735
چند روز گذشته برای ما تجربه ی جدیدی رو با خودش داشت. پوریا و محمد و اشکان، سه تایی، با هم رفتن اورلاندو، فلوریدا. در واقع این پوریا بود که باید در همایشی مقاله ارائه می داد و از اونجایی که نمی شد ده ساعت تنهایی رانندگی کنه، به بچه ها پیشنهاد داد که همراهی اش کنن؛ این طور هم کمک حالش باشن هم به هر حال هم فاله و هم تماشا. اشکان و محمد هم قبول کردن.انصاف باید داد که هر سه تاشون به این گردش با فراغت بال احتیاج داشتن. پوریا شنبه ارائه داشت. جمعه صبح شقایق اومد خونه ی ما و ظهر هم پوریا از دانشگاه اومد محمد رو برداشت و رفتن تا اشکان رو بردان و بزنن به راه. من و شقایق هم کلی برنامه واسه سرگرمی خودمون ریخته بودیم. ظهر ناهار رفتیم یه رستوران چینی جدید. با اینکه من غذای چینی دوست ندارم اما این رستوران حالت فست فود داشت و غذاهاش خیلی دست کاری شده بودن تا به مذاق آمریکایی ها و غیرچینی ها خوش بیان. در کنار گزینه های بسیاری که برای انتخاب داشتیم، هزینه ی کم غذا هم قابل توجه بود. خلاصه ما اینقدر هول شدیم این همه غذای مفصل و ارزون رو دیدن که به اندازه ی چهار نفر سفارش دادیم و دست آخر هم به اندازه ی یک وعده با خودمون غذا بردیم خونه. عصر هم با هم رفتیم پارک و حسابی قدم زدیم. بعد که برگشتیم خونه و دوش گرفتیم، شقایق گیر داد به من که چرا همیشه موهات رو صاف می کنی؟! بیا و یه بار همینطوری با فر طبیعی درستش کن ببین چی میشه. از من انکار و از شقایق اصرار. خلاصه اینکه تسلیم شدم اما ماجرا به همینجا ختم نشد. موهام که درست شد، شقایق پیشنهاد داد که آرایش بازی بکنیم! قرار بر این شد که اول اون منو آرایش کنه، بعد من اونو. خلاصه اینکه یک ساعت سرگرم رنگ آمیزی همدیگه بودیم. البته نتیجه ی قابل توجهی از آب دراومد. من یه قیافه ی جدید پیدا کردم و شقایق هم با آرایش عجیب و پررنگ من یه بعد تازه ای از خودش رو کشف کرد. از اونجایی که آقایون هنوز به مقصد نرسیده بودن، تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. شقایق که همون اول کار خوابش برد! من برای اینکه خوابم نبره تا ته فیلم رو نگاه کردم هر چند داشتم از خستگی بیهوش می شدم اما بازم خبری از بچه ها نشد. ساعت تقریبا یک نصفه شب بود که به وقت منطقه ی زمانی شرقی می شد دو نصفه شب. تقریبا یه نیم ساعتی در خواب و بیداری دراز کشیدیم تا بالاخره پوریا زنگ زد و گفت تازه رسیدن اورلاندو، اشکان رو بردن گذاشتن خونه ی داداشش، علی، اما الان باید تازه نیم ساعت رانندگی کنن تا برسن به هتل. تقریبا ساعت نزدیک سه به وقت اونا بود که رسیده بودن؛ خسته و له. من که به محض شنیدن خبر وصول، غش کردم.
صبح شنبه خونه موندیم، من یه کم آشپزی کردم و همینطور دور خودم چرخیدیم تا وقت ناهار. ناهار باقی مونده ی غذای چینی رو خوردیم. پوریا صبح رفته بود همایش، محمد هم با اشکان و علی رفته بودن باغ وحشی توی اورلاندو و تمساح و کروکودیل دیده بودن؛ در سایزهای مختلف! بعدازظهر ما رفتیم یه کافی شاپ جدید پیدا کردیم و یک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم، بعدشم رفتیم و یه خرید کوچولو کردیم. زیاد حال و حوصله ی قدم زدن نداشتیم واسه همین برگشتیم خونه. دوباره سعی کردیم فیلم ببینیم ولی بازم شقایق خانوم وسطش استعفا داد در نتیجه رفتیم و دراز کشیدیم هر چند خوابمون نبرد و افتادیم به حرف زدن. حداقل دو سال بود که از این گفتگوهای شبانه ی دخترونه نداشتم!
قرار بر این بود که یکشنبه صبح بریم مورفیس برو، خونه ی شقایق اینا چون مسیر برگشت بچه ها از اون ور بود. صبح کمی دیر بیدار شدیم و دیر هم زدیم به راه. بچه ها هم از اون ور خونه ی علی اینا ناهار مهمون بودن و خوشبختانه زودتر راه افتاده بودن. من بار اولم نبود توی بزرگراه رانندگی می کردم اما چون شقایق همراهم بود استرس مسوولیت منو گرفته بود. از قضا گوگل مپ عزیز هم نامردی نکرد و ما رو کلا برد یه مسیر اشتباه! نیم ساعت رانندگی کردیم به سمت مسیری که کلا مقصد ما نبود و بعد مجبور شدیم همون مسیر رو 40 دقیقه به سمت خونه شقایق اینا برگردیم. به هر حال با وجود همه ی این وقت تلف کردن ها، هنوز کلی وقت تا رسیدن بچه ها داشتیم. شقایق سریع یه زرشک پلوی خوشمزه درست کرد و بعد هم رفتیم هر دو دراز کشیدیم. بهش گفتم بیشترین میزان فعالیتی که من اون روز کردم حرکت در مسیر بین مبل تا رختخواب بوده! عصر تصمیم گرفتیم رولت خامه ای درست کنیم. دستور پخت رولت رو از نگار گرفتیم و خدایی هم خوب درستش می کنیم. بچه ها حدود 11 شب رسیدن؛ بی نهایت خسته و هلاک خواب. چایی و رولت خوردن و بعد هم من و محمد زدیم به راه که برگردیم خونه. از اونجایی که محمد توان رانندگی نداشت من نشستم و این شد اولین تجربه ی رانندگی من در شب در جاده. محمد از اورلاندو سوغاتی برام عروسک یه تمساح کوچولو آورده که چشماش تکون تکون می خورن!
تجربه ی خوبی بود. این تقریبا اولین باری بود که محمد بدون من می رفت سفر، اونم توی آمریکا. فکر می کردم خیلی سخت بگذره اما به لطف شقایق زود گذشت. واسه هر دوتامون فرصت خوبی برای نفس کشیدن و تجدید قوا بود. گاهی دوری ها این چنینی لازمه تا آدما دوباره حضور و وجود همدیگه رو احساس کنن.