210
بعد از یک هفته مریضی و ضعف و خوابیدن توی رختخواب (که باید بگم یادم نمیاد آخرین بار کی به این شدت مریض و ضعیف شده بودم؟!) امروز زدیم بیرون! این هفته تعطیلات بهاره ی دانشگاه ست. خیلی منتظر این روزها بودم اما از شانس بدم این روزهای طلایی در بستر بیماری گذشت و محمد هم به جای رسیدن به کاراش یا دست کم استراحت کردن مجبور شد از من مراقبت کنه. اما دیگه نمی شد این آخرین پنج شنبه ی تعطیل رو هم از دست داد. پس کلاس صبح رو پیچوندم و به محمد هم گفتم بیا امروز هم بی خیال درس خوندن بشو بزنیم بیرون. همین کار رو هم کردیم. هوای ابری دلپذیری بود و باد خنکی می وزید. هوا هوای شیراز عزیز بود. کلا این وقت سال که میشه من اشکم توی آستینمه. دیدن زنده شدن طبیعت حالم رو دگرگون می کنه. همه اش با خودم می گم: یعنی یک سال گذشت؟ یعنی به من یک سال دیگه فرصت زندگی کردن داده شد؟ یعنی همه ی اون روزها و لحظه های سختی که نفسم رو بریده بودن تموم شدن و به غبار تبدیل شدن؟ یعنی... نگاه کن! درختا دوباره دارن زنده میشن! من هنوز زنده ام!...
این روزها برای من و محمد خیلی خاطره انگیزه. احساس می کنم توی یه تونل موازی بین حال و گذشته در رفت و آمدم. پارسال این موقع ها بساط خواستگاری و خرید و بله برون به راه بود. همین روزها در تدارک دفاع از پروپوزالم هم بودم. خلاصه اینکه اسفند پارسال روزهای پرالتهابی بود. به درختایی که با شجاعت دوباره شکوفه دادن نگاه می کنم و اشک توی چشمام جمع میشه. انگار این منم که یک سال جنگیدم و حالا دوباره دارم شکوفه می دم. این روزها، این لحظه ها و ساعت ها، احساس می کنم که حال درخت ها رو خوب می فهمم.