388
هفته ای که گذشت هفته ی شلوغی بود. خیلی کارای مهمی انجام ندادم اما در عین حالی که دیر گذشت زود هم تموم شد! کسالت و سرماخوردگی هم این هفته رو بی در و پیکرتر کرد ولی شکر خدا بالاخره تموم شد و از فردا یه هفته ی تازه شروع خواهد شد.
مهمترین اتفاق این هفته این بود که من یه شاگرد خصوصی دارم که بهش فارسی درس می دم! البته پولی در کار نیست اما تجربه ی خیلی خوبیه. ترین دانشجوی دکتری تاریخه و بعضی واحدهای مشترک با محمد داره. دو هفته قبل استاد راهنمای محمد بهش ایمیل داد که دانشجویی سراغ من اومده و درخواست داده براش کلاس فارسی برگزار کنن اما چون متقاضی به اندازه ی کافی نیست نمیشه کلاس رسمی گذاشت و از طرفی استادی هم ندارن که درس بده. پرسیده بود من وقت دارم به شکل خصوصی بهش درس بدم یا نه؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. اول یه ملاقات رسمی با هم توی دفتر استاد محمد داشتیم که ما رو به هم معرفی کرد و جمعه اولین جلسه ی کلاس بود. پدر ترین ایرانیه که قبل از انقلاب اومده آمریکا و مادرش آمریکایی ست. عربی رو خیلی خوب می فهمه و حرف می زنه اما فارسی رو خیلی ابتدایی بلده. دامنه ی لغاتش خوبه و البته خوندن متن و فهم متنش خیلی بهتر از حرف زدنشه. یه کم در مورد زمان فعل ها حرف زدیم و بعد هم یه متن رو به شکل اتفاقی انتخاب کردم و یه صفحه ازش رو خوندیم و در موردش حرف زدیم. این کلاس در واقع تمرینی برای بهبود انگلیسی حرف زدن من هم هست. باید یاد بگیرم چطور اصول رو به انگلیسی توضیح بدم که همین باعث میشه دنبال کلمات و روش های جدید بگردم. ترین دختر بسیار خوب و مهربانیه. برام یه کیک شکلاتی خونگی هم آورده بود که به جرات می تونم بگم یکی از خوشمزه ترین کیک های شکلاتی ای بود که من در همه ی عمرم خورده بودم! قرار شده دستور پختش رو بهم بده.
این روزها پر از اگر و مگر و شاید و بایدم. پر از چراهایی که جوابی براشون نیست و ترس ها و نگرانی هایی که راهی برای فرار ازشون ندارم و جز صبر کردن چاره ای نیست. این روزها بیشتر از همیشه در این یک سالی که گذشت، احساس تنهایی می کنم. دلم برای حرف زدن با یک دوست تنگ شده. محمد توی چشم هام نگاه می کنه و می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ من فقط آروم اشک می ریزم و تو دلم می گم گاهی حرف زدن دردناک ترین کار دنیاست.