339
امروز موسسه برنامه ی نماز جمعه داشت! محمد هم تصمیم گرفت بره تا بیشتر با مسلمونای آمریکا و حال و هواشون آشنا بشه. واسه همین من یک ساعت بیشتر کتابخونه موندم و بعد هم مجبور شدم تنها برگردم و ناهار بخورم. محمد گفت در مورد اسلام هراسی و ماجرای نیس حرف زدن و گویا یکشنبه میخوان توی واشنگتن رژه ای در اعتراض به حرکت های تروریستی انجام بدن. وقتی عصر محمد برگشت با رفیقاش قرار گذاشته بود که با هم برن لاندری و لباسا رو بشورن بعد هم بریم خرید. فقط یکی از دخترا که ژاپنی هم هست با ما اومد که بسیار از مصاحبتش لذت بردم و معلوم شد داره روی قوانین مهاجرت و مهاجران در استرالیا و ژاپن تحقیق می کنه. می گفت ژاپن سالانه یک یا دو نفر بیشتر مهاجر و پناهجو نمی پذیره و تازه اونایی هم که موفق میشن وارد بشن اجازه ی کار ندارن و... .
امروز روز عجیبی بود! پر از خبرهای بد و خستگی. گاهی فکر میکنم من فقط جسما از ایران دورم اما هر اتفاق ساده ای که درش یا اطرافش می افته پشتم رو می لرزونه؛ حالا این اتفاق می تونه گرفتاری یک دوست باشه یا کودتا در ترکیه. چه روز بدی باید باشه اون روز که هر دوی این اتفاقات با هم درش بیفتن.
این روزها حال روزهای اول اومدنمون به آمریکا رو دارم؛ غریب و بی یار و دیار؛ با این تفاوت که یک سال پیش بهت زده بودم و این روزها بیشتر مضطرب. بدون دوست سر کردن برای من خیلی مشکله و این مشکل وقتی حادتر میشه که می شنوم دوستانم به گرفتاری و ناراحتی برخوردن و من اینجا هیچ کاری از دستم براشون برنمیاد؛ حتی اینقدر نیستم که بتونن باهام درددل کنن. سعدی خوب و راست گفته که:
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان/ بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری!