340
امروز اون روز بزرگی بود که بیش از یک ماه منتظرش بودم: روز دیدن واشنگتن دی سی! همه گفته بودن که به سختی می تونیم جای پارک گیر بیاریم و بهتره با خودمون ماشین نبریم. از شانس خوب ما هتل هر روز یه تعداد شاتل به مقصد نزدیکترین ایستگاه مترو داره و از اونجا میشه با خط نقره ای مستقیم رفت واشنگتن. از اونجایی که امروز روز تعطیل بود هر یک ساعت یک شاتل وجود داشت. دیشب زمزمه هایی مبنی بر اینکه با شاتل ساعت 8 بریم شنیده شد اما به محضی که سر صاحب زمزمه به بالشت رسید، کلا فراموش شدن و ما تازه هشت و نیم از خواب بیدار شدیم! ساعت ده سوار شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. اونجا باید از دستگاهی مثل دستگاه خودپرداز کارت مترو می خریدیم و چون کار آسونی به نظر نمی رسید چند نفر مامور شده بودن که به مسافرا کمک کن. تصوری که من از مترو داشتم به چیزی در حد متروی تهران محدود میشد، تقریبا تمیز اما شلوغ. در کمال تعجب همه چیز چندین درجه بدتر بود! هیچ جور علائم راهنمایی ای که بشه ازش مسیر رو سردرآورد وجود نداشت، واگن ها خیلی کهنه بود و خاطرات اتوبوس های تی بی تی سابق رو در ذهن زنده می کرد.
چیزی حدود 45 دقیقه با مترو تا واشنگتن راه بود. نصف مسیر قطار روی زمین بود و به موازات بزرگراه حرکت می کرد اما به محدوده ی شهری واشنگتن که رسیدیم قطار رفت زیر زمین. ما ایستگاه اسمیت سونیان که مرکز همه ی مناطق دیدنی واشنگتن هست پیاده شدیم. قصد ما این بود که از موزه ها شروع کنیم اما چون تا از مترو بیرون اومدیم ستون یادبود و ساختمون لینکلن رو دیدیم، تصمیم گرفتیم اول به اونا سر بزنیم و بعد برگردیم. سیل از جمعیتی توی خیابونا رفت و آمد می کردن و هوا بی نهایت گرم بود و آفتاب ظالمانه می تابید. از ایستگاه مترو، همه چیز خیلی نزدیک به نظر می رسید اما وقتی راه افتادیم فکرش رو نمی کردیم حداقل باید نیم ساعت توی این گرما پیاده روی کنیم.
نکته ی جالب آدم هایی بودن که جا به جا با یه بلندگو در دستشون در حال موعظه ی جماعت بودن و هیچ کس همه کاری به کارشون نداشت! یه عالمه کتاب و بروشور با خودشون داشتن و روی پلاکاردها و تی شرت هایی که تنشون بود اهم مطالب مورد نظرشون رو نوشته بودن که شامل این می شد که پاپ دروغگویی بیش نیست و به همراه همجنسگراها، یقینا، به جهنم خواهد رفت! یه نفر هم با بلندگو توی دستش به شکل عملی و فی البداهه مردم رو ارشاد می کرد؛ مثلا در ضمن بیاناتش یه دفعه ای می گفت خانم برو خودت رو بپوشون! اینکه اجازه داشته باشی حرفت رو بزنی، حتی اگه حرفت در مخالفت با کسی مثل پاپ باشه و کسی هم کاری به کارت نداشته باشه واقعا برام دیدنی بود هر چند نمی دونم اگر در مخالفت با اوباما هم حرف می زدن بازم کسی کاری به کارشون نداشت یا نه؟
جا به جا چرخ دستی هایی بود که آب و بستنی می فروخت و صف بلندی که جلوش تشکیل شده بود. گرما به طرز عجیبی به من اثر کرده بود و هی مجبور بود جا به جا توی سایه روی چمنا بشینم تا بتونم ادامه بدم واسه همین سرعت حرکتمون خیلی پایین اومده بود. ستون یادبود به معنای واقعی کلمه توی چشم آسمون فرو رفته بود. روی در ورودی ساختمون نوشته بود برای ورود به ساختمون باید بلیط تهیه کنید و بلیط هم از ساعت 8 و نیم صبح توزیعش شروع میشه و باید از 5 صبح بیاین تو صف! راه افتادیم سمت بنای یادبود جنگ که ساختمون تقریبا گرد هست که به شکل نمادین کشور آمریکا رو نشون می ده. هر ایالت یه ستون یادبود توی این حلقه داره. گشتیم و ستون تنسی رو پیدا کردیم و باهاش عکس گرفتیم؛ به هر حال هر چی نباشه ما الان دیگه Tennessean محسوب می شیم. از کنار همون حوض مشهوری که بین ستون یادبود و ساختمون یادبود لینکلنه حرکت کردیم. دو تا چیز مرتب یادم می اومد: یکی سخنرانی مارتین لوتر کینگ و یکی دیگه فیلم فارست گامپ! جمعیت عظیمی در حال رفت و آمد بودن و در کنارشون دسته های غازها و کفترها هم تردد می کردن. با ناله رسیدیم به ساختمون یادبود لینکلن. ساختمون به سبک ساختمونای یونانی ستون بندی شده و تعداد کشته های جنگ انفصال به ترتیب ایالت ها سر در ساختمون حکاکی شده. لینکلن به تنهایی توی توی ساختمون روی صندلی نشسته بود و با جدیت بیرون رو نگاه می کرد. کنار مجسمه یه تابلوی کوچیک زده بودن که روش فقط سه تا کلمه نوشته شده بود: Quiet! respect please
یه طبقه هم حالت موزه طور داشت در مورد نحوه ی ساخت این بنا و چند تا عکس از لینکلن اما ما فقط اونجا وایسادیم و یه کم خنک شدیم چون تنها فضای دربسته ی کولر دار اونجا بود. از ساختمون که زدیم بیرون قصد داشتیم بیرون بنای مارتین لوتر کینگ که همون نزدیکی بود اما من دیگه داشتم احساس سرگیجه و خفقان می کردم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم اما باید برای خروج از محوطه حداقل 20 دقیقه پیاده می رفتیم. چاره ای نبود. سر راه بنای یادبود جنگ کره بود؛ یک عالمه سرباز بین بوته زار در حالی که بارونی پوشیده بودن و مضطرب بودن. روی حوض وسط بنا نوشته شده بود: Freedom is not free
اگه بخوام خلاصه ی این بیست دقیقه پیاده روی رو تا رستوران بگم باید اشاره کنم که تقریبا هوشیاریم رو از دست داده بودم و به زحمت خودم رو جلو می کشیدم. محمد بیچاره مرتب آب می خرید و می ریخت روی سر و صورت تا دوام بیارم. واقعا وحشتناک بود. رستوران جایی نزدیک به دانشگاه جورج واشنگتن بود. به محضی که وارد شدیم و رفتم دستشویی آبی به سر و صورتم زدم و روبروی باد کولر وایسادم، حالم سر جاش اومد! بعد از خوردن ناهار نزدیکترین جا بهمون کاخ سفید بود که ربع ساعت پیاده روی داشت اما قبلش باید می رفتیم دستشویی. به ناچار رفتیم توی دانشگاه و از نگهبان پرسیدم دستشویی کجاست؟ یه نگاه تمسخر آمیزی بهمون انداخت و راه رو نشون داد. حق داشت بیچاره! ما این همه راه رو رفته بودیم تا ... به دانشگاه جورج واشنگتن که انصافا دستشویی های بسیار خوبی داشت.
محوطه ی کاخ سفید توی خیابون پنسیلوانیا از یه جایی به بعد دیگه فقط پیاده قابل رفت و آمد بود. یه خیابون سنگ فرش بزرگ و سرسبز. جالب اینجاست که ما با توجه به تصاویری که توی تلویزیون از کاخ سفید و سقف گنبدی اش دیدیم و همه اش منتظر دیدن همچین ساختمونی بودیم غافل از اینکه نمایی که ما به دنبالشیم سمت دیگه ی کاخ سفیده که دست کم امروز بسته بود. از تجمع جمعیت جلوی ساختمون فهمیدیم که اینجا باید کاخ سفید باشه اینقدری که ساختمون ساده ای بود. تعداد قابل ملاحظه ای پلیس امنیتی به اون حوالی دیده می شد اما کاری به کار مردم نداشتن. وحشتناک شلوغ بود و فکر کردم دست کم ظرف یکی دو دقیقه حداقل 50 تا عکس از این ساختمون گرفته می شه.
تصمیم داشتیم بعدش بریم سمت موزه ها اما بی نهایت خسته بودیم و فقط به این بسنده کردیم که به یه گالری هنری روبروی کاخ سفید بریم تا دست کم یه کار فرهنگی امروز کرده باشیم. ورودی گالری یه اتاق فرش شده بود که همه کفش دراز کشیده بودن تا سقف رو که با یه عالم تور رنگی تزیین شده ببینن! کارهای خوب و قابل قبولی رو به نمایش گذاشته بودن مثلا یه تابلوی بزرگ که با هزاران قطعه ی کوچیک نگاتیو درست شده بود و خوب که نزدیک می رفتی می تونستی تصویر روی نگاتیوها رو ببینی.
خلاصه اینکه دوباره رفتیم مترو و بعد از ده دقیقه سرگردونی در خوندن نقشه دل رو به دریا زدیم و سوار شدیم که خوشبختانه مسیر رو درست انتخاب کرده بودیم. جالب تر اینکه به هرندن که رسیدیم بارون شدیدی می بارید و هوا اینقدر سرد شده بود که نمی شد بیرون وایساد!
خوب که فکرش رو می کنم می بینم امروز به اون خوبی ای که انتظار داشتم نبود اما تجربه ی خوبی بود. هنوز خیلی جاهای دیدنی توی واشنگتن منتظر ما هستن.