آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۲:۴۷۱۶
نوامبر

در این دو هفته ی شلوغ که هنوز به پایان نرسیده، کارها و مشغولیت های زیادی بود که باید بهشون رسیدگی می شد. اما بهترین و لذت بخش ترین بخشش روز خانواده در موزه بود. یکشنبه روزی بود که همه می تونستن مجانی وارد موزه بشن و نه تنها از نمایشگاه ها بازدید کنن بلکه از برنامه های جنبی هم می تونستن استفاده کنن. سالی یک بار همچین روزی در موزه ی هنرهای تصویری نشویل برگزار میشه. من به خودم جرات دادم و داوطلب شدم چون پیش خودم فکر کردم می شه برای اولین بار به جای خوش آمد گفتن به مردم و جواب دادن به سوال «دستشویی» کجاست؟، واقعا کاری در ارتباط با هنر و بچه ها انجام داد. خوشبختانه تیرم به هدف خورد. روز یکشنبه ظهر در حالی که تازه موج دوم سرماخوردگی دامنم رو گرفته بود به همراه حدود سی داوطلب دیگه توی سرسرای اصلی موزه جمع شدیم. به جز رونی که مسوول هماهنگی داوطلبا بود، فقط یکی از خانم ها رو که معمولا سه شنبه ها شیفت بعد از من رو برمی داره می شناختم. موزه برنامه های مفصلی تدارک دیده بود؛ از ساختن مجسمه با بادکنک تا سالن رقص ساکت! قرار بود توی سالن رقص، همه چی مثل دیسکو باشه با این تفاوت که هیچ آهنگی پخش نمیشه. برای رقصیدن با آهنگ باید حتما گوشی روی گوشت بذاری. واسه همینه که بهش می گفتن سالن رقص ساکت! خلاصه من به همراه سه خانم داوطلب دیگه و دو تا خانمی که سرپرست ما بودن به اتاقی فرستاده شدیم که قرار بود بچه ها بیان اونجا و صورتاشون رو رنگ کنن. از این هیجان انگیزتر هم ممکنه؟! یه میز بلند و باریک یک طرف اتاق بود که هر دو طرفش پنج تا صندلی چیده شده بود. هر کدوم از داوطلبا یک سمت میز می نشست و بچه ها باید روبرومون می نشستن. یه آینه، یه پالت رنگ و یک عالمه گوش پاک کن هم اونجا بود. هر نفر فقط سه دقیقه وقت داشت که این زمان با یک بار برگردوندن ساعت شنی مشخص می شد. اولش یه کم استرس داشتم. می ترسیدم زبونم نچرخه یا بچه ها نفهمن چی می گم یا مسخره ام کنن اما هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد. درها رو ساعت یک باز کردن. اولش خیلی خلوت بود اما بعدش سیل جمعیت بود که سرازیر شد. بیرون اتاق صف کشیده بودن و بزرگ و کوچیک منتظر رنگ کردن صورتشون بودن. مهم ترین قانون و البته سخت ترین قسمت کار این بود که باید به بچه ها می گفتی وقتی گوش پاک کن رو به صورتشون زدن دوباره توی رنگ نزنن؛ به خاطر جلوگیری از انتقال احتمالی میکروب. بچه ها هیجان زده تر از این بودن که گوش بدن یا یادشون بمونه چی شنیدن! جالب تر از همه این بود که اکثر دختربچه ها می خواستن گربه بشن یا روی صورتشون رنگین کمان بکشن. پسرها از قانون خاصی پیروی نمی کردن اما تمایلشون در استفاده از رنگ قرمز جالب بود. اینقدر سرمون شلوغ بود که نفهمیدیم چطور ساعت 5 شد. ساعت 5 هم درها رو بستن که اتاق رو تمیز کنیم و تحویل بدیم والا مطمئنم هنوز هم آدمایی بودن که می خواستن بیان داخل. قبل از 5 و نیم کارمون تموم شد و رفتیم پایین. یک عالمه جمعیت داشتن از موزه می رفتن بیرون. معلوم شد بیش از 2000 نفر ظرف این 5 ساعت از موزه بازدید کردن! هرگز این شکل خوشحالی رو پیش از این تجربه نکرده بودن. فقط و فقط سر و کار داشتن با بچه ها و بازی کردن تجربه ی تازه و نابی بود که تا حالا در این وسعت نصیبم نشده بود. خوشحالم که بچه ها ازم نترسیدن یا مسخره ام نکردن. از قیافه ی خیلی هاشون پیدا بود که من و لهجه ام به نظرشون عجیب میایم اما چیزی متوقفشون نکرد. دنیای بچه ها گاهی می تونه خیلی بزرگ باشه، اگه بخوان با کسی شریکش بشن!

فردا روز سومی خواهد بود که به عنوان داوطلب در مرکز مهاجران حاضر خواهم شد. شنبه اما روز بزرگیه: گردهمایی همه ی مسوولان و مهمانان مرکز مهاجران و پناهنده در نشویل خواهد بود. منم قراره برای کمک برم. از ساعت ده صبح تا 6 عصر. صبح قراره در اسم نویسی کمک کنم و بعدازظهر در نگهداری از بچه ها همکاری کنم.

از دوشنبه تعطیلات عید شکرگزاری شروع میشه. امیدوارم برای ما هم تعطیلاتی در کار باشه.


آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۷
نوامبر

پروژه ی امروز با موفقیت تمام شد! جیل می خواست برای خدیجه مهمونی سورپرایز بگیره. از اونجایی که ما قبلا برای خدیجه با دوستان دیگه مهمونی گرفته بودیم، من پیشنهاد دادم که مهمونی خونه ی ما باشه اما به جای اینکه ما هم کادو بخریم یا در خریدن کادو شریک بشیم، تهیه ی غذا و کیک رو برعهده بگیریم. جیل هم با رضایت خاطر قبول کرد. امروز روز موعود بود. به خدیجه گفته بودم شقایق قراره بیاد نشویل و اگه اون هم وقت آزاد داره می تونه واسه ناهار به ما بپیونده. خدیجه هم قبول کرد و قرار شد ساعت 12 و نیم اینجا باشه. من و شقایق مسوول تهیه ی ناهار بودیم. من سوپ بروکلی و چدار پختم با قارچ شکم پر و کیک شکلاتی. شقایق هم عدس پلو درست کرده بود. جیل مسوول خرید هدیه و تزئینات بود. یه ربع به دوازده پیداش شد. به اندازه ی تزئین یه سالن عروسی با خودش زلم زیمبو آورده بود. جالب تر اینکه همه رو هم خودش درست کرده بود! تمام پذیرایی رو از بالا تا پایین به کمک بقیه ی بچه ها که یکی یکی از راه رسیدن بادکنک و کاغذ رنگی و قلب و... چسبوندن. جیل حتی با شوهر خدیجه تماس گرفته بود و چند تا از لباسای بچه رو برای آویزون کردن به در و دیوار قرض گرفته بود! خلاصه نیم ساعت هر جا رو نگاه می کردی یه نفر از مشغول چسب زدن و آویزون کردن چیزی بود تا اینکه خدیجه بی خبر از همه جا از راه رسید و واقعا هم سورپرایز شد.

سفره رو چیدیم. شقایق یه حرکت جذاب زد اونم اینکه دو تا دیس عدس پلو کشید؛ روی یکی اش گوشت ریخت و روی اون یکی چهار تا تخم مرغ سرخ کرده گذاشت. اینطوری شد که گیاه خواران عزیز هم در مهمانی ما مورد توجه ویژه قرار گرفتن. در کمال شگفتی همه از غذاها خیلی خیلی راضی بودن. کیک رو هم بسیار دوست داشتن. جیل چهار تا بازی طراحی کرده بود که حوصله امون سر نره. شب قبلش از همه خواسته بود سه تا کلمه در ارتباط با بچه بگن. بعد همه رو روی کارت نوشته بود. در مرحله ی اول ما باید هر کلمه رو بازی می کردیم تا بقیه حدس بزنن. توی بازی بعدی ما باید کلمه رو برای خدیجه حدس می زدیم که اون حدس بزنه. بازی بعدی این بود که باید یه بادکنک رو می ذاشتیم زیر لباسمون که عین زن حامله بشیم بعد اونوقت سعی کنیم بدونم اینکه بادکنک بترکه بند کفشمون رو ببندیم! در نهایت هم جیل کلمات رو به شکل در هم نوشته بود و برد روی دیوار راهرو چسبوند. باید از کلمات درهم حدس می زدی که کلمه درست چیه و از روی دیوار برش می داشتی. نمی دونم چند ساعت صرف این کار کرده بود اما دهنمون صاف شد! عجیب تر اینکه برنده ی هر مرحله جایزه هم می گرفت! خلاصه اینکه ماموریت امروز به خوبی و خوشی برگزار شد. واقعا خوش گذشت.

خیلی خسته ام. شاید پروژه فردا صبح رو کنسل کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۶۰۶
نوامبر

آخر هفته ی شلوغی داشتیم. چهارشنبه ی گذشته تولد شقایق بود و پوریا تصمیم گرفته بود براش یه مهمونی سورپرایز بگیره. بعد از کلی رفت و برگشت و پرس و جو، بالاخره شنبه به عنوان روز مهمونی نهایی شد. قرار بر این بود که من کیک بپزم و تزئینات تولد رو آماده کنم بعد بریم خونه ی اشکان منتظر بمونیم تا پوریا شقایق رو به بهانه ای بیاره. روزهای شنبه معمولا روز شلوغ منه چون باید همه چیز رو سر و سامون بدم و آشپزی کنم. وقتایی هم که برنامه های اینجوری پیش میاد دیگه کارم در اومده. این بار برخلاف همیشه تصمیم گرفتم به جای کیک شکلاتی، کیک قرمز (ولوت) درست کنم اونم دو طبقه. طبقه ی وسط خامه ی سفید و روش هم شکلات سفید. خوشبختانه عملیات با موفقیت انجام شد هر چند یه کم تزئین کیک خرابکاری از آب دراومد ولی در نهایت قابل قبول بود. ما پنج و نیم خونه ی اشکان بودیم و مشغول تزئینات شدیم. پوریا قرار بود به بهانه ی خراب بودن ماشین اشکان شقایق رو بیاره اونجا. جالب تر اینکه شنبه شب اونا خودشون جای دیگه ای مهمون بودن و یه زوج ایرانی دیگه در همسایگی اشون شام برای اولین بار دعوتشون کرده بود. شقایق بیچاره فکر می کرده دارن میرن اون مهمونی واسه همین کلی آماده شده بود. از طرفی، شقایق همه امون رو برای ناهار یکشنبه دعوت کرده بود که مثلا واسه خودش تولد گرفته باشه بی خبر از نقشه های ما. واسه همین بیچاره هیچ جوره حدس نزده بود که ما در حال انجام چه برنامه های پلیدی هستیم و وقتی وارد شد و منو کیک به دست دید اینقدر تعجب کرد که تا نیم ساعت بعدش بنده ی خدا هوش و حواسش سر جا نیومده بود و هی هر پنج دقیقه یکبار از همه تشکر می کرد! پوریا پیتزا سفارش داده بود و از اونجایی که خرید تنقلات با آقایون بود، واسه یه مهمونی پنج نفره اندازه یه مهمونی پنجاه نفره چیپس و پفک و غیره و ذلک خریده بودن. ماجرا اما به همین جا ختم نشد. معلوم شد از اونجایی که پوریا مجبور شده دعوت همسایه های جدید رو رد کنه، واسه یکشنبه شب شام دعوتشون کنه بدون اینکه شقایق در جریان باشه! این شد که ما نه تنها شنبه شب مهمون بودیم بلکه به مهمونی یکشنبه شب هم دعوت شدیم. 

خوشبختانه هر چی شنبه ها روزهای پر کار و خسته کننده ای هستن، یکشنبه ها آروم و خواب آورن؛ مخصوصا وقتی قرار نباشه غذا آماده کنی و مهمون باشی. از ساعت 2 نصفه شب شنبه ساعت ها رو یک ساعت عقب کشیدن واسه همین ساعت 5 بعدازظهر شده مثه ساعت 7 شب. ما شش و نیم خونه بچه ها بودیم اما مهمونای اصلی گفته بودن هفت میان. هفت شد هفت و ربع، نیومدن. هفت ربع شد هفت و نیم، بازم نیومدن و ما رو گشنه با بوی فسنجون و کباب معطل کردن. بالاخره دوستان یک ربع به هشت از راه رسیدن. مسعود و صهبا. یک سالی بود که مرفیس برو بودن چون هر دو همونجا دانشگاه می رفتن. مسعود دانشجوی دکتری و صهبا دانشجوی لیسانس. هر دو کرمانی. شب خوبی بود، شام خوشمزه ای بود و خوش گذشت. بیشتر خوش می گذشت اگه ما مجبور نبودیم زود بلند شیم که زودتر برسیم خونه. واقعا این یک ساعت رانندگی ای که بینمون فاصله انداخته بعضی وقتا خیلی دردسر ساز میشه.

از فردا یک دهه ی پر کار برای من شروع خواهد شد. تقریبا تا ده روز آینده می تونم بگم هیچ استراحتی نخواهم داشت. کلی کار و برنامه در پیشه. هوا دوباره داره سرد میشه و الان مثل سیل داره از آسمون بارون می باره.

آزاده نجفیان
۲۱:۲۸۳۱
اکتبر

امشب شلب هالووینه؛ مسخره ترین جشنی که از نظر من میشه برگزار کرد. دو سال گذشته ما هیچ شرکتی در این مراسم نکردیم و هیچ بچه ای هم در خونه امون نیومد. یکی از دلایلش هم این بود که ما توی آپارتمان زندگی می کردیم. امسال شرایط ما فرق می کنه؛ هم توی خونه داریم زندگی می کنیم هم محله امون کاملا با محله ی سابق متفاوته. دو سال گذشته همسایه های ما رو بیشتر آمریکای لاتینی ها تشکیل می دادن اما امسال آمریکایی ها. مامانم از چند روز پیش گفته بود که باید خودم رو آماده کنم که اگه بچه ها اومدن در خونه شوکه نشم اما یادمه پارسال کارلا بهم گفته بود بچه ها فقط در خونه هایی میرن که از قبل اسمشون رو برای این مراسم ثبت کردن. انگار یه جور نظارت غیرمستقیم باشه که هرکس در چه خونه ای میره تا اگه اتفاقی افتاد بشه پیگیری کرد. رو همین حساب من به مامانم گفتم خبری نخواهد شد و خلاص.

امروز عصر حدود 5 و نیم با صدای چند تا بچه بیدار شدم. دور و برم تاریک و ساکت بود چون محمد رفته بود طبقه ی بالا درس بخونه و من بی نهایت سردم بود. لرز لرزون بلند شدم و رفتم پشت پنجره ببینم این صدا از کجاست اما خبری نبود. بی حوصله و بداخلاق بودم و از اونجایی که ظهر حموم رفته بودم همه ی موهام وز کرده بود بالای سرم. اتوی مو رو زدم به برق تا گرم شه تا موهام رو مرتب کنم. همینطور که جلوی آینه نشسته بودم از دلم گذشت که کاش بچه ها در خونه ی ما هم بیان! کاش ما هم این فرصت رو داشتیم که توی این گردهمایی اجتماعی شریک باشیم. کاش... هنوز آرزو کردنم تموم نشده بود که در زدن! یکدفعه از جا پریدم. خودشون بودن، بچه ها! رفتم در رو باز کردم. دو تا دختربچه ی کوچولو بودن با ماماناشون. ما که هیچی آماده نداشتیم که! ماه قبل ظرفی از دوست قرض گرفته بودم و بعد که کارم با ظرف تموم شد، طبق عادت قدیمی، ظرف رو پر شکلات کردم و گذاشتم کنار که بهش برگردونم اما یادم رفته بود. به محمد گفتم بره و ظرف رو بیاره. دخترک ها ساکت بودن و خجالتی. یکی اشون یه تل گربه ای روی سرش بود. قیافه ی من کم از جادوگر شهر اوز نداشت؛ موهام وز کرده بود رو سرم و از هیجان غرق می ریختم توی این سرما! بهشون شکلات تعارف کردم. ریختن توی کیسه هاشون. اینقدر یکی اشون کوچولو بود که کیسه اش از خودش بزرگتر بود و مجبور بود روی زمین بکشدش. چنان از برآورده شدن آرزوم خوشحال شدم که همه ی سنگینی و بداخلاقی ام از بین رفت. چنان شادی ای زیر پوست دوید که نگو. فکر نمی کردم دیگه سراغمون بیان اما محض احتیاط خونه رو واسه خوردنی زیر و رو کردیم. به جز دو سه تا شکلات، دیروز مافین شکلاتی پخته بودم و بیسکویت داشتیم. موهام رو که مرتب کردن، دوباره در زدن. این بار پسرکی بود که لباس بتمن پوشیده بود. باباش هم بتمن بود و مامانش دلقک. اول مافین رو تعارف کردم، سرگردون نگام کرد. بعد که سه تا شکلات باقی مونده رو نشونش دادم خیلی مودبانه فقط یکی برداشت و گذاشت توی سطلش. دلم غش رفت. قضیه داشت جدی می شد. مراجعه کننده های بعدی یه گروه بودن که بی برو برگرد همه ی مافین هام رو برداشتن. بعدش نوبت به پسرک بسیار بامزه ای رسید که اسپایدرمن شده بود. حالا دیگه فقط دو تا شکلات و چند تا بیسکوییت داشتیم. تعارفش که کردم یه دونه شکلات برداشت و یه دونه بیسکوییت. اینقدر هیجان زده شده بود که یادش رفت بگه تریک اور تریت. گروه آخر از همه بدشانس تر بودن چون فقط بیسکوییت داشتیم. از سر ناچاری و ادب برداشتن اما می شد نارضایتی رو توی چشمهاشون دید. از اونجایی که فردا همگی باید برن مدرسه، دیگه از هشت به بعد خبری ازشون نشد. باورم نمیشه اینقدر زود آرزوم برآورده شد. برای اولین بار در زندگی ام احساس کردم هالووین هم می تونه دوست داشتنی و لذت بخش باشه اگه به جای آدم های دیوانه، بچه ها پیش قدم بشن.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۴۲۹
اکتبر

دیروز از اون روزهای سرتاسر کار بود. بعدازظهر باید می رفتیم بی بی شاور یا همون مهمونی سیسمونی خدیجه و در کنارش همه ی کارهای روز شنبه هم اضافه شده بود. این گروه از دوستان ایرانی هر دو هفته یکبار دور هم جمع میشین و این بار این مناسبت خاص به دور همی حال و هوای بهتری داده بود. مثل همیشه هر کس باید غذای خودش رو می آورد. هر خانواده کادو خریده بود و یکی هم مسوول خرید کیک شده بود و زهرا و پروشات هم مسوول تزئینات. پروشات از آموزن دایپر کیک (کیکی که با پوشک بچه درست شده) و یک عالمه شیشه شیر کوچولوی صورتی خریده بود. زهرا هم خونه رو با بادکنک و کاغذ کشی تزئین کرده بود. خانواده ی ما و شقایق اینا با هم کادو خریده بودیم. ظرف غذای بچه با یه روروک که شبیه زرافه است.

من از صبح در حال بدو بدو و آماده کردن غذا واسه هفته ی پیش روی خودمون بودم. قرار هم بر این شده بود که من سوپ درست کنم و شقایق پیتزا. ساعت 6 باید اونجا می بودیم اما زهرا گفته بود زودتر بیایم که وقتی خدیجه اینا میان همه چی آماده باشه و سورپرایز بشن. هوا این چند روز بی نهایت سرد شده. ما به موقع لرزان لرزان از سرما رسیدیم اما هنوز خبری از بقیه نبود. کمی اوضاع رو سر و سامان دادیم تا همه رسیدین. خدیجه و رضا واقعا خوشحال شدن. مهمونی قشنگی بود، کادوها خیلی خوب بودن و غذاها هم بسیار خوشمزه. بعد از شام این بار نوبت پویا، پسر شهرام و پروشات، بود که در مورد نمونه گیری آماری صحبت کنه. آخرش هم به گفتگو و خنده گذشت که خستگی هفته رو از تنمون به در برد.

امروز بعد از مدتها معنی یک روز تعطیل داشتن رو فهمیدم. هفته ی گذشته اینقدر شلوغ و پر کار بود که تقریبا هیچ روزی خونه نبودم. به یه استراحت کاملا مطلق احتیاج داشتم که خوشبختانه امروز بهش رسیدیم. صبح 11 بیدار شدم و به ول چرخیدن و نرمش کردن گذشت. فردا امیدوارم روز بهتری برای شروع کار کردن باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۲۲۷
اکتبر
تقریبا یک سال پیش که برای دومین بار وارد خاک آمریکا شدم، (چقدر برام عجیب و غیرقابل تصور و باوره که یک سال از اون روزهای تاریک و سخت گذشته! هر روزش یک سال به من گذشت اما بالاخره از سرم گذشت) وقتی که هواپیما توی فرودگاه جان اف کندی نشست و من منتظر بودم تا پیاده بشم در حالی که نمی دونستم بهم اجازه ی ورود می دن یا نمی دن و تلفنم مرتب زنگ می خورد تا آخرین توصیه ها قبل از مواجه شدن با افسر بهم بشه؛ بیش از اینکه ناراحت باشم عصبانی بودم! چنان خشمی در خودم احساس می کردم که دیگه هیچ چی برام مهم نبود. محمد بهم می گفت فیلم های تظاهرات علیه ترامپ توی دانشگاه رو از روی اینستاگرامت بردار  چون ممکنه چکش کنن و من گفتم نه! هرگز این کار رو نمی کنم. آب از سر من دیگه گذشته. به جهنم. اگه اجازه ی ورود بهم ندادن نه التماس می کنم و نه اعتراض. از همون راهی که اومدم برمی گردم... توی اون خشم و غم عمیقی که توی قلبم ریشه دونده بود، وقتی که از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کردم به خودم یه قولی دادم و با خودم یه عهدی بستم: اینکه اگر از این سد به سلامت رد بشم و دوباره سر خونه و زندگی ام برگردم، به آدم های مثل خودم کمک کنم و هر طور شده در کنارشون برای رسیدن به حقشون مبارزه کنم. من به سلامت رد شدم اما حقیقتش سالم نبودم. ماه ها با افسردگی و بیماری های جسمی و روحی دست و پنجه نرم کردم و حتی الان هم می کنم. در همه ی این 10 ماه هر روز به قولم به خودم فکر می کردم و مرتب خودم رو سرزنش می کردم که چرا قدمی برنمی دارم. تا اینکه بالاخره هفته ی پیش محمد با یکی از مراکز حمایت مهاجران و پناهنده ها که سر جریان من خیلی از ما حمایت کردن، دوباره تماس گرفت و بهشون گفت ما هر دو تا آماده ی همکاری هستیم به شرطی که کار به راهپیمایی نکشه چون ما از نظر قانونی اجازه ی این کار رو نداریم. محمد ایمیل من رو بهشون داده بود و گفته بود خانومم وقتش آزادتره. گذشت تا روز جمعه ی گذشته. ایمیلی برام اومد از طرف مسوول آموزش مرکز. پرسیده بودن هنوز مایلم به شکل داوطلب باهاشون همکاری کنم یا نه؟ اگر آره، یه کلاس زبان دارن که داوطلبا می تونن در آموزش زبان به غیرانگلیسی زبان ها شرکت کنن و یه همایش بزرگ دارن که توی نوامبر برگزار میشه و به کمک نیاز دارن. باورم نمی شد! بعد از این همه مدت بالاخره شرایط داشت فراهم می شد. توی ده ماه گذشته همیشه بهانه ای داشتم: یا نمی تونستم توی بزرگراه رانندگی کنم یا حوصله و اعتماد به نفس نداشتم یا بهانه ی رساله بود؛ اما این بار نه تنها همه چیز درست و به موقع بود، بلکه کاری بهم پیشنهاد شده بود که دقیقا اون چیزی بود که می خواستم! جواب دادم که مشتاقانه در خدمتم. سه روز در هفته کلاس زبان صبح ها برگزار می شه و سه روز عصرها. من باید توی یکی اشون شرکت می کردم. قرارمون جمعه صبح ها شد ساعت نه تا یازده و نیم. محل کلاس توی یکی از شهرک های اطراف نشویل به اسم آنیتوک هست.
بعد از ماه ها صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و محمد استثنا خواب. سریع حاضر شدم و بعد از هزار بار چک کردن نقشه  برای مطمئن شدن از ترافیک، حدود هشت و پنج دقیقه زدم بیرون. بیست دقیقه رانندگی بود که خوشبختانه از سمتی که من می رفتم خبری از ترافیک نبود. وقتی به آدرس مورد نظر رسیدم دیدم که به جای یه مرکز عمومی یه مدرسه وجود داره. خوشحال شدم که زودتر رسیدم. رفتم داخل تا دنبال سالن مورد نظر بگردم. خانمی که پشت میز اطلاعات نشسته بود تا منو دید گفت عربی حرف می زنی؟ خندیدم گفتم نه. بهم گفت کتابخونه رو به یه آدرس دیگه منتقل کردن. بهم راه رو نشون داد. پنج دقیقه رانندگی بود. یه ساختمون بسیار بزرگ و نوساز بود که توش کتابخونه و همه ی امکانات تفریحی از جمله باشگاه داشت. کلاس توی یکی از اتاقای ساختمون بود. بهم گفته بودن باید سراغ وندی رو بگیرم. خانم میانسالی بود با قیافه ی خیلی جدی. کمی متعجب شد که من با این قیافه و لهجه به عنوان داوطلب اومدم که همکاری کنم اما به هر حال خیلی استقبال کرد. گفت امروز قراره اسم اعضای بدن رو یاد بگیرن. روی میز پر از فلش کارت بود که یه سمتش شکل عضو مورد نظر بود و سمت دیگه اسمش به انگلیسی. دانش آموزا یکی یکی اومدن. هشت نفر بزرگسال. به جز یک نفرشون بقیه تقریبا نمی تونستن انگلیسی حرف بزنن. بیشترشون از آمریکای جنوبی بودن، یک نفر از مصر، یک نفر از یمن و یک نفر از ایران؛ یه خانم اصفهانی به اسم نازی که حتی یک کلمه هم نمی تونست انگلیسی حرف بزنه! یه دواطلب دیگه هم به ما پیوست که آقای جوانی بود به اسم دین. اول باید با بچه ها درس هفته های قبل رو مرور می کردیم. من عکس رو نشون می دادم و اونا باید کلمه رو می گفتن. هر کس حداقل 50 تا فلش کارت داشت. بعد از این کار وندی گفت ما یه عضو جدید داریم واسه همین دایره ببندید تا این عضو جدید با شما آشنا بشه. دو به دو سلام و احوالپرسی می کردیم و خودمون رو معرفی می کردیم. بعد وندی شعری رو که با اعضای بدن ساخته بود با آهنگ خوند و همه با رقص و آواز تکرار کردیم. بعدش نوبت جدول بود و در نهایت هر کس باید یه کتاب کودک برمی داشت و برای ما روخوانی می کرد. تجربه ی فوق العاده ای بود. نه تنها احساس می کردم دارم به عده ای کمک می کنم تا زندگی اشون راحت تر بشه بلکه باید اعتراف کنم منم خیلی کلمه ی تازه یاد گرفتم! یه کم معذبم چون به هر حال لهجه ی من آمریکایی نیست ولی امیدوارم وجودم برای این آدما مفید باشه. همه ی اینا به کنار، آشنایی با وندی خودش یه نعمته. معلم فوق العاده ایه. واقعا بهش غبطه می خورم. کاملا به کار و وظیفه اش آگاهه و میشه پیشرفت رو توی بچه ها دید. آدمایی مثل وندی قهرمانای واقعی زندگی هستن. بی سر و صدا دارن مفیدترین کار رو انجام میدن. از این به بعد جمعه صبح ها قراره به این گروه ملحق بشم. بی نهایت از این فرصت پیش اومده خوشحالم و عمیقا امیدوارم بتونم با این مرکز بیشتر همکاری کنم و به آدم های بیشتری کمک کنم.
بعد از کلاس با چند تا از بچه ها قرار ناهار داشتیم. ناهار خوب و خوشمزه ای خوردیم و از همصحبتی با هم لذت بردیم. امروز بعد از مدتها روز سرتاسر خوب و خوشی بود. تا باد چنین بادا!
آزاده نجفیان
۲۲:۲۰۲۳
اکتبر

در این تقریبا بیست روزی که چیزی ننوشتم، اتفاق های کم و بیش مهمی افتاده که از دو تا از مهمترین هاش می نویسم:

کلاس دفاع شخصی هفته پیش با موفقیت تموم شد. جلسه ی دوم به مدت چهار ساعت تمرین کردیم تا جایی که وقتی رسیدم خونه نمی تونستم راه برم و عملا تا یک هفته بعدش از کمر درد و پا درد به خودم می پیچیدم. هفته ی پیش که آخرین جلسه بود برامون برنامه ی ویژه ای داشتن: شبیه سازی! دو تا از افسرهای پلیس سرتا پا محافظ پوشیدن و ما هم کلاه و دستکش و زانوبند و آرنج بند گذاشتیم. شبیه سازی سه مرحله داشت. مرحله اول ما مثلا داشتیم توی خیابون راه می رفتیم که یه نفر بهمون حمله می کرد و باید از خودمون دفاع می کردیم. مرحله ی بعد ما توی عابربانک ایستاده بودیم و یکی از پشت سر بهمون حمله می کرد. مرحله ی سوم که مهمترین و وحشتناک ترین مرحله بود، ما همه بیرون سالن منتظر بودیم. سالن رو تاریک کرده بودن. سالیوان می اومد و یکی یکی ما رو می برد داخل. باید چشم هامون رو می بستیم و تا وقتی که بهمون حمله نکرده بودن بازشون نمی کردیم. توی این مرحله مجبور بودیم به متلک ها و حرف ها و صداهایی که برای ترسوندن ما از خودشون در میارن گوش بدیم و صد البته این بار با دو تا متهاجم درگیر بشیم. اعتراف می کنم که تا سر حد مرگ ترسیده بودم. تصور اینکه توی تاریکی مطلقی و منتظری تا هر لحظه بهت حمله باشه و باید به اعصابت مسلط باشی، واقعا وحشتناکه. از اونجایی که من از اول گفته بودم که کمر درد دارم، مهاجمان در هر سه مرحله خیلی بهم سخت نگرفتن واسه همین برای نجات خودم زیاد مبارزه نکردم اما به هر حال تونستم در برم. بقیه اما خیلی خیلی خوب از خودشون دفاع کردن. در توجیه خودم باید بگم اونا یا همه ورزشکار بودن یا قبلا این کلاس رو گذرونده بودن. منم ایشالا دو سه ماه دیگه دوباره همین کلاس رو می گیرم تا تمرین باشی. شبیه سازی که تموم شد، پیتزا آوردن و فیلمی که در این سه مرحله از ما گرفته بودن رو بهمون نشون دادن تا عکس العمل خودمون رو ببینیم و بتونیم خودمون رو ارزیابی کنیم. تجربه ی بی نظیری بود. به معنای واقعی کلمه اعتماد به نفس همه امون رو بالا برد. متاسفانه علاوه بر اعتماد به نفس، من از ایو سرماخوردگی هم گرفتم و خستگی شدید و کمر درد قدیمی، حسابی زمینم زد. پنج شنبه بدجور مریض بودم اما خوشبختانه از سرم رد شد. متاسفانه هنوز کمر و پام درد می کنه که دیگه باید کج دار و مریز باهاشون تا کنم. بیشتر از قبل باید ورزش کنم و بدنم رو برای حوادث این چنینی آماده نگه دارم.

اتفاق مهم دیگه مهمونی جمعی از ایرانیان ساکن در منطقه در منزل ما بود. این دوستان همونایی هستن که کریسمس پارسال خونه اشون دعوت بودیم. کل مهمونا 15 نفری می شدن. مهمونی رو پات لاک برگزار کردیم تا به میزبان، که من باشم، خیلی فشار نیاد. مهمونی عصر شنبه ساعت 6 بود و برای اینکه فقط حالت تفریحی هم نداشته باشه، قرار شد یک نفر هر بار در مورد موضوعی که درش تخصص داره یه سخنرانی کوچیکی بکنه. خلاصه، من که فسنجون درست کرده بودم و شقایق هم زحمت رولت رو کشیده بود. خدایی اش سفره ی رنگارنگی انداختیم: از عدس پلو و قورمه سبزی تا فسنجون و باقالا قاتوق که به افتخار من پخته شده بود. الحمدلله همه راضی بودن. بعد هم رضا در مورد کیهان و سیارات مطلبی ارائه داد که من با اون بخشش که فهمیدم موافق نبودم اما به هر حال قابل بحث و گفتگو بود. بخش علمی مراسم هم که تمام شد، نوجونای گروه پیشنهاد دادن بازی کنیم. اول پانتومیم بازی کردیم و بعد مافیا. تا 12 شب مهمونا بودن و اگه بخاطر النا خانم خواب آلود نبود و بچه هایی که باید استراحت کنن، شاید دیرتر هم می موندن. بعد از مدتها مهمونی ای در این حد شلوغ بهم خوش گذاشت. بهترین بخشش شاید این بود که ظرف ها رو ماشین ظرفشویی شست، نه ما! ماشین ظرفشویی نعمتیه که آدم تا نداشته باشدش ازش بی خبره. همین گروه محترم شنبه ی آینده خونه ی یکی دیگه از بچه ها جمع خواهند شد که اتفاقا مهمونی سیسمونی خدیجه، همسر رضا، هم خواهد بود.

خبرهای دیگه ای هم هست، اتفاقای دیگه ای هم قراره بیفته که نوشتنش اینجا فقط باعث میشه توی این همه کلمه گم بشن. اما فکر می کنم شاید بعد از مدتها کمی از خودم راضی هستم و نسبت به خودم احساس بهتری دارم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۶
اکتبر

ما امروز به مراسم عید سوکُت دعوت بودیم! این عید مخصوص یهودی هاست و روزیه که قوم یهود مصر رو ترک کردن. فلیپ و یدیدا ما رو به همین مناسبت به خونه اشون دعوت کرده بودن. البته مراسم از این قرار بود که خیلی ها دعوت شده بودن اما به قول اینجایی ها مهمونی open house محسوب می شد یعنی توی حیاط پشتی خونه یه میز گذاشته بودن با کلی خوراکی، در حیاط باز بود و مهمونا می تونستن از ساعت 2 تا 5 بعدازظهر بیان و سرسلامتی ای بکنن و برن. ما که دو دفعه ی گذشته کلی در این جور مراسم ها سختی کشیده و دیده بودیم، این بار ناهار مفصلی خوردیم و نیم ساعت دیرتر رفتیم تا اگه مراسم رسمی ای در کاره، کمتر پر قبای ما رو بگیره و زجر کش نشیم. با اینکه ما دو و نیم اونجا بودیم اما بازم نفر اول بودیم. میزبانان عزیزمون به گرمی ازمون استقبال کردن و کمی هم حسرت خوردیم که چرا اینقدر ناهار خوردیم که نمیشه از خوراکی ها خورد. به هر حال حدود یک ساعت و نیم نشستیم و چند تا از استادای وندربیلت رو هم که اومدن و سر زدن دیدیم. یکی اشون یه سگ گنده داشت که خیلی شیطون بود و چشمای غمگینی هم داشت. سگه آروم نمی گرفت و مرتب چرخ می زد تا اینکه رفت و یه عروسک مخصوص سگا رو که جغجغه هم بود پیدا کرد. توی اون یک ساعتی که اونجا بود یک لهجه صدای ونگ ونگ اسباب بازی قطع نشد. آخرشم سگه هیجان زده شد و زد توری رو پاره کرد و رفت بیرون!

الان حدود سه هفته است که تقریبا به شکل منظم سه روز در هفته بعدازظهرها میرم اطراف خونه قدم می زنم و جدیدا دویدن هم اضافه شده. از این اپلیکیشن های قدم شمار دارم و خودم رو متعهد کردم تا کمی بیشتر تحرک داشته باشم و مراقب سلامتی ام باشم. معمولا یک ساعت قبل از غروب آفتاب می زنم بیرون. محله ی ما بی نهایت زیبا و سرسبزه و واقعا قدم زدن توش به آدم روحیه می ده. چند باری هم شده این اواخر محمد هم همراهی ام کنه. امروز تصمیم گرفتم یه مسیر دیگه ای رو برم که معمولا با ماشین همیشه از جلوش رد می شدیم. سر خیابون ما حالت میدون طور هست که چندین رستوران و پارک و زمین گلف و مغازه دورش ساخته شدن و واسه خودش یه گوشه ی کوچیک و شلوغ رو ساخته. در حالت عادی اون وقتی که من می رم بیرون آفتاب داره از اون سمت غروب می کنه و پیاده روی در اون حالت اصلا دلچسب نیست. بعدازظهر که برگشتیم خونه به محمد گفتم اگه پایه است بذاریم آفتاب که غروب کرد بریم اون طرف پیاده روی کنیم و یه چرخی اون جاها هم بزنیم. محمد هم قبول کرد. تقریبا یه ربع به هفت زدیم بیرون. هوا عالی بود و خیابون هم اینقدر شلوغ بود که آدم احساس عدم امنیت نمی کرد. به میدون که رسیدیم دیدیم یه بیمارستان حیوانات هم کنار پمپ بنزین هست. از اونجایی که تعداد قدم ها و مایلیج اپلیکیش می گفت از برنامه عقبیم، به محمد گفتم بیا میدون رو دور بزنیم و بریم سمت خونه. تقریبا رسیده بودیم اون طرف خیابون و داشتیم از خط عابر رد می شدیم که یکدفعه چشممون به یه سنجاب بیچاره افتاده که کف خیابون پهن شده بود. پیدا کردن و دیدن حیوون مرده توی خیابون اینجا چیزی عجیبی نیست. گاهی میشه که سنجاب های پرس شده روی آسفالت رو هم می بینی اما این یکی زنده بود، چشم هاش باز بود و جوون داشت. قلبم ترکید. به محمد گفتم برش داره از وسط خیابون. من پریدم وسط و ماشینی رو که می اومد نگه داشتم، محمد هم حیوون بی زبون رو بلند کرد و گذاشت رو چمنا. همه با تعجب ما رو نگاه می کردن. نمی دونستم باید چیکار کنیم که محمد یکدفعه گفت باید ببریمش بیمارستان! بعد هم دوید و رفت از یکی از رستورانا یه ظرف یک بار مصرف گرفت تا سنجاب رو بذاریم توش و ببریمش. سنجاب رو که بلند کردم، تقریبا مطمئن شدم که مرده اما یکدفعه تکون خورد. گذاشتیمش توی ظرف و دویدیم طرف بیمارستان. خوشبختانه باز بود. سه تا خانوم مهربون اومدن جلو و جزئیات رو پرسیدن و سنجاب بی زبون رو بردن پیش دکتر. متاسفانه خیلی دیر شده بود. دکتر تنها کاری که کرد این بود که سنجاب رو خلاص کنه تا کمتر زجر بکشه. وحشتناک بود، خیلی وحشتناک. خانم پرستار بهمون گفت شما بهترین کار رو کردین اما به هر حال سنجاب و ماشین عاقبتی غیر از این ندارن. خیلی خیلی ازمون تشکر کردن. یکدفعه چنان غمی اومد و هوار شد توی سینه ام که نگو. واقعا نمی تونم حالم و شرایط رو به خوبی توصیف کنم. دیدن جسد حیوونا توی خیابون یه چیزه و لمس کردن و شاهد مردنشون در دقایق آخر بودن یه چیز دیگه. غمگین راه افتادیم طرف خونه. کلا همه ی انرژی های مثبتی که از مهمونی و پیاده روی گرفته بودیم دود شد و رفت هوا. دویدیم بلکه کمی حالم بهتر بشه. محمد آواز خوند بلکه حالمون بهتر بشه. به هر حال کاریش نمی شد کرد. مسیر جدید با خودش تجربه های تلخ و شیرین جدید هم آورد. الان که خوب فکرش رو می کنم می بینم این بار هم نشد مغازه ها و رستوران های توی میدون رو ببینم. باید یه بار دیگه این مسیر رو امتحان کنیم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۵۰۴
اکتبر

و اما کلاس دفاع شخصی! من سر وقت اونجا بودم و راهنمایی شدم به سمت لابی ساختمون تا منتظر شروع کلاس بشم. فقط یه خانم دیگه اونجا نشسته بود. امیلی هم سن و سال من بود و کشیش کلیسای بی خانمان ها بود. از جوونی و شغلش تعجب کردم. دختر بسیار مهربون و خجالتی ای بود. کم کم بقیه هم رسیدن. حدود ده نفر بودیم، همه تقریبا توی یه بازه ی سنی فقط یه خانم میانسال بود که با دختر 15 ساله اش اومده بود و این دو تا کمی از نظر سنی متفاوت بودن. مدرس کلاس یه افسر پلیس میانساله به اسم تری سالیوان! آخه اسم از این جنوبی تر و پلیسی تر؟! سالیوان حدود ده ساله که این کلاس ها رو درس میده، خونه اش یه جای دور افتاده ایه که نیم ساعتی یک بار هم ماشین از جلوش رد نمیشه و هر همسایه اش حدود یک هکتار باهاش فاصله داره. سالیوان 11 تا سگ و 22 تا اسلحه توی خونه اش داره و همسرش هم به خوبی خودش شلیک می کنه! همکار سالیوان، خانم جوانی بود که اسمش رو هنوز یاد نگرفتم. کارش تو حوزه ی مشاوره و مدیریته اما در حال آموزش دیدن برای پلیس شدنه. تقریبا دو ساله که داره دفاع شخصی درس میده. کلاس که جلوتر رفت از حرف هاش فهمیدم که همجنس گراست هر چند هیکل ورزشکاری و شکل مردونه لباس پوشیدن و حرف زدنش هم می تونست دلیل دیگه ای در تایید این موضوع باشه. حضورش در کلاس بی نهایت مفیده چون به نکاتی اشاره می کنه که سالیوان به عنوان یک مرد ممکنه بهشون توجه نکنه یا به یک شکل دیگه مطرحشون کنه. هر دو همکارای بسیار خوب و خوش اخلاقی هستن.

کلاس با مباحث تئوری در مورد اینکه اصلا تجاوز چیه و تعریفش چیه و دفاع شخصی به چی می گن شروع شد و هم در مورد مکان های خطرناک یا با ریسک بالا و اینکه چیکار کنیم که هدف متحرک نباشیم، ادامه پیدا کرد. سالیوان لهجه ی خیلی خیلی غلیظ جنوبی داره و تند تند حرف می زنه واسه همین گاهی واقعا فهمیدن اینکه چی میگه برام سخت می شد. از طرفی قرار گرفتن در این شرایط برام خوبه چون مدتها بود که توی جمع آدم های عادی قرار نگرفته بودم و گوشم از صدا افتاده. مطالب تئوری که تمام شد از اونجایی که هنوز کلی وقت داشتیم تصمیم گرفتن تا کمی عملی هم کار کنیم. روی گارد گرفتن تمرین کردیم و بعد هم کلاس رو استثنا زودتر تعطیل کردن تا هفته ی آینده.

در کل به نظرم کلاس خیلی خیلی خوبی بود. نکاتی که گفته شد ساده اما ضروری بودن. در نهایت هم حس خوب اینکه داری برای خودت کار مفیدی انجام می دی و قدم بزرگی بر می داری، حال آدم رو جا میاره. خوشبختانه از کلاس تا خونه ی ما حدود 5 دقیقه رانندگیه. امروز جلسه ی ماهانه ی هم رشته ای های محمد توی خونه ی ما هم بود. قبل از رفتن خوراکی ها و وسایل رو برای محمد آماده کرده بودم و با کلی تذکر و یادداشت و دستورالعمل از خونه زده بودم بیرون. وقتی که برگشتم خوشبختانه دیگه مهمونا رفته بودن و شکر خدا محمد این بار خوب از همه پذیرایی کرده بود. هنوز اشکان و پوریا خونه بودن که محمد براشون شام گذاشته بود و باید اعتراف کنم خیلی از این موضوع خوشحال شدم چون تا نرسیده بودم خونه نمی دونستم چقدر خسته ام و واقعا توان شام حاضر کردن نداشتم. تقریبا یک ساعتی میشه که بچه ها رفتن و منم حمام کردم و دارم از خستگی از حال میرم. حس خوبی نسبت به خودم دارم.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۸۰۳
اکتبر

تو نوشتن تنبل شدم و این خیلی بده. کمی روال همیشگی برنامه هام در حال تغییره و هنوز توی این مسیر جدید راه نیفتادم. گوش شیطون کر، دوباره شروع به کار کردن کردم. روزی حدود نیم ساعت، حداکثر یک ساعت. هنوز تمرکز کافی ندارم، ذهنم پراکنده است و باید اعتراف کنم که خیلی چیزا یادم رفته! بعد از تقریبا نه ماه لای کتاب و دفتر رو باز نکردن، دوباره به خط شدن و راه رو پیدا کردن کمی سخته و زمان می بره. خیلی دلم می خواد دوباره بخونم و بنویسم اما انگار که مغزم خاموش باشه، خیلی خوب باهام همکاری نمی کنه. ماهیچه ی مغزم تنبل شده و دیگه کم کم باید شروع کنم به روش کار کردن.

آخر هفته ای که گذشت بعد از مدتها زمانی بود فقط برای ما دو تا. صبح یکشنبه رفتیم بیرون و صبحانه خوردیم و بعد هم رفتیم خرید. فارغ و بی دغدغه. یادم نمیاد آخرین بار کی همچین حالی داشتم و داشتیم. فردا هم قراره یه تجربه ی جدید و خواستنی داشته باشم. وندربیلت برای خانم ها کلاس مجانی دفاع شخصی برگزار می کنه. سه جلسه است، هر جلسه تقریبا چهار ساعت؛ از ساعت 5 و نیم بعدازظهر تا 9 و نیم شب. گویا یه افسر پلیس میاد و نکات اساسی ای رو که در این باره لازمه که بدونی یا یاد بگیری، آموزش می ده. من و ایو برای کلاس این ماه ثبت نام کردیم و فردا اولین جلسه است. ممکنه به نظر خیلی ها احمقانه برسه اما من همیشه معتقد بودم و هستم که آدم باید در هر شرایطی آماده باشه و خودش رو برای هر شرایطی آماده کنه. من همیشه از غافلگیر شدن بدم می اومده. این محیط جدید توانایی های جدیدی لازم داره که باید اونا رو یاد گرفت. یکی از این توانایی ها اینه که همیشه بتونی روی پای خودت وایسی چون هیچ کسی نیست که کمکت کنه. یه بخشی از این ایده ترسناکه چون تنهایی عظیمی پشت سرش هست اما از زاویه ی دیگه به نظرم خیلی هم مفیده. کیه که از آماده بودن بدش بیاد؟! به هر حال مدتها بود که من این نیاز رو در خودم احساس می کردم، چه در ایران چه اینجا، که باید یه حداقلی از دفاع شخصی بدونم. حالا خوشبختانه شرایطش فراهم شده و امیدوارم به همون مفیدی که به نظر میرسه باشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۴۲۵
سپتامبر

چند روز گذشته برای ما تجربه ی جدیدی رو با خودش داشت. پوریا و محمد و اشکان، سه تایی، با هم رفتن اورلاندو، فلوریدا. در واقع این پوریا بود که باید در همایشی مقاله ارائه می داد و از اونجایی که نمی شد ده ساعت تنهایی رانندگی کنه، به بچه ها پیشنهاد داد که همراهی اش کنن؛ این طور هم کمک حالش باشن هم به هر حال هم فاله و هم تماشا. اشکان و محمد هم قبول کردن.انصاف باید داد که هر سه تاشون به این گردش با فراغت بال احتیاج داشتن. پوریا شنبه ارائه داشت. جمعه صبح شقایق اومد خونه ی ما و ظهر هم پوریا از دانشگاه اومد محمد رو برداشت و رفتن تا اشکان رو بردان و بزنن به راه. من و شقایق هم کلی برنامه واسه سرگرمی خودمون ریخته بودیم. ظهر ناهار رفتیم یه رستوران چینی جدید. با اینکه من غذای چینی دوست ندارم اما این رستوران حالت فست فود داشت و غذاهاش خیلی دست کاری شده بودن تا به مذاق آمریکایی ها و غیرچینی ها خوش بیان. در کنار گزینه های بسیاری که برای انتخاب داشتیم، هزینه ی کم غذا هم قابل توجه بود. خلاصه ما اینقدر هول شدیم این همه غذای مفصل و ارزون رو دیدن که به اندازه ی چهار نفر سفارش دادیم و دست آخر هم به اندازه ی یک وعده با خودمون غذا بردیم خونه. عصر هم با هم رفتیم پارک و حسابی قدم زدیم. بعد که برگشتیم خونه و دوش گرفتیم، شقایق گیر داد به من که چرا همیشه موهات رو صاف می کنی؟! بیا و یه بار همینطوری با فر طبیعی درستش کن ببین چی میشه. از من انکار و از شقایق اصرار. خلاصه اینکه تسلیم شدم اما ماجرا به همینجا ختم نشد. موهام که درست شد، شقایق پیشنهاد داد که آرایش بازی بکنیم! قرار بر این شد که اول اون منو آرایش کنه، بعد من اونو. خلاصه اینکه یک ساعت سرگرم رنگ آمیزی همدیگه بودیم. البته نتیجه ی قابل توجهی از آب دراومد. من یه قیافه ی جدید پیدا کردم و شقایق هم با آرایش عجیب و پررنگ من یه بعد تازه ای از خودش رو کشف کرد. از اونجایی که آقایون هنوز به مقصد نرسیده بودن، تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. شقایق که همون اول کار خوابش برد! من برای اینکه خوابم نبره تا ته فیلم رو نگاه کردم هر چند داشتم از خستگی بیهوش می شدم اما بازم خبری از بچه ها نشد. ساعت تقریبا یک نصفه شب بود که به وقت منطقه ی زمانی شرقی می شد دو نصفه شب. تقریبا یه نیم ساعتی در خواب و بیداری دراز کشیدیم تا بالاخره پوریا زنگ زد و گفت تازه رسیدن اورلاندو، اشکان رو بردن گذاشتن خونه ی داداشش، علی، اما الان باید تازه نیم ساعت رانندگی کنن تا برسن به هتل. تقریبا ساعت نزدیک سه به وقت اونا بود که رسیده بودن؛ خسته و له. من که به محض شنیدن خبر وصول، غش کردم.

صبح شنبه خونه موندیم، من یه کم آشپزی کردم و همینطور دور خودم چرخیدیم تا وقت ناهار. ناهار باقی مونده ی غذای چینی رو خوردیم. پوریا صبح رفته بود همایش، محمد هم با اشکان و علی رفته بودن باغ وحشی توی اورلاندو و تمساح و کروکودیل دیده بودن؛ در سایزهای مختلف! بعدازظهر ما رفتیم یه کافی شاپ جدید پیدا کردیم و یک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم، بعدشم رفتیم و یه خرید کوچولو کردیم. زیاد حال و حوصله ی قدم زدن نداشتیم واسه همین برگشتیم خونه. دوباره سعی کردیم فیلم ببینیم ولی بازم شقایق خانوم وسطش استعفا داد در نتیجه رفتیم و دراز کشیدیم هر چند خوابمون نبرد و افتادیم به حرف زدن. حداقل دو سال بود که از این گفتگوهای شبانه ی دخترونه نداشتم!

قرار بر این بود که یکشنبه صبح بریم مورفیس برو، خونه ی شقایق اینا چون مسیر برگشت بچه ها از اون ور بود. صبح کمی دیر بیدار شدیم و دیر هم زدیم به راه. بچه ها هم از اون ور خونه ی علی اینا ناهار مهمون بودن و خوشبختانه زودتر راه افتاده بودن. من بار اولم نبود توی بزرگراه رانندگی می کردم اما چون شقایق همراهم بود استرس مسوولیت منو گرفته بود. از قضا گوگل مپ عزیز هم نامردی نکرد و ما رو کلا برد یه مسیر اشتباه! نیم ساعت رانندگی کردیم به سمت مسیری که کلا مقصد ما نبود و بعد مجبور شدیم همون مسیر رو 40 دقیقه به سمت خونه شقایق اینا برگردیم. به هر حال با وجود همه ی این وقت تلف کردن ها، هنوز کلی وقت تا رسیدن بچه ها داشتیم. شقایق سریع یه زرشک پلوی خوشمزه درست کرد و بعد هم رفتیم هر دو دراز کشیدیم. بهش گفتم بیشترین میزان فعالیتی که من اون روز کردم حرکت در مسیر بین مبل تا رختخواب بوده! عصر تصمیم گرفتیم رولت خامه ای درست کنیم. دستور پخت رولت رو از نگار گرفتیم و خدایی هم خوب درستش می کنیم. بچه ها حدود 11 شب رسیدن؛ بی نهایت خسته و هلاک خواب. چایی و رولت خوردن و بعد هم من و محمد زدیم به راه که برگردیم خونه. از اونجایی که محمد توان رانندگی نداشت من نشستم و این شد اولین تجربه ی رانندگی من در شب در جاده. محمد از اورلاندو سوغاتی برام عروسک یه تمساح کوچولو آورده که چشماش تکون تکون می خورن!

تجربه ی خوبی بود. این تقریبا اولین باری بود که محمد بدون من می رفت سفر، اونم توی آمریکا. فکر می کردم خیلی سخت بگذره اما به لطف شقایق زود گذشت. واسه هر دوتامون فرصت خوبی برای نفس کشیدن و تجدید قوا بود. گاهی دوری ها این چنینی لازمه تا آدما دوباره حضور و وجود همدیگه رو احساس کنن.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۲۱۲
سپتامبر

دیشب دیانا برای عصرونه پیشمون اومد. گویا ماه اخیر رو در جنوب آفریقا در گشت و گذار بوده و به تازگی از مالی برگشته به همین علت حال و احوال گوارشی اش خوب نیست و خودش حدس می زنه احتمالا انگل گرفته باشه! به هر حال از وقتی برگشته آمریکا مریض بوده و نتونسته هیچی بخوره واسه همین قرار شام رو کنسل کرد و فقط اومد بهمون سر زد. از اونجایی که دیگه توی آمریکا بیمه نداره نمی تونه اینجا دکتر بره و باید حداقل یک هفته صبر کنه تا برگرده آفریقای جنوبی و بتونه اونجا بره دکتر!!! به سختی می تونم به چیزی مسخره تر از قانون بیمه در آمریکا فکر کنم. امیدوارم دیانا طاقت بیاره مخصوصا که برای برگشتن اول باید 14 ساعت تا دوبی پرواز کنه بعد از اونجا ده ساعت به سمت نیو کمپ! همه ی این گرفتاری ها جسمی به کنار، از نظر روحی داغون بود. بعد از 5 سال استاد دانشگاه بودن حالا تبدیل شده بود به خانم خونه دار در کشوری که به سفیدها، اونم از نوع خارجی اش، با تحقیر و خصومت نگاه می کنن. می گفت مجبور شدن برای برای رسیدگی به امور خونه، بعد از سه ماه مقاومت، خدمتکار استخدام کنن. خدمتکارها هم معمولا زنان سیاه پوستی هستن که حداقل تحصیلاتشون لیسانسه. می گفت نمی دونه از عذاب وجدان چه کنه؟! می گفت حال برده دارای آمریکایی رو دارم. جالب تر اینکه از سیستمی حرف می زد که براساس اون فقط میشه سیاه ها رو استخدام کرد و استخدام سفیدها، اونم از نوع خارجی اش، تقریبا غیرممکنه. می گفت به همین خاطره که اگه سفیدپوستی توی آفریقای جنوبی بیکار بشه، مطمئنه که دیگه هرگز کار پیدا نخواهد کرد واسه همین میاد خونه، اول افراد خانواده اش رو می کشه، بعد خودش رو. خیلی وحشتناک بود. آدم فکر می کنه نژادپرستی و برده داری به مرور زمان از بین رفته اما درسته که دیگه در ظاهر قانونی از برده داری حمایت نمی کنه اما قانون جدید طوری تنظیم شده که از برده دارهای سابق انتقام بگیره! سعی کردیم کمی بهش روحیه و دلداری بدیم. هر کی ندونه من خوب می دونم داره با چه شرایطی دست و پنجه نرم می کنه. از اونجایی که گردباد ایرما به سمت ما در حرکته، احتمال می داد پرواز فرداش کنسل بشه و جایی واسه موندن نداشت. ما هم پیشنهاد دادیم اگه این اتفاق افتاد بیاد و پیش ما بمونه هر چند من از صمیم قلب آرزو می کنم این اتفاق نیفته چون واقعا پذیرایی از یه مهمون رودربایستی دار دیگه که اتفاقا استاد محمد هم هست و گیاه خوار هم تشریف داره، برای مدتی نامعلوم، خارج از توان منه. تا این لحظه که خبری از لغو پروازها نیست. طوفان از بغل گوش ما رد شده و زده به جورجیا. اینجا هوا سرده و بارونی اما تا الان که اوضاع غیرعادی نشده. به هر حال من امروز بعدازظهر رفتن و اتاق بالا رو مرتبط کردم و ملافه ها رو شستم تا برای اومدن مهمان جدید آماده بشه.

امروز صبح دومین شیفتم توی موزه بود. خوشبختانه به علت تموم شدن نمایشگاه قبلی و البته هوای سرد و بارونی موزه خیلی خلوت بود و بیشتر وقتم به کتاب خوندن گذشت. امروز بی دردسر و بدون عذاب وجدان از ربع ساعت وقت استراحتم هم استفاده کردم و رفتم توی دفتر چایی خوردم. حتی فرصت شد با نگهبانا و داوطلبای دیگه هم کمی حرف بزنم و سر صحبت رو باز کنم که خودش موفقیت چشمگیری محسوب میشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۰
سپتامبر

امروز ظهر ریچارد رفت. خیلی برام عجیبه که جای خالی اش رو بسیار احساس می کنم و حتی کمی هم دلم براش تنگ شده. علت اینکه صاحبخونه ای که استاد راهنمای شوهر آدمه یکدفعه ظرف مدت کوتاهی اینقدر عزیز میشه، ملاحظه کاری و مبادی آداب بودن این مرده. هر روز ساعت 8 صبح می زد بیرون و زودتر از 12 شب برنمی گشت. بجز دیشب شام که ما ازش خواستیم بمونه و ناهارک امروز، هیچ وعده ی غذایی ای رو خونه نموند که من معذب بشم یا به زحمت بیفتم. حتی وقتی صبح زودتر بیدار شده بود و من هنوز خواب بودم و محمد هم رفته بود اما براش میز صبحانه رو چیده بود، بی سر و صدا صبحانه خورده بود و روی تخته وایت برد آشپزخونه برامون پیغام تشکر گذاشته بود. ریچارد به معنای واقعی کلمه آدم باشعوریه. می تونست این چند روز برای ما جهنم باشه اما اینقدر خونسرد و آسون رفتار کرد که نفهمیدیم چطور گذشت. توی همین چند روز پاسپورت کانادایی پسرکش هم رسید و به خوشحالی اش افزوده شد. امروز هم از صبح یه کم پرچین های حیاط رو با کمک محمد تعمیر کردن و به خونه رسیدگی کردن و مطمئن شد مشکلی نیست یا اگر هست چطور میشه برطرفش کرد تا کسی به دردسر نیفته. این چند شب وقتی می خواستم بخوابم یه جورایی خیالم راحت بود که توی خونه تنها نیستیم و یه نفر، یه آدم قابل اطمینان که می دونه چیکار باید بکنه، دیرتر خواهد اومد. یه جورایی احساس امنیت می کردم با اینکه اصلا خونه نبود اما فکر اینکه آخر شب میاد یه جور اطمینان خاطر بود. هر چند به نظر می رسه ریچارد از میزبانی ما راضی بود اما من در کل از عملکرد آشپزی خودم راضی نیستم. هیچکدوم از غذاها به اون خوبی که انتظارش رو داشتم نشدن. شاید یکی از دلایلش این بود که من واقعا این چند روز توی حال و هوای آشپزی نبودم و تجربه بهم ثابت کرده این موضوع تاثیر مستقیم روی مزه ی غذاهام میذاره. به هر حال ریچارد الان دیگه باید رسیده باشه و دفعه ی دیگه احتمالا کریسمس به ما سر خواهد زد. جاش واقعا خالیه.

بعدازظهر رفتیم مورفیس برو پیش بچه ها. دیگه من توی جاده رانندگی می کنم هر چند هنوز تجربه ی به تنهایی رانندگی کردن رو ندارم، یه کم هنوز مضطربم می کنه. شام خوشمزه ای خوردیم و یه جورایی رفع خستگی روحی شد. درسته که عملا این چند روز مهمونمون خونه نبود که زحمتی باشه اما به هر حال رسیدگی بهش ازم انرژی گرفت. البته هنوز ماجراهای طولانی ما تموم نشده چون فردا دیانا، یکی از استادای محمد که رفته بود آفریقای جنوبی، قراره شام بیاد خونه امون و من هنوز نمی دونم قراره چی درست کنم. دیگه از فکر اینکه «حالا چی بپزم؟؟» حالم بهم می خوره.

هفته ای که در پیشه هفته ی شلوغی خواهد بود. تا الان که هر روزش به کاری اختصاص داده شده و من واقعا نمی دونم توانش رو دارم از پس این همه کار بربیام یا نه. به هر حال به نظر میرسه سخت ترین خوان رو، که پذیرایی از ریچارد بود، پشت سر گذاشتیم. تا خدا چی بخواد.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۸۰۶
سپتامبر

ریچارد اینجاست و در کمال تعجب تا این لحظه که حضورش نه تنها آزاردهنده نبوده بلکه بهمون خوش هم گذشته! امروز عصر حدود چهار و نیم رسید و محمد رفت از فرودگاه برش داشت. تا رسید به همه جای خونه سر کشید. مستقیم رفت توی زیرزمین و دستگاه های اونجا رو چک کرد و بعد هم با اینکه در اتاقمون رو بسته بودیم، بی مقدمه رفت توی اتاق! در کمال شگفتی گفت من فکر نمی کردم شماها وسایل داشته باشین! به هر حال از تغییرات خونه ناراضی نبود. با خودش هیچ لباسی نیاورده اما یه ساعت عتیقه آورده که بلافاصله برد گذاشت روی سر شومینه! خلاصه اینکه گرم و زنده همه جای خونه چرخیده و حرف زده. 

محمد و بچه های مطالعات دین، پارسال ماهی یک بار خونه ی ریچارد جمع می شدن و درباره ی کارها و پروژه هاشون حرف می زدن و مشورت می گرفتن. امسال با اینکه ریچارد نیست اما ما تصمیم گرفتیم بنا بر سنت دیرین به برگزار کردن این جلسات توی این خونه ادامه بدیم. از قضا اومدن ریچارد با اولین جلسه ی این سلسله جلسات مصادف شده بود. من از صبح کله ی سحر بلند شدم و مشغول آماده کردن خوراکی واسه عصر شدم. بچه ها حدود ساعت شش و نیم کم کم شروع کردن به اومدن. من اولش با چند نفری سلام و علیک کردم اما بعد دیدم کلا حواساشون پرت تر از اینیه که جواب بدن. میز رو که چیده بودم. تدارک رو به محمد سپردم و رفتم توی اتاق. حدود ساعت هشت و نیم آخرین نفر هم رفت و وقتی من رفتم بیرون دیدم ساندویچ ها دست نخوردن، یکی دو تا بیشتر کوکی خورده نشده و چایی به جز اونی که من بار اول ریخته بودم، دست نخورده! معلوم شد محمد خان کلا یادشون رفته پذیرایی کنن و سلفون روی ساندویچ ها رو هم برنداشته واسه همین کسی سراغشون نرفته. اون همه زحمت دود شد رفت هوا. تازه باید وایمیساده ام شام هم درست می کردم. تصمیم گرفتم یه سوپ سردستی درست کنم. توی همین فاصله ریچارد و محمد هم رفتن ماشین ریچارد رو بردن کارواش. سوپ خوبی شده بود اما نمی دونم چرا اینقدر تندش کرده بودم! ریچارد سر میز کلی از تاریخچه ی خونه اش برامون گفت. الان هم تازه رفته دانشگاه که به اتاق کارش سر بزنه و یه سری چیزها رو مرتب کنه. در واقع علت این موقع اومدنش این بود که از فردا تا روز شنبه یه همایش توی بخششون برگزار میشه که باید حضور داشته باشه واسه همین کلا این چند روز رو از صبح تا شب خونه نیست که البته خبر بسیار خوبی برای من محسوب می شه. به هر حال اینم تجربه ی جدیدی از مهمون داریه. ببینم آخرش به کجا ختم میشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۳۷۰۱
سپتامبر

تگزاس رو عملا آب برده! روزانه ده ها عکس می بینم از مردمی که توی خونه هاشون تا کمر توی آب گیر افتادن و منتظر کمکن یا نیروهای امدادی که سخاوتمندانه و بدون خستگی، شبانه روز، در حال امدادرسانی هستن اما بارون امان نمی ده. هر جا پا می ذاری یا میری خرید ازت می پرسن می خوای به صلیب سرخ کمک کنی یا نه؟ عجیب ترین عکسی که دیدم عکسی بود که تایمز توی صفحه ی اینستاگرامش گذاشته بود. 6 پیرزن و 3 گربه توی خانه ی سالمندان گیر افتاده بودن. عکس پیرزن ها رو نشون می داد که روی مبل نشستن در حالی که تا کمر توی آبن و گربه ها روی دسته ی صندلی ها چمباتمه زده بودن. اتفاقات که به خبر تبدیل می شن کم کم از چشم و توجه آدم می افتن تا اینکه اون اتفاق برای خود آدم می افته. از نشویل تا هیوستون تقریبا دو روز رانندگی و سه چهار ساعت پرواز با هوایپماست اما طوفان سریع تر از این ها حرکت می کنه! از پریروز اینجا بارون شروع به باریدن کرد اما دیروز یکدفعه شدت گرفت. بارون خیلی شدید که اتفاقا طولانی هم بباره چیز عجیبی توی نشویل نیست به شرطی که این ابرها از تگزاس نیومده باشن و گردبادی هم در کار نباشه. از حدود ساعت 6 بعدازظهر آژیرهای خطر  که خبر از گردباد می دادن شروع کردن در سرتا سر شهر به گوش رسیدن. من اولش فکر کردم صدای آژیر آمبولانسه اما محمد گفت آژیر خطره، مثل زمان جنگ! طوفان و گردباد در حال گذر کردن از تنسی بود و داشت از نشویل هم رد می شد. سیل بعضی از خیابونا رو برداشته بود و مجبور شده بودن بعضی محله ها رو تخلیه کنن. رادیو پشت سر هم اعلامیه می داد که پناه بگیرن و تحت هیچ شرایطی رانندگی نکنین. از دانشگاه هم مرتب پیام و ایمیل می اومد که بچه ها رو راهنمایی کنه. بچه هایی رو که دیروز عصر رفته بودن باشگاه دانشگاه ورزش کنن فرستاده بودن توی اتاق رختکن که زیرزمینه و اونجا نگه اشون داشته بودن تا خطر رفع بشه. ما مونده بودیم بریم توی زیرزمین یا نه. دیدیم همسایه ها نرفتن، ما هم نرفتیم. تقریبا یک ساعت آژیر بی وقفه به صدا دراومد تا اینکه ساکت شد اما به شدت بارون اضافه شد و حالا خطر سیل ما رو تهدید می کرد. اعتراف می کنم که ترسیده بودم با اینکه یه جورایی می دونستم خطری ما رو تهدید نمی کنه چون خبری از آب گرفتگی توی محله ی ما نبود. محمد رفت و زیرزمین رو هم چک کرد که نکنه آب اونجا جمع شده باشه اما خوشبختانه همه چی در حالت عادی بود. من از ترس قطع شدن برق یا مجبور به فرار و پناه گرفتن فوری شدن، چراغ قوه ها رو توی خونه پخش کردم و سر دست گذاشتم و گوشی هامون رو شارژ کردم. آژیر یک بار دیگه حدود ساعت یازده و نیم هم به صدا دراومد اما این بار حدود بیست دقیقه بیشتر نبود. برای آدمی مثل من که بارون همیشه یه چیز رمانتیک و خواستنی بوده و هر لحظه چشم به آسمون داشتم که بباره، ترسیدن از بارون و آرزوی بند اومدنش چیز عجیبی بود. همون چند ساعت کافی بود که به فکر اون آدم هایی بیفتم که الان روزهاست آرزو می کنن بارون بند بیاد و منتظرن کسی نجاتشون بده یا برگردن سر خونه و زندگی اشون؛ خونه ای که به احتمال زیاد الان در آب شناوره.

امروز تقریبا همه چی اینجا عادیه. صبح از بارون خبری نبود اما هوا به طرز عجیبی از سی و چند درجه به 15-16 درجه رسیده و سرد شده. ظهر چند ساعتی طوفانی شد اما فعلا فقط باد می یاد. پیش بینی ها می گن ابرهای عصبانی تگزاس امشب تنسی رو ترک می کنن تا شهر و ایالت دیگه ای رو خراب کنن. از فردا اینجا آفتابی خواهد بود و کم کم همه این چند شب رو فراموش می کنن و خاطره اش تبدیل میشه به یکی از دوران های پر باران نشویل اما اون آدم هایی که زندگی اشون رو آب برده تا ابد این چند روز رو به خاطر خواهند داشت.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۳۲۸
آگوست
امروز تجربه ی جدیدی رو پشت سر گذاشتم که میشه بهش گفت: life changing! توی جاده و در بزرگراه رانندگی کردم! از وقتی که بچه ها رفتن مورفیسبرو، یه چند باری توی شهر، توی بزرگراه رانندگی کرده بودم اما هنوز جرات نداشتم خارج از شهر رانندگی کنم. امروز باید واسه قراری ساعت سه بعدازظهر فرانکلین می بودم. با رانندگی در بزرگراه تقریبا بیست دقیقه فاصله است و اگه بخوای از غیر بزرگراه بری میشه حدود 45 دقیقه. قصد داشتم از توی شهر برم که معلوم شد محمد اون ساعت کلاس نداره. خواهش کردم منو برسونه. گفت باهام میاد اما باید خودم بشینم پشت ماشین و از بزرگراه برم! یه کم مخالفت کردم اما چیزی نگفتم. امروز از صبح بارونی بود. واقعا توی هوای بارونی توی جاده رانندگی کردن خطرناکه چون سرعت بالای ماشینا اینقدر آب به این ور و اون ور می پاشه که دیگه از یه جایی به بعد اصلا چیزی دیده نمیشه، حتی چراغ ماشین ها. با دودلی ظهر رفتم دانشگاه دنبال محمد اما هر چی اصرار کردم بشینه، قبول نکرد. با اینکه می ترسیدم اما راستش زیادم بدم نمی اومد این کار رو بکنم. فقط چون محمد باهام بود یه کم ترسم بیشتر بود که نکنه خدای ناکرده اتفاقی واسه جفتمون بیفته. خوشبختانه بارون قطع شد و جاده واقعا اونقدری که انتظار داشتم شلوغ نبود واسه همین لاین عوض کردن خیلی سخت نبود. خیلی ترسیدم و اولش حسابی استرس داشتم اما موقع برگشتن می تونم بگم دیگه دستم اومده بود باید چیکار کنم. این تجربه برام خیلی ارزش داره. چرا؟ چون راه های بیشتری رو برام باز می کنه و امکانات بیشتری رو برام فراهم می کنه. حالا تنهایی و با صرف وقت کمتر می تونم جاهایی رو برم که قبلا نمی تونستم. خوشحالم که با اصرار محمد بالاخره بهش تن دادم.
آزاده نجفیان
۲۲:۱۳۲۴
آگوست

سه شنبه روز خوبی بود. شلوغ تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم اما در نهایت رضایت بخش. صبح همه به جز من زود از خواب بیدار شدن چون پوریا باید واسه امتحان زودتر می رفت دانشگاه. محمد هم همراهش رفت. من حدود هشت و نیم بیدار شدم و تقریبا نه و ربع زدم بیرون و شقایق رو با اون همه استرس خونه تنها گذاشتم. این بار از ورودی پارکینگ وارد شدم و مثل آدم بلیط گرفتم. از اونجایی که موزه ساعت ده باز میشه، هنوز کلی جای پارک بود و زحمتی برای پیدا کردن جای خالی نداشتم. رفتم و با شماره ای که بهم داده بودن اعلام ورود کردم. بعد هم رفتم و کارت شناسایی ام رو گرفتم. خانمی که توی باجه ی فروش بلیط بود اومد و بهم گفت باید چیکار کنم. باید به بازدید کننده ها راه استفاده از آی پاد روی برای تور صوتی تصویری نشون می دادم، کارت شناسایی اشون رو می گرفتم و بهشون یه آی پاد و هدفن می دادم. بعد هم که پسش آوردن، باید هدفن رو با دستمال مرطوب تمیز می کردم و می ذاشتم توی یه جعبه تا آخر روز ببرن و دوباره بسته بندی کنن. رونی، رئیسمون، هم اومد و سر زد و خوش آمد گفت. خیلی هم تشکر کرد که دارم باهاشون همکاری می کنم. گفت حدس می زنه امروز باید خیلی شلوغ باشه چون توریست های زیادی برای دیدن کسوف روز قبل اومده بودن به نشویل. راس ده درا رو باز کردن.

ساختمون موزه قبلا اداره ی پست نشویل بوده. واسه همین خیلی تغییرش ندادن و فقط تغییر کاربری داده. یه هال خیلی بزرگ داره که چهار دری ورودی در چهار سمتش داره. ابتدای هر راهرو یه نگهبان نشسته. سرتاسر راهرو از مرمر سیاهه و سقف خیلی بلندی داره. هنوز میشه بقایای اداره ی پست سابق رو درش دید. آخر هال میز خرید بلیط هست. مشکل اینجاست که میز من اولین چیزیه که بازدیدکننده هایی که از چهار ورودی وارد می شن می بینن! بنابراین روز سه شنبه بیش از اینکه بخوام دستگاه امانت بدم، به سوالات بازدیدکننده ها جواب دادم. سوال هایی از قبیل: از کجا باید بلیط بخریم؟ ورودی گالری کجاست؟ قدمت ساختمون چقدره و چه سالی ساخته شده؟ و از همه مهم تر، دستشویی کجاست!؟ البته از حق نباید گذاشت که تقریبا ده نفری هم برای امانت گرفتن دستگاه اومدن و یکی از عزیزان هم آی پاد بدبخت رو محکم کوبید زمین و ترکوندش! البته خوشبختانه دستگاه آسیب جدی ندید اما تا وقتی که من شیفت رو تحویل می دادم همچنان توی شوک بود. شیفت من از ساعت یه ربع به ده تا یه ربع به دو بود. در این چهار ساعت ربع ساعت میشه برای استراحت میز رو ترک کرد. اما مشکل اینجا بود که اینقدر موزه شلوغ بود و مراجعه کننده زیاد بود که من جرات نکردم برم واسه استراحت چون می ترسیدم میز رو ترک کنم و یکی بیاد و بخواد دستگاه رو تحویل بده. فقط سریع رفتم دستشویی و برگشتم. هر چی به ظهر نزدیک تر می شدیم خسته و خسته تر می شدم و البته تعداد مراجعه کننده ها هم کمتر می شد. نزدیک تموم شدن شیفت رونی اومد سر بزنه و وقت فهمید من استراحت نکردم گفت باید زودتر برم. بهش گفتم می تونم وایسم و شیفتم رو پر کنم اما رونی گفت این غیرقانونیه که من بدون استراحت 4 ساعت پشت سر هم کار کنم! بهم گفت باید زودتر برم و خودش یه فکری برای پر کردن جای من می کنه. خوشبختانه نفر بعدی زودتر اومده بود و رونی رفت و آوردش و منو مرخص کرد. خیلی هم تشکر کرد بابت زحمتی که کشیده بودم. موقع خروج هم قاعدتا ما باید یه بلیط مخصوص رو به دستگاه نشون بدیم تا بذاره مجانی بیرون بیایم اما از شانس من نگهبانی که دقیقا کنار من اون روز کشیک داده بود دم در وایساده بود و خودش در رو برام باز کرد و لازم نشد با دستگاه ور برم. در کل تجربه ی خوبی بود. اعتراف می کنم که اولش خیلی هول شدم و کمی هم نامفهوم و در هم حرف زدم اما در نهایت نتیجه رضایت بخش بود. این ماه دیگه شیفتی ندارم تا ماه آینده.

خوشبختانه پوریا هم امتحانش رو بد نداده بود و حدود ساعت سه اومد و شقایق رو برداشت. شنبه آخرین امتحانش خواهد بود و فردا دوباره میان خونه ی ما که شب رو بمونن. این هفته با سرعت عجیبی رو به تموم شدنه. نمی تونم بگم از این موضوع ناراحتم!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۳۲۱
آگوست

امروز برای دومین بار در زندگی ام خورشید گرفتگی کامل رو دیدم! یادمه اولین بار یازده دوازده سالم بود که خورشید گرفت. یادمه از پشت فیلم سونوگرافی یه بار بهش نگاه کردم و شکل تاریکی هوا رو هم یادمه اما نه چیزی بیشتر. این چند وقت که همه جا حرف کسوف بود و شنیده ها خبر از این می داد که همه ی هتل ها توی نشویل پر شدن و سیل جمعیت به این طرف سرازیره، همه ازم می پرسیدن برنامه ات برای دیدن کسوف چیه و من خیلی عادی می گفتم: هیچی! بار اولم نیست. اما امروز وقتی اتفاق افتاد فهمیدم مهم نیست چند بار در زندگی ات دیده باشیش، هر بار بار اول خواهد بود.

شقایق امروز از صبح خونه ی ما بود و محمد و پوریا دانشگاه بودن. فردا اولین امتحان از مجموع امتحانات جامع پوریا ست واسه همین بچه ها اومدن شب رو اینجا بمونن که فردا مجبور نشن توی جاده با استرس رانندگی کنن. خلاصه اینکه از صبح با شقایق زدیم به فاز شیرینی پزی: اول رولت درست کردیم اما چون خامه اش خیلی زیاد بود مجبور شدیم کیک شکلاتی هم درست کنیم و بهش خامه اضافه کنیم بلکه از هدر رفتن خامه های عزیز جلوگیری بشه. کارمون که تموم شد من رفتم حموم. ساعت حدود یک بود. شقایق گفت کسوف کامل حدود یک و نیمه، زود بیا که بریم ببینیم. من که از حموم پریدم بیرون شقایق رفته بود توی حیاط جلویی. هوا هم داشت کم کم تاریک می شد. سریع لباس پوشیدم و موهای خیسم رو همینطور شونه کردم و رفتم بیرون. دیدم شقایق با خانم همسایه امون، گرم، مشغول اختلاط کردنه! منو که دیدن معلوم شد که خانم همسایه شقایق رو با من اشتباه گرفته. خلاصه اینکه شری عینک داشت، چیزی که ما نداشتیم، و بهمون اجازه داد با عینکش به خورشید نگاه کنیم. ماشاالله چونه ی خیلی خیلی گرمی داشت و یک دقیقه از حرف زدن غافل نمی شد. شری سایه های روی زمین رو بهمون نشون داد؛ صدها سایه ی هلالی شکل که تصویر ماه روی خورشید بودن! خیابون به طرز عجیبی ساکت بود. هیچ ماشینی رد نمی شد. هر چی هوا تاریک و تاریک تر می شد، صدای پرنده ها و حشره هایی که شب ها در میان بیشتر و بیشتر می شد. بیچاره ها حسابی قاطی کرده بودن. بعد اون لحظه ی طلایی تاریک رسید. خورشید کاملا پوشیده شد. تعجب کردم که اینقدر خوب شکل تاریکی هوا رو یادم مونده بود. با اینکه خورشید کاملا پشت ماه بود اما هوا کاملا تاریک نبود، مثله دم دمای غروب تاریک بود نه تاریک آخر شب. حال عجیبی بود، خیلی عجیب. اول اینکه تازه می فهمیدی خورشید چقدر قدرتمنده که با وجود اینکه در نقابه اما کوچک ترین گدازه اش اینطور همه جا رو روشن می کنه. دوم فکر اینکه اگه خورشید از اون پشت در نیاد، چی میشه، آدم رو میخکوب می کرد. حتی تصور اینکه مثلا مردمان هزار سال پیش در چنین وضعیتی چه حالی بهشون دست می داده هم ترسناک و در عین حال خنده داره. کل کسوف کامل دو دقیقه طول کشید. به محض اینکه ماه کمی حرکت کرد، همون نقطه ی کوچیکی که از خورشید پیدا شد، همه جا رو روشن کرد و صداهای طبیعت به همون سرعتی که بیدار شده بودن، دوباره خاموش شدن البته به جز صدای خانم همسایه!!! لحظه ای از حرف زدن نمی ایستاد. خیلی خانم مهربان و خونگرمی بود. ما رو دعوت کرد توی بالکنش بشینیم و برامون آب آورد. غذاش روی اجاق بود. از هر دری حرف می زد و ما حتی فرصت نمی کردیم درمقابل حرفاش عکس العمل نشون بدیم. شوهر و بچه هاش رفته بودن پارک خورشید گرفتگی رو ببینن. هوا بیرون هی گرم و گرم تر می شد. من که داشتم دنبال راه فرار می گشتم بهش گفتم غذاش رو اجاق نسوزه که گفت زیرش رو خاموش کرده. بعد تعارف کرد بریم تو. رفتیم. یه خونه ی بزرگ و شلوغ با دیوارهایی به رنگ قرمز روشن. همه جا پر از عکس و نقاشی بود. شروع کرد یکی یکی در مورد نقاشی ها برامون حرف زدن که من یادم اومد در خونه رو باز گذاشتم. اجازه گرفتم که برم در رو ببندم که دیدم بچه هاش دارن میان توی خونه و اگه ببینن یه غریبه داره در خونه رو باز می کنه خدا می دونه چه فکری پیش خودشون خواهند کرد و چه واکنشی نشون خواهند داد. سریع برگشتم توی اتاق و به شری گفتم بچه هاش دارن بر می گردن. همون موقع سر رسیدن و از تعجب دیدن من شاخشون در اومده بود. سریع خودم رو معرفی کردم و معلوم شد اونا هم به گرمی و پر سر و صدایی مادرشون هستن. خلاصه اینکه این خانواده ایرانیان زیادی رو می شناختن و عاشق سوپر مارکت های ایرانی نشویل بودن. شری بلند شد که بره واسه ما نوشیدنی بیاره که من گفتم اگه اجازه بدید ما مرخص بشیم. کلی تشکر کردیم و زدیم بیرون. اینم یه چشمه ی دیگه از مهمون نوازی جنوبی ها بود که در همسایگی ما خودش رو نشون داد.

پوریا و محمد حدود 8 اومدن خونه و شام مفصلی که تدارک دیده بودم و شیرینی مفصلی که پخته بودیم رو خوردیم و حالا هم بچه ها رفتن که بخوابن و من هم کم کم دارم از هوش می رم. فردا برای من روز مهمیه. چرا؟ چون اولین روز کاری ام در موزه خواهد بود. کم کم دارم استرس می گیرم اما خوشحالم که اینقدر خسته ام که نمی تونم زیاد بهش فکر کنم. کاش فردا روز خوب و درخشانی باشه. مدتهاست چشم به راه همچین روزی ام.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۱۳
آگوست
تصویر این ده روزی که گذشته اینقدر در ذهن من بهم ریخته است که به سختی می تونم مرتبش کنم تا ازش بنویسم. اینقدر اتفاقای مختلف مهم و بی اهمیت افتاده و اینقدر به بدو بدو گذشته که توی ذهنم مثل یک دیوار سرتاسر خط خطی نقش بسته.
اول از همه اینکه با احتساب امروز، ما الان دو سال و دو روزه که به خاک آمریکا وارد شدیم! باورش برام خیلی سخته که به این زودی دو سال گذشته. چرا؟ چون از نظر منطقی نمیشه این همه اتفاق فقط توی یک سال اخیر افتاده باشه!!! در عین حالی که این دو سال زود گذشته، خیلی هم کشدار و نفس بر گذشته. خستگی دقیقه به دقیقه اش رو روی شونه هام احساس می کنم.
کارلا و لوریس پنج شنبه نشویل رو به مقصد بوستون ترک کردن و الان اونجا مشغول جاگیر شدن هستن. دوشنبه ی گذشته بچه ها رو برای صرف عصرانه خونه دعوت کردم. جمع امون هر روز داره کوچیک و کوچیک تر میشه. این بار فقط کارلا و ایو و ارسولا بودن که کارلا هم رفت. فکر کردن به رفتنش خیلی سخت بود و واقعا هم سخت گذشت اما این خاصیته روزگاره که آدمیزاد کم کم به همه چیز عادت می کنه. نشویل بدون کارلا دیگه نشویل سابق نیست اما هنوز شهریه پر از آدم های دوست داشتنی و فرصت های دوستی.
توی همین هفته بالاخره از موزه ی هنرهای معاصر برام ایمیل اومد که بک گراند چک رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و الان به شکل رسمی یکی از داوطلبان موزه به حساب میام. کمی نگران بودم که نکنه  شرایط مساعد پیش نره اما الحمدلله بخیر گذشت. فکر اینکه بالاخره قراره یه کار جدید روی شروع کنم، واقعا حالم رو بهتر می کنه.
توی همین هفته، ایمیل سرنوشت ساز دیگه ای هم دریافت کردم. یکشنبه ی پیش از دفتر مجله بهم ایمیل دادن و مقاله ام رو برای اصلاحات برگردوندن. یک هفته وقت داشتم که فرمایشات استادان محترم رو در مقاله اعمال کنم و برگردونم. اعتراف می کنم که خیلی سخت و استرس زا بود. اوایل حتی نمی تونستم لپ تاپم رو باز کنم و پشت میز بشینم. چنان اضطراب و بی قراری ای همه ی وجودم رو می گرفت که می خواستم با بالاترین سرعت ممکن فرار کنم. اما کم کم آرامش برگشت، گیرم با همه ی اون خاطرات وحشتناک و دردناک. مقاله و نامه ی جواب به سردبیر رو دیشب ایمیل کردم. راستش اصلا انتظار نداشتم این کار اینقدر سریع پیش بره. درست وقتی که دلت می خواد دنیا یه کم معطل کنه که تو دوباره سر پا بشی، پاش رو میذاره روی گاز. خدا نکنه وقتی که بخوای همه چی سریع تر انجام بشه! عجیب ترین چیزی که توی این یک هفته فرصت تعیین شده تجربه کردم، حس خودم نسبت به سرانجام این مقاله بود. نمی دونستم واقعا می خوام پذیرش بگیره یا نه؟! در نهایت به این نتیجه رسیدم که انگار دارم به سمت یه سیاهچاله حرکت می کنم. سیاهچاله ای که همه چیز رو در خودش می بلعه و هر روز نزدیک و نزدیک تر و بزرگ و بزرگ تر میشه. عجیبه که آدم در عین ناامیدی می تونه این همه احمقانه امیدوار باشه.
کمتر از ده روز دیگه اشکان و پوریا امتحان جامع دارن. یادم میاد چند سال پیش که خودم در این شرایط بودم، و بماند که چه شرایط گندی بود، شب امتحان توی فیس بوک نوشتم که فردا قراره آخرین امتحان زندگی ام رو بدم! اون موقع نمی دونستم روزگار قراره امتحانایی رو پیش روم بذاره که امتحان جامع انگشت کوچیکش هم نیست. به هر حال از اونجایی که تقریبا هر روز پوریا میاد نشویل که بره کتابخونه ی دانشگاه درس بخونه، شقایق هم میاد پیش من که از صبح تا شب اونجا و توی اون خونه تنها نباشه. من کارای روزانه ام رو می کنم و در ضمنش حرف می زنیم. خوبه که هر دو هم صحبت داریم و تنها نیستیم. امیدوارم امتحان بچه ها هم به خیر و خوشی بگذره و خلاص بشن.
در کنار همه ی این فکر و خیال ها و استرس ها، پروژه ی دکتر رفتن و پرونده ی پزشکی تشکیل دادن هم همچنان در جریانه. کلینیکی که این بار منو ویزیت می کنه توی فرانکلینه که نیم ساعت رانندگی هم به بقیه ی انتظارها اضافه شده. الان که دارم می نویسم تازه می فهمم چرا این ده روز اینقدر تصویر آشفته ای در ذهن من داره؛ این همه استرس و رفت و آمد و فکر و خیال، چطور ممکنه شکل دیگه ای تصویر بشن؟! امیدوارم هفته ای که در پیشه با خودش آرامش و راحتی بیشتری همراه داشته باشه.
آزاده نجفیان
۲۲:۵۳۰۴
آگوست

فردا اولین روز تعطیلی ما بعد از سه هفته اسباب کشی ست! در کمال شگفتی هیچ برنامه ای نداریم که بخوایم بخاطرش بدو بدو کنیم یا استرس داشته باشیم. فکر می کردیم ریچارد قراره واسه چند روز بیاد نشویل و هر دو خیلی استرس داشتیم که زودتر طبقه ی بالا رو مرتب و تمیز کنیم اما خوشبختانه معلوم شد قراره ماه دیگه بیاد. شنیدن این خبر چنان نور امیدی در دلم زنده کرد که ظرف چند دقیقه احساس کردم همه ی تابستون دوباره بهم برگشته! خوب که نگاه می کنم می بینم این تابستون هیچ کار مفیدی نکردم. یاد اون روزهایی بخیر که تابستون بهار کتاب بود و می خوندم و می خوندم و می خوندم... .

امشب به مهمونی خداحافظی لوریس و کارلا دعوت بودیم. در واقع خودشون توی یه بار مهمونی گرفته بودن و همه رو دعوت کرده بودن. بار مورد نظر توی مرکز شهر بود و در واقع خودشون آبجو رو تولید می کردن. ما که آبجو خور نیستیم واسه همین تا حالا پامون به این جور جاها باز نشده بود و دلیلی هم نداشتیم که بریم. از طرفی این اواخر واقعا احساس امنیت نمی کردیم توی جاهایی که سفیدهای مست جمع هستن ظاهر بشیم ولی به هر حال امشب به چند دلیل فرق می کرد: اول اینکه میزبان عزیزی داشتیم و دوم هم اینکه بیش از بیست نفر آدم بودیم که با خودش امنیت میاره. کارلا و لوریس پیتزا خریده بودن اما جالب تر اینکه هیچ کس انتظار نداشت میزبان پول آبجوش رو بده. همه رفتن و خودشون سفارش دادن. از این حرکت خیلی خوشم اومد. غرض دور هم جمع شدن بود نه توی خرج انداختن میزبان هر چند میزبانان محترممون شام میهمانانشون رو هم خریده بودن. شب خوبی بود و دور همی لذت بخشی شد. هوا بسیار بسیار عالی بود. واقعا انگار کمر گرما شکسته. امروز بعدازظهر بارون شدیدی اومد و دور از انتظار نبود که عصر هوا خنک باشه. ما قبل از 9 بلند شدیم اما فکر کنم هنوز بچه ها اونجا باشن. 

خداحافظی با کارلا برام خیلی خیلی سخته. فکر کردن بهش دردی رو توی سینه ام بیدار می کنه که دو سال پیش همین روزها تجربه اش کردم. روزگار دزده؛ تا می بینه به چیزی یا کسی دل خوشی، به یه بهانه ای ازت می گیرتش. من که خداحافظی نکردم. هنوز یک هفته وقت هست. کاش می شد این هفته کش بیاد و طولانی تر بشه.

آزاده نجفیان