335
صبح با محمد رفتم موسسه. هیچ تصوری از آدمها و محیط نداشتم به خاطر همین وقتی با جو بسیار مهربان و صمیمی پرسنل روبرو شدم یه کم جا خوردم. موسسه بین المللی اندیشه ی اسلامی یه دفتر کوچیک توی یه طبقه از یه ساختمون کوچیک بود با یه کتابخونه ی نسبتا بزرگ. مسوول پروژه وقتی فهمید من به کتابخونه احتیاج دارم بهم اجازه داد ازش استفاده کنم. از 19 نفری که برای این پروژه پذیرفته شده بودن، اکثرشون مسلمان بودن و همه جور ملیتی، از ژاپنی تا آفریقایی، توشون بود. تقریبا همگی عربی رو خوب می فهمیدن و بعضی هاشون، حتی آمریکایی هاشون، به عربی فصیح حرف می زدن. مسوول پروژه که خودش بوسنی تباره، مرد بسیار مهربان و خوش نیتی است که همه ی تلاشش رو کرد من غریبی نکنم.
از اونجایی که کتابخونه رو لازم داشتن، من تصمیم گرفتم به جای معطل شدن و تلف کردن وقت، برم سراغ اولین کتابخونه ی عمومی نزدیک موسسه. ربع ساعت پیاده روی کردم و با اینکه آفتاب بدجور می تابید، اصلا احساس گرما نکردم! کتابخونه ی عمومی اینجا واقعا عمومی محسوب میشه و هیچ کس از تو نمی پرسه کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟ چی میخوای؟ سرت رو می ندازی زیر و میری داخل. واسه همین یه کم شلوغ و گاهی کمی به هم ریخته ان اما یه اتاق ساکت و دور از دسترس برای مطالعه دارن. اتاق کوچیک و تمیز و قشنگی بود. یک ساعت وقت داشتم که سعی کردم تمرکز کنم و چند صفحه ای بخونم. بعد دوباره برگشتم موسسه پیش محمد که بریم واسه ناهار. امروز قرار بود ناهار مهمون موسسه باشن اما چون این ناهار شامل حال من نمی شد محمد گفت ما خودمون می ریم بیرون. مدتی که منتظرش نشسته بودم، خانم کتابدار اومد و ازم دعوت کرد تا برای ناهار بهشون ملحق بشم. امروز غذای ایرانی سفارش داده بودن: کباب و جوجه کباب. آقای مسوول پروژه کمی در مورد زبان فارسی باهام حرف زد و به رسم ادب همه ی آمریکایی هایی که چیزی از ایران و زبان فارسی می دونن، اظهار علاقه کرد برای یادگیری زبان فارسی و من طبق معمول جواب دادم: باعث افتخارمه!
سر ناهار یکی از استادا به ما ملحق شد که بسیار آدم دماغ سربالایی بود و رفتارش کمی سرد و خشک بود و یاین موضوع رو به یادم آورد که بخشی از استاد بودن، در همه جای دنیا، به ژست استادی مربوط میشه، به اینکه جوری از موضع بالا با بقیه رفتار کنی که مرعوب بشن و ساکت؛ تو باشی که می پرسی و بقیه ملزم به جواب دادن.
بعد ناهار اولین کلاس محمد ساعت دو شروع می شد. اول نماز جماعت خوندن. نکته ی جالب در مورد دستشویی هاشون بود. بعد از نزدیک به یک سال بالاخره موفق به زیارت دستشویی ای شدم که شلنگ آب داشت!!!
من رفتم کتابخونه و بساطم رو پهن کردم تا دوباره شروع کنم به درس خوندن اما بدخوابی و استرس چنان سردردی رو سراغم فرستاد که بعد از یک ساعت ترجیح دادم برگردم هتل و چرتی بزنم بعد دوباره ادامه بدم. از موسسه تا هتل بیشتر از بیست دقیقه پیاده است. با اینکه ساعت سه بعدازظهر بود اما این پیاده روی در گرما اذیتم نکرد!
محمد که برگشت، ما که به دیر ناهار خوردن عادت داریم، بدجور احساس گشنگی می کردیم و تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم. شهر توی نور روز خیلی کوچیک و اما پرهیبت به نظر می رسه. تعداد قابل ملاحظه ای مهاجر مخصوصا هندی ها اینجا زندگی می کنن به همین خاطر یک عالمه رستوران جورواجور و رنگارنگ این اطراف هست. از اونجایی که مسلمون های زیادی هم اینجا ساکنن، تعداد فروشگاه ها و رستوران های حلال کم نیست. خلاصه اینکه بعد شام برگشتیم و دوباره شروع کردیم به درس خوندن. اینجا هوا حدود ساعت 9 تازه تاریک میشه واسه همین حس و حال کار کردن تا دیر وقت با آدم می مونه.
فردا برنامه ی کاریم مشخص تر خواهد بود. امیدوارم سرعتم هم در کار کردن بیشتر بشه.