آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی در آمریکا» ثبت شده است

۱۹:۱۰۱۶
نوامبر

دیدن دوستان و معاشرت بیشتر باهاشون در طول این هفته، کمک کرد کمی بتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و آرومتر بشم؛ هر چند تنها ثمره ی مهمونی جشن تولد آرامش نبود بلکه برای من بیچاره مسمومیت غذایی هم بود که تا همین امروز دست از سرم برنمی داشت و خونه نشین و بی حوصله ام کرده بود. حال و روز من و درس خوندن شده مثل اَسِتون (لاک پاک کن)! کافی یه دقیقه ازش غافل بشم تا به کل بپره!

امروز صبح رفتم کلاس زبان. خوشبختانه اصلا بحث انتخابات پیش نیومد و کارول هم خوش اخلاق تر بود. موضوعی که این هفته قرار بود در موردش صحبت کنیم کتابی بود به اسم سلطان و ملکه که درباره ی رابطه ی ملکه الیزابت کبیر با دولت عثمانی و مسلموناست. توی این کتاب در مورد علت اینکه الیزابت تصمیم می گیره با مسلمونا وارد معامله و مراوده بشه بررسی شده و از تاثیرات متقابل اسلام و روابط فرهنگی با مسلمونا بر انگلستان صحبت شده. مثلا یکی از موارد که نویسنده بهش اشاره می کنه اینه که احتمالا شکسپیر اتللو رو از زندگی یکی از سفرای ترک در دربار انگلیس الهام گرفته. من که فرصت خوندن کتاب رو هنوز پیدا نکردم اما ما قرار بود در مورد نقد و معرفی ای که بر کتاب نوشته شده بود حرف بزنیم. همین موضوع بحث برانگیز باعث شد تا کمی به خط های قرمز نزدیک بشیم اما من از این فرصت به نفع خودم استفاده کردم و کمی در مورد تصویر غلطی که رسانه ها از ایران و مسلمونا مخابره می کنن حرف زدم و البته تاکید کردم که همین رسانه ها مردم آمریکا رو وحشی معرفی می کنن!

کارول خوشحال بود چون هفته ی دیگه دخترش و نوه هاش برای تعطیلات شکرگذاری دارن میان نشویل و قراره با خودشون سگ جدیدی رو که براش خریدن بیارن. حدود یک ماه پیش کارول سگش رو که مدتها گم شده بوده مریض پیدا میکنه و معلوم میشه کلیه ی سگ بیچاره از کار افتاده. دکتر میگه می تونن پیوند کلیه انجام بدن اما سگ پیرتر از این بوده که بتونه عمل یا به جای اون دیالیز رو تاب بیاره واسه همین کارول مجبور میشه بهشون بگه سگ بیچاره رو خلاص کنن تا از درد نجات پیدا کنه. حالا دخترش یه سگ کوچولوی بامزه براش خریده و عکسا رو هم فرستاده. کارول بی طاقته که زودتر سگه رو ببینه. اولش بهم گفت هفته ی دیگه عکسش رو میارم ببینی، بعد که داشتم می رفتم سوار ماشین بشم دیدم با ماشین داره دنبالم میاد چون موبایلش رو توی ماشینش پیدا کرده بود و می خواست عکسای رفیق جدیدش رو بهم نشون بده. می تونم حدس بزنم حالش خیلی خیلی بهتر خواهد شد.

بعد از کلاس حوصله ی استخر رفتن نداشتم و حس تو خونه موندن و ادای درس خوندن در آوردن هم نبود. محمد هم باید می رفت دانشگاه. رفتم رسوندمش دانشگاه و خودم رفتم پیش شقایق. نشستیم از هر دری حرف زدیم و غیبت کردیم و بعد هم برام دو تا ساندویچ خوشمزه درست کرد و حالم بهتر شد. یادم رفته بود خونه ی دوست رفتن و با یه دوست هی از هر دری حرف زدن یعنی چی. آدمیزاد تا وقتی دور و برش خالیه نمی فهمه تنهایی اش چقدر عمیقه.

خلاصه که الان دارم سعی می کنم تمرکز کنم و دوباره شروع به درس خوندن کنم. محمد تا سه چهار ساعت دیگه خونه نمیاد و باید نهایت تلاشم رو بکنم باقی مونده ی این معجون فَرّار رو توی شیشه نگه دارم.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۹۱۱
نوامبر

قرار بود امروز یه روز معمولی باشه، با خستگی ها و کار کمتر اما یکدفعه تبدیل شد به یه روز تاریخ ساز!

صبح که با محمد رفتیم دانشگاه گفت قراره امروز ساعت 12 و نیم توی دانشگاه علیه ریاست جمهوری ترامپ رژه برن. زیاد تعجب نکردم چون دانشجوهای وندربیلت معمولا در حوادث سیاسی و اجتماعی توی نشویل پیشگام هستن. من زیاد علاقه ای به رفتن و شرکت نداشتم اما محمد اصرار داشت که بره. خلاصه اینکه سر ساعت از کتابخونه زد بیرون و من کمی دیرتر بهشون ملحق شدم.

صدای بلند طبل می اومد! یه گروه کثیری آدم از هر نژاد و رنگ و جنسیتی با یه تعدادی پلاکارد در حال رژه رفتن توی دانشگاه بودن. صف مرتب بلند و بلندتر می شد و نه تنها دانشجوها، بلکه استادا هم کم کم به صف اضافه شدن. شعارهایی مثل : اون رئیس جمهور من نیست، عشق نفرت رو کنار می زنه، ملت یکپارچه ان و شکست نمی خورن و... می دادن و جلو می رفتن. اول از ساختمون مرکزی دانشگاه اومدن جلوی کتابخونه، بعد رفتن طرف کلیسای دانشگاه و وارد بخش الهیات شدن، از اونجا هم وارد خیابون شدن. چیزی که برام بسیار جالب بود و تعجبم رو برانگیخته بود نحوه ی برخورد پلیس بود. از همون ابتدای شروع رژه پلیس دانشگاه حضور داشت اما بسیار خونسرد و آروم یه گوشه ایستاده بود یا با دوچرخه بچه ها رو همراهی می کرد. با خارج شدن از محوطه ی دانشگاه و وارد خیابون شدن، پای پلیس شهر به ماجرا کشیده شد اما... اما پلیس خودش خیابون رو برای رژه دهنده ها بست تا با امنیت از خیابون رد بشن، مسیر رو امن نگه داشت که کسی مزاحم تظاهر کننده ها نشه و وقتی درست وسط مهم ترین خیابون نشویل که به مرکز شهر می رسه تظاهرکننده ها حلقه تشکیل دادن و خیابون رو تقریبا بیست دقیقه بستن و شعار دادن، پلیس حاشیه ی امن رو حفظ کرد و بلافاصله به راننده هایی که پشت این ترافیک انسانی مونده بودن راه های میانبر رو نشون داد تا کمتر معطل بشن. دیدن این چهره ی پلیس آمریکا واقعا برام عجیب بود. ما همیشه توی فیلم ها و اخبار از وحشی گری پلیس آمریکا شنیدیم و می تونم بگم اگر بخوان وحشی ترین پلیس های دنیا رو رده بندی کنن به احتمال زیاد پلیس آمریکا بین 5 تای اول دسته بندی میشه اما همین پلیس، وقتی که پاش بیفته، می دونه که مهمترین وظیفه اش حفظ جان و امنیت شهروندان یک کشوره حتی اگر مخالف حکومت و دولت باشن!

وقتی وسط خیابون حلقه زده بودن و شعار می دادن، شنیدم کورتنی، یکی از هم دانشکده ای های محمد، میگه: همیشه زن های سیاه صف اول هستن. با خودم فکر کردم راست می گه؛ رزا پارک هم یک روز تصمیم گرفت نفر اول صف باشه و تاریخ رو برای همیشه عوض کرد.

اینکه دانشگاه نه تنها منع و ممنوعیتی برای اجتماعات این چنینی فراهم نمی کنه بلکه تشویقشون هم می کنه و این دسته از فعالیت های اجتماعی و سیاسی رو جز رزومه ی پر افتخار دانشگاه به حساب می آره، یکی دیگه از جذابیت های این ماجرا برای منه.

دوستی پرسیده بود حالا حرف حساب این آدما چیه؟ محمد میگه این رژه و احتمالا رژه های بعدی فقط برای اینه که به ترامپ یادآوری کنن مخالفان جدی داره و نمی تونه هر غلطی دلش خواست بکنه. اجتماعات این چنینی یه جور نیروی فشار مردمی به حساب میان که می تونه در مقیاس کلان کشوری دولت رو وادار به کاری یا منع از کاری بکنه والا هیچ شعاری مبنی بر تقلبی بودن انتخابات یا توهین به ترامپ یا خشونت و بددهنی وجود نداشت.

این مطالب رو نوشتم، نه برای اینکه این ماجرا رو تایید یا تکذیب یا حتی تحلیل کنم، فقط به عنوان یه ناظر بیرونی بودن و تجربه کردن همچین چیزی برام واقعا شگفت انگیز و تازه بود؛ اینکه توی مملکتی زندگی کنی که از یه طرف مردمش به احمق نژادپرستی مثل ترامپ رای می دن اما در کنارش مخالفان اجازه ی تظاهرات و ابراز مخالفت و نگرانی دارن. این اون چیزیه که بچه ها امروز مرتب تکرار می کردن: این چهره ی واقعی آمریکاست و این طوریه که دموکراسی عمل می کنه.

آزاده نجفیان
۱۷:۴۹۱۰
نوامبر

همه می پرسن: چطوری؟ در چه حالی؟ حالا چی میشه؟... و من به همه جواب می دم: نمی دونم! 

دیروز با اون حال زار و نزار رفتم کلاس زبان پیش کارول که کمی با یه آمریکایی درددل و همدردی کنم اما همون بیرون در بهم گفت به ترامپ رای داده!!! یخ کردم. باورش سخت و دردناک بود. استدلالش این بود که درسته که ترامپ یه احمقه اما کلینتون یکی از خطرناک ترین زنان عالمه و... . ازم پرسید من چرا اینقدر نگران و ناراحتم؛ براش توضیح دادم که من یه زن مهاجر مسلمان ایرانی هستم و همه ی ویژگی هایی رو که ترامپ برای دشمنانش ترسیم کرده رو یکجا دارم، با خونسردی جواب داد که اشتباه می کنم! برام واقعا تعجب آور بود که کارولی که داره کار عام المنفعه اونم برای مهاجرا انجام میده چطور ممکنه به ترامپ رای داده باشه؛ اما بعد دیدم این کار رو فقط به عنوان یک کار خیر انجام میده والا احتمالا ماها براش ارزشی نداریم. احساس کردم حالا در این شرایط، همه ی اون رفتارها و سوالهاش که به نظرم یه کمی نگاه از بالا می اومد، برام معنا دار شده.

هوا بی نهایت سرد بود اما رفتم استخر بلکه کمی این انرژی منفی رو با دست و پا زدن تخلیه کنم. همه اش احساس می کردم همه دارن بهم نگاه می کنن، الانه که یکی بیاد جلو و ازم بپرسه: اینجا چه غلطی می کنی؟!...

شب که محمد اومد خونه گفت دانشگاه شده بوده عین قبرستون! همه غمگین و مغموم و افسرده در سکوت و بغض می رفتن و می اومدن. مایکل، یکی از همکلاسی های عشق هری پاترش، برام پیغام فرستاده بود که به آزاده بگو ولدمورت رئیس جمهور شد؛ خودش می فهمه! 

دایانا، همون استادی که شب انتخابات یه جلسه ی دورهمی توی دانشگاه گرفته بود تا زنده اخبار رو دنبال کنن، سال آینده داره می ره آفریقای جنوبی ساکن بشه. محمد گفت آخر کلاس از شدت استیصال و ناراحتی تقریبا زده زیر گریه و گفته آفریقا همیشه خونه ی دوم من بوده، نمی تونم تحمل کنم از این به بعد با آفریقایی ها یا هر اقلیتی بد رفتار بشه.

محمد میگه توی دانشگاه دیروز چندین جلسه توجیهی به شکل همزمان در نقاط مختلف برگزار میشده تا با بچه ها صبحت کنن و شرایط رو براشون آرام و مساعد کنن. رئیس دفتر دانشجوهای بین الملل امثال یه آقای ایرانی ست، به همه ی دانشجوهای بین الملل ایمیل داده و یه تعداد راهنمایی های مراقبتی کلی کرده از جمله اینکه شب تنها رفت و آمد نکنید، با غریبه ها بحث سیاسی نکنید، توی بار و رستوران بحث سیاسی نکنید و... . بعد هم گفته هر کس به صحبت کردن و راهنمایی احتیاج داره ما اینجا همه ی امکانات رو براش فراهم می کنیم و اگر کسی به هر طریقی شما رو مورد آزار و اذیت قرار داد، سریع با ما تماس بگیرید.

اما بیرون از دانشگاه، همه چیز ساکت و آرومه. همون آدم های مهربون و خوش برخورد با خونسردی دارن میرن و میان و زندگی می کنن اما من از همه اشون می ترسم. می ترسم وقتی که یکی اشون خنجرش رو از زیر پوستش در میاره، من اونجا باشم... .

شدیم دوباره اون آدم هایی که از صبح خروس خوان تا بوق سگ از سیاست و بایدها و نبایدها و احتمالات و امکانات حرف می زنن. انگار دوباره برگشتیم به اون روزهای سیاه، اون روزهای ابری و سنگین سیاست زده، اون روزهای کثافت و تاریک لعنتی؛ هشت سال پیش... .

روزی ده بار از محمد می پرسم: حالا چی میشه؟ حالا باید چیکار کنیم؟ و محمد جواب می ده: نمی دونم!


آزاده نجفیان
۲۳:۵۲۰۸
نوامبر

تکلیف انتخابات هم که معلوم شد! باورش برام سخته که دنیا رو زیر پا گذاشتیم و به همون سرنوشتی که ازش فرار می کردیم دوباره گرفتار شدیم. از اون سخت تر قبول این واقعیته که آدم ها، وقتی بهشون در یک کلیت تاریخی نگاه کنی، هیچ فرقی با هم نمی کنن و در یک چیز همه با هم مشترکن: حماقت!

این ماه های اخیر بارها و بارها گفته بودم که هیچکدوم از اتفاقاتی که داره در آمریکا می افته واسه ما ایرانی ها تازگی نداره اما با اینکه چیزی در عمق وجودم می دونست قراره چه اتفاقی بیفته، نمی تونستم باور کنم.

محمد و همکلاسی هاش امروز از ساعت 6 توی دانشگاه جمع شده بودن و به شکل زنده انتخابات رو پیگیری می کردن. قرار بود تا آخرین لحظه بمونن اما دو ساعت پیش اومد خونه چون همه دیگه می دونستن قراره چه اتفاقی بیفته و بیش از این وقت تلف کردن معنی نداشت.

واقعا نمی تونم پیش بینی کنم چه اتفاقات هولناکی در انتظار دنیاست اما از صمیم قلب امیدوار و آرزومند آدم های بی گناه کمتری در سرتاسر دنیا اسیر این کثافتکاری سیاسی و حماقت بشری بشن. گفتن جوک در مورد اینکه بدبختی هم صادر میشه و بذار یکبار هم آمریکایی ها اون حالی رو که ما تجربه کردیم، تجربه کنن بعد از شروع جنگ های تازه و آزار و اذیت آدم های بی گناه در سرتاسر دنیا دیگه اینقدرها هم بامزه نخواهد بود.می دونم امشب خیلی ها در آمریکا ناامید شدن اما مطمئنم تعداد بیشتری در 4 سال پیش رو پشیمان و مایوس خواهند شد.

اعتراف می کنم بسیار ناامید و نگرانم و تصویر آینده ای که برای خودمون تصور می کنم حتی از دیروز هم مبهم تره. شاید هم هیچ چیزی به اون بدی که تصور می کنیم پیش نره، کی می دونه؟

طبق آمار سازمان ملل در سال 2016 شصت میلیون نفر در دنیا آواره شدن! جمعیت ایران چیزی حدود هشتاد میلیون نفره؛ تصور اینکه جمعیتی معادل جمعیت ایران تنها ظرف یک سال به خاک سیاه نشستن، کابوسیه که همه جا با منه اما حالا... یعنی باید منتظر جنگ های بیشتر، آوارگی بیشتر، دیوارهای بیشتر و... باشیم؟ امیدوارم این حرف ها و تصورات فقط ناشی از ذهن خسته و بیمار من باشه.

پیش خودم فکر می کنم کی دنیا اینقدر کوچیک شد که هر کس هر کجا که عطسه می کنه تاثیرش رو میشه همه جای دنیا دید؟ کجا می شه رفت که بشه از این همه شلوغی و حماقت فرار کرد؟ کجاست جایی که گوشت هم از این همه بازی بی سرانجام خبردار نشه و بتونی فقط آروم زندگی ات رو بکنی بدون اینکه نگران یک روز بعدت باشی؟ شایدم روزهایی که فکر می کردم دنیا اینقدر بزرگ و ناشناخته است که میشه توش گم شد، من خیلی کوچیک و ساده بودم.

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد

کجاست جای رسیدن

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور...؟

آزاده نجفیان
۱۹:۰۷۰۷
نوامبر

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. خودم هم متوجه نشده بودم که بیست روز حتی به وبلاگم سر هم نزدم! در این 20 روز گذشته هم بسیار گرفتار بودم و هم بسیار بی حوصله. هم این روزها ملال آور و استرس زا و بدون اتفاق بودن و هم تعیین کننده و پر ماجرا اما... اما با وجود همه ی اینها گاهی کلمه کم میارم! گاهی حرف زدن و نوشتن از چیزی که توی کله ام می گذره برام خیلی سخت میشه؛ انگار هیچ کلمه ای برای بیان حال و شرایطم وجود نداره. این شد که دلم نمی خواست یا نمی تونستم که بنویسم. اما الان فکر می کنم بهتره که دوباره شروع به نوشتن کنم چون فصل تازه ای از زندگی ام داره رقم می خوره و به خاطر خودم هم که شده باید جایی ثبتشون کنم تا بتونم به موقع برگردم و مرورشون کنم.

بالاخره اون تصمیم بزرگ رو گرفتم: 24 ژانویه از نشویل به سمت شیراز پرواز خواهم کرد! اینکه دارم کار درستی می کنم یا نه؟ دارم خودم و موقعیت و زندگی ام رو به خطر می اندازم یا نه؟ اگه شرایط همون طوری که انتظار دارم پیش نره چی میشه؟ و هزاران سوال دیگه که می تونم بگم برای هیچکدومشون هیچ جوابی ندارم هنوز که هنوزه داره توی سرم چرخ می زنه اما چاره ای نداشتم. کارهای ناتمام زیادی باقی مونده که باید برگردم و انجام بدم؛ حالا یا با موفقیت انجام میشن و دست پر بر می گردم یا... . تصمیم گرفتم به جای هی فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن، بپرم وسط ماجرا ببینم چی پیش میاد اونوقت در شرایط پیش آمده تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم.اینه که صبح 24 ژانویه اول به بوستون پرواز می کنم، بعد از 7 ساعت سوار هواپیمایی به مقصد دوحه میشم، 9 ساعت توی دوحه منتظر خواهم موند و بعد... و بعد شیراز عزیز خواهد بود!

حال عجیبی دارم؛ در عین حالی که ترس و اضطراب و بی قراری توی رگ هام جریان داره و یک لحظه راحتم نمی ذاره، یه شوق و لرزش دردناک توی قلبم احساس می کنم که نوید رسیدن اون لحظه ایه که یک سال و خرده ای ست منتظرشم: برگشتن به شیراز!

ویزام اوایل جولای منتقضی میشه بنابراین 23 می برخواهم گشت، چیزی حدود چهار ماه دوری از خونه و محمد و بودن در شیراز برای انجام هزاران کار که مهمترینش دفاع از رساله ی دکتری و آزاد کردن مدارکمه.

یادمه یه زمانی به مامانم می گفتم فقط توی فیلماست که بازیگرها می تونن با اطمینان بگن: همه چیز طبق برنامه داره پیش میره یا انجام شده، توی زندگی واقعی از این خبرها نیست. هنوز هم به این حرف معتقدم اما به این موضوع هم باور دارم که خیلی وقت ها خیلی اتفاقات برای ما می افته که توی برنامه نبوده اما در نهایت به نفع ما تموم میشه. امیدوارم این اتفاقات بی برنامه ی خوب در این سفر پیش رو بیش از پیش برام پیش بیان و دست به دست هم بدن تا با موفقیت برگردم.

این روزهای پر گرفتاری و اضطراب حالا دیگه به شمارش معکوسی تبدیل شدن که هر لحظه اش می تونه آبستن صدها اتفاق غیرقابل پیش بینی خوب یا بد باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۸
اکتبر

سه روز دیگه یونگ جان برمی گرده کره. شرکتی که براش کار می کنه با ادامه ی مرخصی اش موافقت نکرده و حالا مجبوره با اینکه شوهرش هنوز یک سال دیگه از درسش باقی مونده، دخترش رو برداره و برگرده. پسرش و شوهرش قراره تا تابستون آینده اینجا باشن و بعد برگردن. جالب اینجاست که یونگ جان میگه شوهرش هرگز در زندگی اش نه تنها آشپزی نکرده بلکه حتی برای خرید خونه هم بیرون نرفته! خیلی جوان بودن که ازدواج کردن و در واقع یونگ جان یه جورایی جایگزین مادرِ شوهرش شده. حالا این آقای صفر کیلومتر قراره با پسر 11 ساله اش، کیلومترها دور از مادر و همسرش، چیزی حدود نه ماه به تنهایی زندگی کنه. خدا بخیر کنه!

امروز برای یونگ جان مهمونی خداحافظی گرفته بودم. دیشب خیلی سریع وسایل مهمونی رو آماده کردم و صبح هم زودتر پاشدم تا کارها رو سرو سامون بدم. همه دیر اومدن! همین شد که تا موتور مهمونی روشن بشه طول کشید. دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم: دیوید و آدریان. وجودشون گرمابخش و سرگرم کننده بود.

مادران هر دو پسر کوچولو اسمشون آنا ست! مادر آدریان معلم فرانسه و اسپانیایی است و مادر دیوید دندونپزشک. پارسال همین موقع ها بود که برای آدریان که هنوز به دنیا نیومده بود به قول این وری ها baby shower گرفتیم. زمان مثل برق و باد می گذره. امروز آدریان 11 ساله اولین قدم هاش رو توی خونه ی من برداشت!

یادم میاد هر دو آنا تا آخرین روزهای بارداری سرکلاس می اومدن. وقتی تعجبم رو باهاشون درمیون گذاشتم جواب دادن که حاملگی بیماری نیست! اینجا نوع برخورد با حاملگی و بچه دار شدن خیلی متفاوته. برام جالبه که وقتی از هر دوی این ها پرسیدم از اینکه خونه نشین شدن و کارشون شده فقط بچه داری، خسته یا دلزده نشدن، در کمال تعجب جواب دادن به هیچ وجه! گفتن ما می دونستیم داریم چی رو انتخاب می کنیم و از این انتخاب خوشحالیم. مادر دیوید شب کریسمس حرف جالبی بهم زد. گفت آزاده کار همیشه هست اما من دیگه هرگز این لحظه ها رو با دیوید نخواهم داشت. می گفت شوهرش حسرت می خوره از اینکه مجبوره بره سرکار و نمی تونه اوقات بیشتری رو با بچه سر کنه.

برام جالبه که من تا حالا با همچین برخوردی مواجه نشده بودم. نه اینکه زن ایرانی ندونه داره چیکار می کنه، نه؛ زن ایرانی دست تنهاست واسه همینه که خیلی زود خسته و پشیمون میشه. هر مادری بچه اش رو بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست داره اما احساس و واکنش آدم نسبت به بچه و مسوولیتش خیلی فرق می کنه وقتی می بینی تصور جامعه از تو چطوریه. وقتی بدونی جامعه از تو حمایت می کنه، هر وقت بخوای برگردی سرکار شرایطش رو برات فراهم می کنه و همه در همه حال وظیفه ای خودشون می دونن باهات همکاری کنن اوضاع فرق خواهد داشت با وقتی که مجبور باشی برای ثابت کردن خودت به خودت، خودت به همسرت، خودت به جامعه هر روز و هر لحظه مبارزه کنی و آخرش هم نتیجه ی مبارزه معلوم نباشه.

وقتی این دو آنای خوشحال و راضی رو می بینم، به هزاران مادر جوان خسته ی ایرانی فکر می کنم که بچه اشون رو عاشقانه دوست دارن اما از بچه داری خسته ان. دلشون می خواد از زندگی سهم بیشتری بجز پرستار بچه ی خودشون بودن نصیبشون بشه اما درها به این راحتی باز نمی شن. و البته قربانی اصلی این ماجرا بچه ها هستن؛ بچه هایی که مادران خسته و ناراحتشون رو می بینن اما یا نمی فهمن چرا یا وقتی که می فهمن نمی تونن کاری بکنن.


یونگ جان هم رفت... .

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۱۵
اکتبر

فردا آخرین روز تعطیلات پاییزه است. نهایت تلاشمون رو کردیم که از این فرصت اندک حداکثر استفاده رو ببریم. حتی منم که عملا دیگه تعطیلات این روزها برام معنا نداره کمی بیشتر استراحت کردم و سعی کردم انرژی بیندوزم برای روزهای پر کار پیش رو.

دیروز تصمیم گرفتیم پوریا و شقایق رو ببریم یه کم شهر رو بگردن. از قضا هوا هم خیلی بهتر شده بود و ابری بود. با اتوبوس رفتیم چون جای پارک پیدا کردن تقریبا اونجا غیرممکنه. کلی توی مغازه های کلاه و چکمه فروشی دیونه بازی درآوردیم و عکس گرفتیم. بعد هم رفتیم لب رودخونه که از شانس خوب ما کشتی ملکه ی می سی سی پی که یه کشتی تفریحی بزرگ سه چهارطبقه است همونجا پهلو گرفته بود. خلاصه اینکه روی پل و کنار رودخونه توی هوای ابری و ملس نشویل حال خوبی به آدم می ده.

موقع برگشتن نم نم بارون شروع شده بود و ما هم که چتر نبرده بودیم همگی ژاکت هامون رو روی سرمون کشیده بودیم و داشتیم بدو بدو می رفتیم که دیدیم روی پل، زیر بارون، یه عروس و داماد زیر چتر وایسادن و یه کشیش داره عقدشون می کنه! فقط خودشون دو تا بودن، همین. حال خیلی خوبی داشتن و حال منم خوب کردن. دلم می خواست وایسم و نگاهشون کنم اما می ترسیدم حریم خصوصی اشون رو بهم بزنم. قیافه های شاد و هیجان زده اشون از جلوی چشمم کنار نمیره.

امروز اما شقایق برامون یه برنامه ی ویژه داشت: مراسم کله پاچه خوران! من از کله پاچه متنفرم، جالب اینجاست که شقایق هم نمی خوره اما اینقدر پسرا هر بار که دور هم جمع شدیم واسه کله پاچه له له زدن که بالاخره تصمیم گرفته بود این بار عظیم رو به دوش بکشه. خلاصه اینکه همه ساعت 5 بعدازظهر خونه اشون دعوت بودیم. من که از صبح مشغول تمیزکاری و پخت و پز بودم و محمد هم به شدت سرگرم درس و دیگه جوونی برامون باقی نمونده بود اما وقتی قیافه ای شقایق رو دیدم فهمیدم که ما داریم ناز می کنیم! بیچاره از ساعت 6 صبح دور درست کردن غذا بود و چون بار اولش بود میخواست کله باربذاره، مجبور شده بودن با اسکایپ و به شکل رودرو از مامان هاشون مشاوره و راهنمایی بگیرن که چطور کله رو باز کنن و... خلاصه اینکه هلاک بود. برای خودم و خودش استانبولی پلو درسته کرده بود که بسیار خوشمزه شده بود و کله پاچه خوران هم گفتن کله پاچه اش هم حرف نداشته.بعد از اینکه اون بساط جمع شد، نگار و احمد بهمون یاد دادن که چطور کُردی برقصیم و به واقع دهن همسایه پایینی رو با پا کوبیدن  سرویس کردیم.

خوبی مهمونیایی که زود شروع میشن اینه که زود هم تموم میشن به همین خاطر ما ده خونه بودیم و من وقت جمع و جور کردن فکرام و نوشتن رو پیدا کردم. برای من امروز آخرین روز تعطیلات بود و از فردا هفته ی پر کارم شروع میشه.


آزاده نجفیان
۲۳:۰۲۱۳
اکتبر

امشب دعوت بودیم به مراسم هری پاتر خوانی! محمد یه استاد ایتالیایی داره که خانم بسیار بسیار باسواد و زبان شناس و زبان دانی است. ایشون بخاطر صمیمت و مهربانی ای که دارن خیلی بین دانشجوهاشون محبوبن. هر سال به مناسبت های مختلف توی خونه اش مهمونی و دروهمی برگزار می کنه و تا حالا هم چند بار به محمد گفته بود که بیاد و من رو هم با خودش بیاره که هیچ وقت نشده بود بریم تا امشب! تصمیم گرفته بودن جلسه ای بذارن و در مورد کتاب جدید هری پاتر بحث کنن .در نهایت دیروز بچه ها توافق کرده بودن جلسه باشه امروز عصر ساعت 6. پرفسور آتزونی گفته بود که میخواد شام پاستا درست کنه و همه مهمونش هستن.

محمد هری پاتر خوان نیست اما بخاطر من مجبور شد بیاد. خونه ی خوشگل و دنجی بود پر از شمع و مجسمه و نقاشی و دیوارآویز؛ یه جا نقاشی دالی به دیوار بود، یه جا پوستری از آدری هیپورن در صبحانه در تیفانی و روی در یخچال هم پر بود از آهن رباهایی پر نقاش و نگار. قسمت بامزه ی ماجرا این بود که چون هالووین نزدیکه و همه جا فعلا پر از کدو تنبل شده، پاستای و سوپ کدو تنبل درست کرده بود! تقریبا مزه ی هیچی خاصی می داد ولی به عنوان یه تجربه ی تازه بامزه بود.

حدود ده نفر بودیم که بعد از خوردن شام دور هم نشستیم و تازه معلوم شد جلسه ی نقد و بحث درباره ی کتاب نیست، جلسه ی دور هم خوانی کتابه! از اونجایی که محمد تنها کسی بود که تقریبا کلا از هری پاتر بی خبر بود، مایکل شروع کرد به خلاصه ای از کتاب ها گفتن و همین باعث شد بحث ها شروع بشن. در این مرحله بود که فهمیدم یکی از دخترها، سِرِنا، از اون طرفدارای دو آتیشه ی هری پاتره و حتی توی خونه یه اتاق رو به وسایل هری پاتری اختصاص داده و ژاکتی که پوشیده بود علامت گریفندور داشت و گردنبندش زمان برگردون هرمیون بود که مدام می چرخوندش؛ مجبور شدم بهش تذکر بدم اینقدر با اون گردنبند ورنره چون اصلا دلم نمی خواست به عقب برگردیم!

خلاصه اینکه بعد از بحث های اولیه رفتیم سر خوندن کتاب و از اونجایی که فرزند نفرین شده نمایشنامه است، هر کدوم به ترتیب یه نقش رو می خوندیم تا همه مشارکت کرده باشن. بسیار هیجان انگیز و جالب بود ولی متاسفانه باعث شد به دام کتاب بیفتم و مجبور بشم توی این همه کار که سرم ریخته بشینم و بخونمش. قرار بر این شد که کتاب رو بخونیم و در جلسه ی بعد درباره اش حرف بزنیم.

تجربه ی خیلی هیجان انگیز و جالبی بود. من سالهای نوجوانیم کتاب ها رو بلعیده بودم و اون موقع فقط به خوندن و لذت بردن ازشون فکر می کردم اما امروز حرف های انتقادی ای که بچه ها در مورد ساختار و قصه ی کتاب زدن بنظرم بسیار منطقی و اساسی اومد و باعث شد پیش خودم فکر کنم باید در اولین فرصت ممکن دوباره کتاب ها رو مرور کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۱۰۹
اکتبر

این آخر هفته هم تموم شد! کار هیجان انگیزی که توی این چند روز تعطیلات کردیم سینما رفتن بود. چند وقتی بود منتظر فیلم جدید تیم برتون بودم و از اونجایی که مدتها بود با محمد با هم سینما نرفته بودیم تصمیم گرفتیم از این فرصت برای خستگی در کردن استفاده کنیم.

دانشگاه بلیط تخفیف دار سینما به دانشجوها می فروشه واسه همین با خیال راحت تر می تونی بری حال کنی. قرار بود سانس ساعت 7 و نیم عصر رو بریم و کمی دیر زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دیدم یه صف بلند هست که باید تهش وایسیم تا بلیط بگیریم و جالب بود که در همون حین انتظار مثلا یکدفعه ای اعلام می کردن بلیط فلان فیلم تموم شد و از صف برید بیرون.

خلاصه اینکه بلیط هامون رو گرفتیم و رفتیم توی سالن. مقادیر متنابهی تبلیغ فیلم های آینده رو دیدم و فیلم شروع شد. من از طرفداران کارهای پر و پا قرص کارهای تیم برتون نیستم اما برام جالبه که یه هنرمند می تونه سال های زیادی علاقه مندانش رو راضی و خوشحال نگه داره. تم اصلی فیلم همون فضاهای وهم انگیز کارهای برتون بود این دفعه اما کمی ملایم تر. خوشبختانه فیلم به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود و متاسفانه به اون خوبی که حدس می زدم هم نبود اما به هر حال فیلم جالبی بود و برای عوض کردن حال و هوای ما و دلیل واسه با هم از خونه بیرون زدن بد نبود.

این دو روز صرف شستن و پختن و مرتب کردن شد و البته سر زدن به رستوران ایتالیایی محبوب من سر همون نبش خیابون که شنبه امون رو روشن کرد.

از فردا دوباره کار و درس شروع میشه. امیدوارم هفته ی موفقیت آمیزی در پیش باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۱۰۵
اکتبر

خیلی وقته که ننوشتم. اینقدر سرگرم رساله و حواشی اش هستم که کمتر وقت یا حوصله ی نوشتن پیش میاد. شب هایی هم که وقت اضافی دارم ترجیح می دم با محمد بگذرونمش و با هم فیلمی چیزی ببینیم، گیرم فقط یک قسمت سریال باشه. احساس می کنم این روزها اینقدر هر دو سرگرم درسیم که کمتر باهم وقت می گذرونیم واسه همین هر فرصت کوچیک با هم بودنی خودش غنیمته. دلم نمی خواد اینقدر از هم دور بشیم که دیگه هیچ چیز مشترکی ما رو با هم نخندونه.

عینک جدیدم رو گرفتم. قیافه اش خیلی با قبلی فرق نمی کنه اما یه کم سنگین تره و مرتب سُر می خورده میاد پایین. دوباره از امروز استخر رفتن رو شروع کردم هر چند شروع دوباره اش درواقع جمعه ی هفته ی پیش بود با این تفاوت که من با وقار رفتم توی رختکن و لباس عوض کردم و دوش گرفتم اما... استخر بسته بود! هیچی دیگه بدون هیچ وقار و متانتی فقط با حال گرفته برگشتم خودم رو خشک کردم و اومدم بیرون نشستم تا محمد بیاد دنبالم. وقتی پرسیدم چرا استخر بدون اطلاع قبلی تعطیل شده گفتن صبح یک نفر حالش بد شده و مجبور شدن واسه تمیز کاری و بقیه ی مسائل امنیتی یه چند ساعتی ببندنش. خلاصه اینکه دوباره به مجامع ورزشی برگشتم تا ببینم چی پیش میاد و تا کی می تونم جبهه رو حفظ کنم.

صبح ها با محمد از خونه می زنم بیرون؛ من میرم کتابخونه اون میره سرکلاس. جدیدا توی طبقه ی هشتم، با راهنمایی محمد، یه سالن مطالعه ی بسیار باصفا و نورگیر با صندلی های راحت و استاندار پیدا کردم که خیلی هم ساکت نیست و آدم خوابش نمی گیره. تا ظهر کار می کنم و وسطش هم می رم توی محوطه ی دانشگاه یه چرخی می زنم تا خستگی ام در بره و از هوای خوب این روزها حالم بهتر بشه. ظهر ماشین رو برمیدارم و بر می گردم خونه و عصر دوباره شروع به کار کردن می کنم.

قاعدتا امشب باید می رفتم کتابخونه دنبال محمد اما دو هفته است که اشکان شب های چهارشنبه دانشگاهه و محمد رو برمی گردونه خونه. عجیبه اما دلم واسه تنهایی توی شب رانندگی کردن تنگ شده با اینکه یه جورایی برام ترسناک بود و هست.

این روزها بیشتر خسته و نگرانم اما در بین همین روزها هم اتفاقای هیجان انگیز و انرژی زا می افته. شنبه ی هفته ی پیش خونه ی پن و آلموند شام دعوت بودیم و علاوه بر اینکه دیدار دوستان باعث بهتر شدن روحیه ام شد میانه ام هم کم کم داره با بعضی غذاهای چینی بهتر میشه.

دوشنبه شب خونه ی یکی از استادای جوان بخش محمد اینا که هندی است شام دعوت بودیم. در واقع مهمونی به مناسبت حضور خانم دکتری بود که از دانشگاه دیگه ای برای سخنرانی اومده بود نشویل و لطف کرده بودن ما رو هم دعوت کرده بودن. برخلاف بقیه ی مهمونی های شلوغ آمریکایی که جز سردرد و سرسام چیزی به آدم اضافه نمی کنه، این مهمونی کوچیک و جمع فرهیخته ای که دعوت بودن کلی ایجاد انگیزه و صمیمت در من کرد. سارا، همان خانم دکتر مدعو، اهل تونس بود و نزدیک به 20 سال می شد که آمریکا زندگی می کرد. خانم محجبه و سن و سال داری بود اما انگلیسی رو بسیار فصیح حرف می زد و قرار بود در مورد موجودات غیرانسانی در قرآن روز سه شنبه در دانشگاه سخنرانی کنه. خیلی صمیمی و ساده با هم از هر دری حرف زدیم و در مورد نگرانی های ذهنی ام خیلی راهنمایی های خوبی کرد. در مورد شرایط زنان بعد از انقلاب در تونس پرسیدم و بهم گفت از بعضی جهات فرق چندانی نکرده اما میزان مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان به میزان چشمگیری افزایش پیدا کرده طوری که در انتخابات اخیر مجلس چیزی حدود بیست درصد نمایندگان زن بودن!

چیزی که در مورد مهمونی های آمریکایی برام جالب و اندکی گیج کننده است اینه که تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی باید چی بپوشی! وقتی ایران بودم همیشه توی مهمونی ها اونی که لباس و آرایشش ساده تر از همه به نظر می رسید من بودم تا جایی که گاهی به نظر می رسید اصلا به این موضوع که به مهمونی دعوت شدم دقت نکردم و سرسری اومدم. اما اینجا با اینکه من در رویه ی لباس پوشیدن و آرایشم تغییری ایجاد نکردم اما همون تیپ و آرایش در حد آرایش مراسم عروسی به نظر می رسه! تو هر چقدر هم ساده و بی آرایش بری همیشه یه عده ی دیگه ای هستن که ساده تر اومدن. وقتی خود صاحبخونه یه تاپ ساده پوشیده بدون اینکه حتی یک خط چشم بکشه، تو هر کاری بکنی بازم به چشم میای. خلاصه اینکه هنوز خیلی مونده تا این بخش از فرهنگ و زندگی آمریکایی برام جا بیفته.

امشب محمد نیست و منم حوصله ی کار کردن ندارم واسه همین فرصت نوشتن پیش اومد. امیدوارم زود به زود برای نوشتن فرصت پیدا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۶
سپتامبر

در این چند روزی که چیزی ننوشتم اتفاقات سرنوشت سازی افتاد و باید تصمیمات مهمی می گرفتیم. روزهای پر کار و پر فکری بودن که خوشبختانه گذشتن و تنها چیزی که میشه در موردشون گفت همینه. حالا باید منتظر بود و دید تاثیر این چند روزی که گذشت بر زندگی امون چطور و چقدر خواهد بود.

اما ظرف همین حدود هشت روز من دو تجربه ی جدید داشتم: دکتر رفتن! اون گوش درد کذایی بالاخره منو مجبور کرد برم دکتر. از اونجایی که من بیمه ندارم و به قول یکی از آشنایان بیمار شدن در آمریکا اونم بدون بیمه ی درمانی یه جور جرم محسوب میشه؛ وقتی که بالاخره تصمیم گرفتیم برم دکتر اوضاع یه کم پیچیده بود. بیمارستان و درمانگاه دانشگاه حاضر به پذیرش من نشدن چون بیمه نداشتم و ما می دونستیم بقیه ی بیمارستان ها و مراکز درمانی هم احتمالا بدون بیمه بیمار قبول نمی کنن مگر اینکه شرایط اضطراری باشه و مستقیم بری اورژانس. خوشبختانه شرایط ما اورژانس نبود و گوشم عملا خوب شده بود اما چون درد بیش از یک هفته طول کشیده بود محمد اصرار داشت که بریم دکتر ببیندش چون شوخی بردار نیست. به هر حال بهش آدرس مرکز درمانی ای رو داده بودن که بدون بیمه هم بیمار ویزیت می کردن و فقط باید بابت هر بار ویزیت بیست دلار می دادی. بقیه ی هزینه ها مثل انواع آزمایش ها و عکس برداری ها دیگه با خودت بود. دل رو به دریا زدیم و رفتیم.

آدرسی که داده بودن توی یکی از محله های سیاه پوست ها بود. با اینکه مرکز درمانی دیوار به دیوار یکی از دانشگاه های پر افتخار تنسی بود اما چون محله متعلق به سیاه ها بود از کمترین امکانات هم درش خبری نبود. حتی آسفالت خیابون قابل رفت و آمد نبود! خوشبختانه بیمارستان بسیار تمیز و مرتب و پیش رفته بود برعکس جایی که درش قرار داشت! شرایطم رو گفتم و پرستاری من رو پذیرش کرد و بعد از پرسیدن علت اومدن و نشانه های بیماری گفت الان وقت نداریم و برو فردا ظهر بیا. خلاصه اینکه یه فرم مفصل از مشخصاتمون پر کردیم و برگشتیم خونه. روز بعد رفتم دانشگاه دنبال محمد و با هم رفتیم. ساعت سه وقت داشتم. بیش از نیم ساعت معطل شدیم تا صدامون کرد. یه خانم پرستار قد و وزن و فشار خون و دمای بدنم رو گرفت و بعد شروع کرد به پرسیدن هزار تا سوال؛ از سوال های عمومی گرفته تا خصوصی ترین سوال ها، سوال هایی مثل تاریخ تولدت کیه تا کمربند می بندی یا نه؟! جالب بود که تا حالا اسم ایران به گوشش نخورده بود و در مخیله اش هم نمی گنجید زبان فارسی ممکنه چی باشه در حالی که دقیقا در اتاق بغلی یادداشتی به دیوار زده بودن که روش به فارسی هم مطلب رو توضیح داده بودن!

این سوال و جواب ها هم حدود یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید. بعد منو برد یه اتاق دیگه و گفت منتظر باشم تا دکتر بیاد. خانم دکتر اومد و با توجه به اینکه دقایقی پیش اون پرونده ی مفصل رو خونده بود می دونست من روزی که گوش درد گرفتم رفته بودم استخر، فکر می کرد باید یه عفونت ساده باشه اما بعد که گوشم رو نگاه کرد گفت یه چند دقیقه صبر کنم و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد با یه خانم دکتر دیگه اومد که حدس می زنم باید متخصص یا به هر حال بالا دستش بوده باشه. اون خانم دکتر هم دوباره گوشم رو چک کرد و بعد هر دو با هم رفتم از اتاق بیرون. یه کم نگران شدم. چند دقیقه بعد خانم دکتر اولی برگشت و گفت هیچ چیزی که علت درد باشه توی گوشم پیدا نکردن! بهم مسکن داد و یه قرص ضد حساسیت و گفت برم و دو هفته ی دیگه برگردم؛ همین! هیچی دیگه ما هم دست از پا درازتر داروها رو گرفتیم و برگشتیم خونه. این همه برو و بیا و نگرانی فقط واسه چند تا مسکن بود که خداییش فقط از هر دو تا قرص یکی یکدونه خوردم و خلاص. گوش دردم همونطور که یکدفعه ای اومده بود یکدفعه ای هم رفت.

اما این همه ی ماجرا نبود. درست یک روز بعد از دکتر رفتن، عینکم از روی میز کنار تخت که فقط پنجاه سانت با زمین فاصله داره، برای بار هزارم افتاد زمین ولی این بار جفت دسته هاش با هم شکست! باورم نمی شد همچین اتفاقی افتاده باشه. من با خودم از ایران فریم عینک آورده بودم اما دوباره دکتر رفتن و یه پول دیگه خرج کردن واسه عینک بی انصافی بود. چاره ای نداشتیم. پنج شنبه شب بود و من می دونستم حتی اگه فردا اول وقت هم بریم اینا زودتر از دوشنبه بهم عینک نمی دن. محمد گفت بریم چسب قطره ای بخریم تا فعلا دسته ها رو برام بچسبونه تا فردا صبحش. اول قبول نکردم اما از اونجایی که واقعا عاجز شده بودم رفتیم و چسب خریدم و انصافا هم خوب جواب داد. یه کم کج بود اما بهتر از هیچی بود.

ظهر جمعه با محمد رفتیم وال مارت برای دیدن دکتر و تعویض عینک. اول که مسوولش رفته بود واسه ناهار و مجبور شدیم اونجا قدم بزنیم تا برگرده. بعد گفتن فریم عینک رو قبول می کنن اما نمی تونن نسخه ای رو که از ایران آوردم بپذیرن و باید حتما دکتر یا اپتیمتریست چشمم رو ببینه. بعد هم فرمودن حداقل یک هفته طول می کشه تا عینک آماده بشه! شوکه شدم اما طبق معمولا چاره ای نبود. واسه دوشنبه صبح بهم وقت دادن و دوباره دست از پا درازتر برگشتیم خونه. 

امروز صبح اول وقت رفتم اونجا. خانم دکتر بسیار خوش اخلاقی بودن که چشمم رو معاینه کرد و بلافاصله پرسید خیلی مطالعه می کنی؟ گفتم آره! گفت شماره ی چشمت به نسبت پارسال خیلی تغییر کرده و بیشتر شده! خلاصه اینکه واسه ده دقیقه معاینه ی چشم صد دلار ناقابل از ما دریافت کردن! تازه این ارزونترین جای ممکن بود. چون فریم داشتم فقط باید پول شیشه می دادم که ارزونترین شیشه شد 89 دلار. باورش سخت بود که شکسته شدن یه عینک که سر و ته اش توی ایران دویست تومن برام خرج برنداشته بود، اینجا چیزی حدود 200 دلار خرج رو دستمون گذاشت. 

فعلا که با همون عینک وصله پینه ام اینجا نشستم و منتظرم تا ظرف این هفته یا هفته ی آینده بهم زنگ بزنن و خبر بدن عینکم حاضر شده. شمالی ها یه ضرب المثل دارن که میگه زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز درآید! حال من حال این جمله ی نقضه و شکی ندارم که در این عبارت، «زاییدن» به رساله ی محترم دکتری بنده اشاره ی مستقیم داره.

امیدوارم شر و بلا از ما دور و رفع شده باشه چون دیگه نه جوونش رو دارم نه خدایی پولش رو!

آزاده نجفیان
۲۳:۳۸۱۷
سپتامبر

سرماخوردگی محترم دوباره برگشته! معلوم شد اون گوش درد لعنتی هم از تبعات این سرماخوردگی بوده و از امروز که دوباره شروع کردم به خوردن قرص سرماخوردگی درد گوشم هم برطرف شده. امیدوارم تا دوشنبه حالم بهتر بشه چون دوباره باید با شروع هفته برگردم سر کار؛ وقتم داره به سرعت ته می کشه!

کلاس فارسی دیروز صبح با ترین خیلی خوب بود. این دفعه برام کوکی با کره ی بادام زمینی درست کرده بود. احساس می کنم این کارش علاوه بر اینکه لطف و مهربانی ای ست که رگه هایی از ایرانی بودن درش پیداست، یه جورایی پرداخت هزینه ی کلاس هم هست به شکل کالا با کلا! احساس می کنم معلم مکتب خونه ام که هر جلسه بچه ها برام یه چیزی میارن: مرغ، خروس، تخم مرغ، روغن... . 

دامنه ی لغاتش بسیار گسترده و کامله بخصوص که کاملا به غربی هم مسلطه اما نمی تونه یه جمله ی کامل رو به فارسی بگه. ازش خواستم برام یک زن و یک مرد رو توصیف کنه. لحظات بامزه ای با هم داشتیم که باعث رد و بدل شدن اطلاعات تاریخی و فرهنگی هم شد. دو تا کتاب نوجوان به زبان فارسی با خودش آورده بود که باهام روخوانی و درک مطلب کار کنیم. گفت توی یه دست دوم فروشی کتاب ها رو پیدا کرده. یکی از اون کتاب ها لبخند انار مرادی کرمانی بود. برام جالبه که همون ایرادات و مشکلاتی رو که مثلا یه بچه ی دبستانی در خوندن و نوشتن باهاش مواجه میشه؛ مثلا مرجع ضمیر رو نمی تونه پیدا کنه، اینقدر حواسش پرت روخوانی میشه که یادش می ره داستان درباره ی چی بود و... . گفت واسه خوب شدن فارسیش به آهنگ های گوگوش و داریوش و... گوش می ده. بهش قول دادم چند تا آهنگ معاصرتر براش بفرستم که با فارسی امروز هم گوشش آشنا بشه. محمد میگه تو رو خدا این کار رو نکن و بذار آبرومون حفظ بشه!

عصر بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما؛ سینمای دانشگاه البته. هر سال سینمای وندربیلت تعدادی فیلم که معمولا فیلم های بین المللی هستند رو نشون میده. پارس یه فیلم از کارگردان ایرانی توش بود اما امثال از خاورمیانه فیلمی درباره ی ملاله هست. اکثر فیلم ها مستند هستند اما گاهی فیلم داستانی هم توشون هست. دیشب نوبت فیلم آمریکایی بود: مریخی (The Martian) از ریدلی اسکات. مت دیمون به خاطر این فیلم نامزد اسکار شده بود. من نه طرفدار کارهای اسکات هستم و نه مثل خیلی ها عاشق سینه چاک مت دیمون اما بدم نمی اومد این فیلم رو ببینم اونم وقتی که قرار بود مجانی پخش بشه! بچه ها هم خبر داده بودن که قراره دو نفر از ناسا بیان و آخر فیلم در مورد مسائل فنی و علمی ای که در فیلم درباره اش بحث میشه توضیح بدن. به هر ترتیبی بود برنامه امون رو جور کردیم و ساعت شش و نیم اونجا بودیم. خوب شلوغ شده بود. فیلم خوبی بود هر چند چون اکثر صحبت ها در مورد مسائل فیزیک و نجوم بود واقعا فهمیدنش به انگلیسی بدون زیرنویس سخت بود.  مثل همیشه بیش از اندازه روی ویژگی های ابرانسانی آمریکایی ها تاکید شده بود اما تسلیم نشدن قهرمان فیلم، باورش به ادامه و حل مشکل، واقعا جالب و تحسین برانگیز بود. از اونجایی که ما خیلی شخصیت های علمی ای نیستم و فیلم هم حدود دو ساعت و خرده ای طول کشیده بود و شام هم خونه ی شقایق و پوریا مهمون بودیم، دیگه واسه سخنرانی و توضیحات دوستانی که از ناسا اومده بودن ننشستیم و البته لازم به ذکره که خیلی های دیگه هم با ما هم عقیده بودن.

شقایق خیلی دختر تر و فرز و خانم و خانه داریه مخصوصا که ذخایر غذایی غنی ای هم از ایران با خودش آورده که جیغ منو درمیاره؛ از جمله زرشک تازه! بعد از یک سال یه زرشک پلوی واقعی خوردم. یکی از معدود چیزایی که اینجا نیست و من به شدت دلتنگش میشم همین موجود کوچولوی قرمز و خوشمزه است که متاسفانه اینجا به قیمت گزافی می تونی یه مشت آشغالش رو بخری.

فعلا که در تعطیلاتم. امروز بیشتر استراحت کردم اما فردا کلی کار دارم؛ از جمله مقادیر قابل ملاحظه ای آشپزی.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۰۱۵
سپتامبر

دیروز صبح قرار ملاقاتی با معلم جدید زبانم داشتم. بالاخره بعد از مدت ها وقتش بود که معلم ثابت داشته باشم. ساعت ده مدرسه بودم و مدیر موسسه اومد منو با خودش برد اتاقش. قبلا بهم گفته بود خانم داوطلبی که قراره با من حداقل به مدت شش ماه به شکل خصوصی زبان کار کنه اسمش هست کارول، مدرکش رو در حوزه ی آموزش گرفته و الان بازنشسته ی دانشکده ی پرستاری است. خیلی خوشحال بودم که دوباره قراره با یک آدم دانشگاهی کار کنم؛ آدمی که می دونه نیازهای من چیه و می تونه کمک کنه خودم رو زودتر بالا بکشم. کارول هم سن و سال فرانک بود، با موهای کوتاه یک دست سفید و چشم های خاکستری. خیلی جدی و مصمم و بدون هیچ رودربایستی ای حرف می زد، گوش می داد و سوال می پرسید. متوجه شدم علاوه بر لهجه ی جنوبی خیلی هم از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنه که فهمیدن حرفش رو کمی برام با تاخیر همراه می کنه. به هر حال جولی، مدیر موسسه، ما رو به هم معرفی کرد و بعد هم بر اساس نیازهای من یه برنامه ی کلی برای شش ماه آینده تنظیم کرد و آخر کار هم تعهد نامه ی رو امضا کردیم که هر دو طرف رو متعهد به مسوولیت پذیری و حفظ احترام و فاصله می کرد. مثلا توی تعهد نامه اومده بود همه ی دیدارهای ما در قابل معلم و شاگرد باید در مکان های عمومی باشه و اجازه نداریم خونه ی همدیگه بریم یا اجازه نداریم با ماشین خودمون همدیگه رو برسونیم. البته جولی توضیح داد اگه به عنوان دو تا دوست بخواید این کارا رو بکنید اشکالی نداره اما دیگه اون وقت کلاس درس نخواهد بود.

کارای اداری که تموم شد، جولی ما رو تنها گذاشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم. کارول در مورد رساله ام پرسید و مجبورم کرد با جزئیات براش توضیح بدم می خوام چیکار کنم. سوال هایی که می پرسید دقیقا سوال هایی بودن که مثلا هیات رئیسه ی جلسه ی دفاع می تونه بپرسه. پدرم دراومد! آخر کار گفت از این به بعد موظفی در مورد رساله ات و کاری که انجام می دی به من گزارش و توضیح بدی. اجبارت نمی کنم کی باید این کار رو بکنی اما تو لازم داری که بتونه نحوه ی کارت رو به بقیه توضیح بدی پس خوب بهش فکر کن و خبرم کن. خیلی خوشحال شدم. کارول هنوز نیومده اون نگرانی بزرگ من رو که عاجز بودن از توضیح کاریی که دارم می کنم، فهمیده بود و داشت تلاش می کرد برطرفش کنم. خلاصه اینکه قرارمون شد چهارشنبه صبح ها ساعت 9. موقع رفتن ازش پرسیدم به نظرش انگلیسی من چطوره؟ بهم گفت جولی گفته بوده انگلیسی من متوسط رو به بالاست ولی به نظر اون انگلیسی من هیچ مشکلی نداره و فقط باید کلمات رو واضح تر تلفظ کنم. کارول معتقده یه کم لهجه داشتن نه تنها بد نیست بلکه می تونه قشنگ هم باشه واسه همین می گن اصرار نکنم که لهجه ام از بین بره.

بعد از کلاس راه افتادم به سمت استخر. ده روز بود که بخاطر سرماخوردگی و دوران نقاهت طولانی بعدش از برنامه عقب بودم. البته چند دقیقه بعد از اینکه وارد آب شدم تقریبا از استخر اومدن پشیمون شدم چون چنان گوش دردی سراغم اومد که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. گوش درد محترم ول نکرد تا رسیدم خونه. به مامان پیام دادم که چه کنم؟ مطلبی رو درباره ی نحوه ی کنترل گوش درد برام فرستاد که تقریبا افاقه نکرد. شروع کردم به سرچ کردن و دیدم گفتن اگه استامینوفن بخورین در کنترل درد و احیانا پایین اومدن تب و کاهش التهاب کمک می کنه. خوشبختانه همینطور هم شد اما موقع خواب درد برگشت و همه ی امروز هم با من بود تا تنها روزی رو که در این هفته کامل خونه بودم رو به کلی خراب کنه. 

عصر محمد که برگشت تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم. مدتها بود تنهایی با هم جایی نرفته بودیم. به یه دونات فروشی خیلی مشهور هم سر زدیم. به نظر می رسه گوشم تصمیم گرفته یه کم بهم استراحت بده و فعلا شل کرده. فردا صبح اگه دوباره شروع کنه مجبورم برم دکتر. امیدوارم کار به اونجا نکشه.

فردا صبح با ترین کلاس فارسی دارم. هفته ی پیش حالش خوب نبود و کلاس رو کنسل کرده بود اما این هفته کلاس برقراره. امیدوارم همه چی آروم و خوب پیش بره.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۹۱۳
سپتامبر
به نظر من هیچ چیز به اندازه ی یه پاستای خوشمزه روز آدمیزاد رو بخیر نمی کنه! با بچه ها ساعت 12 و نیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک خونه ی ما قرار گذاشته بودیم. قرار امروز خیلی یهویی شد. یونگ جان خبر داد که ناچاره آخر اکتبر برگرده کره. یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته بود اما شرکتش توی کره با سال دوم موافقت نکرده و حالا مجبوره شوهر و پسرش رو اینجا تنها بذاره و با دخترش برگرده سئول. یونگ جان یکی از بهترین دوستانیه که در این یک سال داشتم. از بین آسیای شرقی ها، کره ای ها از همه صمیمی تر، مهربون تر، خوشگل تر و خوشیپ تر هستن! خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم توی این تقریبا دو ماهی که به رفتنش مونده بیشتر همدیگه رو ببینیم و اولین قرار هم همون تور ناهار بین المللی بود که دوباره شروع به کار کرد و این بار قرعه به نام رستوران ایتالیایی افتاد.
رستوران توی یه خیابون فرعی بود واسه همین من توی این یک سال متاسفانه ندیده بودمش. ورودی اش بیشتر حالت مغازه داشت که محصولات ایتالیایی و البته شیرینی ها خوشمزه می فروخت و بعد وصل می شد به رستوران. دقیقا بَرِ خیابون بود، نزدیک چهارراه. خوشبختانه وقتی رسیدیم یه جای پارک خالی شده بود و مستقیم از توی خیابون پیچیدم توی جای پارک. ارسولا زودتر رسیده بود و توی اون شلوغی وقت ناهار از گارسون خواسته بود یه میز 5 نفر بهمون بده و اونا هم قبول کرده بودن. ارسولا این تابستون بالاخره تونسته گرین کارتش رو بگیره و وقتی که من برگشتم اونا رفتن مادرید. می گفت دمای هوا توی مادرید 42 درجه ی سانتی گراده طوری که سوختن پوستت رو کنار ساحل احساس می کنی. ارسولا اصالتا اهل پرو ست، اما شوهرش اسپانیایی ست و خوب البته داشتن زبان مشترک فاصله ی بین قاره ای بینشون رو عملا ناپدید کرده.
بچه ها کم کم رسیدن. آنا و آدریان کوچولو در از همون لحظه ی ورود در مرکز توجه بودن. با اینکه آدریان هنوز یک سالش نشده اما ماشاالله حدود 20 پوند (چیزی حدود ده کیلو) هست! بسیار باهوش و خوش اخلاقه به ویژه که ماها رو یادش میاد و پیش ما غریبگی نمی کنه و بسیار بسیار یونگ جان رو دوست داره. همه خیره خیره به این پسرک کنجکاو و تپل نگاه می کردن حتی یکی از خانم های پیشخدمت که مسوول میز ما نبود بدو بدو اومد و گفت با اینکه سه تا نوه داره اما آدریان از همه اش با نمک تره و نتونسته جلوی خودش رو بگیره و نیاد از نزدیک ببیندش.
غذای مورد علاقه ی من چیکن پستو ست؛ مرغ با ریحون به همراه هر نوع پاستا، فرقی نمی کنه چه نوعی. این رستوران ایتالیایی بسیار خوب این غذا رو پخته بود. گفتگوهای ضمن غذا خوردن هم که به لذت ماجرا افزود. تصمیم گرفتیم تا پیش از اینکه یونگ جان بره دو هفته یک بار همدیگه رو ببینیم تا از وقتمون نهایت استفاده رو کرده باشیم.
موقع برگشتن از ارسولا خواستم واسه خارج شدن از پارک بهم فرمون بده. باید صبر می کردیم چراغ قرمز بشه بعد من از پارک بیرون بیام. دردسرتون ندم که دو سه بار مجبور شدم عقب و جلو برم تا بتونم بالاخره از پارک بیام بیرون. حسابی جلوی بچه ها خجالت کشیدم اما ارسولا واقعا صبوری و راهنمایی کرد.
موقع خداحافظی بچه ها بهم گفتن بالاخره بزرگ شدی و رانندگی می کنی! پیش خودم فکر کردم همین مسیر کوتاه رو با ماشین رفتم چقدر باعث صرفه جویی در وقت و اعصابه. خدا رو شکر که بالاخره به این درجه از بلوغ رسیدم؛ گیرم نصف نیمه!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۷۰۶
سپتامبر

از امروز ثبت نام کلاس زبان شروع شده. صبح با شقایق رفتم تا برای ثبت نام همراهیش کنم. خونه ی اونا نزدیک کلیساست واسه همین رفتم اول اونجا پارک کردم بعد دو تایی با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم واسه ثبت نام. با اینکه تقریبا زود رسیدیم اما کسان دیگه ای هم بودن که زودتر از ما رسیده بودن و واسه روز اول ثبت نام خیلی شلوغ بود. فرانک رو بعد از دو ماه دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. شقایق رو بهش معرفی کردم. فرانک خودش رو به شقایق به عنوان یکی از دوستان من معرفی کرد! دیدن فرانک و بودن توی اون حال و هوا، من برد به یک سال پیش همین موقع. باورم نمی شد یک سال پیش با چه استرسی از در همین سالن وارد شده بودن تا واسه ثبت نام مصاحبه بدم. بعد از ثبت نام یه کم اون دور و بر مغازه گردی کردیم و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. باید زود برمی گشتم خونه چون چند تا تلفن به ایران داشتم که باید می زدم. همیشه دیدن رفقا و حرف زدن باهاشون حال منو خوب می کنه. گاهی لازمه یکی از بیرون به آدم نشون بده که داره با خودش چیکار می کنه؛ مثل یه سرعت گیر که ممکنه به موقع جلوی یه فاجعه رو بگیره. بعد هم زنگ زدم به مامانم که اونم همون حرفای رفقا رو تکرار کرد و باعث شد بیشتر به این فکر بیفتم که شاید بهتر باشه کمی دست از سر خودم بردارم و بذارم روحم بیشتر نفس بکشه.

عصر، بعد از حدود دو ماه، نوبت باشگاه کتابمون بود. دور هم جمع شدن دوباره، حرف زدن، بحث کردن و دیدن آدم هایی که حرفت رو می فهمن، حالم رو خیلی بهتر کرد. موقع برگشتن آدری منو کنار کشید و از حال و روزم پرسید. مفصل براش درد دل کردم. مثل همیشه با مهربونی و همدردی گفت می تونم روشون حساب کنم و منو با قلبی پر از امید روانه کرد. نکته ی قابل ذکر باشگاه کتاب امشبمون هم این بود که برای اولین بار خودم تنهایی، با ماشین خودمون، رفتم و برگشتم.

به خاطر سرماخوردگی این هفته استخر رفتنمون تعطیل شده اما امیدوارم از جمعه حالم اینقدر بهتر بشه که بتونم برم توی آب. روزهای پر کاری در راهند، باید قوی و صبور باشم.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۱۰۴
سپتامبر

هفته ای که گذشت  هفته ی شلوغی بود. خیلی کارای مهمی انجام ندادم اما در عین حالی که دیر گذشت زود هم تموم شد! کسالت و سرماخوردگی هم این هفته رو بی در و پیکرتر کرد ولی شکر خدا بالاخره تموم شد و از فردا یه هفته ی تازه شروع خواهد شد. 

مهمترین اتفاق این هفته این بود که من یه شاگرد خصوصی دارم که بهش فارسی درس می دم! البته پولی در کار نیست اما تجربه ی خیلی خوبیه. ترین دانشجوی دکتری تاریخه و بعضی واحدهای مشترک با محمد داره. دو هفته قبل استاد راهنمای محمد بهش ایمیل داد که دانشجویی سراغ من اومده و درخواست داده براش کلاس فارسی برگزار کنن اما چون متقاضی به اندازه ی کافی نیست نمیشه کلاس رسمی گذاشت و از طرفی استادی هم ندارن که درس بده. پرسیده بود من وقت دارم به شکل خصوصی بهش درس بدم یا نه؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. اول یه ملاقات رسمی با هم توی دفتر استاد محمد داشتیم که ما رو به هم معرفی کرد و جمعه اولین جلسه ی کلاس بود. پدر ترین ایرانیه که قبل از انقلاب اومده آمریکا و مادرش آمریکایی ست. عربی رو خیلی خوب می فهمه و حرف می زنه اما فارسی رو خیلی ابتدایی بلده. دامنه ی لغاتش خوبه و البته خوندن متن و فهم متنش خیلی بهتر از حرف زدنشه. یه کم در مورد زمان فعل ها حرف زدیم و بعد هم یه متن رو به شکل اتفاقی انتخاب کردم و یه صفحه ازش رو خوندیم و در موردش حرف زدیم. این کلاس در واقع تمرینی برای بهبود انگلیسی حرف زدن من هم هست. باید یاد بگیرم چطور اصول رو به انگلیسی توضیح بدم که همین باعث میشه دنبال کلمات و روش های جدید بگردم. ترین دختر بسیار خوب و مهربانیه. برام یه کیک شکلاتی خونگی هم آورده بود که به جرات می تونم بگم یکی از خوشمزه ترین کیک های شکلاتی ای بود که من در همه ی عمرم خورده بودم! قرار شده دستور پختش رو بهم بده.

این روزها پر از اگر و مگر و شاید و بایدم. پر از چراهایی که جوابی براشون نیست و ترس ها و نگرانی هایی که راهی برای فرار ازشون ندارم و جز صبر کردن چاره ای نیست. این روزها بیشتر از همیشه در این یک سالی که گذشت، احساس تنهایی می کنم. دلم برای حرف زدن با یک دوست تنگ شده. محمد توی چشم هام نگاه می کنه و می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ من فقط آروم اشک می ریزم و تو دلم می گم گاهی حرف زدن دردناک ترین کار دنیاست.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۲۹
آگوست

امروز یه تجربه ی بسیار جدید و جالب داشتیم: با هم رفتیم استخر! تنها ورزش مورد علاقه ی من شناست اما از اونجایی که شنا کردن برخلاف خیلی از ورزش های دیگه به امکانات و شرایط خاص نیاز داره، مرتب با غفلت همراه شده. این بار اما، بعد از اون دوره ی طولانی مدت حبس شدن در هتل و بی تحرکی و البته تجربه ی تلخ نوشتن پایان نامه در دوره ی ارشد که با افسردگی و اضافه وزن شدید همراه بود، تصمیم گرفتم هر طور شده ورزش و تحرک رو به زندگی امون اضافه کنم. محمد خوشبختانه پایه ی هر جور فعالیت انرژی سوزی هست چون معتقده آدم اگه از صبح یک جا بشینه، انرژی اش تخلیه نمیشه و همین انرژی می ره توی کله اش و به فکرهای بیخود و استرس تبدیل میشه. بنابراین وقتی از تصمیم من باخبر شد خیلی استقبال کرد و نوید همراهی و همکاری داد.

استخر دانشگاه برای بیشتر دانشجوها مجانی است اما وابستگان باید یه مبلغی رو پرداخت کنن. حساب کتاب کردیم دیدیم با اینکه یه کم گرون میشه اما در کل می ارزه؛ پس برای استفاده از استخر توی این ترم ثبت نام کردم.

قبل از سفر، با محمد از آمازون مایو خریده بودیم. من که به هیچ وجه قصد پوشیدن مایوی معمولی یا بیکینی رو نداشتم چون برام تصور رفتن توی استخر مختلط به شکل نیمه لخت، تقریبا محاله! از طرفی دلم هم نمی خواست بورکینی بپوشم چون خیلی خیلی جلب توجه می کنه و به یه شکل دیگه آدم رو معذب می کنه. پس به لطف جامعه ی سرمایه داری که می خواد همه رو در همه حال راضی نگه داره، تونستیم مایوی ای شبه اسلامی پیدا کنیم! در واقع مایوی من یه لباس غواصی است اما کلفت تر و پوشاننده تر.

امروز با محمد رفتیم استخر. من در کل زندگیم دو تا استخر رو بیشتر تجربه نکردم؛ مهمترین و اصلی ترینشون استخر دانشگاه شیرازه. استخر وندربیلت در همون حد و حدود بود با این تفاوت که توی مجموعه ی ورزشی قرار داشت و رختکن و حمامش برای بقیه ی ورزش ها هم مورد استفاده قرار می گرفت. برای استفاده از کمد رختکن یا باید با خودت قفل می آوردی یا قفل اجاره می کردی. ما قفل داشتیم. محمد بار دومش بود می اومد و واسه همین کمی قوانین رو می دونست و قبل از اینکه بره توی رختکن مردونه یه کم واسه من توضیح داده بود. وقتی وسایلت رو می ذاشتی توی کمد، دوش هایی بودن که رختکن هم بودن واسه همین می شد بلافاصله همونجا لباس عوض کنی و دوش بگیری. برای من که وسواسی ام، کمی همه چیز کثیف و نچسب بود و پوشیدن مایوی پوشیده و دراز من هم در اون یه کم جا آسون نبود اما به هر حال خودم رو به استخر رسوندم. استخر رو طناب کشی کرده بودن و هر کس یا هر دو نفر می تونست توی یه لاین شنا کنه. اینطوری همه جوره عدالت رعایت می شد و یه جورایی هم حریف خصوصی هر کس مشخص بود. 

وارد استخر که شدم صادقانه باید بگم احساس نکردم کسی بهم زل زده یا با تعجب نگاه می کنه. قبل از رفتن کمی به خاطر این سر و صداهایی که توی فرانسه سر بورکینی به پا شده استرس داشتم که نکنه یک دفعه جلوم رو بگیرن یا متوجه ی رفتار ناخوشایندی بشم اما من که چیزی ندیدم. البته کنار دستی هامون کمی اولش به نظر جا خورده بودن اما بلافاصله سرشون به کار خودشون گرم شد و خلاص. کسی کاری به کار کسی نداشت و همین همه چیز رو خیلی راحت کرده بود. 

نزدیک یک ساعت توی آب بودیم. شنا کردن یادم رفته بود! از خودم خیلی ناامید شدم. محمد البته کلی روحیه داد و راهنمایی های مربی گونه ای کرد که کمک کرد تا آخر اون یک ساعت کمی اصول رو یادم بیاد اما بی نهایت خسته شدم. این تن نازپروده حالا حالاها کار داره.

خلاصه اینکه تجربه ی جالبی بود مخصوصا که با وجود همراهی محمد بهتر و دوست داشتنی تر هم شد. قراره دختر خوبی باشم و از این به بعد هفته ای سه بار برم شنا کنم. این تازه اولشه.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۵۲۴
آگوست

دوشنبه بالاخره با هزار زحمت و معطلی، مراحل اداری گرفتن گواهینامه طی شد و به دستم رسید بنابراین دیگه از نظر قانونی مشکلی برای رانندگی کردن ندارم. امروز محمد باید از نه صبح تا ده شب دانشگاه می بود و قرار رو بر این گذاشتیم که شب برم دانشگاه دنبالش و برش گردونم.

صبح کلاس زبان داشتم. به خودم گفتم اگه تونستم بی دردسر ماشین رو ببرم و برگردونم، شب میرم دنبال محمد! بعد از دو هفته رانندگی نکردن خیلی استرس داشتم مخصوصا که حدود دو ماه بود که توی خیابونای نشویل رانندگی نکرده بودم و یه کم همه چی به نظرم غریبه می اومد. به هر حال آسونتر از اون چیزی که فکر می کردم رفتم تا کتابخونه و ماشین رو البته کمی کجکی پارک کردم و رفتم داخل. مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردن و منو به خانمی که معلم این هفته ام بود معرفی کردن. بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و درباره ی همه چیز با هم صحبت کردیم. مرتب بهم یادآوری می کرد که خیلی خوب حرف می زنم، تلفظم صحیحه و دامنه ی لغاتم بسیار قابل توجه هست. منم تشکر می کردم و می گفتم که می دونم اینطور نیست اما از دلگرمیش متشکرم. به نکته ی جالبی در جوابم اشاره کرد؛ گفت این نکات رو مرتب بهم یادآوری می کنه تا کمک کنه اعتماد به نفسم در حرف زدن بالا بره! این اخلاق آمریکایی ها که همیشه نیمه ی پر لیوان رو می بینن و خودشون رو موظف می دونن چیزهای خوبی رو که در تو می بینن بهت یادآوری کنن رو خیلی دوست دارم حتی اگر اونا غریبه ای توی خیابون باشن که دیگه هرگز نخواهی دیدشون. بارها برام پیش اومده که مثلا یه غریبه توی خیابون بهم گفته امروز چقدر زیبا به نظر می رسی یا لباس چقدر قشنگه یا تعریف های ساده و معمولی که ممکنه نشه روشون حساب کرد اما نمیشه این رو نادیده گرفت که همین جملات ساده هم گاهی همه ی روز آدم رو می سازن چون می فهمی عده ای هستند، گیرم غریبه، که خوب بودن و زیبا بودن تو همونقدر می تونه براشون جالب و دیدنی باشه که دیدن یه منظره یا گل! اینکه احساست رو ابراز کنی و کمک کنی محیطی بسازی که دیگران هم بتونن احساساتشون رو به راحتی نشون بدن و راحت باشن، برای من خیلی دوست داشتنی و خواستنیه.

با وجود اضطرابی که داشتم بدون دردسر برگشتم خونه و حالا دیگه اعتماد به نفس اینکه شب دنبال محمد برم رو داشتم. این روزها هنوز حال و حوصله ی درس خوندن برنگشته و سرم هم به کارهای متفرقه گرمه. امروز هم نشد شروع به کار کنم و فقط پراکنده مطالعه کردم. ساعت نه و نیم هم زدم بیرون تا برم دنبال محمد. خوشبختانه خیابونا خلوت بود و نزدیک دانشگاه دیدم توی مرکز شهر دارن آتیش بازی می کنن و کلی منظره ی جالبی بود. از اونجایی که محمد باید به عنوان آخرین نفر میز رو تحویل می داد و درها رو قفل می کرد، یه چیزی حدود چهل دقیقه توی پارکینگ جلوی کتابخونه توی ماشین منتظرش نشستم که باید اعتراف کنم کمی هم برام ترسناک بود. این اولین باری بود که توی شب، اونم تنهایی، رانندگی می کردم واسه همین یه کم بیش از اندازه محتاط و مراقب بودم. به هر حال دیگه کم کم باید به بیشتر و تنها رانندگی کردن عادت کنم.

امیدوارم از فردا بتونم برگردم به حال و هوای کار کردن. گفته بودم امروز حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۲۲۳
آگوست

دوستان و آشنایان، گاه و بی گاه، ازم می پرسن: احساس تنهایی نمی کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟ با اینکه این سوال ها تکراری هستن اما جوابی که من می دم یه جواب حاضر و آماده و تکراری نیست. من هر بار واقعا اول به این سوال ها فکر می کنم و بعد جواب می دم؛ هر بار همه چیز رو، از روز اول تا به امروز، مرور می کنم.

جواب این سوال ها اینه: معلومه که احساس تنهایی می کنم! مگه میشه آدم به دور از دوستان و خانواده و شهر و دیارش زندگی کنه و احساس تنهایی نکنه؟! بعضی روزها هستن که از صبح با بغض بیدار میشم. یه خاطره، یه حرف، یه صدا، یه منظره در من چنان زنده و قابل لمسه که بی طاقتم می کنه. همچین روزهایی اشک پشت پلک هامه؛ هی قطره قطره گوشه ی چشمم جمع میشه و آروم آروم سرریز میکنه، گاهی یواشکی توی حموم، گاهی آشپزخونه و گاهی حتی سرکلاس و توی خیابون! یه وقتایی هم سیل میشه و بی پروا بیرون می ریزه. این جور روزا که تعدادشون هم در این یک سال و چند هفته کم نبوده، روزای خیلی سختی ان. یه اندوه سبک و خاکستری همه جا شناوره که راحتم نمی ذاره اما... اما من به یک اصل کلی در زندگیم باور داشته و دارم؛ اینکه زندگی یعنی انتخاب و هر انتخابی مستلزمِ فقدانه. هر گزینه ای رو که انتخاب می کنی خواهی یا ناخواهی گزینه های دیگه رو از دست می دی، راه فراری هم وجود نداره. من خیلی وقتا اینجا احساس دلتنگی و تنهایی میکنم اما هیچ وقت یادم نمی ره که آگاهانه و در حالی که می دونستم دارم چیکار می کنم این مسیر رو انتخاب کردم. نمی تونم روزهای سختی رو که دو سال قبل از اینجا اومدنم داشتم فراموش کنم. روزهایی که بعضیاشون از سیاه ترین روزهای کل عمرم بودن و البته آدم هایی رو که در تبدیل کردن عمرم به یک جهنم واقعی نقش پررنگی داشتن. می دونم این یه نقطه ضعف آزار دهنده است؛ هم برای من و هم برای اطرافیانم. اینکه نتونی به راحتی فراموش کنی یعنی طولانی تر زجر می کشی و سخت تر مراحل زندگی ات رو پشت سر می ذاری اما این موضوع یکی از ویژگی های منه که طی سالیان دراز هرگز تغییری نکرده. خوبیای خودش رو داره و البته بدی های قابل ملاحظه ای هم شامل حالش میشه. وقتی هنوز اون روزها و سال های سخت رو به یاد میارم، وقتی به یاد میارم آدم هایی در زندگیم بودن که هر روز نداشته هام رو به رخم می کشیدن و با سنگ دلی داشته هام رو تحقیر می کردن، به خودم می گم این تنهایی خودخواسته، این دوری اختیاری، به شرایطی که داشتم هزاران بار برتری داره. من این دلتنگی و تنهایی رو تحمل می کنم اما برام تحمل و حتی تصور فشار و تحقیر گذشته غیر ممکنه. من این تنهایی رو انتخاب کردم و پاش وایسادم و دارم هزینه اش رو هم پرداخت می کنم.

گاهی فرزانه از محمد کوچولو برام فیلم می گیره و اخیرا صداش رو هم ضبط می کنه و روی تلگرام می فرسته. می دونه چقدر روحم به اون فسقلی وابسته است اما نمی دونه هر بار دیدن او فیلم ها و عکس ها، هر بار شنیدن اون صدای بچه گانه که هر روز داره تغییر می کنه، چطور هر سلول بدن من رو اول از خوشحالی و بعد از درد، شکاف می ده. فرزانه گاهی معترض میشه که چرا در برابر اون عکس یا فیلم یا صدایی که برام فرستاده هیچ واکنشی نشون نداده ام؟ چی باید جواب بدم؟! چه واکنشی باید نشون بدم؟ چطور باید بگم دیدن نشانه های بزرگ شدن بچه ای که از چهل روزگی در کنارش بودم و از هر هفته ی بزرگ شدنش عکس و فیلم دارم، چه با من می کنه؟ چی باید بگم؟...

اینجا، توی تقویم، امروز آخرین روز تابستون بود! از فردا دانشگاه شروع میشه و دو هفته است که مدرسه ها هم شروع شده. کلاس زبان من هم از فردا شروع میشه. می دونم که از فردا حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۷
آگوست

دوشنبه شب ساعت یازده و نیم به وقت نشویل، بالاخره بعد از تقریبا یک ماه و نیم، برگشتیم خونه! یکشنبه صبح به سمت دورهام، کارولینای شمالی، راه افتادیم و عصر رسیدیم هتل. از اونجایی که بدون توقف رانندگی کرده بودیم، فقط جوون ناهار خوردن داشتیم و بعد رفتیم هتل. اتاق کوچیک تمیزی بود که با قیمت خوبی برای یک شب اجاره اش کرده بودیم و تنها دو تا مشکل داشت: یکی اینکه دستگاه خنک کننده ی اتاق وقتی روی هواکش بود، اتاق خیلی گرم می شد و وقتی روی کولر، خیلی سرد. از طرفی پتو نداشتیم که همین کار رو مشکل تر می کرد. از اونجایی که این چند روز اخیر هوا به طرز ظالمانه ای گرم شده بود، بدجور به دردسر افتادیم. من که کلا نتونستم بخوابم و در طول شب چندین بار بلند شدم و هی درجه ی دستگاه رو کم و زیاد کردم. محمد هم خیلی بی تاب خوابیده بود و مرتب می پرید. خلاصه به هر بدبختی ای بود شب رو صبح کردیم و زدیم بیرون. محمد ساعت 2 بعدازظهر توی دانشگاه کارولینای شمالی با دکتر کارل ارنست قرار ملاقات داشت. به اندازه ای وقت داشتیم که سری به دانشگاه دوک بزنیم. باغ بزرگ و زیبایی در محوطه ی دانشگاه بود که زیباییش متعجبمون کرد. البته هوا به قدری گرم بود که فقط یک ساعت تونستیم توی باغ قدم بزنیم و بعد مجبور شدیم به سرعت برگردیم. نکته ی جالب این بود که به جز ساختمون قدیمی و اصلی دانشگاه دوک که با برج و باروی عظیمش مشهوره، یه تعداد خونه های چوبی بسیار زیبا هم در محوطه ی اطراف این ساختمون در دل جنگل قرار داشت که ساختمون اداری دانشکده های مختلف بود! وندربیلت هم محوطه ی بزرگ و بی نهایت سرسبزی داره اما دانشگاه دوک رسما داخل جنگل درست شده بود.

بیست دقیقه تا چپل هیل از دورهام فاصله بود. ساختمون مورد نظر رو پیدا کردیم و بعدش رفتیم ناهار. پیدا کردن جای پارک خیلی وقتمون رو گرفت اما به هر ترتیبی بود ماشین رو پارک کردیم و ده دقیقه به دو وارد دانشکده ی الهیات شدیم. داشتیم توی راهرو دنبال اتاق دکتر می گشتیم که یکدفعه مردی با چهره ی آشنا و کلاهی بر سر از ته راهرو اومد. به محمد گفتم خودشه، دکتر ارنسته؛ محمد رفت جلو و خودش رو معرفی کرد و ایشون هم به فارسی باهامون سلام و احوالپرسی کردن. سال ها پیش با دکتر ارنست در شیراز ملاقات کرده بودم. به نظرم قیافه اش چندان تغییری نکرده بود اما مثل همه در گذر روزگار چاق تر شده بود. جالب تر اینکه روی در اتاقش به فارسی اسمش رو با خط نستعلیق نوشته و حک کرده بودن! از اونجایی که زود رسیده بودیم، کمی قدم زدیم تا ساعت دو بشه و بعد محمد رفت داخل. منم از منشی بخش پرسیدم کجا می تونم منتظر بمونم و اونم منو به یکی از کلاس های خالی راهنمایی کرد و این شد که حدود یک ساعت و نیم منتظر نشستم تا محمد برگرده. خوشبختانه نتیجه ی گفتگوها رضایت بخش بود و خوشحال و خندان رفتیم سمت ماشین. تا نشویل هشت ساعت رانندگی بود. می ترسیدم محمد خیلی خسته باشه و از پسش برنیاد واسه همین پیشنهاد دادم تا بین راه توقف کنیم و یه شب دیگه توی هتل بمونیم هر چند دیگه طاقت حتی یک لحظه توی یه هتل دیگه بودن رو نداشتم. خوشبختانه محمد با انرژی و حواس جمع رانندگی کرد و یکسره رسیدیم خونه.

اما این همه ی ماجرا نبود. یه زوج ایرانی که از دوستان دوستانمون بودن روز یکشنبه اومده بودن نشویل و توی هتل اتاق گرفته بودن. از اونجایی که هنوز خونه نداشتن، موندنشون توی هتل انصاف نبود. واسه همین محمد گفته بود سه شنبه صبح میره دنبالشون که بیان خونه ی ما. البته قبل از اون اشکان زحمت کشیده بود و این دو روزی که ما نبودیم از فرودگاه برده بودشون هتل و بعد هم کمک کرده بود کارای مقدماتی ثبت نام دانشگاه رو انجام بدم. خوشبختانه قبل از رفتن خونه رو تمیز و مرتب کرده بودم و وقتی برگشتیم تمیزکاری نداشتیم فقط باید چمدونا رو جمع و جور می کردیم. خلاصه اینکه هنوز نیومده از صبح سه شنبه مهمون دار شدیم. بچه های خیلی خوبی هستن و معلوم شد آشنایی دوری هم باهاشون دارم.

هنوز فرصت رفع خستگی و جمع و جور کردن اتفاقات این دو ماه اخیر رو در ذهنم پیدا نکردم. بی نهایت خسته ام! عجیب تر اینکه این چند مدت زوایای متفاوتی از وجود خودم رو کشف کردم که تا پیش از این از وجودشون بی خبر بودم؛ زنی که می خونه و می نویسه، زنی که 5 هفته زندگی در سفر رو مدیریت می کنه، زنی که می تونه به محضی که از سفر برمی گرده مهمونداری کنی، زنی که می تونه حتی همه ی این کارها رو با همدیگه انجام بده! من فقط اون اولی رو می شناختم اما بقیه رو به تازگی پیدا کردم. گاهی فکر می کنم بیش از یک نفر در من زندگی می کنن و همین میشه که گاهی بیش از طاقت یک نفر خسته یا ناراحت یا خوشحال می شم.

دلم می خواد بخوابم؛ عمیق و طولانی و وقتی که بیدار میشم همه چیز سر جای خودش باشه. من فقط مثل هر روز از تخت بیرون بیام، اول خودم رو روی ترازو وزن کنم، بعد بدون اینکه چراغ رو روشن کنم، توی آینه ی تاریک، چند لحظه ساکت و بی دقت به خودم نگاه کنم و دوباره از اول شروع کنم.

آزاده نجفیان