905
نهایت کاری که برای خونه تکونی کردم شستن ملافه ها و دستگیره ها بوده! با اینکه اینجا خبری از حال و هوای عید نیست و سه شنبه صبح که به وقت ما سال تحویل میشه تقریبا همه سر کارن؛ اما من یه حالی ام. همون عجله و دلشوره ای که همه ی سال های عمرم این موقع سال احساس کرده ام رو الان هم حس می کنم. انگار این حال توی خونمه، توی مغز استخوونم که از سرم نمی افته. همه اش دارم بدو بدو می کنم. کار خاصی هم نمی کنم اما آروم و قرار ندارم. هی تقویم و ساعت چک می کنم و هی روزا رو بالا و پایین می کنم. به قول مادرجونم یه چیزی توی هوا هست که همه رو دیوونه کرده. امروز دیدم درختای گیلاس جلوی خونه امون شکوفه دادن. ارکیده ای که کارلا پارسال برام خریده بود هم گل داده؛ درست مثل خودش که حامله است و منتظره گل بده. دیشب به محمد می گفتم چقدر دلم واسه دور دور کردن توی خیابونای شیراز با همدیگه تنگ شده. می دونم که این وقت سال اینقدر شلوغه که آدم ترجیح می ده از خونه بیرون نیاد اما دله دیگه، بیخود هوایی میشه.
توی این هاگیر واگیر دم عید، ایو هم داره برمی گرده ژاپن. باز یه دوست خوب دیگه داره از حلقه ی دوستی امون خارج میشه. دیروز مالا خونه اش مهمونی گرفته بود. از اون جمع شلوغ بیست و چند نفره فقط پنج نفر باقی مونده بود که یکی اشون ایو بود. هر بار که یکی از دوستان می ره بیشتر از پیش به رفتن ها عادت می کنم و بیش از پیش دلم می شکنه که باید به این رفتن ها عادت کنم. اما بهار داره میاد، شاید سال جدید با خودش دوستای جدیدی برام بیاره.