628
امروز برای ما روز پر ماجرایی بود! محمد مثل همیشه قرار بود ساعت شش و نیم هفت از خونه بزنه بیرون و بره کتابخونه، منم قرار بود ساعت ده و نیم خونه ی جیل باشم تا با هم فیلم کتابی که قراره فردا در باشگاه کتاب ماهانه در موردش حرف بزنیم رو، ببینیم اما ساعت شش و نیم محمد سراسیمه برگشت داخل خونه و گفت کیف پولش رو پیدا نمی کنه. مثل همیشه قاعدتا کیف باید توی در ماشین جا مونده بود اما وقتی چند دقیقه بعد برگشت بالا، معلوم شد که واقعا انگار کیف پولش گم شده! سراسیمه از تخت پریدم بیرون و شروع کردیم به گشتن. آخرین بار کیف پول رو دیشب بعد از خرید، توی ماشین دیده بودم اما بعدش نه من یادم می اومد کجا گذاشتتش نه محمد. محمد سریع حسابمون رو چک کرد، پولی کم نشده بود. با اشکان رفتن سمت مغازه ای که دیشب ازش خرید کرده بودیم و وقتی اونجا هم خبری ازش نبود، به این نتیجه رسیدیم که احتمالا باید جایی توی خونه یا ماشین افتاده باشه. به هر حال از اونجایی که گواهینامه محمد هم توی کیف پولش بود، اشکان رسوندش کتابخونه و من هم همه جای خونه رو زیر رو کردم، از زیر مبل و تخت تا توی یخچال و فریزر، اما خبری نبود که نبود. محمد بی پول و کارت شناسایی کتابخونه موند تا من بعد از اینکه کارم خونه ی جیل تموم شد، رفتم برش داشتم و رفتیم بانک.
توی بانک بهمون گفتن باید از طریق اپلیکیشن بانک اعلام سرقت و مفقودی کنیم تا کارت رو بسوزونن و فعلا یه کارت موقت براش صادر کنن تا بعد. ما مطمئن نبودیم که واقعا کیف رو گم کردیم واسه همین تصمیم گرفتیم کمی بیشتر صبر کنیم بلکه پیدا بشه.
برنامه بر این بود که امروز بعدازظهر بریم دنبال خونه. محمد که نمی تونست رانندگی کنه، منم که توی بزرگراه رانندگی نمی کنم بنابراین انتخابامون به جاهای نزدیک محدود شد. توی مسیر یکی از همون مجتمع های آپارتمانی بودیم که یکدفعه، وسط خیابون، یه کم مونده به چراغ قرمز، در یکی از ماشین ها باز شد و یک مرد سیاه پوست که سرش رو با دستمال سیاه بسته بود، پیاده شد و یکدفعه یه چیزی رو به سمت ما نشونه گرفت. فقط چند ثانیه ی کوتاه، خیلی خیلی کوتاه، طول کشید تا بفهمیم که یه بطری آب دستشه و داره از خیابون رد میشه اما همون چند ثانیه مرگ رو جلوی چشمام دیدم. به خودم گفتم: دیدی!؟ دیدی بالاخره توی روز روشن توی آمریکا یکی روت اسلحه کشید و به سمتت شلیک کرد؟! اون چند ثانیه، در حالی که پشت فرمون بودم و به سمت اون مرد رانندگی می کردم، پیش خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم؟ فقط باید بی اراده به سمت کسی برم که قراره به من شلیک کنه؟! تجربه ی خیلی عجیب و وحشتناکی بود. یه حس ترس و بیچارگی خاصی همراهش بود که حتی الان که دارم توی ذهنم مرورش می کنم، برگشته و نفسم رو به شماره می اندازه اما به هر حال این مورد هم برخلاف تصور ما خوشبختانه پیش رفت و به خیر گذشت.
خونه رو ندیده برگشتیم؛ اون محله جای زندگی کردن نبود حتی اگر بهم پیشنهاد می دادن که مجانی بشینیم. محمد بعدازظهر کارتش رو بلاک کرد به این امید که پیدا بشه اما تا این لحظه که کیف مورد نظر مراجعت نکرده و این طور که بوش میاد از فردا باید دوره بیفتیم و یکی یکی کارت های اعتباری و شناسایی جدید بگیریم.