آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی در آمریکا» ثبت شده است

۰۰:۴۱۱۹
مارس

خواهرم پیام داده:« بهار شده بدجور. دل این شهر و تمام آبشار طلاهاش تنگته...»

به خواب هم این روزهای دوری و دلتنگی رو نمی دیدم.

خواهرم شاعر بوده و من این همه وقت نمی دونستم!

دیگه از چه چیزایی خبر نداشته و ندارم؟!!

نباید گریه کنم... نباید...

آزاده نجفیان
۲۳:۰۵۱۶
مارس
به تازگی اومدن و واسه پنجره ی اتاق توری گذاشتن. تا حالا واسه اینکه شب بازش بذاریم مقاومت می کردم تا اینکه دیشب از شدت گرما مجبور شدیم. از اونجایی که سیستم سرمایش و گرمایش ما مرکزی ست و در تاریخ خاصی به هم تبدیلشون می کنن، وقتی هوا زودتر گرم یا سرد میشه تنها راه مقابله ی ما با تغییرات ناگهانی آب و هوایی باز یا بسته کردن پنجره هاست! خلاصه اینکه دیشب تصمیم گرفتیم پنجره ی اتاق رو باز بذاریم. من اون سمتی از تخت می خوابم که دقیقا زیر پنجره است. حدس می زدم ممکنه یه کم اذیت بشم اما چاره ای نبود. فکر کردم اینقدر خسته ام که نخواهم فهمید چی به چیه غافل از اینکه حوادث غیرمترقبه در نشویل عزیز همیشه به اتفاقات ممکن تبدیل میشن! از لحظه ای که رفتیم تو رختخواب طوفان شروع شد. باد مرتب کرکره رو می کوبید به پنجره و لبه ی تخت. در کنار صدای طوفان، صدای ماشین هایی که بی وقفه توی بزرگراه در حرکت بودن حتی یک لحظه هم قطع نمی شد. تو شیراز هم پنجره ی اتاق من رو به خیابون باز میشد و با صدای زندگی شهری بیگانه نبوده و نیستم اما با اینکه بزرگراه با فاصله ی زیادی که با جنگل پر شده از ما قرار داره، اصلا فکرش رو نمی کردم صداش اینقدر آزاردهنده باشه. بعد بارون هم به طوفان اضافه شد اما آزاردهنده ترین صدا متعلق به هیچکدوم از این موارد نبود، صدای وحشتناک پرنده هایی بود که نصف شد توی طوفان و بارون داشتن آواز می خوندن! اصلا باورم نمی شد. توی همون خواب بیداری، وقتایی که از کابوس بیدار میشدم و احساس می کردم کله ام شده اندازه ی کدو، مرتب این حرف استادم یادم می اومد که یکی رفته بودی توی باغ؛ ازش پرسیدن چطور بود؟ گفت از عرعر بلبل یک لحظه آسایش نداشتیم! به خداوندی خدا که عبارتی درست تر از «عرعر بلبل» برای پرنده ی دیوانه ای که نصف شب آواز می خونه وجود نداره. 
بالاخره ساعت 5 صبح اینقدر هوشیار شدم که بلند شم و اون پنجره ی لعنتی رو ببندم. اون نیم ساعتی رو که در سکوت دراز کشیده بودم تا دوباره خوابم ببره، عین برگشتن از عالم مرده ها بود.
صبح دیر بیدار شدم. نمی تونستم زودتر بلند شم. هوا خیلی بهتر شده بود اما هر کاری کردم نتونستم خودم رو راضی کنم پنجره رو باز کنم. فقط با غضب از پشت شیشه به اون پرنده های لعنتی خوشحال نگاه می کردم.
آزاده نجفیان
۲۲:۲۸۱۵
مارس
تا روی دور کار کردن و درس خوندن می افتم یه اتفاقی می افته که در نهایت منو به رکود برمی گردونه. این چند روز هر کاری کرده بودم دست کم کتابام رو باز کنم نتونسته بودم! این شد که امروز تصمیم گرفتم بالاخره یه تکونی به خودم بدم. فرانک این هفته رفته کالیفرنیا پیش دختراش و کلاس رو کسان دیگه ای اداره می کنن واسه همین انگیزه ی کلاس رفتن نداشتم. صبح ناگهان تصمیم گرفتم جای کلاس رفتن برم کتابخونه. محمد مدتهاست که اصرار می کنه برم بشینم کتابخونه درس بخونم اما من که خودم رو می شناسم تا حالا مقاومت کرده بودم. امروز به خودم گفتم یا حالا یا هیچ وقت. دیر از خواب بیدار شدم اما پیش خودم گفتم واسه شروع اگه بتونم امروز یک ساعت هم بخونم خوبه که بالاخره موفق شدم!
هوا یه دفعه ای خیلی گرم شده. به نظرم ما مستحق زمستون طولانی تر یا بهار خنک تری بودیم. باورش برام سخته که یکشنبه سال تحویله. مرتب سعی می کنم بهش فکر نکنم و ازش بگذرم. وقتی از تعطیلات و عید دیدنی و لش کردن خبری نیست، نوروز چه معنی ای می تونه داشته باشه؟ اما حتی اگه عقلم هم بتونه ازش بگذره، چشمهایی که هر روز زنده شدن طبیعت رو می بینن، شکوفه هایی که دیوانه وار از در و دیوار آویزونن، دلم نمی تونه فراموش کنه که بهار داره از راه میرسه.
امشب توی یه پارک جنگلی ایرانی های مقیم نشویل جشن چهارشنبه سوری گرفتن. نگار به منم اصرار کرد برم، گفت میام دنبالت، اما به دلم نبود برم. این جور جشنا واسه من یه دور همی خانوادگی و دوستانه است نه یک عالمه آدم غریبه که دیونه بازی درمیارن! عوضش شب وقتی محمد اومد خونه، لباس پوشیده دم در منتظر بودم با یه شمع کوچولو و فندک! گفتم بریم چهارشنبه سوری. اولش یه کم من و من کرد بعد دوید و رفت اشکان رو هم صدا زد. رفتیم تو محوطه و توی باد به هر بدبختی ای بود شمع رو روشن کردم و به ترتیب از روش پریدیم. حدود یک دقیقه طول کشید تا باد شمع رو خاموش کرد و جشن ما هم تموم شد. پارسال شب چهارشنبه سوری دوتایی داشتیم خریدای عروسی رو می کردیم... .
فردا قراره هوا هفت درجه خنک تر بشه. شاید دوباره برم کتابخونه. شاید برم و وسایل هفت سین بخرم. شاید... بین این همه «شاید»، بهار چه «باید» قشنگ و دل گرم کننده ای!
آزاده نجفیان
۲۲:۴۹۱۰
مارس

بعد از یک هفته مریضی و ضعف و خوابیدن توی رختخواب (که باید بگم یادم نمیاد آخرین بار کی به این شدت مریض و ضعیف شده بودم؟!) امروز زدیم بیرون! این هفته تعطیلات بهاره ی دانشگاه ست. خیلی منتظر این روزها بودم اما از شانس بدم این روزهای طلایی در بستر بیماری گذشت و محمد هم به جای رسیدن به کاراش یا دست کم استراحت کردن مجبور شد از من مراقبت کنه. اما دیگه نمی شد این آخرین پنج شنبه ی تعطیل رو هم از دست داد. پس کلاس صبح رو پیچوندم و به محمد هم گفتم بیا امروز هم بی خیال درس خوندن بشو بزنیم بیرون. همین کار رو هم کردیم. هوای ابری دلپذیری بود و باد خنکی می وزید. هوا هوای شیراز عزیز بود. کلا این وقت سال که میشه من اشکم توی آستینمه. دیدن زنده شدن طبیعت حالم رو دگرگون می کنه. همه اش با خودم می گم: یعنی یک سال گذشت؟ یعنی به من یک سال دیگه فرصت زندگی کردن داده شد؟ یعنی همه ی اون روزها و لحظه های سختی که نفسم رو بریده بودن تموم شدن و به غبار تبدیل شدن؟ یعنی... نگاه کن! درختا دوباره دارن زنده میشن! من هنوز زنده ام!...

این روزها برای من و محمد خیلی خاطره انگیزه. احساس می کنم توی یه تونل موازی بین حال و گذشته در رفت و آمدم. پارسال این موقع ها بساط خواستگاری و خرید و بله برون به راه بود. همین روزها در تدارک دفاع از پروپوزالم هم بودم. خلاصه اینکه اسفند پارسال روزهای پرالتهابی بود. به درختایی که با شجاعت دوباره شکوفه دادن نگاه می کنم و اشک توی چشمام جمع میشه. انگار این منم که یک سال جنگیدم و حالا دوباره دارم شکوفه می دم. این روزها، این لحظه ها و ساعت ها، احساس می کنم که حال درخت ها رو خوب می فهمم.

آزاده نجفیان
۱۹:۳۸۰۴
مارس

من عادت ندارم موقعی که مریضم کسی ازم مراقبت کنه. مامان که پرستار بوده و سال ها با بیمارای مختلف و به خصوص سرطانی ها و مرگشون دست و پنجه نرم کرده بوده، سرماخوردگی و دردای معمولی زیاد به چشمش نمی اومد. تا می گفتی حالم بده، می گفت چیزی نیست خوب میشی. نوع و میزان دارویی رو که باید مصرف می کردیم مشخص می کرد و نظارت می کرد بیش از اندازه مصرف نکنیم. به شکل و شیوه ی خاص خودش نگران بود و مراقبت می کرد. وقتایی که سرما می خوردم، فقط خواهرم هوام رو داشت. مرتب سرمیزد و گاهی هم که خسته از دانشگاه و سرکار برمی گشت سوپی می پخت تا آروم تر بشم. 

برام عجیبه که حالا که مریضم یه نفر نصفه شب از صدای سرفه ها بیدار میشه و نفس هام رو می شمارش تا هر وقت عادی شدن بخوابه، کارای خونه رو به جام انجام بده، مرتب دمای بدنم و ساعت خوردن داروهام رو چک کنه و خودش تنهایی میره خرید تا برام سوپ درست کنه! این کارا به جای حس لذت بهم احساس عذاب وجدان و شرمساری می ده. اینکه من همیشه مواظب بقیه ام اما الان حالم طوریه که یه نفر باید مواظبم باشه برام باعث خجالته. نیست تنم عادت نداره به اینکه موقعی مریضی کسی نازم رو بخره.

حالم خیلی بهتره اما چشم های ورم کرده ام تشنه ی یه قطره خوابن، یه قطره خواب عمیق و راحت...

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۲
مارس

نمی دونم این چندمین باری که امسال زمستون سرما می خورم. هر بار فقط یه بخش مریضی سراغم میاد، این بار نوبت سرفه های کمرشکنه. از صبح خونه تنها بودم و با صدها روش سنتی و مدرن سعی کردم سرفه رو مهار کنم اما تنها کاری که تونستم بکنم مبارزه با خوابیدن و چرت زدن بود. الان هم که شربت ضدسرفه ای رو که محمد برام خریده خوردم، اینقدر گیجم که نمی دونم خواب آلودم یا خمار، بیدارم یا هوشیار؟! ده دقیقه گرممه، یه ربع سرد... خلاصه اینکه حال عجیبیه. روزهایی رو که بایدسخت کار کنم تا عقب موندگی ام رو جبران کنم به تنبلی و خماری و مریضی می گذره.

صبح با مامان حرف می زدم. فهمیدم هزار و یک نگرانی افسارگسیخته و مبهم داره. از اون دست نگرانی های بی سر و تهی که توی تاریکی آدم رو دنبال می کنن و هی بزرگ و بزرگ تر میشن. سعی کردم با دلیل و منطق بخشی از این فکر و خیالات رو مهار کنم اما تنها جوابی که با بغض بهم داد این بود: «فقط تو رو سپردم به خدا.»

هنوزم نگرانی هاش ترسان و مریضم می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۷۲۸
فوریه

بهترین کادوی تولد امسال رو محمد دو ساله بهم داد، وقتی که رو به دوربین لپ تاپ بلند اسم رو صدا می زد و می گفت: «آزاده! آزاده!» یه چیزی بین آزاده و آداده؛ صدای شاد و تلفظ مبهمی که مثل یه نبض ریز زیر پوست می زنه، پیدا نیست، اما تو می دونی که هست؛ هر چند دور و مبهم اما قدرتمند و حیاتی.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۳۲۶
فوریه

از اونجایی که یه تعدادی از بچه ها آخر بهار یا تابستون برمی گردن کشورشون، یونگ جان پیشنهاد داد یه تور رستوران گردی راه بندازیم و هر ماه بریم رستوران یکی از ملیت های اعضای گروه غذا بخوریم تا پیش از اینکه دیر بشه و از هم دور بیفتیم. این ماه برای شروع سراغ رستوران کره ای رفتیم. قرارمون امروز ظهر بود، توی رستوران کره ای مشهوری که اتفاقا سر خیابون ما هم هست. دیروز که داشتیم توی گروه هماهنگی های نهایی رو می کردیم من گفتم یکشنبه تولدمه و شاید برای خودم کیک شکلاتی بپزم. بچه ها همه تبریک گفتند و تمام شد. اما امروز ظهر، وقتی که توی رستوران منتظر بقیه بودیم و یونگ جان داشت از روی منو غذاها رو برامون توضیح می داد، سواکو با یه بادکنک که روش نوشته بود تولد 6 ماهگی ات مبارک وارد شد! تازه اون موقع متوجه شد که بادکنک رو اشتباه خریده. تازه برام یه کیک شکلاتی هم درست کرده بود! پیش خودم فکر می کنم حتما دیشب وقتی داشتم در مورد پختن کیک شکلاتی واسه خودم بهشون می گفتم فکر کرده هر کسی روز تولدش احتیاج داره یه نفر براش کیک درست کنه، پس بذار من اون یه نفر برای آزاده باشم. بادکنک و کیک شکلاتی خیلی خوشحالم کردن اما هیچی به اندازه ی این حس که یک دوست، اونم از یه کشور دیگه و بدون هیچ نقطه ی مشترک فرهنگی و زبانی، محبتش رو بی دریغ نثار من کرده خوشحالم نمی کنه. مخصوصا به این خاطر که سالهاست روز تولدم رو با دوستانم جشن می گیرم و امسال تنهایی روز تولد... بگذریم! چیکا هم از توی کیفش دو تا بادبزن ژاپنی درآورد و بهم گفت هر کدوم رو دوست دارم انتخاب کنم. گفت اینا رو از ژاپن با خودش آورده. از هیجان داشتم له می شدم که یه بادبزن واقعی ژاپنی توی دستامه نه یه بادبزن ژاپنی ساخت چین!

همه ی راه برگشتن به خونه، همشهریان محترم تولد 6 ماهگی ام رو بهم تبریک گفتند و روحشون شاد شد.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۳۲۳
فوریه

روزهای سه شنبه و پنج شنبه، بعد از ناهار تا شروع شدن کلاس نظریه، تقریبا یک ساعت و نیم وقت آزاد دارم. محمد باید بره سر یه کلاس دیگه و من میرم کتابخونه. از اونجایی که خیلی خسته و البته سنگین از ناهارم، عملا کار مفیدی جز اونجا نشستن و گشتن تو اینترنت انجام نمی دم. ورود به کتابخونه برای عموم آزاده، حتی با وجود اینکه کتابخونه، کتابخونه ی دانشگاه ست. به همین خاطر همه جور آدمی رو می تونی اونجا پیدا کنی که مثل من لزوما برای خوندن کتاب یا انجام کار علمی به این مرکز تحقیقی فرهنگی مراجعه نکردن. دو تا پایه ی ثابت کتابخونه رو توی این چند هفته شناسایی کردم: یکی آقایی که بدون وقفه پشت کامپیوتر بخش جستجو نشسته و در حال جستجوی همه چیز در اینترنت به جز کتابه و البته مقدار متنابهی هم خوراکی همراهشه که مجبور نباشه بلند شه واسه پیدا کردن غذا بره؛ دومی آقایی که اون ساعتی که من خسته و خواب آلود میرم کتابخونه، پشت قفسه ها روی مبل، بسیار عمیق خوابیده و در حال خر و پف است! حال فکر کنین من بدبخت خسته ی له خواب آلود وقتی صدای خرخرش رو می شنوم چه حالی میشم؟ دلم می خواد مثه اصحاب کهف همونجا دراز بشم و بخوابم! یه چند باری هم به کله ام زده که برم پشت قفسه ها جاش رو بگیرم و با خیال راحت بخوابم، اما بعد دیدم خیلی کار خزیه، به هر حال ما هر دو علاف کتابخونه گردیم، باید احترام همدیگه رو نگه داریم والا سنگ رو سنگ بند نمیشه.

بعد از این یک ساعت و نیم جهاد اکبر با نفس خواب آلو، میرم سر سخت ترین کلاسی که بعد از 21 سال درس خوندن دارم. اما بعضی اتفاقات سرکلاس همین حواس نصفه ی منو هم پرت می کنه. مثلا یکی از پسرا یه کم دیر رسید سرکلاس اما ظرف غذاش همراهش بود. یه ظرف بزرگ پر از سالاد و مرغ به همراه دو تا پیراشکی و یه کاسه سس در کنار یه لیوان بزرگ. همزمان با درس دادن استاد، در حضور ما و در محضر کلاس مشغول ناهار خوردن شد! حالا خدا رو شکر ملچ ملوچ نمی کرد ولی کلا حواس من به دهنش بود و تلاش می کردم بهش تذکر ندم. ما که این ور کلاس نشسته بودیم اما خداییش از همون فاصله ی دور هم عجب ناهاری بود!

آزاده نجفیان
۲۱:۲۰۲۱
فوریه

یه وقتایی آدم فقط باید ساکت باشه؛ هر چقدر هم حرفی که تو دلش مونده آزاردهنده باشه، گیرم که این حرف عین حق و حقیقت باشه، آدم فقط باید خفه خون بگیره و حرف نزنه چون در نهایت حرف زدن، حتی اگه حرفت درست هم باشه، ضررش بیشتر از ساکت موندن و تحمل کردنه.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۱۲۰
فوریه

چقدر آینده ای که فکر می کردیم دور، زود رسید! تو فردا 31 ساله میشی و من هفته ی دیگه 29 ساله. چقدر با هم بودن ها و دور از هم بودن هایی رو که در بی خبری از دست دادیم... .

آزاده نجفیان
۰۰:۰۱۲۰
فوریه

سفر نه تنها کمک می کنه تا همسفرانمون رو بهتر بشناسیم، بلکه بیش از همه این امکان رو فراهم می کنه تا خودمون رو بشناسیم. تا وقتی توی خونه ی خودتی، هر چی که هستی، خوب یا بد، همونی؛ اما همین که پات رو از خونه ات بیرون گذاشتی تازه می فهمی خود واقعی ات، خوب یا بد، خیلی گسترده تر از اونیه که فکر می کردی.

مثلا من تا پیش از امشب نمی دونستم اینقدر سگ ها رو دوست دارم و ممکنه اونا هم من رو دوست داشته باشن تا اینکه در باز شد و یک سگ بزرگ قهوه ای که اگه سرپا می ایستاد تقریبا هم قد من بود، از در وارد شد و مستقیم اومد سراغ من و شروع کرد خودش رو به من مالیدن! من از سگ و گربه نمی ترسم اما چون فکر می کنم کثیفن معمولا از حیوون نگه داشتن یا نوازش کردنشون پرهیز می کنم اما امشب در شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم این فکر و خیالات رو کنار بذارم. اینجا زیاد خوششون نمیاد از حیوون خونگی اشون دوری کنی، باید نسبت به سگ و گربه ی دوستان و آشنایان ابراز علاقه کنی تا بهشون برنخوره. پس وقتی مگی وارد اتاق شد و اومد طرف من چاره ای جز نوازش کردنش نداشتم. نکته ی جالب اینکه اصلا کار مشمئز کننده ای نبود! مگی چشمای درشت مهربونی داشت و با دو بار دست نوازش به سرش کشیدن با من دوست شد و موقع شام هم زیر میز کنار پای من خوابید، منم با پام آروم پاهاش رو نوازش می کردم. ما گرم بحث و حرف شدیم و مگی حوصله اش سررفته بود، زیر میز این ور اون ور می رفت و بی تابی می کرد. ازش پرسیدن دلش می خواد بره بیرون از خونه و چرخ بزنه یا نه که از شدت اشتیاق گوشاش سیخ شد و رفت جلوی در منتظر وایساد تا در رو براش باز کردن و با اشتیاق رفت بازی کردن.

تجربه ی جالب و بامزه ای بود. موقع برگشتن به محمد گفتم باورت می شد من اینقدر با سگا مهربون باشم؟ جواب داد فکر نمی کردم بتونی اینقدر بهشون نزدیک بشی! خودمم فکر نمی کردم، یعنی تا یک ساعت پیش هیچی درباره ی این توانایی ام نمی دونستم اما الان می دونم.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۱۶
فوریه

امروز سرکلاس زبان با چیکا که تازه از ژاپن رسیده حرف می زدیم. می گفت توی یه شرکت الکترونیکی منشی ارشد بوده و از ساعت 7 صبح تا 11 شب، 5 روز در هفته، کار می کرده!!!!!!! با ناباوری ازش پرسیدم چطور ممکنه؟ با یه غرور ملیح و مخفی ای جواب داد:«همونطور که می دونی من ژاپنی ام!» به قول این جوکای تلگرامی، تا حالا اینجوری قانع نشده بودم! می گفت از وقتی اومده نشویل به شدت حوصله اش سر می ره و از بیکاری رنج می بره. منم اشاره کردم که به بیماری ای به اسم اعتیاد به کار دچاره. چیکا واسه ی اینکه وقتش رو پر کنه (که این وقت وسیع با خانه داری و شوهر داری پر نمیشه!!!) 4 روز در هفته میره کلاس زبان و چهارشنبه ها هم توی یکی از کلیساها که انجمن خیره ای برای بچه های آفریقایی داره، بافتنی یاد می گیره. فقط یکی نیست به این آمریکایی ها بگه به خدا تو آفریقا به هیچ چیز پشمی ای احتیاج ندارن، به خصوص کلاه!

توی کلاس بعدازظهر هم که موضوع بحث کتاب انسان تک ساحتی مارکوزه بود و انگ نظر بچه ها رو در مورد فلسفه ی تحلیلی می پرسید، سیسیلی که دختر بسیار باهوشی هم هست، گفت قبل از این کلاس توی جمعی با دوستانی در حال بحث و گفتگو درباره ی فمینیسم بودن که یکی از پسرا گفته من با حقوق زنان و حقوق همجنس گراها و... مشکلی ندارم اما اینو بدونید که این موضوع در خیلی از فرهنگ ها و کشورهای دیگه کاملا متفاوته و عقاید همه ی مردم دنیا شبیه به طرز فکر آدمای توی این اتاق نیست. نکته ی جالب اینجاست که سیسیلی تا پیش از این حرف به اصطلاح عالمانه، اینقدر به رسمیت شمردن حقوق زنان و بقیه ی اقلیت ها براش بدیهی بوده که به ندرت پیش خودش فکر می کرده ممکنه در دنیا آدم هایی هم باشن که نه تنها حقی برای اقلیت ها قائل نیستند بلکه خون اقلیت های جنسی و جنسیتی رو هم مباح می دونن! توی این سرزمین پهناور واقعا آدم هایی زندگی می کنن که حتی نمی دونن آسیا دقیقا شامل چه کشورهایی میشه چه برسه به اینکه در مورد رسوم و فرهنگ مردم اون سرزمین ها اطلاعی داشته باشن. پیش خودم فکر می کنم جهان سومی بودن با همه ی گند و مزخرف بودنش، با وجود جهنمی که توش زندگی ات به سیاست آلوده است و هر تیری هر کجای دنیا از تفنگ هر کله خری در بره ممکنه زندگی تو رو برای همیشه عوض کنه، اما این حسن رو داره که تو همیشه می دونی دنیاهای دیگه ای هم هستن که نه لزوما بهتر از دنیایی که تو داری اما یقینا متفاوت تر که گیرم تو هرگز توان انتخاب اون دنیاها رو نداشته باشی اما دست کم به این تفاوت به شکل دردناکی آگاهی.

اگه بخوام این رشته رو ادامه بدم دنباله اش به بحث قدرت و هژمونی و سلطه ی رسانه و یکسان سازی فرهنگی و... میرسه. پس بهتره همینجا تمومش کنم. 

آزاده نجفیان
۰۰:۵۷۱۵
فوریه
می ترسم... می ترسم از اینکه آلزایمر بگیرم و تنها چیزی که به یاد بیارم خاطرات تلخ گذشته باشه...
آزاده نجفیان
۲۲:۰۰۱۱
فوریه

دو تا چیز بامزه امروز دیدم: اول اینکه کتابخونه بهم ایمیل زد و خبر داد یک هفته ی دیگه بیشتر از مهلت امانت کتابهام باقی نمونده و اگه قصد دارم تمدیدشون کنم، برای اینکه مجبور نباشم این همه راه رو تا کتابخونه برم و کتابا رو با خودم بکشم، فقط کافیه روی لینکی که برام فرستادن کلیک کنم و با یوزر و پسوردی که بهم دادن کتابا رو تمدید کنم! کمتر از 5 دقیقه تمدید کتابا طول کشید. 

دوم اینکه وقتی توی ایستگاه اتوبوس داشتم از سرما این پا و اون پا می کردم و همزمان زیرلب غرلندکنان از تاخیر چند دقیقه ای اتوبوس ثانیه ای یک بار ساعتم رو چک می کردم، در افق خانمی ظاهر شدند که لباس معمول دوندگان رو پوشیده بودند و... و یک کالسکه ی دوقلو که حاوی دو سرنشین کوچولو بود رو هم هل می دادند! به این ترتیب این دو عزیز هم در دوندگی با مادر محترمشون در این سوز سرما و برف شریک بودند.

اینجا آمریکاست؛ صدای ما رو از نشویل می شنوید!

آزاده نجفیان
۲۱:۳۰۱۰
فوریه

این دو باری که اخیرا با خانواده و دوستان از طریق اسکایپ حرف می زدیم تا بحث به انتخابات آمریکا و نتایج و پیش بینی ها رسیده یک دفعه ارتباط قطع شده! کم کم دارم به این باور می رسم که فرضیه ی تایید شده ی شنود مکالمات در وطن اسلامی در این وطن آمریکایی هم قابل پیگیری و تایید می باشد.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۸۰۸
فوریه

ماجرای ما و هوای نشویل هم ماجرای عجیبی است. دو هفته پیش یک شبه اندازه ی 30 سانت برف اومد و دمای هوا شد 10 درجه زیر صفر اما دو روز بعدش یه دفعه چنان آفتابی و گرم شد که نه تنها اثری از برف های بیچاره نبود بلکه همه مجبور شدن لباس تابستونیاشون رو بپوشن. الان هم بعد از یک هفته گرمی هوا دوباره داره برف میاد. من مشکلی با برف ندارم، با عواقب جانبیش مشکل دارم. چون تنسی یه ایالت جنوبیه و معمولا از برف اینجا خبری نیست، شهرداری و مردم آمادگی لازم برای روزهای برفی رو ندارن. در عرض چند ساعت همه جا تعطیل میشه، خیابونا بسته میشن و ماشینا تصادف می کنن یا از جاده منحرف میشن و از همه بدتر سیستم ناقص حمل و نقل عمومی هم مختل میشه و اتوبوس خیلی مسیرها رو از برنامه ی حرکتش حذف می کنه. یکی از این مسیرهایی که حذف میشن مسیر خونه ی ماست چون ما دقیقا روی تپه ایم و توی یخ بندون اتوبوس نمی تونه ریسک سربالایی و سرپایینی رفتن رو بپذیره. از اونجایی که ما هنوز ماشین نداریم محکوم به مرگ هستیم؛ باید توی خونه بشینیم و یه چششمون به آسمون باشه تا آفتاب عالم تاب دربیاد و برفا رو آب کنه تا ما بتونیم از خونه بیایم بیرون و یه لقمه نون واسه خوردن پیدا کنیم!

شاید باورش واسه خیلیا سخت باشه که توی آمریکا هم ما همون مشکلاتی رو داریم که توی شیراز داشتیم ولی باور کنید روزای برفی اینجا بوی وطن رو می ده!

آزاده نجفیان
۲۰:۴۶۰۶
فوریه

خوشحالی وقتیه که یه بار دهنت از داغی پیتزا بسوزه و بلافاصله بعدش از سردی بستنی شکلاتی!

و ناراحتی... ناراحتی وقتیه که پسر کوچولویی توی صدها عکسی که ازش داری، پشت سر هم، در صدمی از ثانیه، بزرگ و بزرگتر میشه و تو احساس می کنی نه تنها همه ی اون لحظه هایی جادویی رو از دست دادی بلکه در آستانه ی تولد دو سالگیش مثه یه عکس قدیمی سیاه و سفید روی دیوار، ازش دور و باهاش غریبه ای... .

آزاده نجفیان
۲۳:۳۳۰۵
فوریه

برام جالبه که با عوض شدن زبان، قدرت پیش بینی رفتار آدم ها رو هم از دست دادم! سرکلاس، وقتی از تلاش برای فهمیدن خسته میشم، سعی می کنم با زیر نظر گرفتن بچه ها، گوش دادن به حرفاشون و نگاه کردن به حرکاتشون حدس بزنم دارن به چی فکر می کنن، یا بعد از اینکه اظهار نظرشون تموم میشه واکنششون چی خواهد بود یا اینکه اصلا منظور خاصی دارن یا قصد دارن شخص بخصوصی رو با زدن این حرف تحت تاثیر قرار بدن یا نه؟ اما برام جالبه که تلاشم به شکل اسفناکی عقیم می مونه. به چهره هاشون خیره میشم و با خودم فکر می کنم این آدم ها کی هستند؟ چرا من نمی تونم تصویری از درونشون برای خودم تجسم کنم؟ و بعد خیلی زود به این نتیجه میرسم که چون زبانشون، لحن صداشون و مغزهاشون از جنس دیگه است. یاد اون قسمت شرلوک بی بی سی افتادم که شرلوک مامور میشه دست زنی رو که از خاندان سلطنتی آتو داره رو کنه. زن در اولین دیدار لخت سراغ شرلوک میاد و شرلوک هنگ می کنه چون نمی تونه مثل همیشه در مورد کسی که روبروش ایستاده حدس بزنه و پیشگویی کنه، چون کسی که روبروش ایستاده به شکلی که اون انتظارش رو نداشته،کاملا متفاوت و عریان، ظاهر شده. حال منم همینه؛ آد های سخنگویی که در نزدیکترین فاصله از من بسیار دورن.

این موضوع یکبار دیگه به یادم میاره که زبان فقط مجموعه ای از آواها و کلمات و دستور نیست، زبان یه موجود زنده است، یه موجود قدرتمند که با خودش هاله ای از زندگی، فهمیدن و فهمیده شدن رو حمل می کنه.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۳۰۱
فوریه

به عادت این دو سال گذشته، هر ماه یک معرفی درباره ی یکی از کتابهای ادبیات کلاسیک جهان برای نوجوانها می نویسم که توی دوچرخه چاپ میشه. امروز با وجود یه عالمه کار و کسالت، دیدم اگه نشینم پاش و ننویسم میره تا هفته ی دیگه. این بار تصمیم گرفتم درباره ی سلاخ خانه ی شماره ی 5 بنویسم. طبق معمول منابع فارسی کافی و قابل اطمینان نبود و مجبور شدم سراغ منابع انگلیسی برم. درباره ی ونه گات و این کتاب می دونستم اما تا حالا سراغ جزییات زندگی ونه گات و اسارتش نرفته بودم. زمان اسارت توی درسدن و بیگاری توی کارخانه ی شربت مالت، بعد از بمبارن، مجبورشون کردن جسد مرده ها رو از زیر آوار بیرون بکشن و بسوزونن. پیش خودم تصور کردم یعنی چه حالی داشته؟ وقتی توی سردخونه، سه طبقه زیرزمین بین گوشت های آویزون، پناه گرفته بوده و بالای سرش صدای هزاران بمب رو می شنیده، وقتی دوباره برگشتن روی زمین و اون شهر باشکوه رو کاملا با خاک یکسان شده دیده، وقتی بهش گفتن زمین رو بکن و مرده ها رو در بیار، تن های تکه تکه شده... چه حالی داشته؟

من فکر می کردم می تونم تصور کنم اون شرایط چجور شرایطی می تونسته باشه اما با دیدن فیلم گل های جنگ فهمیدم کاملا در اشتباه بودم. این فیلم با بازی کریستین بیل درباره ی حمله ی ژاپنی ها به چین در ابتدای جنگ جهانی دوم. درباره ی وحشی گری ژاپنی ها در این حمله خیلی چیزها شنیده و خونده بودم، از مسابقه در بریدن سرها تا تجاوز به زن ها اما با دیدن این فیلم... . فیلم ماجرای چند دختر نوجوانه که در مدرسه ی کلیسا درس می خونن. شهر ویران شده، اونا از دست ژاپنی ها به کلیسا پناه آوردن و هیچ کس نیست ازشون دفاع کنه. نتونستم فیلم رو تا آخر ببینم اما صحنه ای که ژاپنی ها به کلیسا حمله می کنن و به سمت دخترها هجوم میارن یکی از وحشتناک ترین صحنه هاییه که در همه ی عمرم دیدم. صدای اون فرمانده ی ژاپنی از گوشم بیرون نمی ره که می گفت: ما همه اتون رو می خوریم...! با اینکه تحمل تماشای فیلم رو تا آخرش نداشتم اما میشه حدس زد در آخر فیلم اکثر دخترا نجات پیدا می کنن اما... بعدش چی؟ چطور زندگی کردن؟ چطور فراموش کردن چه بلایی سرشون آوردن؟ چطور فراموش کردن چه وحشت مرگباری رو تحمل کردن؟ چطور...؟ این فیلم به من نشون داد من هیچی از جنگ، مرگ و در ورای این دو تا، وحشت، نمی دونم و هرگز نخواهم تونست حالی رو که این آدمها تجربه کردن حتی تصور کنم. هر چند هر متنی که به وجود میاد برساخته ای از واقعیته و خیلی چیزها رو به میل خودش دست کاری می کنه اما به قول ونه گات: 

All this things happened,more or less


آزاده نجفیان