آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۳:۴۲۰۲
آگوست

بالاخره دور اول اسباب کشی ها تمام شد! دیروز شقایق و پوریا رفتن مورفیسبرو و به سلامتی مستقر شدن. خونه اشون شکر خدا جای خوبیه و خوب و خوشگله فقط حیف که از ما دورن. نگار و احمد و بچه هاشون هم روز دوشنبه به سمت بوستون حرکت کردن. یکشنبه ظهر رفتیم به اونا هم کمک کردیم. دور اسباب کشی ها آخر این ماه شروع میشه و امیدوارم که آخرین دور باشه. با اینکه تقریبا دو هفته است که توی این خونه مستقر شدیم اما هنوز به نظرم همه جا بهم ریخته و نامرتبه. هنوز وقت نکردم همه چی رو اونطور که میخوام نظم بدم و مرتب کنم. فقط هم اسباب کشی عامل حواس پرتی و خستگی نبوده، خیلی چیزهای دیگه هم این وسط اتفاق افتادن که مانع از استراحت ذهنم شدن. مثلا اینکه توی همین ده روز اخیر رفتیم و برای من پرونده ی پزشکی تشکیل دادیم. از اونجایی که من بیمه ندارم، بیمارستان های کمی هستن که حاضرن من رو پذیرش کنن. بالاخره یه بیمارستان معقول پیدا کردیم که خیلی هم دور نیست و در عین تمیز و مرتب بودن، خوب هم رسیدگی می کنن. خانم دکتری منو به شکل کلی معاینه و ویزیت کرد بعد براساس مشکلات و شکایت هام منو به دکترهای متخصص ارجاع داد. امروز صبح باید می رفتم رادیولوژی تا از کمرم عکس بگیرم بلکه برای این درد بی امان ده ساله نامی و راه حلی پیدا بشه. نکته ی جالب توی این رفتن ها و اومدن ها و از این ساختمون و به اون ساختمون کردن ها هست اینه که هر بار تلفظ اسمم رو به شکل متفاوتی می شنوم! وقتی توی اتاق انتظار نشستیم تا صدام بزنن، هر پرستاری که فقط مجموعه ای از اصوات از دهنش موقع صدا زدن بیمار در می اومد، یعنی داشت منو صدا می کرد. یکی از نگرانی هایی که مثلا امروز برای عکس برداری داشتم این بود که بهم از این لباسا بدن که پشتش بازه و من کلی معذب بشم. از اونجایی که این مجموعه ی درمانی مورد نظر متعلق به کلیسا است و خطوط قرمز مذهبی داره، پرستاری که منو صدا زد و رخت کن رو بهم نشون داد، دو تا گان بهم داد که از جلو و عقب بپوشم و کاملا پوشیده باشم! همه چیز خیلی تمیز و مرتب بود و خیلی سریع انجام شد بدون حرف یا حرکتی اضافه. قراره تا فردا نتیجه ی عکسبرداری رو واسه دکترم بفرستن و دکتر باید بهم زنگ بزنه تا توضیحات لازم رو بده. اگر از اونا خبری نشه من باید خودم زنگ بزنم.

از اونجایی که پنج شنبه دیگه کارلا داره میره، داریم سعی می کنیم تا جایی که وقتش اجازه می ده ببینیمش. امروز بعدازظهر باهاش رفتیم سینما، جدیدترین فیلم کریستفر نولان: دان کرک. فیلم یقینا یکی از بهترین کارهای نولان نیست اما واقعا فیلم خوب و نفس گیریه. در همه ی اون یک ساعت و نیمی که توی سینما بودیم نفس از کسی در نمی اومد چون هر لحظه منتظر بودیم اتفاق بدی بیفته. هر چند فیلم تاریخی ژانر مورد علاقه ی نولان نیست اما هنرش اونجاست که حتی وقتی فیلم تاریخی هم می سازه از زاویه ی دید متفاوتی روایتش می کنه. خیلی بامزه بود که تعداد زیادی خانم ها و آقایون مسن و سن بالا برای دیدن فیلم اومده بودن. به شوخی به بچه ها می گفتم اینا متعلق به همون زمانی هستن که فیلم داره روایت می کنه، این چیزا براشون خاطره ای بیش نیست. چقدر دلم می خواد بدونم اونا در مورد فیلم چه فکری می کنن.

هنوز خیلی کار مونده تا این هفته تموم بشه. باید زودتر بخوابم چون فردا کلاس زبان دارم اما خوابم نمی بره چون تیزر دو تا فیلم ترسناک رو توی سینما دیدم و محمد هم زود رفته خوابیده و منو با این خونه ی درندشت ساکت تنها گذاشته. هر کاری کردم تمرکز کنم دیدم نمی شه. الان همه ی درا رو قفل و چک کردم و وسایلم رو آوردم توی تخت و دارم می نویسم بلکه کمی از وحشت و بی خوابی ام کم بشه! امیدوارم زود خوابم ببره.

آزاده نجفیان
۱۱:۵۵۲۹
جولای
کارول به مدت 15 سال توی موزه ی هنرهای معاصر نشویل به شکل داوطلب کار می کرده. چند هفته قبل ازش خواهش کردم که بهم کمک کنه تا من هم به عنوان داوطلب اونجا مشغول به کار بشم. با ویزایی که من دارم که ویزای دانشجویی اونم از نوع وابسته محسوب میشه، توی آمریکا اجازه ی کار ندارم و تنها می تونم توی فعالیت هایی شرکت کنم که توش دست کم به شکل قانونی پولی رد و بدل نمیشه! کارول به مسوول موزه ایمیل زد و با جزئیات من رو بهشون معرفی کرد و گفت می تونم کمک خوبی در بخش آموزش باشم. خیلی استقبال کرده بودن و گفتن اتفاقا الان وقتیه که اپلیکیشن داوطلبان روی سایت باز شده و من باید برم اونجا و رسما درخواستم رو ارسال کنم. منم این کار رو کردم و بلافاصله ایمیل پذیرفته شدن به عنوان داوطلب در موزه رو دریافت کردم! امروز صبح همه ی داوطلبان جدید توی موزه جمع شدن برای آموزش قبل از شروع کار و شیفت بندی.
نه و نیم برنامه شروع می شد. خوشبختانه این خونه ی جدید به همه جا خیلی نزدیکتره و فقط ده دقیقه رانندگی تا موزه بود. هوا هم برعکس هفته ی گذشته خیلی عالی بود. وقتی که رسیدیم اول کلی دردسر کشیدم تا پارکینگ موزه رو پیدا کردم. بعدش هم مثله خنگا از گیت خروجی وارد شدم که همین باعث شد نتونم اون کاغذی که موقع ورود به پارکینگ می گیری رو بگیرم و کلی هول شدم. راه برگشتی نبود. من توی پارکینگ بودم و راهی برای خارج شدن هم نبود. به هر حال رفتم پارک کردم و رفتم داخل. دم در به نگهبان گفتم چی شده و جواب داد موقع خارج شدن اون دکمه ی راهنمایی رو بزن، بهت می گن چیکار کنی.
یه خانم مسن اما بسیار خوش اخلاق منتظر بود تا منو راهنمایی کنه. خودش رو معرفی کرد و راه رو بهم نشون داد. من اولین نفر بودم و ساعت تازه نه بود. بهم یه کیف و چند تا فرم و دفترچه دادن که باید پر می کردم. صبحانه هم آماده روی میز بود. کم کم بقیه هم رسیدن. برخلاف تصورم نه تنها همه پیر نبودن بلکه بینشون همسن و سال های من و حتی نوجوون ها هم بودن. باز هم برخلاف تصور من و دلگرمی های کارول، متاسفانه توی بخش آموزش نیفتاده بودم و منو گذاشته بودن بخش بازدیدکننده ها. معلوم شد در نهایت کارم اینه که در بهترین حالت به بازدید کننده ها رو راهنمایی کنم و بهشون خوش آمد بگم. خیلی حالم گرفته شد. من داوطلب شده بودم تا با آدمای جدید آشنا بشم و کارای جدید یاد بگیرم نه اینکه پشت یه میز یه گوشه بشینم و منتظر بشم کسی از در داخل بیاد. اولش فکر کردم چون خارجی ام قبولم نکردن بعد دیدم یه پسر هندی واسه بخش آموزش پذیرفته شده. مسوول هماهنگی داوطلبا، رونی، گفت اگر توی بخشی افتادید که الویت اولتون نبوده علتش اینه که ما افراد رو براساس روزهای آزادی که می تونن توی موزه باشن و اینکه کی زودتر اپلیکیشن رو پر کرده و درخواست داده توی بخش های مختلف قرار دادیم. بنابراین کسی که زودتر از شما فرم رو پر کرده و برخلاف شما روز مورد نظر ما خالی بوده، کار رو گرفته اما شما در الویت دومتون براساس توانایی هاتون قرار داده شدید. ما باید فعلا 32 ساعت توی موزه کار کنیم، که میشه حدود چهار ماه، ماهی حداکثر دو شیفت چهار ساعته. بعد از این چهار ماه، گویا میشه به بخش های دیگه خودت رو منتقل کنی. رونی توضیحات کلی در مورد شیوه کار موزه و انتظارات از ما و بعد هم نحوه ی چک کردن شیفت و... داد و رفتیم توی موزه یه دور زدیم و با بخش هایی که باهاش سر و کار داریم آشنا شدیم. شیفت من از 22 آگوست شروع میشه؛ دومین و چهارمین سه شنبه ی ماه.
آدم های بسیار خوبی به نظر می رسیدن. هر چند خیلی توی ذوقم خورد اما به هر حال باید از یه جایی شروع کنم. این کار کمترین حسنش اینه که منو با آدم های جدید آشنا می کنه و بهم فرصت کسب تجربه های جدید رو می ده. کی می دونه بعدش قراره چی بشه و روزگار چه برنامه هایی در سر داره؟!
نگار اینا روز دوشنبه به سمت بوستون حرکت می کنن و فردا قراره وسایلشون رو بار بزنن. ما هم طبیعتا داریم می ریم کمک. سه شنبه هم شقایق اینا اسباب کشی دارن. نمی دونم این ماجراهای اسباب کشی قراره کی تموم بشه اما من که کم کم دارم از پا می افتم.
آزاده نجفیان
۲۳:۳۰۲۶
جولای

امروز میشه 5 روز که ساکن خونه ی جدید هستیم. اسباب کشی به خوبی و خوشی گذشت. ضرب المثلی هست که میگه چشم می ترسه و دست کار می کنه. فکر و خیال اسباب کشی از خودش سخت تره. البته اشاره به این نکته ضروریه که اگر کمک دوستان نبود بعید می دونم کار به این آسونی ها برگزار می شد.

محمد صبح روز شنبه رفت و یه وانت اجاره کرد و بعد هم وسایل رو کم کم بار زدن. توی اسباب کشیه که آدم تازه می فهمه چقدر وسیله داشته و باورش نمی شه این همه وسیله رو توی یه آپارتمان یه خوابه جا داده بوده! تقریبا ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که همه ی وسایل توی خونه ی جدید بارگذاری شدن و بچه ها خسته و له برگشتن خونه هاشون. ما هم هر چی سعی کردیم کمی استراحت کنیم نشد و تقریبا از حدود چهار بلند شدیم به جمع و جور کردن و مرتب کردن. خوبی کار اونجا بود که من قبلا خونه رو تمیز و مرتب کرده بودم و خیلی از وسایل رو از جمله وسایل آشپزخونه رو آورده بودن و جا داده بودم واسه همین فقط باید خرده ریزها و البته خیل عظیم کتاب ها رو سر و سامون می دادیم. بسته بندی وسایلمون یک هفته طول کشید و در آوردن و دوباره چیدنشون کمتر از نصف روز! حدود نه و نیم شب بود که همه چی از کارتن ها دراومده و سر جاش رفته بود. حتی محمد تخت رو هم دوباره سر هم کرده بود. از اونجایی که اینترنت نداشتیم مجبور شدیم شب بریم زودتر بخوابیم اما مشکل از اونجایی شروع شد که همین که دراز کشیدم و چشمم گرم شد، از شدت خفگی از خواب پریدم. بلند شدم و همینطور بی هوا توی خونه قدم زدم. به اتاق که برگشتم فهمیدم بوی موندگی و بوی گربه توی اتاق منو از خواب بیدار کرده! خلاصه اینکه شب اول توی این خونه به خستگی زیاد و بی خوابی گذشت. یکشنبه مبلا و میزها رو سر و سامون دادیم و کم کم شکلش رو برگردوندیم به حالت عادی. بعد هم رفتیم و اینترنت خریدیم که قرار شد دوشنبه بیان و وصل کنن. آدم این جور مواقع ست که متوجه میشه چقدر اینترنت نقش تعیین کننده ای در زندگی اش بازی می کنه.

این چند روز خرد خرد و یواش یواش با خونه آشنا شدم. هنوز تمیزکاری و مرتب کردنش اون اندازه که من می خوام به انجام نرسیده اما دیگه به جایی برای زندگی تبدیل شده. خیلی بزرگه. من بچه ی زندگی آپارتمانی هستم و فقط شش سال اول زندگی ام رو توی ساختمونی که میشه بهش گفت یه خونه ی بزرگ و واقعی زندگی کردم. راستش همیشه زندگی آپارتمانی رو ترجیح دادم به چند دلیل: اول اینکه مسوولیت کمتری متوجه شخص آدمه. تو پول شارژ رو پرداخت می کنه و مسوول ساختمون به خیلی از موارد رسیدگی می کنه و در نهایت اگر هم مشکلی پیش بیاد با خیلیای دیگه درش شریکی که حل کردنش رو سرعت می بخشه. دوم اینکه من از خونه هایی که سوراخ سنبه دارن می ترسم. اینکه هر دری رو باز می کنی پشتش یه در دیگه است و هر گوشه ای یه درز و کشو داره منو به وحشت می ندازه چون دیگه نمی دونم همزمان توی همه ی این جاها که خونه ی من هستن چه خبره! این خونه خیلی سوراخ سنبه داره. هنوز جاهایی رو پیدا می کنم و چیزهایی رو می بینم که قبلا ندیده بودم اما کم کم داره چم و خمش دستم میاد. کلا کاری با طبقه ی بالا نداریم البته فعلا. هنوز هم فرصت کشف حیاط رو پیدا نکردم که مهمترین دلیلش گرما و هزاران پشه ی خون خواری ست که آزادانه بیرون می چرخن. خیلی کار برای انجام دادن هست. یه خونه واقعا به نگهداری و توجه نیاز داره؛ هر چی بزرگتر باشه این نیاز هم بیشتر میشه. در نهایت اما باید بگم الحمدلله ما مستقر شدیم و فردا هم اگه خدا بخواد میریم و کلید اون یکی خونه رو پس می دیم. امیدوارم روزهای خوبی در این خونه ی جدید در انتظارمون باشه.

آزاده نجفیان
۱۲:۱۰۲۱
جولای

فردا روز موعوده! شب ها نمی تونم بنویسم چون خسته تر از اونی هستم که بتونم کار دیگه ای انجام بدم. این چند روز همه اش در رفت و آمد بین این خونه و اون خونه گذشته. کم کم وسایل رو بردم و اونجا چیدم و یه کم اونجا رو تمیزکاری کردم تا قابل زندگی بشه. متوجه شدم از گربه ها متنفرم و بهشون حساسیت دارم. موی گربه همه جا هست و دو ماه خالی بودن خونه و گرد و خاک هم مزید بر علت شده که نشه به راحتی اونجا نفس کشید. پریروز نزدیک به یک ساعت فقط داشتم روی فقط یک کاناپه رو جارو می کشیدم بلکه بشه روش نشست! تازه بعد از این همه جارو کشیدن هنوز نمیشه با اطمینان گفت کامل تمیز شده. دیروز به راهنمایی کارول توی اینترنت سرچ کردم که چطور میشه از شر موی گربه راحت شد و راه کارهای مفصلی هم پیدا کردم که هنوز وقت پیاده کردنشون رو پیدا نکردم. فعلا خونه رو در حد قابل تحمل پاکسازی کردم تا بعد از اینکه کامل منتقل شدیم برم سراغ تمیزکاری بنیادی.

تقریبا همه چیز جمع و توی کارتن ها بسته بندی شده. این «تقریبا» مایه ی عذاب و اضطراب منه چون هنوز چیزهایی هست که تا لحظه ی آخر بهشون نیازه یا اینکه نمی دونی چیکارشون کنی و کجا جاشون بدی و دیدنشون دور و برت عذابت می ده. مثل مرغ سرکنده شدم! نمی تونم دو دقیقه یه جا آروم بشینم. همه اش احساس می کنم باید کاری کنم یا چیزی رو بسته بندی کنم اما در نهایت واقعا کاری نمونده. امروز عصر با محمد می ریم و آخرین کارتن ها و وسایلی رو که میشه با ماشین برد رو می بریم و اونجا جا می دیم. اگر اون خونه پر از وسایل نبود، میشد همه چیز رو گذاشت و یه روزه بار زد و برد خالی کرد اما ما رسما داریم به یه خونه ی کامل اسباب کشی می کنیم واسه همین هی باید ریز ریز وسایل رو جا بدیم که جا واسه بعدی  ها باز بشه.

کمرم به شدت درد می کنه و به سختی می تونم سر پا وایسم. متاسفانه به خاطر معده ی داغونم مدتیه که دیگه حتی مسکن هم نمی تونم بخورم واسه همین شرایط یه کم سخت تر شده. نگرانی ام دو بخش شده: یکی اسباب کشی، یکی جا دادن و مرتب کردن وسایل. فکر اینکه تازه وقتی همه ی این وسایل رو بردیم اون ور من باید حداقل یک هفته وقت بذارم تا جا براشون باز کنم و خونه رو مرتب کنم داره منو از پا می ندازه. به محمد می گم فکر کنم سر و سامون دادن اون خونه اینقدر طول بکشه که وقتی همه چی سر جاش قرار گرفت یک سال شده و ما باید بلند شیم! روز یکشنبه باید برگردیم و همین خونه رو تمیزکاری و واسه تحویل آماده اش کنیم. اگه خونه مرتب و تمیز نباشه جریمه می کنن و از پول پیشمون کم می کنن. باید نهایت تلاشم رو بکنم که بهانه دستشون ندم بیش از معمول ازمون پول کم کنن. 

شقایق و پوریا و اشکان فردا صبح میام واسه کمک. شقایق حتی قراره زحمت بکشه و ناهار درست کنه. خودشون آخر هفته ی دیگه اسباب کشی دارن. پوریا و اشکان هم توی آگوست باید امتحان جامع بدن. اینکه با این همه گرفتاری واسه ما وقتشون رو خالی کردن واقعا مایه ی دلگرمیه. نمی دونم دفعه ی دیگه ای که این وبلاگ رو به روز می کنم کی خواهد بود. جدا از فردا و پس فردا که احتمالا وقت نفس کشیدن هم نداشته باشیم، اینترنت اون خونه هنوز خیلی به راه نیست و کمی طول می کشه دوباره دسترسی کامل داشته باشم. لطفا دعای خیرتون رو روانه ی ما کنید تا این کار هم به خیر و سلامتی تموم بشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۴۱۶
جولای

ما در کل خیلی وسیله و خرت و پرت نداریم اما حالا که داریم به خونه ای نقل مکان می کنیم که خودش پر از وسایله، همین چهارتا تیکه وسیله هم خیلی به چشم می یاد و نمی دونیم باهاشون چیکار کنیم. در همین راستا (!) تصمیم گرفتم کتابخونه امون رو بفروشم. کتابخونه ی ما خیلی هم کتابخونه نیست. چند تا قفسه است که به سختی کنار هم چسبونده شده اما در کمال تعجب خیلی خوب و محکم ایستاده و این دو سال حجم نامنظم کتابای ما رو تحمل کرده. از اونجایی که نقل و انتقال و تغییر مکان یه حرکت کاملا معمولی در آمریکا به شمار می یاد، سایت های زیادی هم هستن که کمک می کنن این جور مواقع بتونی وسایلت رو بفروشی یا وسایل دیگران رو بخری. این سایت ها ایالت به ایالت و شهر به شهر دسته بندی می شن و حتی می تونی توی یه منطقه ی خاص دنبال وسایل مورد نظرت بگردی. به هر حال سایت دنگ و فنگ خاص خودش رو داره اما میشه از اپلیکیشن هایی با همین کاربری اما کاربرد راحت تر هم استفاده کرد. 

من سه عکس از سه زاویه متفاوت از کتابخونه امون گرفتم و توی یکی از این اپلیکیشن ها بارگذاری کردم. قیمت رو هم زدم 5 دلار چون محمد معتقد بود کسی واسه بیشتر از این به خودش زحمت نمی ده این قراضه رو برداره. بلافاصله یه نفر بهم پیام داد که می خواد بخردش. توی همین فاصله که در مورد جزئیات بحث می کردیم، مالا بهم پیام داد که یکی از دوستانش می خواد کتابخونه رو برداره. از اونجایی که گفتگوی من با خریدار ناشناس روی پیامگیر هم اپلیکیشن بود و وقتی بهش گفته بودم کدوم منطقه زندگی میکنیم دیگه خبری ازش نشده بود، با خوشحالی به مالا گفتم که به دوستش بگه ما شنبه صبح منتظرشیم بیاد و کتابخونه رو برداره. بلافاصله هم روی اپلیکیشن اعلام کردم که کتابخونه فروش رفته. خوشحال از اینکه به این زودی و راحتی از کتابخونه رو فروختم داشتم زندگی ام رو می کردم که حدود ساعت یک نصف شب دیدم مالا پیام داده می شه کتابخونه رو توی ماشین جا داد؟! شصتم خبردار شد که گند زدم! با سابقه ای که از مالا سراغ داشتم باید حدس می زدم که نباید بهش واسه کارهای مهم اطمینان کرد. پیام دادم که نه، جا نمیشه مگه اینکه درای ماشین رو از دو طرف باز بذارین! طبیعتا با نگرانی خوابیدم و صبح دیدم پیام داده شرمنده، من فکر اینجاش رو نکرده بودم! اگه می تونین وقتی دارین واسه بردن وسایلتون وانت می گیرین بذارینش توی وانت و بیارین دم خونه ی ما پیاده اش کنین یا صبر کنین دو هفته دیگه که دوستمون قصد اسباب کشی داره و وانت اجاره می کنه میاد و ازتون می گیرتش! از شدت عصبانی ات نمی دونستم چیکار کنم؟! جواب دادم چطور ممکنه فکر حمل و نقلش رو نکرده باشی؟! من اگه جا واسه کتابخونه توی وانت داشتم با خودم می بردمش و نیازی نبود بفروشمش. مخلص کلام اینکه بعد از کلی جر و بحث مالا عذرخواهی کرد و تمام. من موندم و اعصاب خرد و کتابخونه.

البته من ناامید نشدم. دوباره اطلاعات کتابخونه رو روی اپلیکیشن بارگذاری کردم اینبار با قیمت 7 دلار و توی یکی از سایت های مشهور خرید و فروش هم با قیمت ده دلار گذاشتمش. در کمال تعجب چند نفری پیام دادن که یکی اشون حتی واسه امروز ظهر حدود ساعت 1 یا 2 قرار گذاشت بیاد و کتابخونه رو ببره. صبح بلند شدم و کتابخونه رو خالی کردم و گذاشتیمش وسط خونه که تا اومد بدیم ببره اما هر چی صبر کردیم خبری ازش نشد. حدود 5 پیام داد که وانتم وسط راه خراب شده و با جرثقیل تازه رسوندمش خونه. نمی رسم امروز بیام و می افته واسه فردا. اگه می تونی تا فردا صبر کنی که هیچ اگر نه که از نظر من ایرادی نداره. من چند تا خریدار پشت دستم داشتم که پیام داده بودن و اظهار تمایل کرده بودن که مذاکره کنن که جواب هیچکدوم رو نداده بودم، بهش گفتم اگه کتابخونه فروش نرفت خبرت می دم. به بقیه پیام دادم اگر طالبن زودتر خبرم کنن که تا این لحظه خبری از هیچکدومشون نشده. نمی دونم اما احساس می کنم انگار این کتابخونه ی ما طلسم شده که تا مرحله آخر واسه فروشش پیش می ریم و در نهایت معامله سر نمی گیره. امیدوارم ظرف همین هفته بالاخره بتونم واقعا بفروشمش والا مجبوره این همه راه رو با ما بیاد و بعد هم بره توی انباری.

آزاده نجفیان
۲۲:۳۹۱۵
جولای

بالاخره شمارش معکوس شروع شد! ایشالا آخر هفته ی آینده اسباب کشی خواهیم کرد. هفته ی پیش یه روز با شقایق رفتیم اون خونه و تا جایی که می شد بسته بندی و جمع کردیم. حالا مونده فقط یه تمیز کاری سرِ دستی و بعد هم کم کم بردن وسایل. اما توی این فاصله اتفاقات هیجان انگیز دیگه ای هم واسه ما افتاد که نوشتن ازشون دست کم دل من رو آروم می کنه.

چهارشنبه که با شقایق رفته بودیم اون خونه، موقع برگشتن هر کاری می کردم نمی تونستم از پارکینگ خونه بیام بیرون. پارکینگ خونه های حیاط دار اینجا اینطوریه که یه راهروی کوچیک کنار خونه است که می ره به سمت حیاطی پشت خونه که باید اونجا پارک کنی. خیلی از خونه ها همون پارکینگ پشتی رو هم ندارن و همون راه باریکه ی بین دو خونه میشه پارکینگ مشترک. از اونجایی که ماشین ریچارد هم توی پارکینگ پشت خونه پارکه، وقتی ما ماشینمون رو کنارش پارک می کنیم امکان سر و ته کردن ماشین خیلی کمتر میشه و گاهی هم غیرممکنه واسه همین باید دنده عقب همه ی این راه رو بیای بیرون. از یه ساعتی به بعد در شبانه روز هم همسایه ها توی اون راهروی مشترک پارک کردن که همین باعث میشه دنده عقب گرفتن مشکل تر بشه. اون روز چون ما حدود هفت داشتیم از خونه می زدیم بیرون، ماشین همسایه ها پارک بود و من هم هر کاری می کردم و هر چقدر ماشین رو جلو و عقب می بردم نمی تونستم سر و ته اش کنم که از ماشین رو از سر بیارم بیرون. هر چی هم دنده عقب می گرفتم از یه جایی به بعد گیر می کردم به لبه ی باغچه ها یا می ترسیدم بگیرم به ماشین همسایه ها و خلاصه اینکه بدجور اسیر شده بودم. خلاصه شقایق پیاده شد و به هر بدبختی ای بود به من فرمون داد تا بیام بیرون و بعد هم خیابون رو بست تا من بتونم وارد خیابون بشم و بریم! وقتی رسیدیم خونه اشون تصمیم گرفتیم بریم بیرون شام بخوریم که دیدم ای داد غافل که لاستیک عقب ماشین پنچره! اولش فکر کردم بخاطر اینکه کلی به در و دیوار مالیدم پنچرش کردم بعد دیدم اتفاقا این اون لاستیکه که اصلا امروز هیچ جوره درگیر نشده بوده. همه ی خاطرات وحشتناک پنچری ماشین و اتفاقاتی که پارسال همین موقع ها برامون افتاده بود، یکدفعه زنده شد. خوشبختانه این دفعه تنها نبودیم، جایی گیر نکرده بودیم و لوازم پنچرگیری هم همراهمون بود. پوریا به محمد کمک کرد تا تایر یدک رو ببندن و متوجه شدن یه میخ بزرگ رفته توی تایر. یادم اومد چند روزه که احساس می کردم لاستیک کم باد شده و هر بار چک کردنش رو انداخته بودیم یه وقت دیگه. دو ماشینه اومدیم خونه ی ما. صبح روز بعد محمد رفت لاستیک فروشی نزدیک خونه تا تایر رو عوض کنه. کاشف به عمل اومد که دفعه ی قبل که لاستیک هامون رو عوض کرده بود با بیست یا سی دلار اضافه لاستیک ها رو بیمه کرده بود که اگه اتفاقی مشابه پنچری با میخ پیش اومد و لاستیک قابل تعمیر بود بدون پرداخت هزینه تعمیرش کنن! این شد که لاستیک ماشین بدون هزینه تعمیر و به جای اولش بازگشت. اما ماجراهای ماشین ما به همینجا ختم نمیشه.

اینجا سالی یک بار باید پلاک ماشین رو تمدید کنی. این طوری هم مجبوری ماشین رو ببری معاینه ی فنی و هم اینکه سالی یک بار اطلاعاتت چک می شه و یه جورایی نظارت غیرمحسوس روی راننده ها و ماشین ها اعمال می شه. از اونجایی که ما پارسال جولای ماشین رو به نام کرده بودیم الانا دیگه وقتش بود که بریم و پلاک رو عوض کنیم. از اونجایی که ماشین ما قدیمی ست حتما باید می بردیم معاینه فنی. محمد دوشنبه برده بودش و گفته بودن چون چراغ چک ماشین روشنه مجوز نمی دن. هر چی محمد گفته بود بابا تعمیرگاه تایید کرده که این چراغه که خرابه نه موتور، زیر بار نرفته بودن. این شد که محمد جمعه صبح از تعمیرگاه وقت گرفته بود که ببره تکلیف اون چراغ لعنتی رو مشخص کنه. ساعت ده و نیم صبح از تعمیرگاه زنگ زد که بیچاره ها تونسته بودن چراغ رو خاموش کنن هر چند آخرش هم نفهمیده بودن مرگش چیه و البته پولی هم نگرفته بودن. داشت می رفت سمت معاینه فنی. حدود یک ساعت بعد زنگ زد که بعد کلی توی صف وایسادن طرف بهش گفته آفرین که تعمیرش کردی اما قانون می گه بعد از تعمیر اختلال باید صد مایل رانندگی کنی تا مطمئن بشیم ماشین ایرادی نداره و الکی دستکاری اش نکردین! صد مایل!؟ به محمد گفتم ولش کن و بیا خونه. توی هفته به هر حال اینقدر رانندگی می کنیم تا چوب خط پر بشه. قبول نکرد. گفت من دیگه نمی تونم وقت بذارم و این همه راه برم و بیام. همین امروز باید تکلیفش روشن بشه. گفت اگه حوصله داری میام دنبالت با هم بریم چرخ بزنیم. راستش حوصله نداشتم و هوا هم خیلی گرم و چسبناک بود اما دلم سوخت. خلاصه اینکه در نهایت حدود سه ساعت توی شهر چرخ چرخ کردیم تا بالاخره به صد مایل مورد نظر رسیدیم و رفتیم معاینه فنی. ساعت یه ربع به چهار بود و تا پنج بیشتر باز نبودن. خوشبختانه اگر ماشین مشکلی نداشته باشه اونا کارشون رو خیلی سریع انجام می دن. کلش توی ده دقیقه انجام شد و برگه رو بهمون دادن. یه اداره رانندگی نزدیک معاینه فنی بود. با اینکه امید نداشتیم کارمون رو این آخر وقتی راه بندازن اما سریع رفتیم و دیدیم از ما خوشحال ترا خیلیان که توی صف جلوی ما هستن و بعد از ما هم هنوز دارن میان. حدود بیست دقیقه توی صف وایسادیم و بعد ظرف ده دقیقه برچسب جدید رو صادر کردن و خلاص! محمد ساعت نه و نیم صبح از خونه زده بود بیرون و دوازده و نیم ظهر اومده بود دم خونه دنبال من؛ پنج و نیم بعدازظهر رسیدیم خونه در حالی که له بودیم اما کارا انجام شده بود! فعلا ماجراهای ماشین ما به نظر می رسه تموم شده باشه. امیدوارم هفته ی آینده نهایت همکاری رو با ما بکنه چون خیلی بهش نیاز داریم.


پی نوشت: در ضمن این ماجراهای ماشینی یاد دو صحنه از دو سریال تلویزیونی محبوبم افتادم. گیر کردنم توی پارکینگ منو یاد اون قسمتی از فرندز انداخت که راس مثلا ماشین رویاهاش رو خریده بود و گوشه ی خیابون پارک کرده بود اما دو تا ماشین چنان از جلو و عقب بهش چسبونده بودن که نمی تونست در بیاد. اونجایی که جویی داره بهش فرمون میده که بیاد بیرون دقیقا مثل وقتیه که شقایق داشت به من فرمون می داد و من در عین حالی که عصبی شده بودم یاد این صحنه ی فیلم افتاده بودم و توی ماشین بلند بلند می خندیدم.

ماجرای دوم منو یاد بیگ بنگ تئوری می ندازه که شلدون بارها و بارها به پنی می گه چراغ چک ماشینش روشنه اما پنی محل نمی ده تا اینکه موتور ماشین می سوزه! اینکه در عین بدبختی و درموندگی احساس کنی قهرمان یکی از سریال های کمدی هستی کمی از فشار موقعیت کم می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۰۰۹
جولای

از اون شبی که شام خونه ی کیانوش دعوت بودیم و با آشپزی و سفره آرایی اش متعجبمون کرد، چالشی به راه افتاد از این قرار که آقایون هم یک شب بدون گرفتن کمک از خانم هاشون یا کس دیگه ای، همه رو شام دعوت کنن تا ببینیم آشپزی اشون در چه حده و چند مرد حلاجن!؟

شنبه ی هفته ی پیش نوبت پوریا بود. همبرگر خونگی و چیکن استراگانف درست کرده بود. با اینکه من اصولا زیاد همبرگر خور نیستم اما واقعا همبرگر خوشمزه ای بود مخصوصا که پوریا اون سس مشهور همبر رو که متشکل از خیارشور رنده شده و مایونز بود رو هم درست کرده بود. چیکن استراگانفش هم که دیگه جای خود داشت.

این هفته محمد داوطلب شده بود. اول هم قرار بود شنبه باشه اما چون یه کم درس و مشقش این روزا زیاده تصمیم گرفت بذارتش یکشنبه. البته قابل ذکره که دیروز صبح هم ما برای صبحانه با گروه دیگه ای از دوستان ایرانی امون بیرون بودیم که اتفاقا تقریبا همگی اشون به تازگی از تعطیلات تابستانی در ایران برگشتن و در کنار عسل و شیره و نونی که از ایران آورده بودن ما رو در خاطراتشون شریک کردن.

به هر حال، امروز نوبت محمد بود که تصمیم گرفته بود خورشت بامیه و کباب شامی درست کنه. یکی از قوانین مسابقه می گه که در روز مورد نظر همسر شخص مسابقه دهنده نباید منزل باشه و باید به خانه ی یکی از مهمانان منتقل بشه تا از صحت و سلامت مسابقه اطمینان حاصل بشه! هفته پیش شقایق از ظهر خونه ما بود و امروز هم محمد منو برد گذاشت خونه ی اونا و خودش برگشت تا غذاها رو آماده کنه.

من و شقایق هم سر خودمون رو با تفریحات همیشگی که شامل غیبت کردن و فیلم دیدن میشه، گرم کردیم. فیلم 50 کیلو آلبالو رو دیدیم که به لعنت خدا هم نمی ارزید و فقط تلف کردن وقت بود. بیچاره شقایق که قبلا دو بار این فیلم رو دیده بود و امروز بار سومش بود. برای اینکه تا ساعت شش عصر از گشنگی نمیریم، یه نودل خوشمزه هم برام درست کرد که بسیار چسبید. خلاصه اینکه ما راس شش اینجا بودیم و محمد هم توی آشپزخونه سرگرم پختن و آماده کردن. خدایی اش ساعت سه بعدازظهر خورشت و کبابش حاضر بود اما آماده کردن بقیه ی مخلفات وقتش رو گرفته بود. حدود هفت غذا حاضر شد. خیلی باسلیقه سفره رو چید هر چند یه کم هول بود و هی بعضی چیزا رو یادش می رفت سر سفره بیاره اما در نهایت همه چیز عالی و بسیار خوشمزه بود. الان هم که مهمونا رفتن داره توی آشپزخونه ظرفا رو می شوره و تمیزکاری می کنه که دیگه از فردا صبح علی الطلوع بره سراغ درس و مشق چون تا دو هفته ی دیگه باید دو تا مقاله تحویل بده.

تجربه ی این چالش منو متوجه نکته ای در مورد خودم کرد که تا حالا ازش غافل بودم. من در همه ی زندگی آدم بسیار بسیار بدغذایی بودم؛ شکمو و بد غذا. همیشه مامانم و اطرافیانم از دستم در عذاب بودن که چی رو می خورم و چی رو نمی خورم. توی این دو سالی که سر خونه و زندگی خودمم اون مشکل بد غذایی بیش از 80 درصد برطرف شده و من دیگه اصلا اون ادا و اطوار سابق رو در خودم نمی بینم. امشب که مسوولیت غذا درست کردن توی خونه ی خودم با من نبود متوجه شدم علت از بین رفتن عادت های بد غذایی ام و بی میلی ام به غذا در عین اشتها اینه که من دو ساله که خودم واسه خودم آشپزی می کنم! توی این دو سال خیلی راحت چیزهایی رو که دوست نداشتم از برنامه غذایی حذف کردم یا روش استفاده ازشون رو تغییر دادم واسه همینه که دیگه با غذا خوردن مشکلی ندارم. یه مثال ساده اش اینه که همه می دونن من از پیاز متنفرم! می دونم خیلی عجیب و غیرمعموله اما من حالم از پیاز بهم می خوره. اون ماه های اول ازدواجمون هم همیشه محمد برام پیاز رنده می کرد تا من باهاش غذا درست کنم و همیشه هم از بوی پیاز در رنج و عذاب بودم اما کم کم شروع کردم به جای پیاز خام از پیاز سرخ شده ی آماده استفاده کردن که خیلی راحت و در بسته بندی از مغازه می خریدمش و الان تقریبا یک سالی میشه که حتی به جای اون پیاز سرخ کرده از پودر پیاز استفاده می کنم. پودر پیاز دقیقا همون کاربرد پیاز خام رو داره با این تفاوت که نه عذاب پوست کندن و خرد کردن رو تحمل می کنی و نه اینکه توی غذا پیداست و اتفاقا به غلظت خورشت هم اضافه می کنه. به همین راحتی من تونستم مشکل اساسی ام رو با آشپزی و بسیاری از غذاها حل کنم و بیشتر از قبل از خوردن لذت ببرم. اینکه آماده کردن غذا تحت کنترل منه و می تونم اونطوری که دوست دارم آماده اش کنم باعث شده تا عادت های بد غذایی ام تا حد زیادی کمرنگ یا برطرف بشن. از یه جنبه ممکنه این طور به نظر برسه که من بیماری کنترلگری دارم که البته پر بیراه هم نیست اما میشه گفت تا زمانی که این بیماری به کسی آسیبی نزده و بلکه زندگی من رو هم راحت تر کرده، میشه ازش چشم پوشی کرد.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۰۶
جولای

قرار ما با کارول پنج شنبه ها توی یکی از دبیرستان های منطقه است. امروز صبح که رسیدم و پارک کردم دیدم کارول دست از پا درازتر از در مدرسه اومد بیرون. معلوم شد این هفته کلا مرکز آموزش زبان به خارجی زبان ها بسته بوده و کسی به ما خبر نداده! از اونجایی که هر دو این راه رو اومده بودیم تصمیم گرفتیم بریم توی کتابخونه ی پارک که دقیقا جلوی مدرسه است بشینیم. کتابخونه خوشبختانه همون راس 10 که قرار بود کلاس ما شروع بشه، باز شد. به هر حال کتابخونه مکانی ست برای مطالعه و باید سکوت درش رعایت بشه اما معمولا اینجا فقط توی اتاق مطالعه است که باید کلا ساکت باشی و توی محیط خود کتابخونه اون قانون سفت و سخت حاکم نیست. به ناچار رفتیم و روی مبل های وسط سالن نشستیم و تا اونجایی که امکان داشت آروم با هم شروع به صحبت کردیم.

وقتی کارول شنید که کمی کسلم و معمولا هر روز هفته رو خونه ام خیلی جدی گفت باید خودم رو مشغول به کاری کنم چون این رویه خطرناکه! کارول سال ها به شکل داوطلب توی موزه ی هنرهای معاصر نشویل کار می کرده. گفتم بدم نمیاد منم کار داوطلبانه رو توی موزه امتحان کنم. خیلی استقبال کرد. گفت با یکی از دوستانش در موزه صحبت می کنه و خبرش رو بهم می ده. بعدش هم بهم گفت اخیرا با خانم مدیر موسسه زبان، جولی، داشتن در مورد کلاس و پیشرفت ها و دستاوردها حرف می زدن و جولی گفته اگر آزاده امسال می اومد و برای شرکت در کلاس ثبت نام می کرد، احتمالا اصلا نمی پذیرفتیمش چون سطح زبانش خیلی بالاتر از آموزش های ماست! خیلی تعجب کردم و بی نهایت هم خوشحال شدم. کارول هم تاکید کرد که سطح زبان من به اون اندازه از تسلط رسیده که حتی بتونم به سطوح پایین تر انگلیسی درس بدم و پیشنهاد داد که اگر من موافقم و مشکلی ندارم شاید به چند تا کلیسا من رو به عنوان معلم زبان انگلیسی معرفی کنه! واقعا برام خوشحال کننده است که می بینم و می شنوم دیگران از پیشرفت زبانم حرف می زنن هر چند من خودم اصلا احساسش نمی کنم.

با کارول درباره ی کتاب و فیلم حرف زدیم و قرار شد تا هفته ی دیگه ماجرای موزه رو پیگیری کنه و خبرم بده. بعد از کلاس هم من رفتم سراغ خریدهای هفتگی. رسیدم خونه فکرش رو نمی کردم قراره این پنج شنبه با بقیه ی پنج شنبه ها فرق کنه. خیلی ناگهانی و تا این لحظه غیر واضح، خبر مرگ آشنایی به گوشم رسید که شوکه ام کرده. چند ماه قبل سر موضوعی که تا امروز برام روشن نیست  و این طور که پیداست دیگه هرگز هم قرار نیست روشن بشه که دقیقا ماجرا چی بود، با این دوست بحثمون شد و من اینقدر دلخور و عصبانی شدم که حتی آخرین پیامش رو هم جواب ندادم و احساس کردم کاری که کرده اینقدر بد بوده که شایسته ی گرفتن یه جواب از طرف من هم نیست. هیچ وقت به خواب هم نمی دیدم مرگ این طور نزدیک و در کمینش باشه! هنوز علت مرگش رو نمی دونم و راستش نمی تونم باور کنم که واقعا رفته باشه. هر چند ما با هم صمیمی نبودیم و به سختی میشه گفت حتی دوست بودیم اما آشنایی دیرینه ای با هم داشتیم و همین آشنایی کافیه که فکر کنم شاید اینم یکی از بازیاشه! شاید می خواد ببینه عکس العمل بقیه چیه اگه خبر مرگش منتشر بشه؟! فکر اون پیام بی جواب لحظه ای رهام نمی کنه. اینکه رشته ای ناتموم مونده و دیگه هرگز این فرصت پیش نخواهد اومد که دوباره به هم بیاد باعث میشه یه چیز گرم و دردناکی توی سینه ام جابجا بشه. کاش این ماجرا بازی باشه. اگه همه اش دروغ باشه قول می دم اولین کاری که می کنم اینه که بهش پیام بدم و بگم دیگه دلخور نیستم، که دیگه اون ماجرا برام اهمیت نداره، که چقدر خوشحالم که زنده است...

آزاده نجفیان
۲۲:۳۷۰۵
جولای
ما قاعدتا باید الان توی خونه ی جدید می بودیم اما از اونجایی که صاحب خونه ی محترم گفت اگر تا آخر قرارداد نمونیم پول پیش خونه رو پس نمی ده، مجبور شدیم تا آخر جولای هم اینجا بمونیم و از اول آگوست بریم خونه ی جدید. خداییش هم ریچارد واقعا با ما همکاری کرد و رضایت داد دو ماه خونه اش خالی بمونه و ما از اول آگوست که میریم اون ور اجاره رو پرداخت کنیم.
از اونجایی که هنوز در هفته ی اول جولای به سر می بریم، تصمیم گرفتم امروز خودم تنها برم اون ور و یه نگاه درست و حسابی به خونه بندازم ببینم چیا لازم داره و چقدر می تونم وسایل رو جابجا و جمع و جور کنم و جا برای وسایل خودمون باز کنم.
امروز از صبح مثل سیل بارون می بارید. محمد رو ظهر گذاشتم دانشگاه و رفتم خونه ی ریچارد. وارد پارکینگ که می شدم دیدم توی این خونه ی جدید هم یه همسایه ی سنجاب داریم که توی حیاط داشت می گشت و ناهار می خورد. اول که هر کاری کردم نتونستم در خونه رو باز کنم. به محمد زنگ زدم و جای کلید یدکی رو بهم گفت تا از در جلوی خونه برم داخل. چیزی که در مورد این خونه دوست دارم نورگیر و روشن بودن خونه است. از جاهای تاریک و سایه دار بدم میاد. یه چرخی زدم و رفتم سراغ کشوها. اینقدر وسیله توی این خونه هست که آدم نمی دونه باهاشون چیکار کنه. تا جایی که می شد سعی کردم وسایل رو جمع کنم و مثلا از سه تا کشو تقلیلشون بدم به یکی بلکه کمی جا باز بشه. در نهایت کار زیادی نتونستم انجام بدم و کار اصلی که تمیز کاری ست می افته همون هفته ی آخر. همه جای خونه پر از موی گربه است! باید یه جاروی سرتاسری و اساسی بکشیم. دفعه ی دیگه باید با محمد دو تایی بریم تا بشقاب ها و لیوان ها رو بسته بندی کنیم و بذاریم انباری تا جا واسه ظرفای خودمون باز بشه و منم دیگه مسوولیتی در قبال لوازم شکستنی نداشته باشم. 
یکی از جالب ترین قسمت های جابجایی امروز سر و کله زدن با کتاب ها و مرتب کردن اونا بود. ریچارد کتاب های خیلی متنوعی داره از جمله رمان که منو بسیار خوشحال می کنن. جالبتر اینکه یه مجموعه کامل از کتاب های اورهان پاموک داره. من کارهای پاموک رو دوست ندارم اما مدتها بود که دلم می خواست دو کتابش رو بخونم: موزه ی معصومیت و استانبول. هر دو کتاب اونجا بود که موزه ی معصومیت رو با خودم آوردم خونه تا بخونم.
اینکه ما مجبور نیستیم در یک روز اسباب کشی کنیم خیلی خوبه اما همین کشدار شدن ماجرا و نه اینجا بودن و نه اونجا، خودش داره کم کم خسته کننده می شه. نه دیگه حوصله دارم خونه ی الانمون رو مرتب و جمع و جور کنم و نه خونه ی جدید رو! این یه تجربه ی ثابت شده است که هر چقدر هم که زمان داشته باشی آخرش همه ی کارا می مونه واسه روزای آخر. من که بی صبرانه منتظر اون روزهام.
فردا بعد از دو هفته قراره برم کلاس زبان. دو هفته پیش که کارول مهمون داشت و کنسل کرد، هفته ی پیش هم من مهمون داشتم و نرفتم. این هفته دیگه باید برم سر کلاس. همین الان در عین خواب آلودگی مشقام رو نوشتم. هوای نشویل این روزا اینقدر خیس و گرم و چسبنده است که فقط باید بمونی خونه و بخوابی اما چه می شد کرد که باید زندگی هم کرد!
آزاده نجفیان
۲۳:۲۸۰۳
جولای

چند روزی میشه که کارتون من نفرت انگیز 3 اکران شده. مدتها بود منتظرش بودم تا اینکه امروز بعدازظهر محمد از کتابخونه زنگ زد که اگه میخوای امشب بریم سینما. از اونجایی که امروز باید تا ساعت 7 کتابخونه می بود، تنها سانس ممکن برای ما میشد ساعت هشت و نیم. اول به خودم گفتم فردا شب میریم اما بعد دیدم واقعا دلم می خواد امشب از خونه بزنیم بیرون. محمد هفته پیش از دانشگاه برامون بلیط خریده بود. ساعت هفت اول رفت یه خرید کوچولو کرد و بعد هم اومد خونه سریع یه چیزی خورد و حدود هشت زدیم بیرون. از اونجایی که فردا 4 جولای و روز استقلال آمریکاست، همه ی شهر خیلی خلوته و ساکته برعکس سینما که شلوغ بود! نسبت به آخرین دفعه ای که برای دیدن دیو و دلبر رفته بودم سینما، سالن نمایش سینما خیلی خیلی تغییر کرده بود. اول اینکه موقع خرید بلیط می تونستی صندلی ات رو انتخاب کنی. بعد هم که وارد می شدی می دیدی که صندلی های قبلی رو به صندلی های بزرگ چرمی که تخت خواب میشن تغییر داده بودن! ملت همه صندلی هاشون رو باز کرده بودن و نیمه دراز کش مشغول تماشای تبلیغای قبل از شروع فیلم بودن. مدت ها بود که هر وقت سینما می رفتیم یکی از سالنا رو بسته بودن و در حال کند و کوب بودن و دیگه انتظار همچین تغییر چشمگیری رو نداشتم. سالن تقریبا پر بود اما اینقدر بچه توی سینما نبود که حضورشون به چشم بیاد. بیشتر بزرگترها یا نوجوون ها بودن چون کوچولوها حداکثر تا 9 شب باید برن بخوابن.

کارتون خیلی خوبی بود و بسیار روحیه امون رو عوض کرد. یه خانم و آقای مسن کنار دستمون نشسته بودن که خیلی ذوق فیلم رو می کردن و بلند بلند می خندیدن. هیجان و همراهی اشون واقعا آدم رو خوشحال می کرد. فیلم هم که تموم شد ما و همون خانم و آقا، تا آخر تیتراژ مصرانه نشستیم به امید اینکه مثل همیشه آخرش یه تیکه ی کوچولو پخش کنه اما هیچی نبود و کلی تو ذوقمون خورد!

این چند روز از آسمون سیل می باره! هیچ استعاره و تمثیلی در کار نیست؛ واقعا یک دفعه آسمون شکاف برمی داره و سطل سطل آب می ریزن پایین. تا حالا دوبار هشدار سیل روی گوشی ها اومده و هر لحظه منتظر خرابی هستن. از دیشب صدای ترقه و فشفشه میاد اما این بارون بی وقفه یه کم کار دوستان علاقه مند رو سخت کرده. مترصدن تا بارون قطع بشه مواد منفجرشون رو هوا کنن اما خوشبختانه بارون بهشون امان نمی ده. یادمه پارسال هم این موقع هوا کمی ابری بود و بیم این می رفت که باروت ها برای شب جشن نم بکشن اما در هر حال دوستان مراسمشون رو برگزار کردن و خوشبختانه بارون اون حجم عظیم دود رو شست و برد. باید دید امسال میخوان چیکار کنن و چقدر می تونن کار رو پیش ببرن.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۶۲۹
ژوئن
یکی از زمان های مهم برای هر دانشجویی تعطیلات تابستونشه. برای ما البته این تعطیلات فقط جنبه ی استراحت نداره بلکه از این چند ماه استفاده می کنیم تا مهمونیایی رو که در طول سال رفتیم پس بدیم! به همین خاطر در این یک ماه گذشته تقریبا هر هفته میشه گفت مهمون داشتیم و باید یا دوستانی رو که قبلا ما رو دعوت کرده بودن دعوت می کردیم یا استادای محمد رو. خلاصه اینکه تا الان این تابستون خیلی هم برای من جز تعطیلات به حساب نیومده. فردا هم از قضا دوباره مهمان داریم و یه خانواده ی ایرانی هستن که خانم خانواده که هم اسم من هم هست هم رشته ی محمد و اشکانه و به تازگی از دانشگاه ایموری در رشته ی دکتری دین پذیرش گرفته. نوشتن از مهمونی باشه واسه فردا اما اتفاقی که امروز برام افتاد خودش یه ماجرای جداگانه ست.
امروز کلاس زبانم رو تعطیل کردم تا صبح زودتر برم خرید و زودتر بتونم به کارام برسم چون فردا مهمونا واسه ناهار میان و آدم هر چقدر هم صبح زود از خواب بیدار بشه بازم نمی رسه همه ی کاراش تا قبل از ظهر انجام بده. مثل همیشه تور خرید هفتگی رو شروع کردم و آخرین مقصدم والمارت بود. معمولا میشه در همه ی ساعات شبانه روز بی خانمان هایی رو دید که به روش های مختلف اطراف والمارت گدایی می کنن. مثلا یادمه یک شب خانم جوانی با دخترکی اومدن سراغ ما و خانمه گفت دخترک داره پول جمع می کنه که بره کلاس باله و بعد هم کاغذی به ما نشون دادن که مثلا در تایید حرفشون بود و خانم هم دخترک رو واداشت که روی انگشتای پاش وایسه و یه چرخی هم بزنه بلکه دل ما بیشتر به رحم بیاد. نکته اینجاست که واقعا آدم نمی دونه باید به این جور آدم ها کمک بکنه یا نه و بیشتر مواقع هم ما کمک می کنیم.
نزدیک والمارت از گوشه ی چشم دیدم که خانمی پلاکاردی دستش گرفته و یک مرد و سه تا بچه کنار دستش زیر درخت نشستن. از قیافه اشون مهاجر بودنشون معلوم بود. هوا گرم بود و دم ظهر و هر چند من نمی دیدم روی پلاکارد چی نوشته ولی می تونستم حدس بزنم و صد البته می شد فهمیدم که احتمالا این خانواده نمی تونن انگلیسی حرف بزنن. ما امسال با هم تصمیم گرفتیم که فطریه امون رو به جای اینکه به مرکز مسلمانان نشویل بدیم و خیالمون از این موضوع ناراحت باشه که خدای ناکرده، زبونم لال، این پول قراره خرج گلوله بشه و آدم های بی گناه رو هدف بگیره، سهم فطریه امون رو به آدم های نیازمندی بدیم که در سطح شهر هر روز می بینیم. این طوری هم خیال ما راحته که اون پول به مصرف خیر می رسه و هم اینکه شاید به اندازه ی یک وعده غذا خیال یک نفر رو آسوده کنه. محمد پول رو گذاشته توی داشبورد ماشین که دم دستمون باشه. امروز که اون خانواده رو دیدم بلافاصله فهمیدم که این از اون موردایه که باید اون پول مصرف بشه. از اونجایی که زن و بچه ها با یک مرد همراهی می شدن، دل نکردم بهشون پول بدم چون فکر کردم شاید اون پول خرج زن و بچه ها نشه و چیزی دستشون رو نگیره. رفتم توی بخش آشپزخونه ی والمارت و یک مرغ کامل پخته که صبح حاضر شده بود رو خریدیم و از اونجایی که فکر می کردم ممکنه تا تموم شدن خرید من اون خانواده رفته باشن، پریدم تو ماشین و رفتم طرفشون. تا پیاده شدم دختر بچه ای که توی بغل مرد نشسته بود شروع کرد رو به من خندیدن و دستش رو به سمت من دراز کردن. رفتم جلو و غذا رو به مرد دادم. ازم تشکر کرد و گفت خدا خیرت بده. دخترک بی نهایت معصوم و زیبا بود. قیافه ی مرد و بچه ها می خورد از اهالی خاورمیانه باشن اما زن، که نه عکس العملی نشون داد و نه حرفی زد و فقط من رو نگاه می کرد، شبیه هندی ها بود. دلم چرک شد. یه موج حس منفی و اضطراب یک دفعه سراغ اومد. پیش خودم فکر کردم رفتار دخترک جوری بود که انگار گدایی کردن رو بهش یاد داده بودن! مرد هم خیلی خونسرد غذا رو از من گرفت و گذاشت کنار. به هر حال کاری جز این از دست من بر نمی اومد. دوباره رفتم توی فروشگاه و خریدم که تموم شد از همون مسیری که اون خانواده نشسته بودن برگشتم. پلیس دستگیرشون کرده بود. من در حال رانندگی بودم و نمی شد و نباید می ایستادم اما دیدم که پلیس به دست های مرد دست بند زده، دو تا بچه ی کوچیک پیداشون نیست که احتمالا باید توی ماشین می بودن و زن بچه رو بغل کرد و داره کاغذی رو به پلیس نشون می ده. اینجا همه ی بی خانمان ها مدارک شناسایی دارن چون در غیر این صورت زندانی میشن. حال عجیبی بود. از طرفی احساس آسودگی می کردم که یه مرجع قانونی داره نظارت می کنه و اگر مرد واقعا در حال سواستفاده از زن و بچه هاست پلیس خیلی جدی رسیدگی خواهد کرد، از طرف دیگه به این فکر می کردم که حتی با درست فرض کردن حدس های من، باز هم چیزی از آوارگی و بدبختی این خانواده کم نمیشه؛ اگر مهاجر غیرقانونی باشن که دستگیر و به سرعت برگردونده میشن و اگر هم قانونی توی نشویل باشن که دولت یه مقرری مختصر و بخور و نمیری براشون تعیین می کنه و احتمالا بچه ها رو از خانواده جدا می کنه و خدا می دونه سر هر کدومشون چه بلایی میاد. همه ی این فکرا و نگرانی ها و ناراحتی ها که نوشتنش این همه کلمه برد، فقط در چند ثانیه ای که من از کنار این خانواده رد شدم از ذهنم گذشت و بعدش دیگه نمی دونم چی شد.
این مطلب رو نوشتم که بگم آدم های بی کس و بی سرپناه رو دریابید! مهم نیست از کجا میان و چیکاره ان، هیچ دردی بدتر از غربت و بی کسی نیست و هیچ کس از فردای خودش خبر نداره.
آزاده نجفیان
۲۳:۴۳۲۶
ژوئن

عید ما روز یکشنبه بود. شب قبلش کیانوش ما رو شام خونه اش دعوت کرده بود و کلی هم محمد سر به سرش گذاشت که شب عیدی فطریه امون می افته گردنتا! هیچ انتظارش رو نداشتیم که یه پسر مجرد سفره ی رنگینی برامون بچینه که تزئینات و سلیقه اش باعث بشه ما از مهمونی دادنامون خجالت بکشیم. علاوه بر دو جور سالاد خوشگل، مرغ شکم پر درست کرده بود و لازانیا.

روز عید فطر اما مثل سالای دیگه نبود. دیر بیدار شدیم و اصلا حال و هوای عید نداشت. قصد کرده بودیم که بریم واسه نماز عید فطر اما زیاد به دل من نبود و دیر خوابیدن شب قبلش هم مزید بر علت شد که نریم. رمضان امسال خیلی خیلی زود برای من گذشت و اصلا به سختی و زحمت سال های دیگه نبود. شاید یکی از دلایلی که از اومدن عید فطر هم چندان خوشحال نبودم این بود که این یک ماه بعد از مدتها راحت و آروم می خوابیدم و بدون اضطراب و دلهره روز رو شب می کردم. از طرفی، یه فرصت دو نفره هم برای من و محمد بود که وقت بیشتری رو با هم توی خونه بگذرونیم و بعد از ماه ها، همه ی روزهای هفته رو با هم و در کنار هم غذا بخوریم. محمد شبا کار می کرد و روزها می خوابید. اینکه صبح ها بلند می شدم و می دیدم کنارم آروم خوابیده و توی خونه تنها نیستم باعث می شد آروم بشم و استرس به جوونم نیفته که باید پاشم و فلان کار رو هر چه زودتر انجام بدم؛ می گرفتم می خوابیدم تا هر وقت که محمد بیدار بشه و بعد با هم سرگرم کاری می شدیم تا وقت افطار.

هنوز یک روز هم از تموم شدن رمضان نگذشته، دوباره اون حال بی قراری و حس ناتموم موندن کارها برگشته. انشاالله اگر خدا یاری کنه فردا می ریم کتابخونه درس بخونیم. باید دوباره به شکل جدی شروع به کار کردن کنم. باید از شر این رساله خودم رو خلاص کنم بلکه بتونم فکر اساسی ای واسه زندگی و آینده ام کنم. حالا که دوباره مقاله ام برای داوری فرستاده شده، دوباره شمارش معکوس شروع شده. هر لحظه باید منتظر خبری بود؛ اینکه خوب باشه یا بد رو فقط خدا می دونه.

آزاده نجفیان
۱۸:۲۰۱۵
ژوئن

دردهایی توی زندگی هستن که نمیشه ازشون فرار کرد، غم هایی که فراموش نشدنی هستن، رنج هایی که تکرار می شن و زخم هایی که خوب نمی شن. روزهایی توی زندگی هست که چیزهایی که خوشحالت می کنه و بهت امید میده حتی این اندازه نیست که توی مشتت جا بشه و سایه هایی هر گوشه کمین کردن و منتظر یه فرصت مناسبن تا سربکشن و همه جا رو تاریک کنن. نه میشه از این روزها و دردها و ترس ها حرف زد و نه میشه اون ها رو با عزیزترین ها شریک شد. تنها کاری که میشه کرد، صبوریه؛ صبوری تا این تاریکی ها بگذرن، دست از سرت بردارن، گم و گور بشن هر چند می دونی دوباره برخواهند گشت. با وجود همه ی این لحظات سخت، نقطه های روشنی هم هستن که علی رغم کوچیک بودنشون قدرتشون از تاریکی هراسناک قلبت بیشتره. این نقطه های روشن آدم هایی هستن که نیازی نیست حرفی بزنی یا خودت رو توضیح بدی یا مراقب حال و رفتارت باشی در مقابلشون، این آدم ها روشنن، نورن، پنجره ان و تو رو هم روشن می کنن.

چند دقیقه پیش کارلا بهم پیام داد که مطلبی رو به ایتالیایی برای وبلاگی آماده کرده که توی اون نوشته از من و اتفاقاتی که بر من گذشته، نوشته. مطلب رو به ایتالیایی و انگلیسی برام فرستاده بود تا بخونم و اگر اجازه می دم، منتشرش کنن. من نخونده اجازه دادم چون به کارلا شک ندارم اما بعد از اینکه مطلب رو خوندم، فهمیدم چقدر خوش شانسم که با کسی مثل کارلا در زندگی ام ملاقات کردم.

اسم مقاله بود روح های خویشاوند! کارلا نوشته بود که سفر به آمریکا و ملاقات با آدم های متفاوت دنیاش رو بزرگ تر کرده و مهربانی رو در قلبش گسترش داده و گاهی باعث شده به این فکر کنه که چقدر در این دنیا کوچیک و ناچیزه و هر لحظه ممکنه با چه اتفاقاتی مواجه بشه. بعد از من نوشته بود، اینکه چقدر روح هامون به هم نزدیکه، چقدر علایق مشترک داریم، چقدر احساسات و حرفهای مختلف داریم که با هم به اشتراک بذاریم و بعد ماجرای اون چند روز کذایی رو تعریف کرده بود. در نهایت کارلا نتیجه گرفته بود که چقدر توی اون چند روز احساس حقیر و ضعیف بودن می کرده و به این فکر می کرده که چی می شد اگر من جای آزاده بودم؟ چی می شد اگر یکی از عزیزانم به جای آزاده بود؟ و اینکه همدردی و دلسوزی، اینکه ما خودم رو به جای دیگران بذاریم، چقدر کمک می کنه به اینکه نسبت به هم مهربونتر باشیم و یادمون نره که هر آدمی می تونه از نظر روحی خویشاوند ما باشه. روح های خویشاوند!

گریه کردم، گریه می کنم. اعتراف می کنم که هنوز، با گذشت نزدیک به 5 ماه، نمی تونم از اون روزها حرف بزنم و برام غیرممکنه از اون روزها بنویسم. حتی یک بار وقتی تصمیم به نوشتن گرفتم و متنی رو که می خواستم بنویسم توی ذهنم مرور کردم، فقط یادآوری اون لحظات، کاری با من کرد که دو روز جسمی و روحی مریض بودم و نمی تونستم تکون بخورم. اما اینکه کسی، آدمی که در ظاهر با تو خیلی فاصله داره و متفاوته، صدای خاموش تو رو بشنوه و روحش تا این اندازه به روح تو نزدیک باشه، از اون نقطه های کوچیک نورانی ست که سنگین ترین تاریکی ها رو هم روشن می کنه. من باور دارم که یکی از خوش شانس ترین آدم های روی کره ی زمینم چون زندگی این فرصت رو بهم داده تا با روح های بزرگی مثل کارلا ملاقات کنم. خدا می دونه که چقدر رفتنش بهم سخت خواهد گذشت.

یه روز از اون روزها و دردها و ترس ها خواهم نوشت. یه روز همه ی توان و شجاعتم رو جمع می کنم و می نویسم و خودم رو برای همیشه از شرشون خلاص می کنم. هیچ غمی رو نمیشه تا ابد حمل کرد. تا اون موقع به یاری همه ی روح های بزرگی که توی زندگی ام شناختم و خواهم شناخت، احتیاج دارم.

«همتم» بدرقه ی راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نو سفرم... .

آزاده نجفیان
۱۳:۴۲۱۰
ژوئن

ترس و اضطراب و تشویش چند روز اخیر که نمی خوام و نمی تونم ازش حرف بزنم، به کنار؛ ما پنج شنبه و جمعه ی شلوغ و در کل مفرحی رو پشت سر گذاشتیم. جمعه شب فلیپ و یدیدا، همون زوج یهودی ای که هفته ی پیش رفته بودیم مراسمشون، ما رو برای شام به خونه اشون دعوت کرده بودن. یهودی ها هم مثل مسلمون ها محدودیت غذایی دارن و حتما باید یه جور غذای حلال که خودشون بهش می گن کوشر رو بخورن و البته مثل ما گوشت خوک نمی خورن. اما این دوستان ما علاوه بر این محدودیت ها، گیاه خوار هم هستن. می دونستن که ما روزه ایم و یه زوج مسلمان دیگه رو هم دعوت کرده بودن. قرارمون واسه ساعت هشت و نیم شب بود. از اونجایی که من حدس می زدم ممکنه چیز دندون گیری واسه خوردن پیدا نشه، یه لقمه نون و پنیر واسه خودمون درست کرده بودم که به قول معروف ته بندی ای کرده باشیم و از گشنگی نمیریم. تا وارد شدیم یه سگ بزرگ سیاه با شتاب اومدم سمتون و یک لحظه بعد سگ روی جفت پاهاش وایساده بود و دستاش روی شونه های من بود! در واقع من فقط یک سر و گردن از سگه بلندتر بودم! واقعا شوکه شده بودم. سگه خیلی هیجان زده بود و مرتب بالا و پایین می پرید و از سر و کول من بالا می رفت. یدیدا گفت خیلی آدم دوست داره و خوشش میاد دور و برش شلوغ باشه چون سگ عملیات های نجات بوده. خلاصه در عین حالی که سگ دور و برمون می چرخید و با دو تا چشم درشتش منو نگاه می کرد، با بقیه سلام و علیک کردیم. عایشه که مسلمان پاکستانی بود دانشجوی پزشکی وندربیلته و دوستش جو دانشجوی دکترای مطالعات خاورمیانه. جالب اینجا بود که جلوی چشم ما و در عین حالی که داشتیم حرف می زدیم، میزبانان محترم مشغول آماده کردن غذا بودن و از ما هم خواستن که در چیدن سفره بهشون کمک کنیم! همونطور که متاسفانه حدس زده بودم شام ماهی بود. اول چیزی مثل سوپ گوجه برامون آورد که همین که اولین قاشق رو گذاشتم دهنم دیدم مثل یخ سرده و معلوم شد این سوپ نیست بلکه یه جور سالاد- سس مکزیکی ست که باید با تورتیلا بخوری. این از مرحله اول که من حذف شدم. مرحله دوم سالاد و سیب زمینی پخته سرو شد که خوب بود اما امان از مرحله ی سوم که ماهی از راه رسید! من به شکل عادی از ماهی متنفرم حالا چه برسه به اینکه بو هم بده. از روی ناچاری و احترام یه تیکه برداشتم اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از یه ذره بخورم. کلا صحنه ی جالبی نبود مخصوصا که می تونستم حال میزبان رو درک کنم که من از اول شروع شام تقریبا به هیچی لب نزده بودم جز سیب زمینی! خوشبختانه مرحله چهارمی هم که دسر باشه در راه بود و عایشه و جو از شیرینی فروشی مورد علاقه ی من کیک خریده بودن و ما هم با خودمون شیرینی برده بودیم. خوشبختانه هندونه هم داشتن. همه ی اینا به کنار، رفتار سگه خیلی عجیب بود. دوست داشت همه توجه ها بهش باشه و چون ملت مشغول شام بودن مرتب می رفت و می اومد و ناله و گریه می کرد! دهن ما رو سرویس کرده بود. بعد هم که کیک آوردن از هیچ کاری برای خوردن کیک فروگذار نمی کرد اما بهش کیک ندادن چون گفتن شکر باعث میشه هایپراکتیو بشه و تا صبح ما رو از بپر بپر بیچاره کنه. در نهایت یدیدا تصمیم گرفت ببرتش بیرون یه تابی اش بده چون فکر کرد احتمالا سگه به دستشویی رفتن احتیاج داره که این همه ناله می کنه. سگ و یدیدا که رفتن، ما هم کمی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. اینو بگم که از گشنگی سر پا بند نبودم اما اینقدر حالت تهوع داشتم که نمی تونستم چیزی بخورم. به هر بدبختی ای بود چند لقمه غذا خوردم و رفتم خوابیدم.

برای جمعه شب کارلا و ایو به همراه شوهرشون رو برای شام دعوت کرده بودیم و نیت کرده بودم برای اولین بار فسنجون بپزم. شقایق یک بار پخته بود و همین کارش بهم اعتماد به نفس داده بود که بد نیست منم امتحان کنم. از اونجایی که کارلا به تازگی یکی از دندونای عقلش رو عمل کرده بود باید برای اون هم سوپ می پختم که بتونه یه چیزی بخور. خلاصه اینکه صبح جمعه خسته و بی حال و گشنه بلند شدم و تا ساعت 4 بعدازظهر مشغول آماده کردن و غذا پختن بودم. خوشبختانه محمد بخش نظافت خونه و جارو کردن و مرتب کردن رو به عهده گرفته بود و من از این یه کار معاف بودم. قرار بود ساعت 8 اینجا باشن. لحظات آخر ایو خبر داد که شوهرش نمی تونه بیاد و در نهایت همون حدود 8 هر سه اینجا بودن. ایو برامون کاپ کیک چای سبز پخته بود و کارلا و لوریس هم یه گل ارکیده ی بسیار زیبا برامون کادو آورده بودن. شب بسیار خوبی بود و باید اعتراف کنم فسنجونم بسیار بسیار بسیار خوشمزه شده بود. به قول مامانم اینم یه قورباغه ی دیگه که قورتش دادم!

محمد بیچاره همین الان شستن یه کوه ظرفی رو که از دیشب مونده بوده تمام کرد. شلوغی این دو روز خیلی کمک کرد تا اتفاقات اخیر ایران و ترس هاش رو فراموش کنم. امیدوارم روزهای بهتری برای همه در راه باشه، با آسودگی خاطر و آرامش.

آزاده نجفیان
۱۸:۵۷۰۳
ژوئن

پیش از شروع باید اشاره کنم که ما حدود ساعت 1 رسیدیم خونه و نزدیک به سه ساعت خوابیدیم اما همچنان بی نهایت خسته و بی انرژی هستیم. به جز کیفیت متفاوت عروسی ایرانی ها و خارجی ها، ماهیت هر دو که خستگی سرسام آوره گویا یکی ست!

ماجرا از اونجا شروع شد که یکی از استادان محمد، فیلیپ، که یهودی هم هست هفته ی پیش ما رو برای عروسی اش دعوت کرد. فیلیپ یه پسر ده ساله داره و این بار دومی ست که ازدواج می کنه. ما با اشتیاق این دعوت محبت آمیز رو پذیرفتیم به دو دلیل: اول اینکه حضور در مراسم ازدواج آدم هایی با ملیت ها و مذاهب متفاوت این شانس بزرگ رو به آدم می ده تا تجربه های تازه ای کسب کنه و به اندوخته های معنوی اش افزوده بشه. دلیل دوم هم اینکه، وقتی تو در کشوری غیر از کشور خودت زندگی می کنی، دعوت شدن به مراسم این چنینی، مراسمی که خانوادگی و خصوصی هستند، می تونه نشانه ای از این باشه که تو داری کم کم در این جامعه ی جدید پذیرفته می شی و کمتر غریبه به نظر می رسی. به هر حال ما دعوت رو قبول کردیم و این تازه اول ماجرا بود! سوال های زیادی به ذهنمون هجوم آوردن: برای کادوی عروسی باید چیکار کنیم؟ چی باید بپوشیم، مخصوصا که به مراسم ازدواج یهودی ها دعوت شده بودیم و... . توی دعوت نامه اومده بود که مراسم دعا صبح از ساعت 9 تا 11 و نیم خواهد بود، بعد ناهار و بعد هم بعدازظهر مهمونی خونه ی عروس و داماد. از اونجایی که ما روزه می گیریم، طبیعتا بخش ناهار حذف می شد و هیچ کدوم هم جوون و توانا مهمونی رفتن اونم بعدازظهر رو نداشتیم. پس تنها گزینه ی باقی مونده شرکت در مراسم دعای صبح بود که به نظر ما مهمترین و جالب ترین بخشش می اومد.

برای خرید کادوی عروس من از کارول مشورت گرفتم. کارول گفت اینجا رسم بر اینه که عروس و داماد فهرستی از چیزهایی که لازم دارن تهیه می کنن و می رن توی یکی از فروشگاه های مشهور که این لوازم رو داره ثبت نام می کنن. تو باید بری توی سایت اون فروشگاه، اسم عروس و داماد رو پیدا کنی و ببینی توی اون فهرست چه چیزهایی خریده شده و چه چیزهایی باقی مونده، از بین اونها یکی رو بخری و خود فروشگاه هدیه رو می فرسته دم خونه زوج خوشبخت! برام خیلی خیلی جالب و البته عجیب بود. به جای اینکه پدر و مادر زوج جهیزیه بخرن، اینطوری اقوام و دوستان می تونن با توجه به وسعشون کمکی هم به عروس و داماد کرده باشن. ما هم فروشگاه و فهرست رو پیدا کردیم. خوشبختانه اقلام سنگین مثل تخت خواب و دیگ و قابلمه خریده شده بود و چند تا چیز سر دستی کوچولو باقی مونده بود. خرید کردیم، پول کاغذ کادو و حمل و نقل رو هم دادیم و یه کارت تبریک هم نوشتیم و خلاص.

مسئله ی بعدی لباس بود. کارول از دوست یهودی اش پرسید که توی مراسم صبحگاهی در کنیسه چی باید پوشید. اون خانم هم جواب داد که یه لباس رسمی ساده که سفید یا سیاه نباشه و خیلی هم توی چشم نیاد چون عروسه که باید اون وسط بدرخشه! بماند که تا من تصمیم بگیرم چی بپوشم چه مناقشه ها و مناظره ها و مجادله ها بین ما در گرفت اما در نهایت یه کت تابستونی صورتی رنگ داشتم که اون رو با یه شلوار کرم پوشیدم و شال عروسی ام رو هم باهاش همراه کردم. خیلی زیاد در مورد لباس استرس داشتم. نه فقط به خاطر اینکه همیشه خانم ها فکرشون به خاطر این موضوع مشغول میشه، بیشتر به خاطر اینکه نمی خواستم شکل لباس پوشیدن من توهینی به مراسم اون ها باشه یا اینکه خیلی به چشم بیایم.

صبح ساعت هشت و نیم زدیم بیرون و اولش هم کمی گم شدیم اما نه اونجا بودیم. تصور ما از این مراسم تصویری مشابه اون چیزی بود که از عروسی مسیحی ها توی فیلم ها دیده بودیم اما همین که وارد شدیم فهمیدیم که اشتباه کرده بودیم! چون من به احترام شال سر گذاشته بودم تا در رو باز کردیم توجه ها جلب شد. آقایی اومد و سلام و احوالپرسی کرد و محمد که گفت به خاطر مراسم ازدواج اونجایی ام گرم تر استقبال کرد و ما رو به داخل راهنمایی کرد. همون دم در، مردها باید کیپا به سر می ذاشتن، همون کلاه نعلبکی شکل که یهودی ها سر می کنن. وارد که شدیم بخش زنانه و مردانه اش جدا بود، مردها وسط سالن، روی ردیف نیمکت ها می نشستن و زن ها دو گوشه ی سمت راست و چپ. جالب اینجا بود که به محض ورود متوجه می شدی این مردها هستن که به نوعی حجاب دارن نه زن ها! علاوه بر کیپا، همه یک شال بسیار بلند و پهن سفید رنگ که حاشیه هاش خط های موازی مشکلی داشت رو به شکل خاصی روی دوش انداخته بودن یا روی سرشون کشیده بودن. جالب تر اینکه بعضی از این شال ها، اون قسمتی که روی سر می کشیدن، گلدوزی شده بود یا نگین های درخشان تزیین شده بود. 

آقایون مشغول خوندن دعا بودن به زبان عبری. از عروس و داماد خبری نبود و ورود ما و غریبه بودنمون از همون لحظه ی اول به چشم اومد. محمد رفت توی ردیف مردها نشست و من تنها موندم. خانمی اومد کنار من و ازم پرسید من واسه چی اومدم و منم گفتم. گفت به نظرم اشتباه اومدین چون اینجا خبری از عروسی نیست. منم رفت ردیف کنار محمد و ازش پرسیدم ماجرا از چه قراره نکنه اشتباه اومدیم که گفت نه پرسیده و درسته. همون گفتگوی کوتاه چند کلمه ای من با اون خانم باعث شد که به یکی از مسوولان کنیسه خبر بده ما واسه چی اومدیم تا ما رو راهنمایی کنن. اون آقا هم اومد و گفت فیلیپ و یدیا هفته ی پیش عروسی کردن و امروز فقط مراسم دعاست و معلوم نیست اونا کی بیان. دو تا خانم اومدن سراغ من و با من سلام و احوالپرسی کردن. عروس و داماد رو می شناختن. یکی اشون کنار من نشست و شد دستیار من در مراسم طولانی ای که در پیش داشتیم. یه کتاب دعا اونجا بود و در کنارش تورات، به زبان عبری و انگلیسی. اول مشغول خوندن دعا بودن؛ یک آقای مسن با صوت دعا رو می خوند و بقیه هم زیر لب تکرار می کردن. جلوی محراب شماره صفحه ی دعا رو زده بودن که کسی که دیر میاد بتونه پیدا کنه. بعد که دعا تموم شد، کشویی توی محراب باز شد و تورات رو که به شکل طومار بود و توی جلد مخمل پیچیده بودن و تزیین کرده بودن، در آوردن و دور سالن چرخوندن و بعد گذاشتن روی میز وسط. توی همین فاصله فیلیپ هم از راه رسید و خیلی از دیدن ما تعجب کرد و خوشحال شد. فیلیپ به محمد گفته بود خوندن تورات و اینکه هر بخش یا صفحه اش در چه زمانی خونده بشه، تقسیم بندی شده؛ یعنی اینکه هر شنبه، بخش خاصی از تورات رو همه ی یهودی ها در همه جای دنیا می خونن که از پیش مشخص شده و تغییر هم نمی کنه. چند تا پسر جوان که بعد معلوم شد ایرانی هستند، تورات رو به حالت ترتیل قرائت کردن. بدی ماجرا به این بود که مرتب وسط دعا باید بلند می شدی و دوباره می نشستی. از اونجایی که همه ی این مراسم به زبون عبری بود خیلی خسته کننده شده بود. وسط خوندن تورات، رابای اتفاقات و خبرهای مهم رو اطلاع رسانی می کرد تا اینجوری خستگی مردم هم در بره. یه پسرک کوچولو بین همه آبنبات پخش کرد و خانم کناری به من توضیح داد که وقتش که بشه باید این آبنبات رو با احتیاط پرت کنیم! رابای اعلام کرد که تولد یکی از بچه هاست و براش آرزوی سلامتی کرد، بعد شروع کردن به زبون عبری تبریک گفتن و ما هم آبنبات ها رو به سمت وسط سالن که تورات قرار داشت پرت کردیم و دختر بچه ها و پسر بچه ها حمله کردن تا آبنبات جمع کنن. در واقع این طوری بچه ها رو هم در این مراسم شریک کردن. بعد از دوباره خوندن دعا و تورات، رابای خبر عروسی فیلیپ و یدیا رو داد و فیلیپ رفت چند سطری از تورات رو قرائت کرد و بعد دوباره آبنبات پرت کردیم و مردها دور تورات حلقه زدن و شروع کردن به چیزی رو به آواز خوندن و چرخیدن؛ حالتی مثل رقص. چند تا خانم هم توی قسمت ما دست یدیا رو گرفتن و کمی بالا و پایین پریدن تا این شادی رو جشن گرفته باشن. بعد از این شادی، دوباره دعا و تورات، بعد هم فیلیپ رفت بالای منبر و درباره ی مسئله ی ای در تورات حرف زد که به جرات می تونم بگم تنها قسمتی بود که ما از کل مراسم فهمیدیم دارن چی می گن! مراسم خیلی خیلی طولانی تر از اون چیزی بود که فکر می کردیم. این شور و حضورشون و صبری که بر خوندن دعا و این نشست و برخاستن های چندباره داشتن، واقعا منو شگفت زده کرد. یه جاهایی نزدیک آخر مراسم، دو تا دختر بچه دعا خوندن و بقیه جواب دادن، بعد پدر عروس رفت نان و شراب حاضر کرد که ما نفهمیدیم چرا. بچه ها توی قسمت مردانه با پدرهاشون نشسته بودن، حتی دختربچه ها البته اونایی که زیر سن بلوغ بودن. دعای آخر مراسم، یه جاییش پدرها دستشون رو روی سر بچه هاشون گذاشتن یا شالشون رو روی سر بچه هاشون کشیدن. و اینکه بالاخره بعد از دو ساعت و نیم مراسم تمام شد! من که داشتم از حال می رفتم. به محمد گفتم این مومنین که این طور در عبادت می کوشن و می جنبن به ناهار بعدش امید دارن، من و تو چی که نه تنها حالا حالاها از غذا هیچ خبری نیست بلکه تازه باید بریم خونه دعا و نماز خودمون رو شروع کنیم!!!

دو دیگه از استادای وندربیلت رو که یهودی بودن رو هم دیدیم که یکی اشون یکی از استادان قدیمی و مشهور مطالعات دین هم هست و کمی هم فارسی بلده. اومدن جلو و احوالپرسی کردن و گفتن یه دفعه که می تونستیم غذا بخوریم باید برگردیم و بهشون ملحق بشیم. همه بسیار مهربان و با آغوش گشوده با ما برخورد کردن. چه مردهایی که ردیف به ردیف با محمد دست دادن و خوش و بش کردن، چه خانم هایی که با من مهربان بودن و بهم خوش آمد گفتن. جالب اینکه یک خانواده ی ایرانی هم اونجا بودن که نشد من باهاشون صحبت کنم اما با محمد حرف زده بودن. اینجا گویا جمعیت یهودی های ایرانی رو به نام یزدیان می شناسن، نمی دونم چرا اما می شد از قیافه هاشون فهمیدی که یهودی ایرانی هستن.

فیلیپ خیلی خیلی از حضور ما تشکر و بخاطر اینکه مراسم ازدواج توی ماه رمضان هست و ما روزه ایم عذرخواهی کرد. حدود ساعت 12 خسته و له زدیم بیرون. تجربه ی واقعا منحصر به فردی بود که اگر ناهار هم بهش اضافه می شد مسلما خیلی بهتر می شد! به هر حال الان که من دارم این مطلب رو می نویسم ما هنوز یک ساعت و نیم تا افطار فاصله داریم اما دیگه جوونی برامون باقی نمونده. امیدوارم این چند ساعت باقی مونده رو هم طاقت بیاریم.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۸۰۲
ژوئن

تابستون که از راه می رسه خیلی از برنامه های خانوادگی هم که برای عموم در نظر گرفته شدن، در نشویل شروع می شن. یکی از این برنامه ها نمایش فیلم توی پارکه که پارسال هم توی ماه جون، برگزار شد.  هر 4 پنج شنبه ی این ماه، موقع غروب آفتاب نمایش فیلم رو شروع می کنن. فیلم توی یکی از پارک های نشویل که توی خیابون اصلی و مهم تقاطع کلیسا و کنیسه و مدارس هست، نمایش داده میشه و معمولا هم فیلم های مشهور سال یا فیلم های کلاسیک و خانوادگی رو پخش می کنن که بچه ها هم از دیدنشون لذت ببرن.

پارسال من نرفتم چون ماشین نداشتیم و هماهنگی اش خیلی سخت بود اما امسال منتظر بودم. دیروز اولین پنج شنبه ای بود که فیلم پخش می کردن. فیلم دیشب کارتون «Sing» بود. من کریسمس فیلم رو توی سینما دیده بودم اما محمد ندیده بود و تجربه ی تازه ای هم محسوب می شد. از اونجایی که هر دو روزه بودیم یه کم مردد بودم که بریم یا نه که دوستان گفتن آوردن غذا زشت نیست و می تونیم توی پارک افطار کنیم. خلاصه اینکه با جمعی از بچه ها قرار گذاشتیم و دنبال شقایق اینها هم رفتیم و راه افتادیم سمت پارک. من ساندویچ درست کرده بودم. همین که پیچیدیم توی خیابون اصلی، جمعیتی که نشسته بودن جلوی اسکرین بزرگ توی پارک، ما رو شوکه کرد! همه یه پتو یا زیرانداز آورده بودم و جا گرفته بودن. چند تا از مغازه ها و رستوران های نشویل هم دور تا دور چادر زده بودن و مشغول فروش محصولاتشون بودن. جالب اینجا بود که مسوولان برگزاری برنامه با کلیسا و کنیسه و مدرسه ای که سه گوشه ی پارک قرار گرفتن هماهنگ کرده بودن که پارکنیگشون رو در اختیار سیل مشتاقان قرار بدن اما باز هم به سختی می شد جای پارک پیدا کرد. محمد ما رو دم پارک پیدا کرد تا بریم و بقیه رو پیدا کنیم و خودش رفت دنبال جای پارک. خوشبختانه نگار زودتر رسیده بود و یه جای خوب جا گرفته بود. خیلی خیلی شلوغ بود. ما ساعت هفت رسیدیم و فیلم کمی از هشت گذشته بود که شروع شد. دیدن این همه آدم که سرخوشانه برای دیدن فیلم توی پارک اومدن بیرون کیف داشت. یه دخترک کوچولو همسایه ی ما بود که زیبایی اش من یکی رو از پا درآورده بود. حدود 4 سال یا کمتر داشت با دو تا چشم مثل دو تا تیله ی بزرگ خاکستری. موهاش بور بود و کوتاه. یه کوچولو جلو و عقب موهاش رو مش صورتی کرده بودن که دخترک رو بیشتر دلبر می کرد. یه لباس زرد رنگ هم پوشیده بود که تیر خلاص رو به بینندگان می زد. به جرات می تونم بگم جز توی این عکس های اینترنتی از بچه های خوشگل، هرگز هیچ بچه ای ندیده ام که اینقدر زیبا باشه. به نظر من که از شدت زیبایی ترسناک به نظر می رسید!

به هر حال فیلم که با تاریک شدن هوا شروع شد ما هم تونستیم روزه ام رو باز کنیم و دوستان هم بسیار مراعات حال ما رو کردن و با نهایت توجه و دقت ازمون پذیرایی کردن. هوا خیلی خوب و خنک بود به خاطر همین حشرات روی سر و صورتمون نریختن و زیاد اذیت نکردن. حدود ساعت ده فیلم تمام شد و مردم به سرعت یک چشم به هم زدن توی تاریک ناپدید شدن. ما هم چندان تا از بچه ها رو بردیم رسوندیم و برگشتیم خونه. تجربه ی خیلی جالبی بود هر چند کمی کمردرد و پادرد با خودش آورد. بعید می دونم واسه دیدن بقیه ی فیلم ها برم اما به هر حال شروع خوبی بود.

ما فردا صبح علی الطلوع عروسی دعوتیم! کیا صبح روز شنبه ازدواج می کنن؟! معلومه دیگه؛ یهودی ها! بله، ما فردا به عروسی یکی از استادان یهودی محمد دعوتیم. اینکه چی قراره بپوشیم و کادو چی دادیم و ماجرا از چه قراره رو فردا که از عروسی برگشتم خواهم نوشت.

آزاده نجفیان
۱۴:۵۹۳۱
می

اینقدر این شب ها بعد از افطار خسته ام که واقعا دستم به نوشتن نمی ره والا خیلی اتفاقات مهم توی این یک مدت افتاده که باید زودتر می نوشتمشون. مهمترین اتفاق هم اینه که: ما بالاخره خونه پیدا کردیم!

ماجرا از اینجا شروع شد که استاد راهنمای محمد حدود یک ماه پیش که ما شروع به گشتن کرده بودیم، یه روز اتفاقی خبردار شد که ما در به در داریم دنبال یه خونه با قیمت مناسب می گردیم که نزدیک دانشگاه باشه. دانشگاه هایی که تمرکزشون روی پژوهش هست، مثل وندربیلت، تقریبا هر سه سال که استاد پشت سر هم درس می ده، یک سال مرخصی با حقوق به استاد می دن که بره به زندگی و تحقیقاتش برسه و پروژه های ناتمام علمی اش رو تمام کنه یا برای فرصت مطالعاتی در دانشگاه دیگه ای اقدام کنه. این سال تحصیلی ای که در پیشه، نوبت مرخصی با حقوق استاد محمده و از اونجایی که همسر و پسرش توی یه شهر دیگه در شمال غرب آمریکا زندگی می کنن، تصمیم گرفته بود که بره و این یک سال رو با خانواده اش در پورتلند بگذرونه و... و خونه اش رو اجاره بده. نکته اینجا بود که خونه ی ایشون یه خونه ی بزرگ واقعی ست و ما به هیچ وجه از پس پرداخت اجاره ی اون خونه بر نمی یایم. ریچارد، استاد محمد، یه نداهایی به ما داده بود که ما رو راضی خواهد کرد ولی من خیلی دل نبسته بودم چون احساس می کردم هر چقدر هم که قیمت اجاره رو پایین بگه بالاخره ما از پس پرداخت پول آب و برق اون خونه و هزینه های نگهداری اش بر نمی یایم. خلاصه اینکه حدود دو هفته پیش ایمیل داد که ما چقدر می تونیم اجاره بدیم؟! ما هم کلی حساب کتاب کردیم و راستش رو بهش گفتیم که چقدر می تونیم هزینه کنیم. ریچارد هم جوانمردی کرد و گفت همین اجاره ای رو که الان داریم بابت این آپارتمان پرداخت می کنیم، از اول جولای به اون پرداخت کنیم و خودش هم هزینه ی آب و برق و بقیه ی خرج نگهداری خونه رو پرداخت می کنه!!! باور نکردنی بود. به خواب هم نمی دیدیم همچین پیشنهاد فوق العاده ای برای همچون خونه ای بهمون بشه. جای شک و پرسیدن نداره که قبول کردیم.

جمعه شب گذشته برای شام اومدن خونه ی ما. هر دو گیاهخوار هستن واسه همین من دلمه درست کرده بودم البته بدون گوشت و سوپ بروکلی و چدار. من و پسرک ریچادر دوستان خیلی خوبی هستیم و زن و شوهر واقعا از اینکه پسرک این همه با من راحت و صمیمی است تعجب می کنن. وقتی داشتم شام رو می کشیدم ریچارد گفت که یکشنبه دارن می رن و محمد می تونه بیاد فردا کلید رو ازشون بگیره! انتظارش رو نداشتیم اینقدر زود خونه خالی بشه. کاترین هم خیلی خیلی تشکر کرد از اینکه میخوایم بریم و توی خونه ی ریچارد زندگی کنیم. در واقع یه جوری رفتار کردن که انگار اونی که داره لطف می کنه ما هستیم نه اونا! به هر حال محمد روز یکشنبه صبح زود بردشون فرودگاه و با کلید خونه و ماشین برگشت!

من قبلا فقط یکبار رفته بودم توی اون خونه. یه خونه ی دوبلکس دو خوابه با یه حیاط مفصله. طبقه پایین آشپزخونه و اتاق خواب اصلی و سالن پذیرایی است بعد حدود 15 تا پله می خوره می ره بالا که یه جورایی حالت زیرشیروانی داره یه اتاق کوچیک هست و بقیه اش رو ریچارد تبدیل کرده به اتاق کار و مطالعه اش. خونه ی قشنگیه، خیلی بزرگه برای ما و پر از وسیله است! راستش هیچ جایی واسه وسایل ما نیست حتی همه ی کشوهای آشپزخونه هنوز پر از کنسرو و مواد غذاییه و توی یخچال هم پر از سس و غذاهای آماده است! از اونجایی که تخصص ریچارد مطالعات اسلامی ست، همه جای خونه تابلوهای بزرگ بسم الله، انا فتحنا، فرش های ایرانی، تمثال های ادیان مختلف و... آویزونه و جالب تر اینکه حتی روی در یخچال، بین هزاران عکس و آهن ربایی که روی در چسبیده، یه عکس از حضرت علی وجود داره!!! تجربه ی واقعا عجیب و غریبیه! از یه طرف خیلی خوشحالیم که فرصت زندگی توی یه خونه ی آمریکایی واقعی رو پیدا کردیم، فرصتی که خدا می دونه اصلا ممکنه دوباره دست بده یا نه و از طرف دیگه مسوولیتی که پیش رومونه یه کم آزاد دهنده است. این وسط من بیچاره دو تا اسباب کشی در پیش دارم: اول باید برم خونه ی ریچارد و وسایل اون رو بسته بندی کنم و واسه وسایل خودم جا باز کنم، از طرف دیگه باید خونه ی خودم رو جمع و جور و برای اسباب کشی حاضر کنم. با همه ی اینها، بی انصافیه که بگم خوشحال نیستم. بار عظیمی از روی دوش امون برداشته شد، دست کم برای یک سال آینده. خونه نزدیک دانشگاه و پیاده حدود 40 دقیقه راهه. زندگی کردن توی یه محله ی متفاوت، با آدم های متفاوت و توی یه خونه ی متفاوت، تجربه ی جدیدیه که آمیخته با بیم و امید لذت بخشیه.

تنبلی اجازه بده، بیشتر از مراحل و فرایند اسباب کشی و جزئیاتش خواهم نوشت.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۲۴
می

دیروز برای تولد اشکان یه مهمونی سورپرایز گرفتیم! خیلی یکدفعه ای برنامه جور شد و بچه ها هم برخلاف همیشه تونستن برنامه اشون رو جور کنن و بیان. قرار بر این شد که من کیک بخرم و عدس پلو با مرغ و سوپ درست کنم، شقایق هم پیتزا و سالاد آماده کنه. مشکل اصلی این بود که چطور اشکان رو بکشونیم خونه ی ما؟! پوریا مسوولیت این بخش رو به عهده گرفت.

قرار بر این شد که بچه ها ساعت هفت شب خونه ی ما باشن. بازم برخلاف همیشه، همه سر وقت اومدن اما از اشکان و پوریا خبری نبود. هی ما زیر برنج و فر رو روشن کردیم و خاموش کردیم اما خبری از اینا نشد. پوریا زنگ زد و گفت اشکان گفته تا هفت و نیم دانشگاه کار داره، بعد آزاد میشه. خلاصه اینکه هی ما سر خودمون رو با چایی گرم کردیم و هی زیر غذاها رو کم و زیاد کردیم تا بالاخره صدای پوریا و اشکان از پایین اومد. کیک به دست منتظر شدیم اما خبری ازشون نبود. بدبختی این بود که یه شمع بیشتر نداشتیم و اونم داشت آب می شد. احمد بیچاره هم گوشی به دست یه جا وایساده بود تا اینا که وارد میشن فیلم بگیره. محمد رفت پایین تا بیاردشون بالا. بالاخره با هزار تا دنگ و فنگ اشکان اومد و سورپرایز شد! بعد از فوت کردن شمع نوبت به شام بود. وقتی یه عالمه آدم گشنه منتظر نشستن که تو شام بکشی و تو هم فقط دو تا دست، یه کمر شکسته و یه گاز چهار شعله و یه آشپزخونه ی قوطی کبریتی داری یعنی کارت دراومده! همیشه سخت ترین بخش مهمونی برای من کشیدن شام سر سفره است. با اینکه همیشه کس یا کسانی هستن که کمکم کنن اما از اونجایی که توی آشپزخونه ی ما فقط یک نفر جا میشه و نفر کمکی همیشه باید توی درگاهی وایسه که غذا رو سر میز ببره یا حداکثر ظرف رو برای من نگه داره تا غذا بکشم، به من خیلی سخت می گذره. دیشب هم همه دور میز جمع شده بودن و منتظر. پیتزاها روی میز بود و من می دونستم اگر بگم شروع کنید قبل از اینکه بقیه غذاها رو بکشم، همه خودشون رو با پیتزا سیر می کنن و بقیه غذاها می مونه. واسه همین مجبور شدم خیل عظیم گشنگان رو که به میز چشم دوخته بودن منتظر نگه دارم تا غذاها کشیده بشه و تقریبا همه اشون بیاد سر سفره. با اینکه خودم چندان از کیفیت عدس پلو راضی نبودم اما خوشبختانه بقیه دوست داشتن و به خیر گذشت.

سنت حسنه ی دیگه ای که ما توی مهمونی های بزرگ داریم استفاده از ظرف های یکبار مصرف، ترجیحا کاغذی، ست. من همیشه یه کیسه زباله ی بزرگ میذارم دم دست تا بعد از تموم شدن غذا، همه ی بازیافتی ها رو جمع کنم و ببرم بریزم توی سطل بازیافت. این کار یه کم بقیه رو معذب می کنه چون من مثل پلیس مرتب چک می کنم کسی ظرف یکبار مصرف رو توی سطل آشغال نندازه اما کم کم بقیه عادت کردن به اینکه وقتی من هستم و مهمونی هم هست، باید بازیافتی ها رو جدا کنن و تحویل من بدن. اینم واسه خودش دستاوردی محسوب می شه، دست کم در حد و اندازه ی من!


آزاده نجفیان
۲۲:۵۳۲۲
می

ماجرای ما و کردیت کارتمون هم کم کم داره واسه خودش کتابی میشه! امروز ظهر باید می رفتم و چند تا خرید مهم می کردم، هر کدوم از یه مغاز و یک جای متفاوت. توی اولین مغازه که کارت کشیدم، کارتم کار نمی کرد. چند بار فرایند رو از اول تکرار کردم اما جواب نمی داد. از فروشنده عذرخواهی کردم و ازش خواستم جنس رو برام نگه دار تا اینترنتی حسابمون رو چک کنم ببینم مشکل چیه!؟ ظاهرا مشکلی نبود. محمد هم از قضا کتابخونه بود و نمی شد بهش زنگ زد. روی تلگرام پیام دادم. اونم چک کرد، دید مشکلی نیست. گفت دوباره امتحان کن. رفتم توی صف وایسادم و دوباره کارت کشیدم اما بازم کارتم رو نمی خوند. خجالت کشیدم. از فروشنده کلی عذرخواهی کردم و زدم بیرون که برم اون شعبه ی بانک که همون نزدیکی ها بود و من تا حالا توش نرفته بودم. 

بانک شلوغ بود و برخلاف شعبه ای که ما همیشه می رفتیم، فقط یک باجه اش فعال بود و کمی بی سر و صاحاب به نظر می رسید. اون کسی که باید دم در مشتری رو راهنمایی می کرد، در حال چرخیدن توی بانک و از این طرف به اون طرف دویدن بود و تا منو دید گفت تا ده دقیقه دیگه میام، لطفا بشینید. خلاصه نوبت من که رسید و ماجرا رو توضیح دادم با خوشرویی گفت خودش کارتم رو چک می کنه. کارت شناسایی ام رو چک کرد و ازم پرسید اسمم رو درست تلفظ می کنه یا نه. بعد از بالا و پایین کردن صفحه ی کامپیوتر گفت کارتم فعاله، حساب هم مشکلی نداره و احتمالا ایراد از دستگاه کارت خوان مغازه بوده. خیلی خوشحال شدم. بعد از اون ماجرای گم شدن کیف پول محمد و بعد پیدا شدنش و باطل کردن کارت و صادر شدن و فعال کردن دوباره اش، واقعا طاقت معطلی دوباره رو نداشتم. به محمد خبر دادم که مشکلی نیست و تصمیم گرفتم برم مغازه ی دیگه و کارت رو امتحان کنم. کارت دوباره جواب نمی داد! محمد پیشنهاد کرد برم ببینم می تونم از عابر بانک پول بگیرم یا نه. خوشبختانه تونستم پول بگیرم اما به هر حال کردیت کارتمون جواب نمی داد. دوباره مجبور شدم برم بانک. تا وارد شدم، همون کارمند قبلی منو به اسم صدا کرد و ازم پرسید چی شده؟! ماجرا رو که شنید منو به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد و گفت الان می ره مسوول این کار رو صدا می زنه. خانمی باهاش به اتاق برگشت و اون آقا با حوصله توضیح داد که قضیه از چه قراره و بعد رفت. اون خانم حساب ما رو بررسی کرد و گفت کردیت کارتمون بلاک شده اما هر چی سعی می کنه دلیلش رو بفهمه، چیزی مشخص نیست! رفت و از دیگران هم پرسید اما هیچ کس نمی دونست قضیه از چه قراره. تنها پیشنهادش به من این بود که به خدمات مشتریان بانک زنگ بزنم و از اونا کمک بخوام. عجله داشت که بره و از اونجایی که من مشتری یه شعبه ی دیگه بودم احساس کردم چندان خودش رو موظف نمی دونه کار منو راه بندازه. خلاصه اینکه درمونده از بانک زدم بیرون و رفتم و با پول نقد خریدام رو کردم. محمد هم هر کاری کرده بود نتونسته بود با خدمات مشتریان بانک تماس بگیره از بس که پشت خط نگه اش داشته بودن.

فعلا دوباره کارتمون کار نمی کنه. فردا هم که هر دو سرمون شلوغه و نمی تونیم بریم بانک و پیگیری اش می افته به چهارشنبه. حسابی اعصابم بهم ریخت اما در بین همه ی این اعصاب خردی ها، برام تعجب آور و خوشحال کننده است که می بینم خودم از پس انجام کارهای اداری به تنهایی بر میام. معنی اش اینه که هم انگلیسی ام به اون حد استانداری که باید رسیده و دیگه لهجه ی افراد رو هم تا حد زیادی متوجه می شم و هم اینکه کم کم ترسم داره از این جا و آدم های جدید می ریزه. گاهی وقتا، مثل امروز، به خودم میام و می بینم چقدر تغییر کردم و خودم از این تغییرات بی خبرم!!!

آزاده نجفیان
۱۱:۴۵۲۰
می

حالا که سرنوشت انتخابات مشخص شده و کم کم سر و صداها رو به خاموشی می ره، میشه ازش حرف زد.

دیروز برای ما تجربه ی خیلی جدید و کمی طاقت فرسایی بود. ساعت هفت و نیم خونه ی شقایق اینا جمع شدیم تا از اونجا راه بیفتیم. اگر اشتباه نکنم 15 نفری بودیم که با چهار تا ماشین زدیم به راه. الهام، دوست جدید ایرانی امون، با ماشین ما اومد. باید وسط راه هم دو نفر دیگه از بچه ها رو برمی داشتیم. تا راه افتادیم، روی گوشی هامون هشدار طوفان ظاهر شد و کمی بعدش آسمون تیره و تار و بعد هم بارونی شد. سیل می بارید و من فقط آرزو می کردم کار به جاهای باریک تر نکشه که خوشبختانه بیست دقیقه ای بارید و تمام شد. جاده ی تنسی به سمت کنتاکی بسیار سرسبز و زیباست. پر از درخت و جنگل و راهی که از کوه ها و تپه ها بالا و پایین می ره و همین موضوع مسیر رو برای آدم قابل تحمل می کنه. یه جاهایی بین راه، وسط کوه و جنگل، مه از بین درخت ها بلند می شد و پرواز می کرد! 

ساعت یک به وقت لگزینگتون رسیدیم. وارد هتل که شدیم دیدیم دم در یه کاغذ آ چهار چسبوند که روش نوشته محل رای گیری. چند نفر هم دم در وایساده بودن و حرف می زدن که از شکل نگاه کردنشون معلوم بود اونا هم اومدن واسه رای دادن. از ماشین که پیاده شدیم یه خانم محجبه رو دیدم که مثل ایرانی ها شال سرش گذشته بود. تا دیدمش لبخند زدم و بلند گفتم سلام! یه چیزی، یه چیز گرم و شادی، یک دفعه توی تمام تنم سرازیر شد. اینجا میشه فارسی حرف زد! این غریبه ها، دیگه غریبه نیستن! داخل هتل به سمت اتاق رای گیری علامت زده بودن. مثل حوزه های ایرانی بود اما خلوت. آقایون سلام و احوالپرسی کردن اما نه از جنس سلام و احوالپرسی ناظران انتخاباتی، از جنس غریبه هایی که توی خیابون یکدفعه به هم برمی خورن و بعد چند لحظه می فهمن با هم آشنان!!! دیدم اسمم رو به فارسی صدا می کنن، درست و خوانا و خوش صدا، دیدم آقایی با خط خوش اسمم رو نوشت، درست و خوش خط و خوانا بعد انگشت زدم و برگه رو گرفتم. صدای خنده و شوخی بلند بود. اتاق پر شده بود از صداهای آشنا، انگشت هایی که به نشان پیروزی رو به دوربین بلند می شدن و چهره های غریبه ای که لبخند می زدن. یادم نمیاد دوره ای بوده باشه که رای نداده باشم، اما این بار فرق می کرد. صدای ضربان قلبم رو می شنیدم، بلند و محکم. هی مرتب می گفتم بسم الله، انگشت می زدم می گفتم بسم الله، می نوشتم می گفتم بسم الله، به سمت صندوق می رفتم می گفتم بسم الله، تعرفه رو که انداختم توی صندوق هم گفتم بسم الله. شناسنامه های مهر خورده رو با شکلات بهمون برگردوندن و کلی از اومدنمون تشکر کردن.

حالا که رای رو داده بودیم، همگی توی راهرو پشت در تنها دستشویی لابی هتل که بین خانم ها و آقایون مشترک بود صف کشیده بودیم و هی عکس می گرفتیم و هی با ایرانی های دیگه ای که تک تک یا گروه گروه می اومدن خوش و بش می کردیم. معلوم شد بچه هایی که باعث و بانی صندوق شده بودن خودشون دانشجوهای دانشگاه کنتاکی بودن. صف بلند دستشویی که به پایان رسید، رفتیم یه رستوران مدیترانه ای همون نزدیکی ها و کباب بسیار خوشمزه ای خوردیم هر چند به قول یکی از بچه ها، بعد هزار و اندی که به یه کباب خوشمزه رسیدیم، اینقدر اضطراب داشتیم که بهمون نچسبید. بعد از ناهار یک گروه از بچه ها خداحافظی کردن و رفتن و ما هم به سمت خونه حرکت کردیم.

موقع رفتن، من مرتب بی بی سی رو چک می کردم و خبرها رو برای بقیه می خوندم. موقع برگشتن هر ربع ساعت هر منبع خبری رو که دم دست بود چک می کردم. هوا گرم شده بود و استرس امانمون رو بریده بود. هی اشک پرده می شد و جاده رو تار می کرد. یه جای که کمی از مسیر اصلی منحرف شده بودیم، یک دفعه به یک دشت گل رسیدیم؛ یه دشت پر از گل شقایق.

حدود 7 بعدازظهر به وقت نشویل دوباره جلوی خونه ی شقایق اینا بودیم. سردرد و خستگی امان من رو بریده بود. بچه ها می خواستم دور هم جمع شن تا با هم نتایج رو دنبال کنن اما من نمی تونستم. ماشین رو برداشتم و برگشتم خونه تا استراحت کنم. کمی بعد محمد برگشت و گفت بچه ها قراره بیان خونه اشکان جمع بشن. با اینکه حالم خوب نبود و اما ترجیح دادم برم پایین پیش بچه ها. به حرف و درد دل اینقدر نشستیم تا بالاخره آمار اولیه رو اعلام کردن. حدود 12 شب بود. ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. اینقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم خودم رو تا تخت برسونم اما می ترسیدم بخوابم! به محمد گفتم نکنه مثل اون بنده ی خدا بخوابیم و فردا بیدار شیم ببینیم یکی دیگه رئیس جمهور شده؟! اما ته دلم می دونستم اونایی که باید بیدار باشن، بیدارن؛ میشه رفت و کمی استراحت کرد. صبح که دیدم توی اینستا یکی از بچه ها پست گذاشته که صبح بخیر آقای رئیس جمهور، فهمیدم حدسم درست بوده!

اگر قرار باشه جشنی گرفته بشه، به نظرم  اون جشن برای پیروزی روحانی در انتخابات نیست، برای داشتن همچین ملتیه! چه نفس راحتی کشیدم از اینکه ما اینقدر بزرگ و بالغ شدیم که دیگه به این راحتی ها نمیشه گولمون زد. مردم ما اینقدر فهمیده شدن که از خودشون به خاطر منافع جمعی می گذرن و دیگه با وعده ی یارانه از خود بی خود نمی شن. درسته که سال 88 هزینه ی سنگینی دادیم و خیلی ها هنوز دارن هزینه ی اون روزها رو می دن اما در عوضش اون بهای سنگین امروز نتیجه داده. اون خون ها بیهوده به زمین ریخته نشدن. همه این حرفا به کنار، جماعت! مردم ما از مردم آمریکا عاقل ترن! ما توی این انتخابات از آمریکایی ها فهیم تر ظاهر شدیم. حالا دیگه با خیال راحت تر می تونم خفتشون بدم!!!

امروز نتایج رای لگزینتگون رو اعلام کردن: از مجموع 178 رای، روحانی174 و رئیسی 4 رای آورده. به هر حال این همه راه رو کوبیدن و رفتن، ارزشش رو داشته.

آزاده نجفیان