557
توی این دو هفته ای که ننوشته ام، که نمی تونستم بنویسم، اتفاقای زیادی افتاده: موهام رو کوتاه رو رنگ کردم (شرابی)، دوباره کلاس زبانم رو با کارول شروع کردم، دوباره رفتن به باشگاه کتاب توی خونه ی فرانک رو شروع کردم، هفته ی پیش برای محمد تولد گرفتم که بهانه ی خوبی برای جمع شدن همه ی دوستان دور هم توی خونه ی ما و یه آشپزی مفصل بعد از مدتها بود. اما امشب شب مهمیه؛ آخرین شب از سومین دهه ی زندگی من! فردا من سی ساله خواهم شد و چهارمین دهه از زندگی ام روی شروع خواهم کرد.
همیشه پیش خودم فکر می کردم وقتی سی ساله ام بشه حتما خیلی بزرگ و عاقل و خانم و باسواد و مستقل هستم اما الان که کمتر از دو ساعت با سی سالگی فاصله دارم می بینم نه تنها به این تصویر طلایی نزدیک نشدم بلکه هزاران سال نوری ازش فاصله دارم!
شبی رو که بیست ساله شدم یادمه. یادمه توی اتاقم که با خواهرام مشترک بود روی تختم نشسته بودم و روی یه کاغذ کوچیک برای خودم و بیست سالگی ام یادداشت می نوشتم. اون شب نمی دونستم چه چیزهایی قراره برام اتفاق بیفته، خیلی می ترسیدم اما یه هیجان دردناک قلبم رو فشار می داد. الان که در پایان این دهه از عمرم هستم، الان که به عقب برمی گردم و به اون سال ها نگاه می کنم می بینم اتفاقاتی که برام افتاده رو نمیشه توی ده سال جا داد: لیسانس گرفتم، ارشد و دکتری قبول شدم، سرکار رفتم، صاحب اتاق و کتابخونه ی مستقل شدم، ازدواج کردم، مهاجرت کردم... . اما مهمتر از این اتفاقات آدم هایی بودن که در این ده سال باهاشون سر و کار داشتم، آدم هایی که هر کدوم دنیای منحصر به فردی بودن. دوستانی پیدا کردم که مسیر زندگی ام رو برای همیشه تغییر دادن، به رابطه هایی پایان دادم که قلبم رو شکستن و دوستان تازه ای پیدا کردم که زندگی ام عوض کردن. با وجود همه ی این اتفاقات و همه ی این آدم ها، غم و عشق تنها همراهان همیشگی من بودن که هر لحظه قلبم رو ذوب کردن و دوباره قالب زدن.
فردا من سی ساله می شم در حالی که قلبم بزرگ تر، پرعشق تر و غمگین تر از همیشه است و خوشحالم که زندگی کردم، با تمام وجودم، با تک تک سلول های بدنم، زندگی کردم و می دونم که این تنها کاریه که هرگز از انجام دادنش دست نخواهم کشید.