768
دیروز از اون روزهای سرتاسر کار بود. بعدازظهر باید می رفتیم بی بی شاور یا همون مهمونی سیسمونی خدیجه و در کنارش همه ی کارهای روز شنبه هم اضافه شده بود. این گروه از دوستان ایرانی هر دو هفته یکبار دور هم جمع میشین و این بار این مناسبت خاص به دور همی حال و هوای بهتری داده بود. مثل همیشه هر کس باید غذای خودش رو می آورد. هر خانواده کادو خریده بود و یکی هم مسوول خرید کیک شده بود و زهرا و پروشات هم مسوول تزئینات. پروشات از آموزن دایپر کیک (کیکی که با پوشک بچه درست شده) و یک عالمه شیشه شیر کوچولوی صورتی خریده بود. زهرا هم خونه رو با بادکنک و کاغذ کشی تزئین کرده بود. خانواده ی ما و شقایق اینا با هم کادو خریده بودیم. ظرف غذای بچه با یه روروک که شبیه زرافه است.
من از صبح در حال بدو بدو و آماده کردن غذا واسه هفته ی پیش روی خودمون بودم. قرار هم بر این شده بود که من سوپ درست کنم و شقایق پیتزا. ساعت 6 باید اونجا می بودیم اما زهرا گفته بود زودتر بیایم که وقتی خدیجه اینا میان همه چی آماده باشه و سورپرایز بشن. هوا این چند روز بی نهایت سرد شده. ما به موقع لرزان لرزان از سرما رسیدیم اما هنوز خبری از بقیه نبود. کمی اوضاع رو سر و سامان دادیم تا همه رسیدین. خدیجه و رضا واقعا خوشحال شدن. مهمونی قشنگی بود، کادوها خیلی خوب بودن و غذاها هم بسیار خوشمزه. بعد از شام این بار نوبت پویا، پسر شهرام و پروشات، بود که در مورد نمونه گیری آماری صحبت کنه. آخرش هم به گفتگو و خنده گذشت که خستگی هفته رو از تنمون به در برد.
امروز بعد از مدتها معنی یک روز تعطیل داشتن رو فهمیدم. هفته ی گذشته اینقدر شلوغ و پر کار بود که تقریبا هیچ روزی خونه نبودم. به یه استراحت کاملا مطلق احتیاج داشتم که خوشبختانه امروز بهش رسیدیم. صبح 11 بیدار شدم و به ول چرخیدن و نرمش کردن گذشت. فردا امیدوارم روز بهتری برای شروع کار کردن باشه.