آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعطیلات کریسمس» ثبت شده است

۲۰:۲۶۰۲
ژانویه

دمای هوا این روزها تا منفی بیست و یک درجه هم رسیده! جالب تر اینکه از خوش شانسی ما و برخلاف تصور همه نه از برف خبریه و نه از بارون؛ هوا صاف و آفتابیه، خشک و یخبندون! عملا توی خونه حبس شدیم. در بهترین حالت صبح ها میشه رفت بیرون و با ماشین یه چرخی زد به شرط اینکه بیشتر از فاصله ی بین مغازه تا ماشین رو نخوای توی هوای آزاد بمونی. از همه ی اینا بدتر اینکه از جمعه تا حالا سرماخوردم. با گلو درد بد شروع شده و کم کم به سرفه های شدید رسیده. شکر خدا تب ندارم اما سرفه امانم رو بریده. روزها خوبم؛ حتی خیلی راحت می تونم به کارای روزانه ام برسم. اما امان از زمانی که هوا رو به تاریکی می ره. چنان سرفه هایی سراغم میان که می خوام پشت و رو بشم. دیشب از شدت سرفه بالا می آوردم. اینقدر ترسیدیم که می خواستیم بریم اورژانس اما در نهایت عقل کردیم و به دوست دکترمون زنگ زدیم. گفت با توجه به نشانه ها، سرماخوردگی ویروسی ست که این روزها خیلی شایع شده. کاریش نمیشه کرد جز صبر کردن تا تموم شدن دوره ی بیماری. هر دارو و توصیه ای که به گوشمون رسیده رو عملی کردم. از جوشنده های مختلف گرفته تا دم کرده ی آویشن یا زنجبیل و لیمو. بالاخره دیشب محمد توی این سرما رفت فروشگاه و شربتی رو پیدا کرد که تا حدی آبی بر آتیش بود. دیشب رو به خیر گذروندم اما امروز عصر دوباره سرفه ها شروع شدن. کارم شده توی رختخواب موندن. صبح ها بلند میشم صبحانه می خوریم، بعد معمولا سوپ درست می کنم و به کارای خونه می رسم. ناهار می خوریم و بعد من دیگه توی رختخوابم. خودم رو با دیدن فیلم یا خوندن کتاب سرگرم می کنم. خدایی اش برنامه ی این هفته ام استراحت بود اما نه استراحت مطلق و حبس شدن توی خونه! هنوز چند روزی از تعطیلات مونده. امیدی به گرم شدن هوا توی این هفته نیست البته امیدوارم حال من رو به بهبودی بره. خبرهای سردی هم که از ایران میرسه حال ما رو هی بد و بدتر می کنه. امیدوارم روزهای آروم و کمی گرم تری در راه باشه بیش از اینکه خیلی دیر بشه.

آزاده نجفیان
۲۰:۲۶۲۸
دسامبر

هفته ی شلوغ ما تقریبا رو به اتمامه. مهمونی کریسمس خیلی خوب و صمیمی برگزار شد. من آلبالو پلو با مرغ درست کرده بودم. هر چند پلو به کلی شفته شده بود و کلا قیافه نداشت اما مزه اش بی نهایت خوشمزه شده بود. به عنوان اولین تجربه ام به نظرم تقریبا قابل قبول بود. اینجا آلبالو گیر نمیاد. سالی یکبار نزدیک کریسمس بعضی از فروشگاه ها کمپوتش رو میارن. مجبور شدم کمپوت آلبالو رو فرآوری کنم که در این مورد واقعا به خودم افتخار می کنم. باورش عجیبه که پارسال هم کریسمس خونه ی زهرا اینا بودیم. به این زودی یک سال گذشته. 

مهمونای ما فردا کریسمس ساعت 2 بعدازظهر رسیدن. اسامه به همراه همسر و سه فرزندش: عمر، ده ساله، رغد، نه ساله و انس سه ساله. بچه های بی نهایت با ادب و شیرینی بودن هر چند شیطنت های خاص خودشون رو داشتن. عمر یک لحظه از سوال کردن باز نمی ایستاد. رغد دخترک بسیار زیبا و باهوشی بود که وقتی مادرش اون دور و برا نبود که بهش بگه این کار رو بکنه یا نکنه، بسیار صمیمی و مهربان بود با رگه هایی از شوخ طبعی که کمی بیشتر از سنش بود. انس دور خونه می چرخید و می چرخید و با زبونی که یه کم می گرفت بسیار فصیح انگلیسی حرف می زد. دامنه ی لغاتش برای یه بچه ی سه ساله بیش از اندازه بود. اسامه و خانواده اش اهل مصرن و اسامه تقریبا هم رشته ای محمد محسوب میشه در دانشگاه ایندیانا. خانمش زن بسیار مهربان و خجالتی ای بود که بی نهایت زیبا بود. متاسفانه نه اون اسم منو فهمید نه من اسم اونو فهمیدم نه اونو مال منو واسه همین تمام مدت همدیگه رو خواهر صدا می کردیم! جالب تر اینکه این جور نام گذاری منو اذیت نمی کرد. نمی دونم چرا شاید بخاطر اینکه واقعا احساس می کردم وقتی میگه خواهر، از یه اعتقاد قلبی سرچشمه می گیره و لق لقه ی زبونش نیست. بسیار محجبه بود. حتی توی خونه هم مانتوی بلند و مقنعه ی بلند سرش بود. اولش که وارد شدن به نظرم رسید نمی تونه انگلیسی حرف بزنه. از رغد پرسیدم بهم گفت می تونه. یه کم سخت سر حرف زدن باهاش باز شد اما بعد معلوم شد بسیار صمیمی و ساده است. سال پیش پدرش فوت شده بود و نتونسته بود برگرده قاهره چون مثل ما دیگه ویزا نداره. خیلی دل شکسته و ناراحت بود مخصوصا که مادرش راضی نمی شد که بیاد و بیچاره می ترسید ترامپ قانونی علیه مصری ها هم تصویب کنه. حرفمون رفت سمت حجاب و مسائل حاشیه ایش. ازش پرسیدم تا حالا کسی به خاطر لباسش حرفی بهش زده یا اذیتش کرده؟ گفت توی کلاس زبان یه خانم چینی هست که خیلی بی ادبه. مسخره اش می کنه و مثلا با تحقیر ازش می پرسه چند لایه لباس پوشیدی؟ یه بار هم اومده کنارش نشسته و بی مقدمه مقعنه اش رو زده بالا. وقتی پرسیده چرا، گفته می خواسته ببینه زیر مقنعه مو هست یا کچله!!! خیلی عصبانی شدم. بی شعوری بعضی از آدما ته نداره. ناهار براشون مرغ پرتغالی درست کرده بودم. بچه ها خیلی دوست داشتن. عصر هم رفتیم چراغ های کریسمس رو توی اپری میلز دیدیم. وحشتناک شلوغ بود. در کنار شلوغی هوا چنان سرد بود که مرگ رو به چشم می دیدی. می گفت ایندیانا الان منفی ده درجه است! باورش سخت بود که منفی چندین درجه تا این اندازه کشنده است حالا منفی ده درجه دقیقا ممکنه چقدر سردتر باشه. شب که برگشتیم برنامه داشتم شام براشون ماهی درست کنم مخصوصا که ظهر از بچه ها پرسیده بودم و بی نهایت استقبال کرده بودن. اجازه نداد. گفت باید شام سبک بخورن و زود بخوابن. هر چند توی ذوق بچه ها و من خورد اما توی دلم خیلی تحسینش کردم. بچه های باهوش و با ادب با همچین تربیتی بار میان. صبح سه شنبه باید می رفتم موزه. محمد صبح زودتر بلند شد و براشون صبحانه آماده کرد. عمر هم اومد و به محمد در درست کردن تخم مرغ کمک کرد. من رفتم سر کار و اونا با هم رفتم باغ وحش. موزه برخلاف انتظار چندان شلوغ نبود. سر ناهار توی یه رستوران هندی نزدیک موزه بهشون پیوستم. بچه ها بی نهایت از باغ وحش خوششون اومده بود. حتی عمر واسه منی که اونجا نبودم هم فیلم و عکس گرفته بود تا از لذت اکتشافش محروم نشم. غذای هندی رو خیلی خیلی دوست داشتن. بعد از ناهار هم تصمیم گرفتن که برگردن. اسامه عجله داشت که زودتر برگرده. با اینکه کمتر از یک روز پیشمون بودن و باید اعتراف کنم یه لحظه هایی بچه ها و همهمه اشون منو به مرز جنون رسونده بودن اما وقتی گفتن می خوان برن دلم گرفت. آشنایی باهاشون واقعا غنیمتی بود. امیدوارم دوباره دیدارشون دست بده. برامون از ایندیانا نون سنگک و بربری و ایستک انار آورده بودن. خونه امون واقعا روشن شد. به همین مناسبت امروز صبح شقایق اینا رو دعوت کردیم برای صبحانه خونه امون. یه صبحانه ی مفصل تدارک دیدم با نون ایرانی. خیلی چسبید. فردا تولد دعوتیم. شاید یکشنبه هم برای جشن سال نو جایی بریم اما در کل به نظر می رسه بالاخره توی سراشیبی کارها و فعالیت ها افتادیم.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۵۲۵
دسامبر

اینکه هوا به طرز عجیبی گرمه به همون اندازه برای من شگفتی آوره که با اینکه کریسمس زمان تعطیلات و پایان سال واقعی ما نیست، اما من همون اضطراب و عجله ای رو که توی اسفند ماه همیشه احساس می کنم رو الان هم دارم و این خیلی بی انصافیه که دو بار در سال حال پایان سال رو تجربه می کنم!!!

نه تنها از سرمای هفته ی پیش اثری باقی نمونده بلکه هوا گرم و گرفته است و بیشتر مثل اوایل پاییز می مونه تا اوایل زمستون. این چند روز قراره بارونی باشه و همه چشم امیدشون به آسمونه.

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغی بود؛ پایان سال برای آدم های اینجا و نزدیک شدن من به لحظه ی موعد رفتن که به همه چیز به شدت سرعت و اضطراب بخشیده. هفته ی گذشته به چند بار سینما رفتن، دیدن و عیادت دوستان و مهمونی رفتن گذشت.

دیشب اما خونه ی گروهی از دوستان ایرانی دعوت بودیم که قبلا فقط یکبار دیده بودیمشون و دیگه فرصت دیدار مجدد دست نداده بود تا اینکه به مناسبت شب کریسمس همه رو خونه اشون دعوت کردن. گفته بودن هر کس چیزی درست کنه و بیاره و البته هر کس یه هدیه بین یک تا پنج دلار بخره و کادو کنه بیاره تا با هم بازی کنیم. بازی از این قراره که شما هدیه هات رو میذاری یه جا، بعد بر اساس شماره ای که بر می داری می تونی بری یه هدیه از بین هدایا برداری، با این تفاوت که نمی دونی توش چیه؟ ممکنه چیزی که برمیداری خیلی فوق العاده باشه و ممکنه آشغال باشه.

از اونجایی که به رسم سه هفته ی گذشته من این آخر هفته هم به شدت سرماخورده و مریض بودم، محمد زحمت خرید هدایا رو کشید و یه عروسک خوشگل و چند تا ظرف چینی خریده بود. منم بعد از مدتها مرغ پرتقالی درست کردم و 6 زدیم به راه. هوا به شدت بارونی بود و خونه ی دوستان هم کمی دور اما به رفتنش می ارزید.

جمع خوب و صمیمی ای بودن. حجت و زهرا که در واقع میزبانان ما بودن سال هاست آمریکان و یه پسر نوجوان و یه دختر بانمک چهار ساله دارن. النا فارسی و انگلیسی رو مخلوط با هم حرف می زنه و خیلی دختر صمیمی ست. تا وارد شدیم بهم گفت می خوام اسباب بازی هاش رو ببینم یا نه و بعد با هم رفتیم و مفصل در مورد شخصیت های کارتونی و پرنسس هاش گفتگو کردیم. بقیه هم کم کم رسیدن و شام دلپذیری خوردیم که جا داره همینجا اشاره کنم مرغ پرتقالی ای که درست کرده بودم اینقدر خوشمزه شده بود که خودمم باورم نمی شد!!!

بعد از شام نوبت بازی شد و خوشبختانه همه احتیاط کرده بودن چیزهایی بخرن که در عین به درد بخور بودن واقعا حال کسی رو هم نگیرن. به من یه بالشت گردن رسید و به محمد یه جعبه رنگارنگ پر از چایی با طعم های مختلف.

بعد از این مراسم، سر هرکس به کاری گرم شد و من و خانم ها هم به حرف نشستیم. شنیدن داستان زندگی آدم ها برام خیلی جالب بود، نگرانی هاشون، سختی هایی که کشیدن و زندگی هایی که ساختن و بخشیدن همه یه دنیا جذابیت داشت. یه چیز جالبی که دیشب شنیدم این بود که اینجا اگر بچه ها یک روز بدون دلیل و بدون اطلاع دادن به مدرسه غایب بشن، یه نفر رو می فرستن در خونه دنبال بچه ها که بیشتر مواقع این یه نفر آقای پلیس هستن! به نظرم کار بسیار جالب و به جایی است، شاید بچه به مشکلی برخورده و احتیاج به کمک داره، به هر حال باید یکی رسیدگی کنه.

ما تا 12 اونجا بودیم، آخر شب که دیگه فقط خودمون بودیم و جمع کمی صمیمی تر شده بود. موقع برگشتن بارون بند اومده بود اما مه چنان مسلط بود که به سختی می شد جایی رو دید. توی جاده مه به سمت ما حرکت می کرد؛ انگار که توی تاریکی کمین کرده باشه و به محضی که نور ماشین روش می افتاد بهمون هجوم می آورد! شب خوبی بود. تجربه ی جدیدی از با هم بودن، از تنها نبودن و پیدا کردن آدم های تازه.

امروز هوا چنان آفتابی و درخشان بود که تصمیم گرفتیم بزنیم همینطوری بیرون. رفتیم تا فرانکلین، پارک کردیم و اونجا قدم زدیم. همه جا بسته و شسته و تمیز و ساکت بود. جاده های اطرافش رو یک ساعتی بالا و پایین کردیم و برگشتیم خونه.

فردا صبح محمد باید بره کتابخونه و من هم باید دوباره شروع کنم به نوشتن. فقط 29 روز دیگه باقی مونده.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۴۰۷
ژانویه

اولین جلسه ی کلاس بعد از تعطیلات طولانی کریسمس بسیار لذت بخش بود. بچه ها از خاطرات سفرهاشون گفتن که بعضیاش بسیار جالب و هیجان انگیز بود. از همه بامزه تر سفر یونگ جان بود. بخاطر دو تا بچه هاش که هر دو زیر ده سال هستند رفته بودند به دیزنی ورد و استودیوی یونیورسال. شش روز دیزنی ورد بودن و همونجا توی شهرک هتل گرفته بودن و 4 روز یونیورسال. حالا چرا یونیورسال؟ بخاطر فیلم های هری پاتر! یونگ جان می گفت حتی اونجا کاری کردن که تا شعاع محدودی چوب های جادویی واقعا کار می کنن! گفت پسر و دخترش وارد همون فروشگاه چوب جادویی فروشی آقای اولیورند شدن، رفتن توی اتاق پشتی، اونجا دو تا خانم با یه عالمه چوبدستی منتظرشون بودن، بعد باید چوب ها رو امتحان می کردن تا یکی از چوبها انتخابشون کنه، درست مثل تو کتاب! از پسرش خواستن سعی کنه با یکی از چوبها و البته ورد مخصوص، چراغ رو روشن کنه. بار اول موفق نشده که نشون می داده اون چوب دستی مناسبش نیست و... خلاصه ماجراهایی داشتن. عکسای بچه هاش توی شنل هایی با آرم گریفندور و شال گردنای سرخابی و زرد، واقعا هیجان انگیز بود.

یک هفته قبل رفتنش ازش پرسیده بودم دخترش کدوم یکی از پرنسس های دیزنی رو دوست داره و آیا ممکنه به نیابت از من لباس زیبای خفته رو بپوشه یا نه؟ اینکه چرا زیبای خفته و چرا بقیه ی پرنسس ها نه، بماند برای یه وقت دیگه اما جواب یونگ جان بسیار ناامید کننده بود. گفت دخترش از وقتی اومدن آمریکا علاقه اش رو به پرنسس ها از دست داده و حتی دیگه حاضر نیست دامن بپوشه! به هر تقدیر امروز نشد درباره ی ماجراهای سفرش به دیزنی ورد چیزی برامون تعریف کنه اما باید یادم باشه حتما سه شنبه ازش بپرسم بالاخره لباس کدوم پرنسس رو پوشیدن؟!

آزاده نجفیان