677
عید ما روز یکشنبه بود. شب قبلش کیانوش ما رو شام خونه اش دعوت کرده بود و کلی هم محمد سر به سرش گذاشت که شب عیدی فطریه امون می افته گردنتا! هیچ انتظارش رو نداشتیم که یه پسر مجرد سفره ی رنگینی برامون بچینه که تزئینات و سلیقه اش باعث بشه ما از مهمونی دادنامون خجالت بکشیم. علاوه بر دو جور سالاد خوشگل، مرغ شکم پر درست کرده بود و لازانیا.
روز عید فطر اما مثل سالای دیگه نبود. دیر بیدار شدیم و اصلا حال و هوای عید نداشت. قصد کرده بودیم که بریم واسه نماز عید فطر اما زیاد به دل من نبود و دیر خوابیدن شب قبلش هم مزید بر علت شد که نریم. رمضان امسال خیلی خیلی زود برای من گذشت و اصلا به سختی و زحمت سال های دیگه نبود. شاید یکی از دلایلی که از اومدن عید فطر هم چندان خوشحال نبودم این بود که این یک ماه بعد از مدتها راحت و آروم می خوابیدم و بدون اضطراب و دلهره روز رو شب می کردم. از طرفی، یه فرصت دو نفره هم برای من و محمد بود که وقت بیشتری رو با هم توی خونه بگذرونیم و بعد از ماه ها، همه ی روزهای هفته رو با هم و در کنار هم غذا بخوریم. محمد شبا کار می کرد و روزها می خوابید. اینکه صبح ها بلند می شدم و می دیدم کنارم آروم خوابیده و توی خونه تنها نیستم باعث می شد آروم بشم و استرس به جوونم نیفته که باید پاشم و فلان کار رو هر چه زودتر انجام بدم؛ می گرفتم می خوابیدم تا هر وقت که محمد بیدار بشه و بعد با هم سرگرم کاری می شدیم تا وقت افطار.
هنوز یک روز هم از تموم شدن رمضان نگذشته، دوباره اون حال بی قراری و حس ناتموم موندن کارها برگشته. انشاالله اگر خدا یاری کنه فردا می ریم کتابخونه درس بخونیم. باید دوباره به شکل جدی شروع به کار کردن کنم. باید از شر این رساله خودم رو خلاص کنم بلکه بتونم فکر اساسی ای واسه زندگی و آینده ام کنم. حالا که دوباره مقاله ام برای داوری فرستاده شده، دوباره شمارش معکوس شروع شده. هر لحظه باید منتظر خبری بود؛ اینکه خوب باشه یا بد رو فقط خدا می دونه.