آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واشنگتن دی سی» ثبت شده است

۲۱:۴۵۳۰
جولای

این آخر هفته تقریبا تنها آخر هفته ای ست که محمد سرش کمتر شلوغه و اتفاقا هوا هم به نسبت دو هفته پیش خیلی بهتره واسه همین تصمیم گرفتیم دوباره بریم واشنگتن و تلاش کنیم تا بازدید ناتمام دفعه ی قبل رو تمام کنیم. صبح زود بیدار شدیم و با شاتل ساعت نه رفتیم ایستگاه مترو اما از اونجایی که تو این مورد زود رسیدن به ما نیومده، مترو وسط راه ایستاد و اعلام کردن که به دلیل مشکلاتی فعلا این خط خارج از سرویس هست، باید از ایستگاه بریم بیرون و سوار اتوبوس هایی بشیم که دم در آماده اند تا ما رو به نزدیکترین ایستگاه متروی بعدی در مسیر برسونن. چاره ای نبود. همین کار رو کردیم و با اتلاف وقت قابل ملاحظه ای بالاخره رسیدیم. برعکس دفعه ی قبل ایندفعه نذاشتیم جاذبه های توریستی ای که یکدفعه سر راهمون ظاهر می شن حواسمون رو پرت کنن و ما رو از رسیدن به هدفمون باز دارن. هدف ما امروز گالری ملی هنر بود. خبر داشتم که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از آثار امپرسیونیست ها رو به نمایش گذاشتن و البته می دونستم چند تا از کارهای ونگوگ اونجا هست. 

موزه دو طبقه بود و چندین برابر بزرگ تر از اونی بود که حدس می زدم. طبقه ی پایین بیشتر به آثار هنرمندان آمریکایی و یا اروپاییه قرن های 15 تا 17 اختصاص داشت و اکثرا هم مجسمه های بزرگ سراسری هر گوشه و کناری رو پر کرده بودن. وقتی وارد شدیم بهمون نقشه ی ساختمون رو دادن؛ من نفهمیدم اولش چرا اما همین که شروع به گشتن کردیم و با ده ها اتاق تو در تو روبرو شدیم که به هم راه داشتن، تازه متوجه شدم چرا! به نظر می رسید توی یه هزارتوی بزرگ گیر افتادیم و راه فراری نیست؛ هر اتاق به یک اتاق دیگه پر از مجسمه و تابلو می رسید که نمی شد با وسوسه ی دیدنشون مقابله کرد. چیزی که بیش از همه چشمم رو گرفت مجموعه ای تابلوی نقاشی درباره ی ژاندارک و حوادث زندگیش بود که اسم نقاش رو یادم نمیاد ولی برام آشنا نبود. هرگز نقاشی ای به این زیبایی و ظرافت ندیده بودم! برای دیدن جزییاتی که نقاش توی تابلو گنجانده بود اینقدر سرم رو به تابلو نزدیک کرده بودم که اومدن و بهم تذکر دادن که فاصله ام رو با اثر حفظ کنم!

بالاخره از طبقه ی پایین دل کندیم و رفتیم بالا. از اونجایی که من خیلی عجله داشتم تا نقاشی های مورد نظرم رو ببینم، مستقیم رفتیم سراغ امپرسیونیست ها: دگال، مونه، رنوار، گوگن ... و البته چندتایی از نقاشی های ونگوگ از جمله سلف پرتره اش! فوق العاده بود. انگار توی تاریخ قدم می زدم. به قول استادم مثل پروانه ای بودم که توی چراغونی افتاده باشه؛ نمی دونستم کجا برم و به کدوم تابلو نگاه کنم؟! 

با وجود دو ساعت توی موزه بالا و پایین رفتن هنوز کلی تابلو بود که ندیده بودیم به علاوه ی مجموعه آثار داوینچی! اما گشنه بودیم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم و برگردیم. رستورانی که رفتیم نزدیک محله ی چینی ها بود. تصورم از محله ی چینی ها همون تصویری بود که توی فیلم های دهه های اول قرن بیستم از آمریکا بود اما کاملا اشتباه می کردم. همون شهر و همون مغازه ها بود فقط زیر عنوان انگلیسی به چینی هم اسمش رو نوشته بودن!

در راه برگشتن، از اونجایی که ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود و احتمالا آخرین دیدار محمد از واشنگتن، تصمیم گرفتیم به سمت کتابخونه ی کنگره تغییر جهت بدیم. با اتوبوس رفتیم به سمت کتابخونه و یک ایستگاه جلوتر به اشتباه پیاده شدیم که بارون عزیز هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به باریدن. به دو خودمون رو رسونیدم به کتابخونه. خیلی شلوغ بود. حتی توی ساختمون مردم برای بازدید از سالن مطالعه ی اصلی صف بسته بودن! راستش کتابخونه ی کنگره به اون هیجان انگیزی ای که فکر می کردم نبود. چرا؟ شاید بخاطر اینکه توش از کتاب خبری نبود و معماریش هم به اون زیبایی ای که توی عکس ها دیدم نبود. البته به قول محمد احتمالا بیشتر بخش های هیجان انگیزش پشت درهای بسته و به دور از چشم توریست ها بودن اما به هر حال. البته دور از انصافه اگه اشاره نکنم که بخش های هیجان انگیزی هم واسه ما داشت؛ مثلا یه نمایشگاه از چاپ های اول کتاب های مشهور و پرفروش آمریکایی مثل پیرمرد و دریا، سلاخ خانه ی شماره ی پنج، موش ها و آدم ها، گتسبی بزرگ و حتی درخت مهربان شل سیلوراستاین! اولین نقشه ی جهانی که اسم آمریکا توش اومده بود، مورخ 1507، اونجا بود که راهنما بهمون گفت اوایل سال دو هزار دارنده ی نقشه تصمیم به فروشش گرفته و بالاخره آمریکا تونسته با پرداخت 10 میلیون دلار صاحبش بشه!!! کمی از چهار گذشته بود که ما راهرویی رو پیدا کردیم که کتابخونه رو به کنگره ی آمریکا وصل می کرد! گفتن راهرو چهار و بیست دقیقه بسته میشه اما کنگره تا ساعت 5 بازه. ما هم رفتیم سمت ساختمون کنگره. از اونجایی که دیر شده بود نمی تونستیم از تورهای توی ساختمون استفاده کنیم اما با همون گردش ابتدایی توی سالن معلوم شد که طبق معمول همه ی بخش های تاریخی و هیجان انگیز ساختمون قابل دیدن نیستن و فقط میشه توی موزه ی پایین گردش کرد. هر چند نتونستیم چیز دندون گیری از ساختمون کنگره رو ببینیم اما همین حس وارد شدن به کنگره ی آمریکا خودش کم چیزی نبود.

خسته و کوفته رفتیم سمت مترو و البته دوباره همون مشکل صبح در برگشتن هم پیش اومد با این تفاوت که این بار با اتوبوس توی ترافیک ماشین هایی که از واشنگتن برمی گشتن هم گیر افتادیم. هنوز واشنگتن خیلی جاهای دیدنی داره که دلم می خواد بهشون سر بزنم. جدیدا مجموعه ای از آثار زنان هنرمند ایرانی و عرب در موزه ی زنان هنرمند واشنگتن به نمایش گذاشته شده که واقعا مشتاق دیدنشم. شاید هفته ی دیگه خودم تنهایی دل رو به دریا بزنم و برم دنبال ماجراجویی. باید دید تا هفته ی دیگه چی پیش میاد.

آزاده نجفیان
۲۰:۵۸۱۶
جولای

امروز اون روز بزرگی بود که بیش از یک ماه منتظرش بودم: روز دیدن واشنگتن دی سی! همه گفته بودن که به سختی می تونیم جای پارک گیر بیاریم و بهتره با خودمون ماشین نبریم. از شانس خوب ما هتل هر روز یه تعداد شاتل به مقصد نزدیکترین ایستگاه مترو داره و از اونجا میشه با خط نقره ای مستقیم رفت واشنگتن. از اونجایی که امروز روز تعطیل بود هر یک ساعت یک شاتل وجود داشت. دیشب زمزمه هایی مبنی بر اینکه با شاتل ساعت 8 بریم شنیده شد اما به محضی که سر صاحب زمزمه به بالشت رسید، کلا فراموش شدن و ما تازه هشت و نیم از خواب بیدار شدیم! ساعت ده سوار شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. اونجا باید از دستگاهی مثل دستگاه خودپرداز کارت مترو می خریدیم و چون کار آسونی به نظر نمی رسید چند نفر مامور شده بودن که به مسافرا کمک کن. تصوری که من از مترو داشتم به چیزی در حد متروی تهران محدود میشد، تقریبا تمیز اما شلوغ. در کمال تعجب همه چیز چندین درجه بدتر بود! هیچ جور علائم راهنمایی ای که بشه ازش مسیر رو سردرآورد وجود نداشت، واگن ها خیلی کهنه بود و خاطرات اتوبوس های تی بی تی سابق رو در ذهن زنده می کرد.

چیزی حدود 45 دقیقه با مترو تا واشنگتن راه بود. نصف مسیر قطار روی زمین بود و به موازات بزرگراه حرکت می کرد اما به محدوده ی شهری واشنگتن که رسیدیم قطار رفت زیر زمین. ما ایستگاه اسمیت سونیان که مرکز همه ی مناطق دیدنی واشنگتن هست پیاده شدیم. قصد ما این بود که از موزه ها شروع کنیم اما چون تا از مترو بیرون اومدیم ستون یادبود و ساختمون لینکلن رو دیدیم، تصمیم گرفتیم اول به اونا سر بزنیم و بعد برگردیم. سیل از جمعیتی توی خیابونا رفت و آمد می کردن و هوا بی نهایت گرم بود و آفتاب ظالمانه می تابید. از ایستگاه مترو، همه چیز خیلی نزدیک به نظر می رسید اما وقتی راه افتادیم فکرش رو نمی کردیم حداقل باید نیم ساعت توی این گرما پیاده روی کنیم.

نکته ی جالب آدم هایی بودن که جا به جا با یه بلندگو در دستشون در حال موعظه ی جماعت بودن و هیچ کس همه کاری به کارشون نداشت! یه عالمه کتاب و بروشور با خودشون داشتن و روی پلاکاردها و تی شرت هایی که تنشون بود اهم مطالب مورد نظرشون رو نوشته بودن که شامل این می شد که پاپ دروغگویی بیش نیست و به همراه همجنسگراها، یقینا، به جهنم خواهد رفت! یه نفر هم با بلندگو توی دستش به شکل عملی و فی البداهه مردم رو ارشاد می کرد؛ مثلا در ضمن بیاناتش یه دفعه ای می گفت خانم برو خودت رو بپوشون! اینکه اجازه داشته باشی حرفت رو بزنی، حتی اگه حرفت در مخالفت با کسی مثل پاپ باشه و کسی هم کاری به کارت نداشته باشه واقعا برام دیدنی بود هر چند نمی دونم اگر در مخالفت با اوباما هم حرف می زدن بازم کسی کاری به کارشون نداشت یا نه؟

جا به جا چرخ دستی هایی بود که آب و بستنی می فروخت و صف بلندی که جلوش تشکیل شده بود. گرما به طرز عجیبی به من اثر کرده بود و هی مجبور بود جا به جا توی سایه روی چمنا بشینم تا بتونم ادامه بدم واسه همین سرعت حرکتمون خیلی پایین اومده بود. ستون یادبود به معنای واقعی کلمه توی چشم آسمون فرو رفته بود. روی در ورودی ساختمون نوشته بود برای ورود به ساختمون باید بلیط تهیه کنید و بلیط هم از ساعت 8 و نیم صبح توزیعش شروع میشه و باید از 5 صبح بیاین تو صف! راه افتادیم سمت بنای یادبود جنگ که ساختمون تقریبا گرد هست که به شکل نمادین کشور آمریکا رو نشون می ده. هر ایالت یه ستون یادبود توی این حلقه داره. گشتیم و ستون تنسی رو پیدا کردیم و باهاش عکس گرفتیم؛ به هر حال هر چی نباشه ما الان دیگه Tennessean محسوب می شیم. از کنار همون حوض مشهوری که بین ستون یادبود و ساختمون یادبود لینکلنه حرکت کردیم. دو تا چیز مرتب یادم می اومد: یکی سخنرانی مارتین لوتر کینگ و یکی دیگه فیلم فارست گامپ! جمعیت عظیمی در حال رفت و آمد بودن و در کنارشون دسته های غازها و کفترها هم تردد می کردن. با ناله رسیدیم به ساختمون یادبود لینکلن. ساختمون به سبک ساختمونای یونانی ستون بندی شده و تعداد کشته های جنگ انفصال به ترتیب ایالت ها سر در ساختمون حکاکی شده. لینکلن به تنهایی توی توی ساختمون روی صندلی نشسته بود و با جدیت بیرون رو نگاه می کرد. کنار مجسمه یه تابلوی کوچیک زده بودن که روش فقط سه تا کلمه نوشته شده بود:  Quiet! respect please

یه طبقه هم حالت موزه طور داشت در مورد نحوه ی ساخت این بنا و چند تا عکس از لینکلن اما ما فقط اونجا وایسادیم و یه کم خنک شدیم چون تنها فضای دربسته ی کولر دار اونجا بود. از ساختمون که زدیم بیرون قصد داشتیم بیرون بنای مارتین لوتر کینگ که همون نزدیکی بود اما من دیگه داشتم احساس سرگیجه و خفقان می کردم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم اما باید برای خروج از محوطه حداقل 20 دقیقه پیاده می رفتیم. چاره ای نبود. سر راه بنای یادبود جنگ کره بود؛ یک عالمه سرباز بین بوته زار در حالی که بارونی پوشیده بودن و مضطرب بودن. روی حوض وسط بنا نوشته شده بود: Freedom is not free

اگه بخوام خلاصه ی این بیست دقیقه پیاده روی رو تا رستوران بگم باید اشاره کنم که تقریبا هوشیاریم رو از دست داده بودم و به زحمت خودم رو جلو می کشیدم. محمد بیچاره مرتب آب می خرید و می ریخت روی سر و صورت تا دوام بیارم. واقعا وحشتناک بود. رستوران جایی نزدیک به دانشگاه جورج واشنگتن بود. به محضی که وارد شدیم و رفتم دستشویی آبی به سر و صورتم زدم و روبروی باد کولر وایسادم، حالم سر جاش اومد! بعد از خوردن ناهار نزدیکترین جا بهمون کاخ سفید بود که ربع ساعت پیاده روی داشت اما قبلش باید می رفتیم دستشویی. به ناچار رفتیم توی دانشگاه و از نگهبان پرسیدم دستشویی کجاست؟ یه نگاه تمسخر آمیزی بهمون انداخت و راه رو نشون داد. حق داشت بیچاره! ما این همه راه رو رفته بودیم تا ... به دانشگاه جورج واشنگتن که انصافا دستشویی های بسیار خوبی داشت.

محوطه ی کاخ سفید توی خیابون پنسیلوانیا از یه جایی به بعد دیگه فقط پیاده قابل رفت و آمد بود. یه خیابون سنگ فرش بزرگ و سرسبز. جالب اینجاست که ما با توجه به تصاویری که توی تلویزیون از کاخ سفید و سقف گنبدی اش دیدیم و همه اش منتظر دیدن همچین ساختمونی بودیم غافل از اینکه نمایی که ما به دنبالشیم سمت دیگه ی کاخ سفیده که دست کم امروز بسته بود. از تجمع جمعیت جلوی ساختمون فهمیدیم که اینجا باید کاخ سفید باشه اینقدری که ساختمون ساده ای بود. تعداد قابل ملاحظه ای پلیس امنیتی به اون حوالی دیده می شد اما کاری به کار مردم نداشتن. وحشتناک شلوغ بود و فکر کردم دست کم ظرف یکی دو دقیقه حداقل 50 تا عکس از این ساختمون گرفته می شه. 

تصمیم داشتیم بعدش بریم سمت موزه ها اما بی نهایت خسته بودیم و فقط به این بسنده کردیم که به یه گالری هنری روبروی کاخ سفید بریم تا دست کم یه کار فرهنگی امروز کرده باشیم. ورودی گالری یه اتاق فرش شده بود که همه کفش دراز کشیده بودن تا سقف رو که با یه عالم تور رنگی تزیین شده ببینن! کارهای خوب و قابل قبولی رو به نمایش گذاشته بودن مثلا یه تابلوی بزرگ که با هزاران قطعه ی کوچیک نگاتیو درست شده بود و خوب که نزدیک می رفتی می تونستی تصویر روی نگاتیوها رو ببینی.

خلاصه اینکه دوباره رفتیم مترو و بعد از ده دقیقه سرگردونی در خوندن نقشه دل رو به دریا زدیم و سوار شدیم که خوشبختانه مسیر رو درست انتخاب کرده بودیم. جالب تر اینکه به هرندن که رسیدیم بارون شدیدی می بارید و هوا اینقدر سرد شده بود که نمی شد بیرون وایساد!

خوب که فکرش رو می کنم می بینم امروز به اون خوبی ای که انتظار داشتم نبود اما تجربه ی خوبی بود. هنوز خیلی جاهای دیدنی توی واشنگتن منتظر ما هستن.

آزاده نجفیان