928
آخرین دفعه ای که خونه ی فرانک بودم دیدم داره کتابی رو می خونه درباره ی ماری شلی و ماری ولستون کرافت. موضوع کتاب برام خیلی جالب بود واسه همین بهش گفتم اگه ممکنه بعد از اینکه خوندن کتاب رو تموم کرد بهم قرض بدتش. گذشت تا اینکه دیروز صبح ایمیل داد که کتاب رو تموم کرده و اگه من خونه ام می تونه برام بیارتش. ما در حال بیرون رفتن از خونه بودیم واسه همین بهش گفتم می تونم قبل از اینکه بریم بیام یه سر خونه اشون و کتاب رو بردارم. اما تا فرانک ایمیل رو دید ما از شهر زده بودیم بیرون. واسه همین قرار بر این شد که امروز ساعت 11 من برم و کتاب رو ازش بگیرم. صبح پاشدم و شروع کردم به تند تند غذا درست کردن که زودتر برم و برگردم. هوا خیلی قشنگ بود اما دوباره خیلی خیلی سرد شده. خلاصه وقتی رسیدم و در زدم، آدری با قیافه ی متعجب در رو باز کرد و گفت: فرانک 4 دقیقه ی پیش از خونه زده بیرون که کتاب رو واسه ی تو بیاره! معلوم شد هر دومون فکر کردیم اون یکی مسوول تحویل کتابه. من سریع سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. توی راه به محمد زنگ زدم که فرانک داره میاد خونه ی ما، لطفا نگه اش دار تا من برسم. وقتی رسیدم دیدم محمد چایی رو گذاشته و با فرانک مشغول حرف زدنن. فرانک هم اون کتابی رو که می خواستم برام آورده بود و هم یه کتاب مرتبط دیگه. کتاب رو بهم هدیه کرد. تقریبا نیم ساعتی نشسته بود و از هر دری حرف زدیم. اشتیاق این زوج به زندگی واقعا من رو متحیر می کنه.