893
دیشب برای متولدین اسفند جمع، جشن تولد گرفتیم. چهار نفریم با این تفاوت که فاطمه نتونست بیاد. طبق معمول میزبان نباید غذا می پخت و بقیه هم هر کدوم غذاشون رو آوردن. من سالاد درست کردم و کوکی چیز کیک که به هر حال کاری کرده باشم هر چند واقعا بدون این ها هم میزبانی خیلی سخته. به رسم هر ساله باید ته چین هم می داشتیم که امسال پروشات زحمتش رو کشید. الحمدلله سفره ی رنگینی شد. دلم می خواست خودم کیک درست کنم اما دیدم از عهده ی من خارجه واسه همین یه کیک فوق العاده بزرگ شکلاتی خریدیم. همه برام گل و گیاه هدیه آوردن. خدیجه یک دسته گل بزرگ رز آورده که بی نظیره. شام خوردیم بعد جشن تولد گرفتیم و بعدشم هم تا پاسی از شب بازی های گروهی کردیم. جالبی جمع اینه که پسرای نوجوانمون خیلی خوب فارسی نمی فهمن واسه همین گاهی شرکت دادنشون توی بازی ها و حرف ها یه کم سخت میشه و گاهی هم واکنش هاشون خیلی خیلی بامزه است. هانا مدتیه که دیگه منو تحویل نمی گیره. بزرگ شده و دیگه غریبی می کنه. دلم واسه روزایی که بی دردسر می اومد بغلم و گریه هاش توی بغلم آروم می شد، تنگ شده.
تعطیلات بهاره شروع شده. محمد که تا امتحان جامع رو نده تعطیلی نداره ولی به هر حال بیشتر خونه است و کمتر باید با دانشجو سر و کله بزنه. بهار هم از راه رسیده. هوا هی گرم و سرد میشه اما همه جا پر از گل و شکوفه است. درخت های کهنسال البته هنوز بیدار نشدن. منتظرن تا خاک گرم بشه بعد دوباره سبز بشن. خوش بحالشون که صبرشون زیاده و با هر بادی وسوسه نمی شن.