578
یکی از عجیب ترین چیزهایی که از زندگی در یک قاره ی دیگه تجربه کردم این بود که زمان یه امر کاملا نسبیه! اینکه زمانی که من درش زندگی می کنم با زمانی که عزیزانم درش نفس می کشند به اندازه ی یک حرکت زمین متفاوته، به شکل غم انگیزی برام حیرت انگیزه! توی همین زمان نسبی من در یک سال دو بار تقویمم عوض می شه، دوبار تحویل سال نو دارم! راستش از یه جایی به بعد دیگه تقویم و زمان برام بی معنا شد؛ این اختلافات و همپوشانی های زمانی باعث شد تا من گذر زمان رو با چیزهای دیگه ای اندازه بگیرم و روزها و ماه ها رو طور دیگه ای پیدا کنم. از روی سفید شدن موهای محمد و خودم، از چین هایی که روی پیشونی ام هی عمیق و عمیق تر می شن، می فهمم ماه و سال دارن می گذرن. سه شنبه ها و شنبه ها دیگه یه روز هفته توی تقویم نیستن، روزایی ان که به مامان، به خونه، به خواهرام زنگ می زنم؛ این طوریه که می فهمم هفته ها دارن می گذرن. وقتی صدای ساعت موبایل محمد صبح ها بیدارم می کنه و صدای کلیدش بعدازظهرها از جا بلندم می کنه، می فهمم روزها دارن می گذرن... .
سال 95 عجیب ترین سال زندگی من بود. بزرگترین و هیجان انگیزترین تجربه های زندگی ام رو در این سال کسب کردم؛ تا مغز استخون شاد شدم، تا سر حد مرگ ترسیدم، صدای ترک خوردن روحم رو از غم و رنج شنیدم و یکبار دیگه بهم ثابت شد که حتی با پشت سر گذاشتن همه ی این لحظات، با رودرو شدن با همه ی این اتفاقات، در نهایت یک روز صبح از خواب بیدار می شم، خرده شکسته هام رو از روی زمین جمع می کنم و بلند می شم. این سی سال زندگی و همه ی اتفاقات سال 95 بهم یاد دادن و یادآوری کردن که زندگی همیشه پیروزه و هیچ غمی تا ابد دوام نمیاره حتی اگر جای زخم های ناسورش تا ابدالدهر باقی بمونن.
دلم می خواد فکر کنم فردا این سال تموم میشه اما بدبختی اینه که تقویم ذهنم با سال میلادی خودش رو مطابقت داده و باور نمی کنه که سال در حال به پایان رسیدنه! دعا می کنم، برای خودم و برای همه، که سال و حال قلبامون تحویل بشه، که روزگار بهتری در راه باشه، که غم ها کم بشه، برکت به دل ها و سفره ها برگرده، که سال جدید، با هر تقویمی و در هر بازه ی زمانی ای، بالاخره ما رو دریابه و در آغوش بگیره!
بهار بر همگی مبارک!