622
این وقت سال زمانیه که کم کم دانشجوهای بین المللی به خونه هاشون برمی گردن؛ یعنی دوستایی که با خون دل پیدا کردی و بهش انس گرفتی، دارن برمی گردن کشوراشون!
دیروز دور هم برای ناهار جمع شدیم چون ارسولا و آنا دارن برای تعطیلات برمی گردن پرو و اسپانیا و یون کیان هم هفته ی آخر می داره برای همیشه برمی گرده کره. بدترین قسمت قضیه اینه که معلوم نیست ایو، ارسولا و آنا تا کی قراره آمریکا یا نشویل بمونن و کارلا هم که آخر تابستون زندگی اش منتقل میشه به بوستون.
پارسال این موقع ها هم حالم گرفته بود اما فقط چند تا از بچه ها داشتن برمی گشتن ولی امسال واقعا دور و برم داره خالی میشه. فکری دردناک تر از این نیست که از بین این همه آدم توی دنیا، بالاخره چند نفر رو پیدا می کنی که قلب و روحت بهشون نزدیک تره اما یا تو مجبور میشی ترکشون کنی یا اونا تو رو ترک می کنن.
این دو سالی که اینجا زندگی می کنیم یاد گرفتم که تنهایی شکل ها و تعریف های متفاوتی داره. گاهی وقتا اینقدر این اشکال متفاوتن که به سختی میشه اسمی براشون گذاشت و فقط میشه احساسشون کرد. این سال ها، هر روز و هر لحظه اش بهم یاد دادن که به تعداد آدم ها، تنهایی وجود داره و بعیده بشه کسی رو پیدا کرد که هرگز این حس رو تجربه نکرده باشه. تنهایی برای من هر بار یه معنایی داره، حتی گاهی حس و رنگ منحضر به خودش رو داره اما چیزیه که همیشه هست و هیچ وقت منو رها نمی کنه؛ هر وقت که این تنهایی می ره، سریع یه تنهایی دیگه جاش رو می گیره و... .