376
دوستان و آشنایان، گاه و بی گاه، ازم می پرسن: احساس تنهایی نمی کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟ با اینکه این سوال ها تکراری هستن اما جوابی که من می دم یه جواب حاضر و آماده و تکراری نیست. من هر بار واقعا اول به این سوال ها فکر می کنم و بعد جواب می دم؛ هر بار همه چیز رو، از روز اول تا به امروز، مرور می کنم.
جواب این سوال ها اینه: معلومه که احساس تنهایی می کنم! مگه میشه آدم به دور از دوستان و خانواده و شهر و دیارش زندگی کنه و احساس تنهایی نکنه؟! بعضی روزها هستن که از صبح با بغض بیدار میشم. یه خاطره، یه حرف، یه صدا، یه منظره در من چنان زنده و قابل لمسه که بی طاقتم می کنه. همچین روزهایی اشک پشت پلک هامه؛ هی قطره قطره گوشه ی چشمم جمع میشه و آروم آروم سرریز میکنه، گاهی یواشکی توی حموم، گاهی آشپزخونه و گاهی حتی سرکلاس و توی خیابون! یه وقتایی هم سیل میشه و بی پروا بیرون می ریزه. این جور روزا که تعدادشون هم در این یک سال و چند هفته کم نبوده، روزای خیلی سختی ان. یه اندوه سبک و خاکستری همه جا شناوره که راحتم نمی ذاره اما... اما من به یک اصل کلی در زندگیم باور داشته و دارم؛ اینکه زندگی یعنی انتخاب و هر انتخابی مستلزمِ فقدانه. هر گزینه ای رو که انتخاب می کنی خواهی یا ناخواهی گزینه های دیگه رو از دست می دی، راه فراری هم وجود نداره. من خیلی وقتا اینجا احساس دلتنگی و تنهایی میکنم اما هیچ وقت یادم نمی ره که آگاهانه و در حالی که می دونستم دارم چیکار می کنم این مسیر رو انتخاب کردم. نمی تونم روزهای سختی رو که دو سال قبل از اینجا اومدنم داشتم فراموش کنم. روزهایی که بعضیاشون از سیاه ترین روزهای کل عمرم بودن و البته آدم هایی رو که در تبدیل کردن عمرم به یک جهنم واقعی نقش پررنگی داشتن. می دونم این یه نقطه ضعف آزار دهنده است؛ هم برای من و هم برای اطرافیانم. اینکه نتونی به راحتی فراموش کنی یعنی طولانی تر زجر می کشی و سخت تر مراحل زندگی ات رو پشت سر می ذاری اما این موضوع یکی از ویژگی های منه که طی سالیان دراز هرگز تغییری نکرده. خوبیای خودش رو داره و البته بدی های قابل ملاحظه ای هم شامل حالش میشه. وقتی هنوز اون روزها و سال های سخت رو به یاد میارم، وقتی به یاد میارم آدم هایی در زندگیم بودن که هر روز نداشته هام رو به رخم می کشیدن و با سنگ دلی داشته هام رو تحقیر می کردن، به خودم می گم این تنهایی خودخواسته، این دوری اختیاری، به شرایطی که داشتم هزاران بار برتری داره. من این دلتنگی و تنهایی رو تحمل می کنم اما برام تحمل و حتی تصور فشار و تحقیر گذشته غیر ممکنه. من این تنهایی رو انتخاب کردم و پاش وایسادم و دارم هزینه اش رو هم پرداخت می کنم.
گاهی فرزانه از محمد کوچولو برام فیلم می گیره و اخیرا صداش رو هم ضبط می کنه و روی تلگرام می فرسته. می دونه چقدر روحم به اون فسقلی وابسته است اما نمی دونه هر بار دیدن او فیلم ها و عکس ها، هر بار شنیدن اون صدای بچه گانه که هر روز داره تغییر می کنه، چطور هر سلول بدن من رو اول از خوشحالی و بعد از درد، شکاف می ده. فرزانه گاهی معترض میشه که چرا در برابر اون عکس یا فیلم یا صدایی که برام فرستاده هیچ واکنشی نشون نداده ام؟ چی باید جواب بدم؟! چه واکنشی باید نشون بدم؟ چطور باید بگم دیدن نشانه های بزرگ شدن بچه ای که از چهل روزگی در کنارش بودم و از هر هفته ی بزرگ شدنش عکس و فیلم دارم، چه با من می کنه؟ چی باید بگم؟...
اینجا، توی تقویم، امروز آخرین روز تابستون بود! از فردا دانشگاه شروع میشه و دو هفته است که مدرسه ها هم شروع شده. کلاس زبان من هم از فردا شروع میشه. می دونم که از فردا حالم بهتر خواهد شد.