سفر نه تنها کمک می کنه تا همسفرانمون رو بهتر بشناسیم، بلکه بیش از همه این امکان رو فراهم می کنه تا خودمون رو بشناسیم. تا وقتی توی خونه ی خودتی، هر چی که هستی، خوب یا بد، همونی؛ اما همین که پات رو از خونه ات بیرون گذاشتی تازه می فهمی خود واقعی ات، خوب یا بد، خیلی گسترده تر از اونیه که فکر می کردی.
مثلا من تا پیش از امشب نمی دونستم اینقدر سگ ها رو دوست دارم و ممکنه اونا هم من رو دوست داشته باشن تا اینکه در باز شد و یک سگ بزرگ قهوه ای که اگه سرپا می ایستاد تقریبا هم قد من بود، از در وارد شد و مستقیم اومد سراغ من و شروع کرد خودش رو به من مالیدن! من از سگ و گربه نمی ترسم اما چون فکر می کنم کثیفن معمولا از حیوون نگه داشتن یا نوازش کردنشون پرهیز می کنم اما امشب در شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم این فکر و خیالات رو کنار بذارم. اینجا زیاد خوششون نمیاد از حیوون خونگی اشون دوری کنی، باید نسبت به سگ و گربه ی دوستان و آشنایان ابراز علاقه کنی تا بهشون برنخوره. پس وقتی مگی وارد اتاق شد و اومد طرف من چاره ای جز نوازش کردنش نداشتم. نکته ی جالب اینکه اصلا کار مشمئز کننده ای نبود! مگی چشمای درشت مهربونی داشت و با دو بار دست نوازش به سرش کشیدن با من دوست شد و موقع شام هم زیر میز کنار پای من خوابید، منم با پام آروم پاهاش رو نوازش می کردم. ما گرم بحث و حرف شدیم و مگی حوصله اش سررفته بود، زیر میز این ور اون ور می رفت و بی تابی می کرد. ازش پرسیدن دلش می خواد بره بیرون از خونه و چرخ بزنه یا نه که از شدت اشتیاق گوشاش سیخ شد و رفت جلوی در منتظر وایساد تا در رو براش باز کردن و با اشتیاق رفت بازی کردن.
تجربه ی جالب و بامزه ای بود. موقع برگشتن به محمد گفتم باورت می شد من اینقدر با سگا مهربون باشم؟ جواب داد فکر نمی کردم بتونی اینقدر بهشون نزدیک بشی! خودمم فکر نمی کردم، یعنی تا یک ساعت پیش هیچی درباره ی این توانایی ام نمی دونستم اما الان می دونم.