337
چهارشنبه, ۱۳ جولای ۲۰۱۶، ۰۹:۰۱ ب.ظ
انگار که توی اردوی تقویتی، اونم از نوع کنکوری و قلم چی طورش باشیم، صبح ساعت هشت بیدار می شیم، بدو بدو می ریم پایین صبحانه می خوریم بعد هم می ریم موسسه. محمد میره سرکلاس، منم میرم کتابخونه. ساعت 12 و نیم میریم ناهار که فکر کردن به اینکه کجا غذا بخوریم و انتخاب بین حدودا بیست سی تا رستورانی که بهمون نزدیکه خودش کم کاری نیست. حدود یک و نیم دو محمد منو میرسونه هتل و خودش برمی گرده سرکلاس. من یه کم توی اینترنت می چرخم بعد یه چرتی می زنم از حدود چهار و نیم دوباره برمی گردم سر درس. از 5 به بعد دیگه منتظر محمدم تا بیاد. یه عصرونه ی مختصر می خوریم و دوباره می شینیم سر کارامون تا هر وقت که بکشیم. من معمولا ده ده و نیم دیگه می برم. یکی دو قسمت سریال نگاه می کنیم و می خوابیم.
با اینکه خیلی خسته ام اما معمولا شبا خوابم نمی بره و همین باعث میشه که راندمان کارم صبحا پایین بیاد. هر روز بیرون غذا خوردن هم بهم نمی سازه و شروع کرده به اذیت کردن معده ام. فعلا که با این امراض دست به گریبانم تا ببینم کی تصمیم می گیرن دست از سرم بردارن.
اهالی موسسه خیلی مهربون و اهل سازگاری و مدارا هستن. دیروز پروفسور ساشادینا که یکی از کله گنده های مطالعات اسلامی ست و لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه مشهد داره و شاگرد غلامحسین یوسفی بوده، وقتی منو با محمد دید اومد جلو و با یه فارسی فوق العاده زیبا و دلنشین مشغول احوالپرسی و شوخی شد. صداش وقتی فارسی حرف می زد خیلی قشنگ تر از وقتی بود که انگلیسی حرف می زد. ساشادینا از هندی تبارهای اهل تانزانیا است.
کارمندا خیلی سعی می کنن با من مهربون باشن. کتابدار کتابخونه امروز اومد و ازم در مورد موضوع رساله ام پرسید و آخرش بهم گفت اگه به کپی یا اسکن یا پرینت احتیاج داشتم خبرش کنم. خانم ها تقریبا همه محجبه هستند و همون مهربانی و شوخ طبعی ای که ازشون انتظار میره رو دارن؛ هر چند گاهی احساس می کنم وجود من کمی معذبشون می کنه. مردها اما منو یاد مردهای دهه ی شصت توی فیلما میندازن؛ یه عده اشون همون مدل مو و ریش و سیبل بعد از انقلاب و دوره ی جنگ رو دارن و با احترام اما بدون اینکه بهت نگاه کنن حرف میزنن، گاهی هم کلا حضور و وجود من رو ندیده می گیرن، عده ی دیگه ایشون هم که البته اکثریت با اینهاست منو «sister» خطاب می کنن و با نهایت مهربانی و برادری سعی می کنن کمکم کنن و کارم رو راه بندازن. اینجا همه وقتی از در وارد می شن، فرقی نمی کنه از چه نژاد و ملیتی باشن، میگن سلام علیکم، بعد شروع می کنن باهات انگلیسی یا عربی حرف زدن. گاهی وقتا که از توی کتابخونه صداشون رو می شنوم یک دفعه مرز بین زبان ها در هم شکسته میشه و چند ثانیه ای نمی فهمم دارن به چه زبونی صحبت می کنن، بعد متوجه میشم یکدفعه ای از انگلیسی به عربی رسیدن یا برعکس.
یکی از کارهای جانبی موسسه تربیت امام جماعت برای مساجد و مراکزه! وقتی محمد اینو بهم گفت دهنم باز موند. محمد میگه اتفاقا این از هوشیاری موسسه است چون به جای اینکه اجازه بده امامان جماعت رو دیوانه هایی مثل پیروان داعش و طالبان یا طرفداران هر نوع بنیادگرایی تربیت کنن، می سپاردشون دست آدم های تحصیل کرده ای که در بهترین دانشگاه ها و موسسات اسلامی دنیا درس خوندن و دست کم از دانششون برای منفجر کردن و کشتن آدم های بی گناه استفاده نمی کنن. یکی دیگه از کارای موسسه برگزاری کلاسای عربیه که هر روز دخترا و پسرای جوون زیادی رو می بینم که برای شرکت توی این کلاسا میان.
خلاصه اینکه آدمای اینجا رو دوست دارم اما در کنارشون خیلی راحت نیستم. پیش خودم فکر می کنم ایران که بودم بخاطر اینکه آدم مذهبی ای بودم همیشه در معرض اعتراض و تمسخر پنهان و آشکار، حتی از جانب نزدیکترین دوستان و آشنایان و فامیل بودم و حالا اینجا هم که هستم به خاطر اینکه شایدبه اندازه ی این آدم ها مذهبی و مقید نیستم، احساس فاصله و غریبگی می کنم. به خودم می گم من خودمم، با همه ی ایرادات و نواقصم و نمیشه هم خودت باشی و هم همه رو راضی نگه داری. واسه ی هر دو گروه مذکور متاسفم که موجبات ناراحتی و معذب بودنش رو فراهم کرده بودم و می کنم؛ اما من همینیم که هستم!
۱۶/۰۷/۱۳