347
این روزها خبر خاصی نیست به جز درس خوندن که به نظرم بهترین خبره! تقریبا دیگه کتابخونه ی موسسه نمیرم و تا حالا دو تا کتابخونه ی عمومی شهر رو امتحان کردم. کتابخونه ی موسسه شلوغ بود و پر رفت و آمد و یه جورایی هم احساس می کردم توی دست و پاشون هستم تا اینکه روز سه شنبه منشی اومد و گفت چهارشنبه جلسه دارن توی کتابخونه و من نمی تونم بیام. این شد که منم از فرداش بارم رو گذاشتم رو کولم و رفتم کتابخونه. کتابخونه های عمومی ساعت 10 صبح باز میشن. محمد صبح باید نه و نیم سر کلاس باشه. هم به خاطر سنگینی کوله ام و هم گرمی هوا نمی تونم پیاده برم و مجبورم صبح زودتر با محمد برم تا منو دم کتابخونه پیاده کنه و خودش بره. باید دم در منتظر بمونم تا راس ساعت ده باز بشن. نکته ی جالب در مورد هر دو کتابخونه که در دو منطقه ی متفاوت شهر هستن اینه که از ساعت بیست دقیقه به ده، مردم و بچه ها جلوی درشون صف میکشن که برن داخل! این آدم ها از گروه های سنی مختلفی هستند، مرد و زن، سفید و سیاه، از طبقه های اجتماعی مختلف، از بی خانمان ها گرفته تا آدمایی که از سر و وضعشون معلومه وضع بهتری دارن. اینکه این همه آدم اینطور مشتاق ورود به کتابخونه باشن واقعا برام عجیب و جالبه. خیلیاشون فقط به نیت گذروندن وقت میان کتابخونه؛ سرچ می کنن، فیلم می بینن یا روزنامه می خونن. کتابخونه اصلا اون محیط سنگین و ساکتی که تو ذهن ماست نیست؛ زنده است و پر از سر و صدا و رفت و آمد. اگه بخوای مطالعه کنی یه سالن ساکت ته کتابخونه هست که توش همه ی امکانات برای مطالعه و آرامش پیدا میشه؛ می تونی بری اونجا و در سکوت مطالعه کنی. چنین استقبالی از محیط کتابخونه رو فقط در سال های بچگی ام از کتابخونه ی کانون به یاد دارم، متاسفانه فقط همین!