آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۱۱:۴۹۰۱
فوریه

دیروز مرکز دانشجوهای بین الملل دانشجوهای این هفت کشوری رو که محدودیت علیه اش اعلام شده دعوت کرده بود برای یه نشست خصوصی. محمد و اشکان کلاس داشتن و نمی تونستن از اولش بیان اما من و پوریا و شقایق رفتیم. به غیر از یه دانشجوی سوری، بقیه همه ایرانی بودن و برام عجیب بود که این همه ایرانی، اونم دانشجوی دکتری و پست داک، توی وندربیلت وجود داره که من حتی خیلی هاشون رو نمی شناسم.

تا وارد شدم، علی آقا، رئیس جدید دفتر دانشجوهای بین الملل که ایرانی ست، به استقبالم اومد و خوش آمد گفت. بقیه ی اعضا هم که در جریان اتفاقاتی که برامون افتاده بودند خیلی محبت و ابراز خوشحالی و آسودگی کردن که سالم برگشتم.

مشاور رئیس دانشگاه در امور دانشجویان بین الملل مهمان ویژه ی مراسم بود. علی آقا از من خواست که شروع کنم به حرف زدن و ماجرا رو تعریف کردن. شروع کردم به گفتن و گفتن اما یکدفعه وسطش زدم زیر گریه! باورم نمی شد دارم گریه می کنم؛ در طول این چند روز بارها و بارها این قصه رو تعریف کرده بودم اما این بار... این بار چون قرار نبود قوی باشم، چون قرار نبود آدم هایی رو که از برگشتنم خوشحالن ناراحت کنم، بغضم برای اولین بار شکست. همه خیلی ناراحت شدن. من گفتم امروز اومدم اینجا که بگم من می ترسم، می ترسم از اینکه برم توی خیابون و یکی بهم شلیک کنه. دلم می خواد بدونم من، نه به عنوان یه شهروند یا کسی که گرین کارت داره، بلکه به عنوان یک انسان توی این مملکت حقی دارم یا نه؟

آقای مشاور تمام مدتی که من حرف می زدم سرش رو پایین انداخته بود. تموم که شدم ماجرای خودش و دوست ایرانی اش رو برامون تعریف کرد. گفت زمان انقلاب دوست صمیمی ای به نام ولی داشته که هر دو دانشجوی دکتری بودن و تنها غیرسفید پوستای دانشگاه محسوب می شدن. گفت یادشه که ولی از ترس نمی تونسته از اتاق بیرون بیاد و اون می رفته بیرون غذا تهیه می کرده و خبر می آورده که اوضاع از چه قراره. آقای مشاور گفت خیلی خوب می دونم در این شرایط ایرانی بودن یعنی چی؟! گفت دیشب به ولی زنگ زده بودم... . آقای مشاور گفت اینجاست تا بهمون نشون بده دانشگاه سلامت و امنیت ما براش خیلی مهمه و همه تلاشش رو می کنه که ما در محیط دانشگاه امنیت کامل داشته باشیم. حرف هاش دلگرم کننده بود، بودن توی اون جمع آرمش بخش بود.

امروز عده ی زیادی توی یکی از پارک های نشویل جمع شدن و شمع روشن کردن و شعار دادن. تعدادشون اینقدر زیاد بود و اینقدر متنوع بودن که دهنم از تعجب و خوشحالی باز موند! رویا امروز از مونیخ پیام داد که موقع تظاهرات علیه ترامپ به یاد من و اشک هام بوده. دنیا جای خیلی کثیفیه اما این آدمای مهربون لعنتی... این آدمای فوق العاده ی بی نظیر لعنتی همین دنیای کثافت رو به جایی دوست داشتنی تبدیل کردن.

توی جمع دیروز دانشجوی سوری ساکت و تنها نشسته بود. تنها سوالی که کرد این بود که دو سال دیگه که پاسپورتش باطل میشه باید چیکار کنه؟ از خودم خجالت کشیدم که این همه بی تابی کرده بودم؛ دست کم من هنوز جایی به اسم شهر و کشور و خانواده دارم... .

با شقایق که حرف می زدیم بهش گفتم دانشجوها همه جای دنیا زندگی سختی دارن اما بین دانشجوها، دانشجوهای ایرانی مهاجر از همه بدبخت ترن. اگه بشینی پای داستان زندگی هر کدومشون باورت نمیشه این اتفاقات وحشتناک براشون افتاده و اونا همچنان در سکوت کار و پیشرفت کردن. گفتم اگه یه روز بگن همه ی کسانی که دانشجوی ایرانی بودن یا هستن یه جا جمع بشن و داستان زندگی اشون رو تعریف کنن، صدها جلد کتاب میشه با داستان هایی یکی از یکی دردناک تر و باورنکردنی تر.

امیدوارم روزهای بهتر و روشن تری در انتظار همه امون باشه.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۰۲۹
ژانویه

از دیشب مصاحبه هامون آنلاین شده و امروز صبح هم گزارش مفصلی ازمون توی مشهورترین روزنامه ی تنسی چاپ شد. دوستان زیادی زحمت کشیدن و مطلب رو هم رسانی کردن و حمایتشون رو نشون دادن. هر چند عده ی زیادی هم فحش رو به جوون ما کشیده بودن و گفته بودن اگه ناراحتید برگردید مملکت خودتون که این اتفاقات برای ما اهمیتی نداره. جدای از این آدم ها، عده ی زیادی امروز جلوی دفتر سناتور ایالت توی نشویل جمع شده ان و تظاهرات کردن. گویا وقتی داشتن از یه چهارراه رد می شدن یه ماشین با سرعت رد شده که زیرشون بگیره و چند نفر رو هم زخمی کرده البته خوشبختانه کسی آسیب جدی ای ندیده و پلیس هم اون یارو رو دستگیر کرده.

این جور وقتا آدم تازه متوجه میشه داره کجا زندگی میکنه و کیا دور و برشن. دوستان و آشنایان زیادی ظرف همین یکی دو روز به هر طریقی که می تونستن محبتشون رو بهمون نشون دادن. فرانک و آدری ما رو به شام دعوت کردن، استادا و دوستای محمد برام پیام های دلگرم کننده فرستادن حتی رئیس بخششون گفته اگر اجازه بدید من پول بلیط برگشت آزاده رو پرداخت کنم و اگر به وکیل نیاز داشتید فقط به ما خبر بدید و البته خانم همسایه که فقط باهاش سلام و علیک داریم امروز ما رو دم در دید و گفت دیشب گزارشمون رو توی تلویزیون دیده و به شوهرش گفته اینا همسایه های ما هستن! بعد هم گفت نگران نباشید، خدا اون بالا همه چیز رو کنترل می کنه. خانم همسایه ما رو بغل کرد تا بهمون ثابت بشه هنوز نقطه های روشنی همین نزدیکی ها هست.

حالا که هیجان ماجرا خوابیده، کم کم تنم داره سرد میشه و اون حال بد خودش رو یواش یواش نشون میده. بدجوری گیج و خالی ام، دلم میخواد از اینجا هم برم، برم یه جای امن که از چیزی یا کسی نترسم یا نگران نباشم اما... اما انگار همچین جایی وجود نداره. انگار باید قبول کنم که تا همیشه همینطور خواهد بود فقط من باید دست از فرار کردن بردارم و یک جا ساکن بشم، باید بپذیرم که جایی رو به عنوان خونه انتخاب کنم شاید به آرامش برسم.

هر قدمی که امروز برمی داشتم، هر جا که می رفتیم، این واقعیت مثل تیری دو شاخه به سمتم برمی گشت که من دیگه نمی تونم برگردم پیش خانواده ام. عجیبه که تا قبل از این این موضوع تا این اندازه اذیتم نمی کرد؛ فقط واقعیتی بود که پذیرفته بودمش اما الان روحم رو داره می سابه و خرد می کنه. احساس می کنم یکی از دلایلش اینه که قبلا انتخاب کرده بودم نرم اما الان مجبورم کردن. البته این رو هم نمیشه انکار کرد که همون سفر کوتاه هم تاثیرات منفی اش رو روم گذاشته.

حالم خوب نیست و جالب اینه که می دونم چرا خوب نیست و اینو هم می دونم که نیاز به زمان دارم تا دوباره بتونم از جام بلند شم. انگار هم زمان دارم از بالا به خودم نگاه می کنم. فقط این بار باید به خودم اجازه بدم تا فرو بریزم، کامل خراب بشم، بلکه از این خرابه های چیز تازه ای در بیاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۲۸
ژانویه

اینجا دوباره ساعت به وقته نشویله. امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم باورم نمی شد توی خونه ی خودم توی رختخواب خوابیده ام. از روز سه شنبه که زده بودم بیرون تا دیشب، توی رختخواب نخوابیده بودم؛ فقط دو ساعت صبح روزی که رسیده بودم ایران. اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم توی هیچ فرودگاه یا هواپیمایی نیستم، ترس جا موندن و آواره شدن ندارم و قرار نیست هیچ تصمیم سرنوشت سازی بگیرم، برام عجیب بود.

بالاخره این کابوس تمام شد. هنوز دقیقا نمی دونم چی شده و بهم چی گذشته اما کم کم دارم متوجه می شم که چه شانسی آوردم دو سه ساعت قبل از امضای اون قانون لعنتی وارد خاک آمریکا شدم والا معلوم نبود چه بلایی سرم میاد. خبرهای خوب می گن فعلا دیوان عالی آمریکا این قانون رو زیر سوال برده و دستور داده اجازه ندن کسانی که ویزا یا گرین کارت دارن رو بازداشت کنن و 7 ایرانی ای که توی فرودگاه دالاس گیر افتاده بودن آزاد شدن. این اتفاق خودش قدم بزرگیه که ممکنه به لغو این قانون احمقانه منتهی بشه.

امروز ظهر از چند تا شبکه های خبری نشویل و یکی از روزنامه های تنسی باهامون تماس گرفتن که بیان در مورد اتفاقاتی که افتاده مصاحبه کنن. یکی یکی از ساعت چهار بعدازظهر اینجا بودن. ما حرف هامون رو زدیم و درد دل هامون رو کردیم. حتی خانمی که باهامون مصاحبه می کرد یه جای حرف ها به گریه افتاد. این حداقل کاری بود که می تونستیم بکنیم، که به بقیه نشون بدیم وقتی احمقی برای خودنمایی کاغذی رو به اسم قانون امضا می کنه، اون امضا روی زندگی آدم های واقعی تاثیر می ذاره.

حالا که کم کم دور و برم داره ساکت می شه، حالا که کم کم دارم به زندگی معمولی ام بر می گردم، پیش خودم فکر می کنم که چه ها بر من گذشت و چطور گذشت؟ مثل یه فیلم سینمایی بود؛ فیلمی که این بار من شخصیت اصلی اش بودم.

توی این یک سال و نیمی که دور از ایران بودم همیشه نسبت به خانواده و گذشته ام احساس نگرانی شدیدی داشتم؛ اینکه همه چیز رو یک مرتبه پشت سرم رها کردم و رفتم. امید داشتم این سفر بخشی از این حس رو از بین ببره اما به جاش نه تنها حسرت و غمی همیشگی رو بهم اضافه کرد بلکه ناراحتی اینکه عزیزانم رو مشوش کردم و به نگرانی هاشون افزودم هم به قبلیا اضافه شد. فهمیدم بیش از اونی که فکر می کردم دلتنگ همه چیز بودم؛ تا وقتی اون آدم ها و شهرم رو ندیده بودم نهفمیده بودم که چقدر تک تک سلول های بدنم صداشون می زنه و بهشون احتیاج داره. من در تاریکی وارد شیراز شدم و در تاریکی ترکش کردم، بدون اینکه چیزی از شهرم رو ببینم. حسرت فرصتی که از دست رفت، شاید تنها فرصتم، بزرگتر از اونیه که توی سینه ام جا بشه.

این روزها از اون روزهاییه که واقعا نمی دونم آینده قراره با خودش برامون چی بیاره؟! هیچ تصوری ازش ندارم اما امیدوارم اتفاقات بهتری در پیش باشن هر چند ما به چند خبر خوب هم قانع ایم!

کمی که حالم بهتر بشه، کمی که دور و برم رو مرتب کنم، از سفر کوتاهم با جزئیات بیشتری خواهم نوشت اما الان... الان فقط به استراحت احتیاج دارم.

بعد از همه ی این اتفاقات، بعد از اون 72 ساعت جهنمی، فقط یک چیزه که منو هنوز سر پا نگه داشته: محمد خوشحاله، واقعا خوشحاله!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۹۲۳
ژانویه

فردا روز موعوده! الان تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه سوراخ در زمان، همینجا و همین لحظه باز بشه، من واردش بشم و اون ورش شیراز باشه. هر چی در این دو ماه گذشته تلاش کردم تا اومدن این روز رو فراموش کنم، الان دلم میخواد زودتر همه چیز اتفاق بیفته و تموم بشه.

تقریبا دو بار چمدون بستم و جالب اینجاست که تقریبا هیچ لباسی واسه خودم برنداشتم. تلاش می کنم تا هر چی میشه بارم رو سبک و سبک تر کنم تا نخوام تنهایی مقادیر زیادی رو با خودم از این فرودگاه به اون فرودگاه بکشم.

امروز نگار که برای خداحافظی زنگ زده بود بهم می گفت هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی اینجا رانندگی کنی و از پس این کار بربیای! میگفت خیلیا هستن که بیش از ده ساله آمریکان اما هنوز همین کار رو نمی تونن بکنن. جواب دادم وقتی مجبور باشی، همه کاری میکنی. شنیدن این جواب از زبون خودم برام جالب بود. این سفر دو روزه ی طولانی و به تنهایی هم برام به اندازه ی رانندگی ترسناکه اما... اما آدمیزاد وقتی مجبور میشه همه کاری ازش برمیاد.

احتمالا این آخرین یادداشتی باشه که از آمریکا می نویسم. اگر فردا اینترنت و توان داشته باشم ممکنه از توی فرودگاه بوستون و قبل از خارج شدن از مرزهای این کشور یه یادداشت دیگه هم بنویسم اما اینکه بعدی اش کی خواهد بود، توی فرودگاه یا هتلی در دوحه یا وقتی که رسیدم شیراز، واقعا نمی دونم.

پنج شنبه صبح زود شیراز خواهم بود. لطفا برام دعا کنید.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۲۱۹
ژانویه

این روزها، اگر خبرهای ناگوار و تمام نشدنی بذارن، سعی می کنم تا جایی که ممکنه خودم رو آروم و سرگرم نگه دارم. دارم همه ی تلاشم رو می کنم تا بخش بیشتری از رساله رو تا اینجام بنویسم چون می دونم پام اون ور برسه همه چی شتاب می گیره و دیگه وقتم دست خودم نیست. از الان کلی نگران انتظارات و کاراهایی هستم که اونجا دارم اما نمیشه کاریش کرد.

توی هفته ای که گذشت یه مهمونی مفصل برای استاد محمد و خانمش و ترین گرفتم که با اینکه لازانیای اسفناج نشست کرده بود و مرغم هم کمی شور شده بود اما در کل مهمانان عزیز راضی از سر میز بلند شدند هر چند بعد از اینکه رفتن، من به معنای واقعی کلمه، بعد از دو روز سر پا بودن و تدارک دیدن، از پا افتادم و افقی شدم. به هر حال این یه قانون کلیه که کمر درد همیشه باید وقتی که به سرپا موندن زیاد احتیاج داری خودش رو نشون بده!

روز سه شنبه هم با گروه کوچیکی از دوستان نزدیکتر برای ناهار بیرون رفتیم. بچه ها یه رستوران مشهور مکزیکی رو پیشنهاد داده بودن که من و محمد بارها از جلوش که همیشه هم شلوغ بود رد شده بودیم اما هیچ وقت توش نرفته بودیم. نکته ی جالب توجه در مورد غذای این رستوران این بود که یه جور پیش غذا برامون آوردن که توی پوست ذرت پخته شده بود! ارسولا برامون توضیح داد که این غذا، که اسمش رو یادم نمیاد، توی آمریکای جنوبی طرفدارای زیادی داره اما هر کشور به سبک خودش آماده اش می کنه. توی خمیر آرد ذرت رو با قارچ و ذرت و پیاز داغ پر کرده بودن و توی پوست ذرت پیچیده و پخته بودن. مزه اش واقعا عالی بود. یه جور حس متفاوت و بدوی خوبی داشت؛ خود خود جنس بود، آمریکایی نشده بود، واقعا یه غذای سنتی بود که میشد بوی زندگی رو ازش شنید.

به جز این دو اتفاق خوب، بقیه ی هفته رو سعی کردم کمی کار کنم. خیلی فوق العاده نبوده اما به هر حال کمی کارام پیش رفته که همین موضوع خوشحالم می کنه.

از فردا مارتن انجام کارهای آخر هفته شروع میشه که با کارهای روزهای آغازین سفر برگشت همزمان شده و این یعنی دهنم سرویسه.

یه حس عجیبی دارم؛ نه خوشحالم نه ناراحت! البته که خوشحالم چون دارم بعد از یک سال و نیم برمی گردم شهرم پیش خانواده و دوستام و البته که ناراحتم چون دارم محمد رو پشت سرم برای 4 ماه جا میذارم اما میدونم این تنها راهیه که دارم پس چاره ای جز انجامش نیست و اینکه تا توی دل ماجرا نرم و تجربه اش نکنم ازش نجات پیدا نخواهم کرد. تجربه ی این سی سال زندگی اگر فقط یک چیز بهم یاد داده باشه اونم اینه که تنها راه خلاصی از ترس، روبرو شدن باهاشه.

از چی می ترسم؟ نگران چی هستم؟ این سوالیه که روزی هزار بار از خودم می پرسم و صدها بار بقیه در روز ازم می پرسن! از حجم کار و فشاری که رو دوشمه، از آدم هایی که پاره های تن منن، اما همه اشون الان برام غریبه ان و منم به غریبه ای تبدیل شدم که داره از اون سر آب ها برمی گرده خونه؛ نه برای یک روز و دو روز و یک هفته و یک ماه، برای چهار ماه. از فرسوده شدن بین کارها و آدم ها می ترسم و البته بیشتر از همه از خودم در شرایط بحران. خوب می دونم که خیلی از این ترس ها و نگرانی ها وقتی در موقعیت قرار بگیرم محو می شن یا راه کنترلشون رو پیدا خواهم کرد اما تا اون موقع، تا لحظه ی مواجه شدن با ترس هام، جز نگران بودن و سعی بر آروم کردن خودم کاری نمی تونم بکنم.

آزاده نجفیان
۱۸:۰۷۰۸
ژانویه
دقیق یادم نمیاد اما تقریبا سه سال پیش بود. روزهایی بود که ناامیدی و گسستگی ام از دنیا به حداکثر خودش رسیده بود و با افسردگی شدید و دردناکی در سکوت دست و پنجه نرم می کردم که با اینکه علاقه و اعتقادی به داوطلبانه مردن نداشتم اما اینقدر در اون روزهای سیاه به دنبال روزنه روشنی و نور بودم که گاهی آرزو می کردم حتی مرگ غافلگیرم کنه بلکه نجات پیدا کنم. همون روزها، درست وقتی که انتظارش رو نداشتم، ورق برگشت و سر و کله ی محمد توی زندگی ام پیدا شد و من شروع کردم به آینده خوش بین شدن. یادم میاد کمی بعد از شروع ماجرای من و محمد، یه شب با تکون های زلزله از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که به محض باز کردن چشمم از ذهنم گذشت این بود: خدایا! الان نه! الان که زندگی اون روش رو به من نشون داده، نه؛ خواهش می کنم...!
امروز از صبح که خبر رو شنیدم پیش خودم فکر می کنم درست وقتی که فکرش رو نمی کنی، انتظارش رو نداری، درست وقتی که فکر می کنی از همیشه آماده تری، مهره هات رو دقیق چیدی، رفتار رقیب رو پیش بینی کردی، چونه هات رو زدی و... مرگ از راه می رسه! پیش خودم فکر می کنم دیشب که مرگ سراغ عالیجناب رفته، اونم درست وقتی که داشته خودش رو برای یه بازی جدید آماده می کرده، احتمالا اولین چیزی که از ذهنش گذشته این بوده: خدایا! الان نه! اما مرگ تنها صحنه ای در زندگیه که با هیچ سیاستی نمیشه دورش زد...
آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۵
ژانویه

این دو هفته اینقدر شلوغ و سریع گذشت که خودش می تونست به تنهایی یه تحویل سال محسوب بشه! اعتراف می کنم که خاطرات مبهمی از این ده روز دارم و بیشترشون اینقدر در مهی از اضطراب و فشار غوطه ور هستن که به سختی به یادشون می یارم.

شب سال نو با پوریا و شقایق و مهمانانشون رفتیم اُپری لند تا چراغ های کریسمس رو ببینیم. به طرز عجیبی از میزان چراغ ها کاسته شده بود اما همچنان بسیار زیبا بودن و در چیدن و انتخاب تزئینات واقعا سلیقه به خرج داده بودن. بعد از این گردش کوتاه، برگشتیم خونه ی بچه ها چون مهمانانشون برامون غذای ترکی درست کرده بودن و نمی شد به همچین پیشنهاد سخاوتمندانه ای نه گفت. یه جور کباب مرغ بود که توی شیر و خامه و ادویه خوابانده بودنش و بعد هم گذاشته بودنش توی فر. بعد از شام شقایق پیشنهاد داد بریم آتیش بازی شب سال نو رو ببینیم. مثل سیل از آسمون بارون می بارید و هوا هم سرد بود. من که فکر می کردم احتمالا آتیش بازی با این هوا کنسل باشه و زیاد هم دل و دماغش رو نداشتم اما به همت شقایق ساعت یازده و ربع زدیم بیرون. بارون قطع شده بود. فکر می کردم توی ترافیک شدیدی گیر کنیم و جای پارک گیرمون نیاد اما خوشبختانه از ترافیک خبری نبود و هر چند به سادگی جای پارک گیر نیاوردیم اما اونقدرها هم سخت نبود.

برعکس هر سال که این مراسم توی مرکز شهر و لب رودخونه برگذار میشه، امسال توی پارکی نزدیک مرکز شهر بود. ورودی پارک به شکل مختصری بازرسی بدنی کردن و رفتیم داخل. جمعیت زیادی اومده بودن اما خلوت تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم. ما که از استیج خیلی فاصله داشتیم اما مانیتورهای بزرگ روی صحنه رو نشون می دادن. برنامه از ساعت 4 بعدازظهر شروع شده بود و یک ربع به 12، وقتی که ما رسیدیم، به اوج خودش رسیده بود. یادی کردن از خواننده هایی که سال 2016 مرده بودن و از هر کدوم یه بخشی از آهنگشون رو نواختن که مردم هم در خوندنش همراهی کردن. چند دقیقه مونده بود به سال نو، یه نت موسیقی آروم از جایی که نصب شده بود رو به پایین حرکت کرد و شروع کردن همه با هم شمارش معکوس رو گفتن. ساعت 12 که شد آتیش بازی هم شروع شد. جالب بود که بارون تقریبا قطع شده بود و گاهی نم نم ریزی می بارید واسه همین با اینکه آتیش بازی فرصت خودنمایی آنچنانی توی آسمون پیدا نکرد اما به هر حال مجال بروز پیدا کرد.

اینکه سالی عوض شده بود، اینکه ما اونجا بودیم اما هیچکدوم از این اتفاقات دقیقا به ما ربطی نداشت و ما اونجا بودیم و نبودیم، حال عجیبی بود. هیچ وقت این تجربه رو قبلا نداشتم که اون ساعت شب توی خیابون با یه عالمه آدم، منتظر رخ دادن اتفاقی باشم اما یه چیزی مرتب توی ذهنم تکرار می شد: امسال این تنها لحظه ی تحویل سال نویی ست که من در کنار محمدم؛ اهمیتی نداره که این اتفاق در دنیایی به موازات ما داره اتفاق می افته، مهم اینه که ما، در اون لحظه، اونجا، باهمیم!

واکنش آدمای دور و برمون جالب بود. هر کس سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقیه نداشت. یه عده که بلافاصله بعد از تحویل سال رفتن، یه عده بی خیال می خندیدن و بالا و پایین می پریدن یا عکس می گرفتن اما... اما یه چند نفری هم بودن که اون لحظه رو واقعا به لحظه ای در زندگی خودشون تبدیل کرده بودن: زوج میانسالی که بارونی بلند پوشیده بودن و بی خیال اما آروم و خوشحال با هم می رقصیدن، دختر و پسر جوونی که همدیگه رو می بوسیدن و با هم سلفی می گرفتن اما از نگاهشون پیدا بود نه صدایی می شنون و نه حضور کس دیگه ای رو به غیر از خودشون دو تا احساس می کنن و پسر جوانی که با مادربزرگش به مراسم اومده بود؛ پیرزن به سختی راه می رفت، محکم خودش رو توی کاپشنش پیچیده بود اما نوه ی جوان و سرحالش، بازروش رو گرفت بود، دستش رو دورش حلقه کرد بود و با هم به آتیش بازی نگاه می کردن. من هیچی عکسی نگرفتم. محمد شروع کرد به عکس و فیلم گرفتن اما بهش گفتم ولش کنه، گفتم بی خیال این همه عکس و فیلمی که هرگز برنمی گردیم دوباره مرورشون کنیم، بیا این لحظه رو واقعا احساس کنیم! اون شب خیلی ها اومده بودن اونجا اما به نظرم آدم های کمی بودن که اون شب رو به یه شب خاطره انگیز و منحصر به فرد توی زندگیشون تبدیل کردن.

بعد برگشتیم خونه، در سکوت و خاموشی شهری که عمیقا معتقدم امسال خیلی کمتر از پارسال خوشحال و روشن بود و... و راستش از بعدش چیز زیادی یادم نمیاد چون از فردای اون شب کار بود و کار بود و کار و وقتی هم که کار نبود، فکر و استرس کار بود تا... تا سه شنبه که بالاخره با همراهی و همکاری محمد تصحیح مقاله تمام شد و فرستادمش. به این ترتیب تنها روزی که در این ده روز می تونم بگم به معنای واقعی کلمه برای من روز تعطیلی و استراحت محسوب میشه، چهارشنبه است!

ظهر ناهار خونه ی استاد محمد دعوت بودیم. یه پسر کوچولوی دو ساله داره که مطلقا ما رو تحویل نمی گرفت اما بالاخره تونستم مقاومتش رو در هم بشکنم و در پایان مهمونی ما بسیار با هم دوست شده بودیم تا اونجا که خیلی بی رودربایستی اومد و روی پام نشست تا کارتون ببینه! چشمای مامانش گرد شده بود. می گفت معمولا 24 ساعت طول می کشه تا با کسی صمیمی بشه.شب هم به مناسبت تولد پوریا، خونه اشون دعوت بودیم که با غذاهای خوشمزه ی ایرانی و ترکی دلمون رو از عزای ناهار گیاهخواری درآوردیم!

22 روز دیگه باقی مونده. زمان کم کم داره معناش رو برام از دست می ده...

آزاده نجفیان
۲۲:۴۵۲۵
دسامبر

اینکه هوا به طرز عجیبی گرمه به همون اندازه برای من شگفتی آوره که با اینکه کریسمس زمان تعطیلات و پایان سال واقعی ما نیست، اما من همون اضطراب و عجله ای رو که توی اسفند ماه همیشه احساس می کنم رو الان هم دارم و این خیلی بی انصافیه که دو بار در سال حال پایان سال رو تجربه می کنم!!!

نه تنها از سرمای هفته ی پیش اثری باقی نمونده بلکه هوا گرم و گرفته است و بیشتر مثل اوایل پاییز می مونه تا اوایل زمستون. این چند روز قراره بارونی باشه و همه چشم امیدشون به آسمونه.

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغی بود؛ پایان سال برای آدم های اینجا و نزدیک شدن من به لحظه ی موعد رفتن که به همه چیز به شدت سرعت و اضطراب بخشیده. هفته ی گذشته به چند بار سینما رفتن، دیدن و عیادت دوستان و مهمونی رفتن گذشت.

دیشب اما خونه ی گروهی از دوستان ایرانی دعوت بودیم که قبلا فقط یکبار دیده بودیمشون و دیگه فرصت دیدار مجدد دست نداده بود تا اینکه به مناسبت شب کریسمس همه رو خونه اشون دعوت کردن. گفته بودن هر کس چیزی درست کنه و بیاره و البته هر کس یه هدیه بین یک تا پنج دلار بخره و کادو کنه بیاره تا با هم بازی کنیم. بازی از این قراره که شما هدیه هات رو میذاری یه جا، بعد بر اساس شماره ای که بر می داری می تونی بری یه هدیه از بین هدایا برداری، با این تفاوت که نمی دونی توش چیه؟ ممکنه چیزی که برمیداری خیلی فوق العاده باشه و ممکنه آشغال باشه.

از اونجایی که به رسم سه هفته ی گذشته من این آخر هفته هم به شدت سرماخورده و مریض بودم، محمد زحمت خرید هدایا رو کشید و یه عروسک خوشگل و چند تا ظرف چینی خریده بود. منم بعد از مدتها مرغ پرتقالی درست کردم و 6 زدیم به راه. هوا به شدت بارونی بود و خونه ی دوستان هم کمی دور اما به رفتنش می ارزید.

جمع خوب و صمیمی ای بودن. حجت و زهرا که در واقع میزبانان ما بودن سال هاست آمریکان و یه پسر نوجوان و یه دختر بانمک چهار ساله دارن. النا فارسی و انگلیسی رو مخلوط با هم حرف می زنه و خیلی دختر صمیمی ست. تا وارد شدیم بهم گفت می خوام اسباب بازی هاش رو ببینم یا نه و بعد با هم رفتیم و مفصل در مورد شخصیت های کارتونی و پرنسس هاش گفتگو کردیم. بقیه هم کم کم رسیدن و شام دلپذیری خوردیم که جا داره همینجا اشاره کنم مرغ پرتقالی ای که درست کرده بودم اینقدر خوشمزه شده بود که خودمم باورم نمی شد!!!

بعد از شام نوبت بازی شد و خوشبختانه همه احتیاط کرده بودن چیزهایی بخرن که در عین به درد بخور بودن واقعا حال کسی رو هم نگیرن. به من یه بالشت گردن رسید و به محمد یه جعبه رنگارنگ پر از چایی با طعم های مختلف.

بعد از این مراسم، سر هرکس به کاری گرم شد و من و خانم ها هم به حرف نشستیم. شنیدن داستان زندگی آدم ها برام خیلی جالب بود، نگرانی هاشون، سختی هایی که کشیدن و زندگی هایی که ساختن و بخشیدن همه یه دنیا جذابیت داشت. یه چیز جالبی که دیشب شنیدم این بود که اینجا اگر بچه ها یک روز بدون دلیل و بدون اطلاع دادن به مدرسه غایب بشن، یه نفر رو می فرستن در خونه دنبال بچه ها که بیشتر مواقع این یه نفر آقای پلیس هستن! به نظرم کار بسیار جالب و به جایی است، شاید بچه به مشکلی برخورده و احتیاج به کمک داره، به هر حال باید یکی رسیدگی کنه.

ما تا 12 اونجا بودیم، آخر شب که دیگه فقط خودمون بودیم و جمع کمی صمیمی تر شده بود. موقع برگشتن بارون بند اومده بود اما مه چنان مسلط بود که به سختی می شد جایی رو دید. توی جاده مه به سمت ما حرکت می کرد؛ انگار که توی تاریکی کمین کرده باشه و به محضی که نور ماشین روش می افتاد بهمون هجوم می آورد! شب خوبی بود. تجربه ی جدیدی از با هم بودن، از تنها نبودن و پیدا کردن آدم های تازه.

امروز هوا چنان آفتابی و درخشان بود که تصمیم گرفتیم بزنیم همینطوری بیرون. رفتیم تا فرانکلین، پارک کردیم و اونجا قدم زدیم. همه جا بسته و شسته و تمیز و ساکت بود. جاده های اطرافش رو یک ساعتی بالا و پایین کردیم و برگشتیم خونه.

فردا صبح محمد باید بره کتابخونه و من هم باید دوباره شروع کنم به نوشتن. فقط 29 روز دیگه باقی مونده.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۸۲۱
دسامبر

بالاخره مشقا و امتحانای محمد تمام شد! دوشنبه عصر تحویلشون داد و هر دو خلاص شدیم. هر چند حس نامحسوسی از غبطه در عمق وجودم نسبت به آزادی ای که نصیبش شده دارم اما به هر حال برداشته شدن یه فشار و استرس مضاعف رو از روی شونه هام احساس می کنم.

شقایق ما رو واسه شب یلدا خونه اشون دعوت گرفته بود. تصمیم گرفتیم قبلش بریم باهام سینما. مدت ها بود که منتظر اکران فیلم La La Land بودم و خبرها رو دنبال می کردم تا بالاخره به سینماهای نشویل هم رسید. سالن سینما برای وسط هفته و ساعت چهار و نیم بعدازظهر خیلی شلوغ بود واسه همین مجبور شدیم بریم اون بالای بالا ته سینما بشینم که اتفاقا دید خیلی بهتری هم داشت. 

فیلم بسیار خوبی بود، یه موزیکال شاد عاشقانه با مضمون دنبال کردن آرزوها و تسلیم نشدن و تبلیغ همیشگی هالیوودی رویای آمریکایی که بالاخره محقق میشه اما کاملا مناسب و متناسب با حال من که به این دست امیدهای رنگارنگ و شاد احتیاج دارم. موسیقی اش حالمون رو حسابی خوب کرد.

از اونجا مستقیم رفتیم خونه ی بچه ها. همه منتظر ما بودن و بلافاصله شام رو آوردن. شقایق یک عالمه پیتزا درست کرده بود که خیلی خوشمزه شده بود و نگار هم یه جور شیرینی خامه ای که خیلی چسبید. شقایق انار دون کرده بود و هندونه قاچ زده بود که سفره ی یلدا رو رنگین کرد. دور هم بودیم تا ساعت یازده شب که کم کم متفرق شدیم. محمد باید صبح زود می رفت کتابخونه و نمی شد بیش از این بیدار موند.

شب خوبی بود، اولین یلدا در آمریکا. پارسال برای یلدا هیچ کاری نکردیم و فقط یادآوری با هم بودن های سال های گذشته در خاطرم بود اما خوشحالم که امسال یلدا رنگ شادتری داشت.

فیس بوک امروز بهم یادآوری کرد که 6 سال پیش شب یلدا در حال نوشتن پایان نامه ی ارشدم بودم و حالم تقریبا به زار و نزاری الان بوده. باورم نمیشه 6 سال از اون موقع گذشته. این یادآوری امیدواری بزرگی بود برام که این روزهای پر استرس هم به هر حال دیر یا زود خواهند گذشت و خاطره خواهند شد و فقط خدا می دونه که چقدر، با تک تک سلول هام، لحظه شماری می کنم که بگذرن و خاطره بشن!

هوا این روزها حال دیوانه ای داره؛ دو روز پیش منفی ده درجه بود و امروز مثبت ده درجه. دیشب ماشین چنان یخ زده بود که در صندوق عقب باز نمی شد و امروز حتی اینقدر سرد نبود که بخوایم بخاری روشن کنیم. بعید می دونم برای کریسمس برفی در کار باشه اما امیدوارم حسابی بارون بیاد. امسال احساس می کنم به اندازه ی پارسال چراغ ها و تزیینات کریسمس در سطح شهر نیست. چند روز دیگه بیشتر باقی نمونده و همه جا خیلی تاریک و سوت و کوره.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۶
دسامبر

امروز مهمونی آخر سال فرانک بود. امسال ما به مهمونی دوستان و دانش آموزان قدیمی دعوت شده بودیم و مهمونی دانش آموزای جدید فردا شبه. باورش برام سخته که این دومین سالیه که ما در کنار هم توی خونه ی فرانک کریسمس رو جشن می گیریم.

پارسال من شله زرد پخته بودم و امسال تصمیم گرفتم چیزی بپزم که اقبال بیشتری داشته باشه و راحت تر هم باشه به همین خاطر رای نهایی بر عدس پلو قرار گرفت. من هیچ وقت طرفدار جدی عدس پلو نبودم واسه همین تا حالا درست نکرده بودم اما فکر کردم غذای کم خطری است برای همچین مهمونی ای.

بعد از مشاوره گرفتن از مامان و شقایق و تهیه ی نصف نیمه ی مواد، امروز صبح با وجود همه ی دلمشغولی ها و فکر و خیال ها، اول غذا رو درست کردم و بعد رفتم سراغ بقیه ی کارهام. مهمونی ساعت 6 عصر بود. برنج رو کشیدم توی ظرف آلمینیومی یکبار مصرف و روش رو هم با گوشت و کشمش تزیین کردم. من عادت به چشیدن غذا ندارم، یعنی بدم میاد غذا رو موقع پخت بچشم واسه همین هر غذا، حتی اگه بار صدم باشه که می پزمش، برام یه ماجراجوییه جدیده چه برسه به اینکه اولین بار باشه درستش می کنم. علاوه بر این عادت مذکور، اصلا بلد نیستم غذا رو خوشگل سازی کنم واسه همین چشمم دراومد تا تونستم رو برنج رو با گوشت و کشمش به شکل مرتب و منظم بپوشونم!

محمد منو رسوند و خودش برگشت خونه سر درس و مشقش. مثل همیشه فرانک و آدری به گرمی ازم استقبال کردن و جویای حال و احوال ما شدن. متاسفانه خیلی از رفقای من تصمیم گرفته بودن فردا شب بیان واسه همین اونایی رو که به نیت دیدنشون رفته بودم ندیدم اما به هر حال دیدار دوستان و آدم های جدید هم خالی از لطف نبود. به خانم بود که بار اول بودم می دیدمش، یه کلاه عجیب گنده سرش گذاشته بود، یه کراوات سبز پر زرق و برق بسته بود و زیر ژاکت پر نقش و نگارش یه عالم چراغ رنگی رنگی روشن و خاموش می شدن! لباسش با وجود مسخره بودن به نظر من خیلی قشنگ بود. گفت قبل از اومدن به مهمونی فرانک به مهمونی زشت ترین لباس دعوت بوده واسه همین اینجوری پوشیده.

امروز سه تا بچه توی مهمونی بودن: گونزالو که پارسال وقتی 6 ماهش بود دیده بودمش و بسیار پسر بانمک و آقایی بود؛ امروز هم خیلی باشخصیت لباس پوشیده بود و یک لحظه از دویدن باز نمی ایستاد؛ کیم که مادرش چینی و پدرش آمریکایی است حدود یک سال سن داشت و موجود خنگِ گردِ موکجکیِِ بامزه ای بود و سرش به باز کردن کشوها و بهم ریختن خونه گرم بود و کوچکترین مهمون امروز که شش ماه پیش دنیا اومده n بود!!! که چون تلفظ چینی اسمش سخته به بقیه می گن اینطوری صداش کنن؛ اونم دختر ساکت با چشمهای بسیار باهوشی بود که یه جوری به آدم نگاه می کرد که یعنی گریه زاری و اینجور بچه بازیا خیلی خزه!

با دیدن بچه هاست که من متوجه بالا رفتن سنم می شم. اینکه گونزالو یک سال و نیم پیش پسرک کوچولویی بود که فقط خیره می شد اما امروز جلیقه و شلوار پوشیده بود و دور خونه می چرخید، برای من مثل عقربه ی ساعته که بی وقفه جلو می ره اما من متوجه اش نیستم! امروز محمد فرزانه یه فایل صوتی رو تلگرام برام فرستاده که توش میگه: سلام آزاده! کارات خوب میشه، نگران نباش، کارات خوب میشه! و من فکر می کنم مگه چند دقیقه، چند ساعت، چند روز و سال گذشته که محمد می تونه با اون صدای بامزه اش یه جمله رو کامل و قشنگ بگه و منو وادار کنه هزار بار همین چند ثانیه صدا رو گوش کنم؟ در درون من زمان منجمد شده اما انگار بیرون از من یک قرن گذشته...!

هر چند مهمونی به اون خوبی و شادی که من انتظار داشتم نبود و پیش نرفت اما به هر حال باعث آسودگی خاطر بود. مثل بقیه ی مهمونی هایی که توی خونه ی فرانک برگزار میشه قبل از شام همگی دست هم رو گرفتیم و دور خونه چرخیدیم و بعد توی هال حلقه زدیم تا دعا کنیم. این کار همیشه حال منو خوب و قلبم رو گرم میکنه چون احساس می کنم تنها نیستم، بخشی از مجموعه ی بزرگتری ام که حمایتم می کنه، دوستم داره و درهای مهربانی اش به روم بازه. 

مثل همیشه بچه ها غذاهای خوشمزه ای آورده بودن از جمله بوقلمونی که هر سال آدری درست می کنه و لازم به ذکر که عدس پلوی من هم به شکل شگفت آوری خوشمزه شده بود و به شدت مورد استقبال قرار گرفت.

خداحافظی سخت بود چون نمیدونم قبل از رفتن می تونم دوباره فرانک و آدری رو ببینم یا نه اما این رو می دونم که یادشون همیشه دلم رو گرم و سرشار از محبت می کنه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۷۱۵
دسامبر

امروز سردترین روز زندگی ام رو تجربه کردم! دمای واقعی هوا به منفی 16 درجه ی سانتی گراد هم رسید و در گرمترین ساعات روز بیشتر از منفی یک درجه نشد. من واقعا تا به حال همچین درکی از سرما نداشتم. پارسال هوا خیلی سرد شد، برف اومد اما یادم نمیاد تا این اندازه دمای هوا کاهش پیدا کرده باشه.

قرار بود امروز برم ماگدا رو ببینم. با هم توی رستورانی ساعت یک بعدازظهر قرار گذاشته بودیم. خوشحال بودم که ظهر قرار داریم چون هم صبح وقت برای کار کردن دارم و هم کمی از سوز سرما کم شده اما اشتباه می کردم. محمد منو برد رسوند و خودش رفت کتابخونه ی دانشگاه و بهم گفت کارم که تموم شد زنگ بزنم بیاد دنبالم.

دیدن ماگدا خیلی خوب بود. اصلا احساس نکردم شش ماه دور بوده، انگار از هم جدا نشده بودیم. ماگدا به مشکلات جدی ای توی زندگی خصوصی اش برخورده و نمی تونه تصمیم نهایی رو بگیره. ماه هاست که داریم با هم سر مشکلاتش بحث می کنیم و به نتیجه نمی رسیم. امروز هم ادامه ی همون حرف ها بود؛ این بار مفصل تر و شفاهی. بعد از دو ساعت حرف زدن، بهم گفت گاهی که جوابی رو که برای پیامش نوشته بودم می خونده، پیش خودش می گفته این دختر انگار تو کله ی منه، انگار واقعا روانشناسه. بعد از مدتها احساس مفید بودن کردم. احساس کردم یه چیز گمشده ای پیدا شده. بعد از مدتها با یه دوست ساعت ها حرف زدیم بدون اینکه نگران چیزی باشیم و از همه ی اینا عجیب تر و لذت بخش تر برام اینه که هر دو با یه زبون واسطه به این خوبی با هم ارتباط برقرار کردیم! این جور مواقع پیش خودم فکر می کنم چیزی فراتر از حروف و کلمات باید در کار باشن؛ حرف زدن نباید به واژه ها و اصوات و ملیت و قومیت ربط داشته باشه، چیزیه فراتر از همه ی اینا.

ساعت سه زدیم بیرون. ماگدا میخواست بره برای کریسمس خرید کنه و منم پیش خودم گفتم مدتهاست این مسیر رو پیاده تا دانشگاه نرفتم، هوا هم که سرد و خوبه، بیا پیاده بریم... که اشتباه بزرگی کردم. به محضی که با ماگدا خداحافظی کردم و به سمت خیابون سرچرخوندم احساس کردم دستهام و گوش هام به طرز وحشتناک و عجیبی می سوزن. به خودم گفتم من کمتر از یک دقیقه است که از رستوران اومدم بیرون، چطور ممکنه به این سرعت یخ زده باشم؟ محل ندادم و راه افتادم. سرما اینقدر شدید شده بود که گوشم شروع کرد به درد کردن و زنگ زدن. برای اولین بار در زندگی ام فهمیدم وقتی کسی میگه سینوسام یخ کردن یا درد می کنن یعنی چی؟! نمی دونستم با دستهام باید چیکار کنم؟! پاهام بی حس شده بود، صورتم یخ زده بود و به سختی نفس می کشیدم. باورم نمی شد! هرگز همچین سرمایی رو تجربه نکرده بودم. نه تنها از پیاده روی هیچ لذتی نبردم بلکه درد گوش و سیاتیکم هم برگشت. به هر بدبختی ای بود و خودم رو رسوندم کتابخونه و محمد رو پیدا کردم. منو برد بوفه ی دانشگاه و برام یه سوپ خیلی خوشمزه خرید که باعث شد از نوک زبونم تا خود معده ام بسوزه اما بی نهایت لذت بخش بود. بعد هم خودش تو این سرما رفت ماشین رو آورد دم کتابخونه تا من مجبور نشم دوباره این زجر رو تحمل کنم. درد گوش و پاهام از بین رفته اما روی صورتم دو تا لکه ی بزرگ قرمز هست که داغی از سرماست.

امروز روز خوبی بود. حس هایی برگشتن که بهم یادآوری کردن هنوز زنده ام و هنوز وجودم می تونه گاهی کمک حال دیگران باشه. یخ زدن از سرما هم نشانی از جریان داشتن خون گرم زندگیه!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۰۱۳
دسامبر

امروز بعد از 5 روز بالاخره از خونه رفتم بیرون! هوای سرد و بارونی خوشی بود، یه ابر سنگینی هم روی جنگل و کوه نشسته بود که حال آدم رو خوب می کرد. سرما پوست صورتم رو سوزونده اما مغزم رو دوباره روشن کرده.

اتفاق جالب امروز این بود که دفتر دانشجوهای بین الملل دانشگاه یه جلسه ی پرسش و پاسخ یک ساعته با یکی از مسوولان امور مهاجرت کانادا در آمریکا گذاشته بود! وقتی ما رسیدیم سالن کامل پر شده بود و جالب اینجا بود که در اسکن اولیه به نظرم رسید چند تا آمریکایی هم در جلسه حضور دارن. آقای مسوول بسیار از بالا حرف می زد و یه پاورپوینت کلی نیم ساعته از مراحل اقدام برای گرفتن ویزای موقت و مهاجرت به کانادا تهیه کرده بود و برای پیدا کردن جواب دقیق سوال ها همه رو به سایت مهاجرت ارجاع می داد. می گفت پارلمان کانادا تصویب کرده سال آینده بیش از 400 هزار نفر مهاجر از سرتاسر دنیا بپذیرن.

آخر جلسه رفتیم و با مسوول دفتر دانشجوهای بین الملل که از امسال یه آقای ایرانی است صحبت کردیم. مرد بسیار باشخصیت و محترمی است که سن و سالی هم نداره. خیلی با دقت و مسوولانه به سوال محمد جواب داد و در طول جلسه هم کاملا مواظب بود آقای مسوول متوجه ی سوال های بچه ها بشه.

برام خیله جالبه که اوضاع طوری شده که خود دانشگاه این نیاز رو احساس می کنه تا به دانشجوهای بین الملل راه های دیگه ای رو برای خارج از کشورشون زندگی یا کار کردن نشون بده. اینکه دانشگاه در قبال دانشجوهایی که به امید امکانات و فرصت شغلی ای که براشون فراهم کرده به این کشور اومدن و حالا با شرایط جدید ممکنه آواره و سردرگم یا دچار مشکل بشن، احساس وظیفه می کنه، برام چیز بسیار شگفتی آور، جالب و دلپذیریه. 

آزاده نجفیان
۲۳:۰۷۱۱
دسامبر

قرار بود هفته ای که گذشت هفته ی خوب و پرکاری باشه، کارها نتیجه بدن و پیش برن؛ قرار نبود پر از کسالت و حال گرفتگی باشه و از همه مهمتر قرار نبود آخر هفته با سرماخوردگی همراه باشه اما... اون چیزایی که منتظرش بودم پیش نیومد و قرار بر بی قراری شد!از بس آبلیمو و عسل خوردم می ترسم شوک قندی بشم اما بیشتر از اون، می ترسم فردا هم همچنان مریض باشم و نتونم شروع به کار کردن کنم.

هفته ای که گذشت یه نقطه های روشنی هم برام داشت: خانمی توی پمپ بنزین بهم کمک کرد. هر کاری می کردم تا در باک بنزین رو باز کنم نمی شد. سر چرخوندم تا مسوول پمپ بنزین رو برای کمک صدا بزنم، سرش شلوغ بود و دست تکون داد که یه دقیقه ی دیگه میاد. هر چی زور می زدم باز نمی شد. دور و برم رو نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم اما فقط یه خانوم بود که داشت بنزین می زد و من با خودم فکر کردم زور اونم نمی رسه در باک رو باز کنه، واسه همین بی خیالش شدم! الان که به اون روز و لحظه بر می گردم واقعا از اینکه ناخودآگاه کلیشه های جنسیتی رفتارم رو کنترل کردن تعجب می کنم؛ اونم برای منی که خیر سرم هر روز دارم درباره ی این موضوع می خونم و می نویسم! به هر تقدیر؛ در حین استیصال من، خانومی که ماشینش پشت ماشین من بود و منتظر بود بنزین بزنه، وقتی سرگشتگی من رو دید، پیاده شد و بهم گفت نمی تونم در باک رو باز کنم چون دارم اشتباه می چرخونمش! در رو برام باز کرد و بهم شعری رو یاد داد تا همیشه یادم بمونه از کدوم سمت بپیچونم تا باز بشه. بعد هم کمک کرد تا بنزین بزنم. توی همین فاصله آقای مسوول پمپ بنزین هم با یه قیافه ی حق به جانب و سرزنش بار سر رسید تا مثلا به پیشرفت امور نظارت کنه که دیگه دست کم برای من دیر شده بود. درس خوبی گرفتم که بیشتر مواظب رفتار و افکارم باشم و کمی هوشیارانه تر عمل کنم. بالاخره باید یه روز و یه جا از اون همه مطلبی که توی کله ام انبار کردم استفاده کنم!

نکته ی دیگه ای که هفته ی گذشته رو از سیاهی به سمت خاکستری سوق میده، اومدن دوباره ی ماگدا به نشویله! ماه می ماگدا برگشت ورشو و من واقعا نمی دونستم ممکنه کی و کجا دوباره همدیگه رو ببینیم. با اینکه مدت کوتاهی فقط همدیگه رو می شناختیم اما از اون موقع تا حالا مرتب با هم در تماس بودیم و ماگدا گاهی حتی در مورد تصمیمات مهم زندگیش یا مشکلاتش باهام مشورت می کرد. تا اینکه یک ماه پیش گفت دوست پسرش دوباره برای کار برگشته نشویل و اون احتمالا برای دیدنش به آمریکا برخواهد گشت. دیروز صبح رسیده نشویل و احتمالا چهارشنبه همدیگه رو خواهیم دید. حسی قشنگ تر از این نیست که بدونی و ببینی هیچ چیز در دنیا نمی تونه مانع دیدن یک دوست بشه.

توی هفته ای که گذشت نشویل دوباره روی بارونیش رو بهمون نشون داد و دمای هوا تا منفی 7 درجه هم رسید. تعطیلات آخر ترم شروع شده، هر چند که توی خونه ی ما حالا حالاها خبری از تعطیلات نیست.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۲۰۲
دسامبر

امروز بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما. اینقدر برنامه هامون رو جابجا کردیم تا بالاخره تونستیم یه جای خالی پیدا کنیم و بچپونیمش توو!

یکی از فیلم هایی بود که منتظر اکرانش بودم: Allied. من از طرفداران کشته و مرده ی برد پیت نیستم اما از علاقه مندان ماریان کوتیار هستم. فیلم در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افته و یه داستان عاشقانه و جنگی زیباست. با اینکه از اول فیلم میشه اتفاقاتش رو حدس زد اما یه شک و تردید کشنده تا دقیقه ی آخر فیلم همراه آدمه که ماجرا رو جذاب می کنه. یه غم عجیبی هم در سرتاسر ماجرا هست که تازه بعد از دیدن فیلم، با فکر کردن به صحنه به صحنه اش و گفتگو به گفتگوش، سراغ آدم میاد. برد پیت انصافا خوب نقشش رو بازی کرده و ماریان کوتیار هم مثل همیشه فوق العاده است. فیلم رو دوست داشتم هر چند حالم رو گرفت. جالب اینجا بود که کمتر از ده نفر توی سالن سینما بودن! حدس می زنم یکی به خاطر ساعت نمایش فیلم بود، 1 بعدازظهر؛ و هم به خاطر موضوع فیلم. با وجود اینکه دو تا بازیگر خوش قیافه درش بازی می کردن، به هر حال فیلم هایی با زمینه ی تاریخی معمولا طرفداران کمتر یا مشخص تری دارن.

بالاخره این هفته هم تمام شد. دارم به روز موعد نزدیک و نزدیک تر میشم. امیدوارم اتفاقای خوب زودتر بیفتن.


آزاده نجفیان
۲۳:۳۹۳۰
نوامبر

امروز تقریبا بعد از ده روز کارول رو دیدم. سرحال بود چون هفته ی پیش بچه هاش پیشش بودن و سگ جدیدش هم دستش رسیده بود. امروز مفصل حرف زدیم و تونستم مطالبی رو که میخواستم بگم اینقدری واضح شرح بدم که علاقه و توجه اش جلب بشه. بهم گفت پیشرفت کردم و بر همین اساس برای جلسات آینده برنامه های جدیدی تنظیم کردیم.

از کلاس که زدم بیرون و رفتم سمت ماشین، یکدفعه چشمم به لاستیک عقب افتاد که به شکل عجیبی نشست کرده و کم باد شده بود. نمی دونستم پنچر شده یا فقط نیاز به تنظیم باد داره. به محمد زنگ زدم و عکس تایر رو براش فرستادم. گفت احتمالا فقط کم باد شده اما بهتره سریعتر برگردم خونه یا برم تعمیرگاه. من هیچ وقت خودم تنهایی تعمیرگاه نرفته بود. خیلی سختم بود. تصمیم گرفتم برگردم خونه تا محمد جمعه ماشین رو ببره چک کنن. وقتی که رسیدم به اشکان زنگ زدم که بیاد یه نگاهی بهش بندازه. اشکان گفت احتمالا کم باد شده اما پنچر نیست، بهتره سریعتر ببرمش تعمیرگاه. قصد اینکه خودم این کار رو بکنم نداشتم اما همه اش به خودم می گفتم حالا فرض کن محمد نبود، میخواستی چیکار کنی؟ اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره محمد تلفنی وادارم کرد برم.

با تصوری که از تعمیرگاه توی ایران داشتم با ترس و لرز رفتم. اول اینکه لازم نبود ماشین رو ببرم روی ریل، باید توی پارکینگ پارکش می کردم. بعد که رفتم توی ساختمون، اسم محمد رو زدن توی کامپیوتر و مشخصات ماشین و سوابق مراجعه اش اومد بالا. یه آقای مسن اومد و سوییچ ماشین رو ازم گرفت و پرسید مشکل چیه؟ براش توضیح دادم و گفتم مطمئن نیستم پنچر شده یا کم باد. ازم پرسید فرمون ماشین توی دستت می لرزه؟ گفتم نه. گفت پس طوریش نشده، نگران نباش. من چک می کنم. نشستم توی دفتر تعمیرگاه. ده دقیقه بعد همون آقای مسن اومد بهم گفت ماشین رو چک کردن و مشکلی نداره، باد تایرها رو هم تنظیم کردن. ازم پرسید زبون دومی که حرف می زنی چیه؟ گفتم فارسی. گفت یعنی ترکی نمی تونی حرف بزنی؟ معلوم شکل از اهالی ترکیه است و با هم به فارسی سلام و علیک کردیم. گفت تعمیرگاه کارهای مربوط به تایر رو انجام نمیده و باید ببرمش جای دیگه. آدرس تعمیرگاه دیگه رو هم بهم داد و گفت لازم نیست پولی پرداخت کنم! تا دم ماشین باهام اومد و توضیح داد که احتمالا لاستیک عقب باید نشتی داشته باشه. بادش رو تنظیم کرده بودن و برگشته بود به حالت اول ولی بهم توصیه کرد هر چه زودتر ببرمش چکش کنن. خلاصه اینکه این کار سخت هرگز نکرده رو با کمترین میزان گرفتاری انجام دادم. بیشتر ترسم اول به خاطر این بود که تصورم از تعمیرگاه چیزی شبیه به تعمیرگاه های ایران و یه تعداد مرد روغنی و جدی بود، دوم اینکه می ترسیدم نفهمم چی می گن یا نتونم منظورم رو برسونم که هر دوی این ترس ها بی جا بود. اصلا لازم نبود من کاری بکنم یا چیزی بگم؛ اونا به شکل خودکار کارش رو انجام دادن، حتی بیشتر از اون چیزی که من بخاطرش رفته بودم.

روز پرماجرای من با رفتن به باشگاه کتاب فرانک تکمیل شد. این ماه قرار بود کتاب مرگ فروشنده نوشته ی آرتور میلر رو بخونیم. مثل همیشه بحث های خوبی در گرفت و باز هم مثل همیشه دیدن و حرف زدن با فرانک و آدری و فهمیدن اینکه چقدر خوب و حمایتگرن، آرامش بخش بود. بعد هم از خونه ی فرانک مستقیم رفتم کتابخونه دنبال محمد که تا رسیدن خونه از خستگی غش کرد!

راستش امروز بعد از مدتهای یه کم به خودم افتخار کردم و از خودم راضی بودم. اینکه بالاخره تونستم با حرف زدن کارول رو تحت تاثیر قرار بدم و به تنهایی از پس کارای ماشین بربیام حس خوبی بهم داد که توی این همه فکر و خیال و فشار فراموشم شده بود. گاهی وقتا آدم لازم داره بهش یادآوری کنن یا به خودش یادآوری کنه که چه توانایی هایی داره و چه کارای مفیدی از دستش برمیاد.

آزاده نجفیان
۲۰:۰۹۲۸
نوامبر

بالاخره داره بارون میاد! گفتن این جمله در توصیف وضعیت نشویل خیلی خیلی عجیبه اما متاسفانه واقعیت دردناکیه که نمیشه ازش فرار کرد: خشکسالی کم کم داره به این ور دنیا هم سرایت می کنه. این پاییز حتی ده روز واقعا بارونی هم توی نشویل نداشتیم تا بالاخره امروز که از صبح شروع به باریدن کرده و همچنان داره میباره. صداش حالم رو بهتر می کنه، خوابم رو عمیق تر می کنه و شاید گفتنش عجیب و غیرطبیعی باشه اما واقعا استرسم رو حتی کمتر می کنه!

هفته ی پیش تعطیلات عید شکرگذاری بود. قرار بود هفته ی پربار و پر درسی باشه اما مثل همه ی ایام تعطیلات دیگه بیشتر به بی حوصلگی و بطالت گذاشت. البته روزهای خیلی طلایی ای هم داشت: یه روز ناهار رفتیم خونه ی شقایق و پوریا، اونجا با یه پسر ایرانی دیگه به اسم کیانوش آشنا شدیم که اونم تازه امسال اومده نشویل. پسر بسیار خجالتی و بی سر و صدا اما خوبی بود. بعداز ناهار که ما یه کم کسل شده بودیم، پیشنهاد فیلم دیدن مطرح شد و کاشف به عمل اومد کیانوش ویدئو پروژکتور داره! پسرها سریع پریدن تو ماشین و رفتن دستگاهش رو آوردن و بعد از کلی بحث و مجادله بر سر اینکه چه فیلمی ببینیم، تصمیم بر این شد که آپارتمان بیلی وایدر رو ببینیم. خونه ی شقایق اینا حتی از سینما هم تاریک تر شد! خلاصه اینکه بعدازظهر خوب و بامزه ای برامون رقم خورد.

روز عید شکرگذاری هم برای صبحانه با بچه ها رفتیم پارک مرکزی نشویل. من که مثل همیشه پنکیک موز درست کرده بودم و شقایق هم سوسیس و تخم مرغ و خلاصه هر کس یه چیزی آورده بود. هوا بسیار عالی بود، نه سرد و نه گرم. برای اینکه به آن روز عزیز هم ادای دینی کرده باشیم، کالباس بوقلمون خوردیم که بسیار خوشمزه بود و روزمون رو ساخت. 

امسال برای اولین بار در مراسم پرشکوه روز جمعه ی سیاه هم شرکت کردیم. امسال مراکز خرید به جای 6 صبح روز جمعه از 6 عصر روز پنج شنبه باز شدن تا مردم فرصت خرید بیشتری داشته باشن اما از اونجایی که شب عید شکرگذاری همیشه مهمترین مسابقه ی فوتبال آمریکایی برگزار میشه، تیرشون به سنگ خورد! من و محمد عصر جمعه رفتیم مرکز خرید نزدیک خونه امون. از اون صف های طولانی ای که همیشه صدا و سیمای ایران نشون میده خبری نبود اما به سختی جای پارک پیدا میشد. کسی واسه خریدن چیزی کس دیگه ای رو کتک نمی زد اما بسیار شلوغ بود. یکی از تکنیک های خرید در این روز اینه که قبلش اومده باشی توی مغازه ی مورد نظر و قیمت ها رو چک کرده باشی والا ممکنه تنها به اسم اینکه جمعه ی سیاهه و همه چی تخفیف خورده یه چیزی بکنن تو پاچه ات!

ما فقط به یک مغازه سر زدیم، مغازه ی مورد علاقه ی من: نیویورک اند کامپانی. این مغازه یکی از مارک های نه چندان مشهور آمریکایی ست که فقط لباس و وسایل زنانه تولید می کنه اما طرح ها و رنگهای مورد استفاده اش فوق العاده است. خوشبختانه تخفیف های خیلی خوبی نصیبمون شد که باعث شد از بجا آوردن این سنت حسنه به شکل حساب شده لذت ببریم. 

اما بزرگترین دستآورد این ده روز اخیر برای من این بود که بالاخره فصل اول رساله رو تمام و برای استادانم ارسال کردم. ماه ها بود که داشتم می نوشتم، بیش از یک سال بود که فیش برمی داشتم اما دلم رضا نمی داد بالاخره جمع و جورش کنم و بفرستم چون هر کتاب به کتاب یا مقاله ی دیگه ای ارجاع می داد که نمی شد نگاهی بهش نندازم و سراغش نرم اما به قول محمد یه جایی آدم باید دست نگه داره و بگه بسه! امکان نداره بتونی همه ی کتابا و مقالات موجود رو ببینی پس باید فقط سراغ مهمترین ها بری و مطالعه ی بیشتر رو به بعد موکول کنی. این شد که بالاخره نقطه ی پایان رو گذاشتم و فرستادمش. حالا که یه بخشی از کار که به عقیده ی من سخت ترین بخشش بود رو تمام کردم و فرستادم، احساس میکنم همه چیز خیلی جدی تر از قبل شده. الان واقعا دارم رساله نوشتن رو به شکل کاملش درک می کنم. تا اینجا که بازخوردها مثبت بوده، باید دید چی پیش خواهد اومد.

هر چند این روزها تنها کاری که دلم می خواد انجام بدم خوابیدنه اما راهی طولانی در پیشه، باید بیدار و هوشیار موند.

آزاده نجفیان
۱۹:۱۰۱۶
نوامبر

دیدن دوستان و معاشرت بیشتر باهاشون در طول این هفته، کمک کرد کمی بتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و آرومتر بشم؛ هر چند تنها ثمره ی مهمونی جشن تولد آرامش نبود بلکه برای من بیچاره مسمومیت غذایی هم بود که تا همین امروز دست از سرم برنمی داشت و خونه نشین و بی حوصله ام کرده بود. حال و روز من و درس خوندن شده مثل اَسِتون (لاک پاک کن)! کافی یه دقیقه ازش غافل بشم تا به کل بپره!

امروز صبح رفتم کلاس زبان. خوشبختانه اصلا بحث انتخابات پیش نیومد و کارول هم خوش اخلاق تر بود. موضوعی که این هفته قرار بود در موردش صحبت کنیم کتابی بود به اسم سلطان و ملکه که درباره ی رابطه ی ملکه الیزابت کبیر با دولت عثمانی و مسلموناست. توی این کتاب در مورد علت اینکه الیزابت تصمیم می گیره با مسلمونا وارد معامله و مراوده بشه بررسی شده و از تاثیرات متقابل اسلام و روابط فرهنگی با مسلمونا بر انگلستان صحبت شده. مثلا یکی از موارد که نویسنده بهش اشاره می کنه اینه که احتمالا شکسپیر اتللو رو از زندگی یکی از سفرای ترک در دربار انگلیس الهام گرفته. من که فرصت خوندن کتاب رو هنوز پیدا نکردم اما ما قرار بود در مورد نقد و معرفی ای که بر کتاب نوشته شده بود حرف بزنیم. همین موضوع بحث برانگیز باعث شد تا کمی به خط های قرمز نزدیک بشیم اما من از این فرصت به نفع خودم استفاده کردم و کمی در مورد تصویر غلطی که رسانه ها از ایران و مسلمونا مخابره می کنن حرف زدم و البته تاکید کردم که همین رسانه ها مردم آمریکا رو وحشی معرفی می کنن!

کارول خوشحال بود چون هفته ی دیگه دخترش و نوه هاش برای تعطیلات شکرگذاری دارن میان نشویل و قراره با خودشون سگ جدیدی رو که براش خریدن بیارن. حدود یک ماه پیش کارول سگش رو که مدتها گم شده بوده مریض پیدا میکنه و معلوم میشه کلیه ی سگ بیچاره از کار افتاده. دکتر میگه می تونن پیوند کلیه انجام بدن اما سگ پیرتر از این بوده که بتونه عمل یا به جای اون دیالیز رو تاب بیاره واسه همین کارول مجبور میشه بهشون بگه سگ بیچاره رو خلاص کنن تا از درد نجات پیدا کنه. حالا دخترش یه سگ کوچولوی بامزه براش خریده و عکسا رو هم فرستاده. کارول بی طاقته که زودتر سگه رو ببینه. اولش بهم گفت هفته ی دیگه عکسش رو میارم ببینی، بعد که داشتم می رفتم سوار ماشین بشم دیدم با ماشین داره دنبالم میاد چون موبایلش رو توی ماشینش پیدا کرده بود و می خواست عکسای رفیق جدیدش رو بهم نشون بده. می تونم حدس بزنم حالش خیلی خیلی بهتر خواهد شد.

بعد از کلاس حوصله ی استخر رفتن نداشتم و حس تو خونه موندن و ادای درس خوندن در آوردن هم نبود. محمد هم باید می رفت دانشگاه. رفتم رسوندمش دانشگاه و خودم رفتم پیش شقایق. نشستیم از هر دری حرف زدیم و غیبت کردیم و بعد هم برام دو تا ساندویچ خوشمزه درست کرد و حالم بهتر شد. یادم رفته بود خونه ی دوست رفتن و با یه دوست هی از هر دری حرف زدن یعنی چی. آدمیزاد تا وقتی دور و برش خالیه نمی فهمه تنهایی اش چقدر عمیقه.

خلاصه که الان دارم سعی می کنم تمرکز کنم و دوباره شروع به درس خوندن کنم. محمد تا سه چهار ساعت دیگه خونه نمیاد و باید نهایت تلاشم رو بکنم باقی مونده ی این معجون فَرّار رو توی شیشه نگه دارم.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۹۱۱
نوامبر

قرار بود امروز یه روز معمولی باشه، با خستگی ها و کار کمتر اما یکدفعه تبدیل شد به یه روز تاریخ ساز!

صبح که با محمد رفتیم دانشگاه گفت قراره امروز ساعت 12 و نیم توی دانشگاه علیه ریاست جمهوری ترامپ رژه برن. زیاد تعجب نکردم چون دانشجوهای وندربیلت معمولا در حوادث سیاسی و اجتماعی توی نشویل پیشگام هستن. من زیاد علاقه ای به رفتن و شرکت نداشتم اما محمد اصرار داشت که بره. خلاصه اینکه سر ساعت از کتابخونه زد بیرون و من کمی دیرتر بهشون ملحق شدم.

صدای بلند طبل می اومد! یه گروه کثیری آدم از هر نژاد و رنگ و جنسیتی با یه تعدادی پلاکارد در حال رژه رفتن توی دانشگاه بودن. صف مرتب بلند و بلندتر می شد و نه تنها دانشجوها، بلکه استادا هم کم کم به صف اضافه شدن. شعارهایی مثل : اون رئیس جمهور من نیست، عشق نفرت رو کنار می زنه، ملت یکپارچه ان و شکست نمی خورن و... می دادن و جلو می رفتن. اول از ساختمون مرکزی دانشگاه اومدن جلوی کتابخونه، بعد رفتن طرف کلیسای دانشگاه و وارد بخش الهیات شدن، از اونجا هم وارد خیابون شدن. چیزی که برام بسیار جالب بود و تعجبم رو برانگیخته بود نحوه ی برخورد پلیس بود. از همون ابتدای شروع رژه پلیس دانشگاه حضور داشت اما بسیار خونسرد و آروم یه گوشه ایستاده بود یا با دوچرخه بچه ها رو همراهی می کرد. با خارج شدن از محوطه ی دانشگاه و وارد خیابون شدن، پای پلیس شهر به ماجرا کشیده شد اما... اما پلیس خودش خیابون رو برای رژه دهنده ها بست تا با امنیت از خیابون رد بشن، مسیر رو امن نگه داشت که کسی مزاحم تظاهر کننده ها نشه و وقتی درست وسط مهم ترین خیابون نشویل که به مرکز شهر می رسه تظاهرکننده ها حلقه تشکیل دادن و خیابون رو تقریبا بیست دقیقه بستن و شعار دادن، پلیس حاشیه ی امن رو حفظ کرد و بلافاصله به راننده هایی که پشت این ترافیک انسانی مونده بودن راه های میانبر رو نشون داد تا کمتر معطل بشن. دیدن این چهره ی پلیس آمریکا واقعا برام عجیب بود. ما همیشه توی فیلم ها و اخبار از وحشی گری پلیس آمریکا شنیدیم و می تونم بگم اگر بخوان وحشی ترین پلیس های دنیا رو رده بندی کنن به احتمال زیاد پلیس آمریکا بین 5 تای اول دسته بندی میشه اما همین پلیس، وقتی که پاش بیفته، می دونه که مهمترین وظیفه اش حفظ جان و امنیت شهروندان یک کشوره حتی اگر مخالف حکومت و دولت باشن!

وقتی وسط خیابون حلقه زده بودن و شعار می دادن، شنیدم کورتنی، یکی از هم دانشکده ای های محمد، میگه: همیشه زن های سیاه صف اول هستن. با خودم فکر کردم راست می گه؛ رزا پارک هم یک روز تصمیم گرفت نفر اول صف باشه و تاریخ رو برای همیشه عوض کرد.

اینکه دانشگاه نه تنها منع و ممنوعیتی برای اجتماعات این چنینی فراهم نمی کنه بلکه تشویقشون هم می کنه و این دسته از فعالیت های اجتماعی و سیاسی رو جز رزومه ی پر افتخار دانشگاه به حساب می آره، یکی دیگه از جذابیت های این ماجرا برای منه.

دوستی پرسیده بود حالا حرف حساب این آدما چیه؟ محمد میگه این رژه و احتمالا رژه های بعدی فقط برای اینه که به ترامپ یادآوری کنن مخالفان جدی داره و نمی تونه هر غلطی دلش خواست بکنه. اجتماعات این چنینی یه جور نیروی فشار مردمی به حساب میان که می تونه در مقیاس کلان کشوری دولت رو وادار به کاری یا منع از کاری بکنه والا هیچ شعاری مبنی بر تقلبی بودن انتخابات یا توهین به ترامپ یا خشونت و بددهنی وجود نداشت.

این مطالب رو نوشتم، نه برای اینکه این ماجرا رو تایید یا تکذیب یا حتی تحلیل کنم، فقط به عنوان یه ناظر بیرونی بودن و تجربه کردن همچین چیزی برام واقعا شگفت انگیز و تازه بود؛ اینکه توی مملکتی زندگی کنی که از یه طرف مردمش به احمق نژادپرستی مثل ترامپ رای می دن اما در کنارش مخالفان اجازه ی تظاهرات و ابراز مخالفت و نگرانی دارن. این اون چیزیه که بچه ها امروز مرتب تکرار می کردن: این چهره ی واقعی آمریکاست و این طوریه که دموکراسی عمل می کنه.

آزاده نجفیان
۱۷:۴۹۱۰
نوامبر

همه می پرسن: چطوری؟ در چه حالی؟ حالا چی میشه؟... و من به همه جواب می دم: نمی دونم! 

دیروز با اون حال زار و نزار رفتم کلاس زبان پیش کارول که کمی با یه آمریکایی درددل و همدردی کنم اما همون بیرون در بهم گفت به ترامپ رای داده!!! یخ کردم. باورش سخت و دردناک بود. استدلالش این بود که درسته که ترامپ یه احمقه اما کلینتون یکی از خطرناک ترین زنان عالمه و... . ازم پرسید من چرا اینقدر نگران و ناراحتم؛ براش توضیح دادم که من یه زن مهاجر مسلمان ایرانی هستم و همه ی ویژگی هایی رو که ترامپ برای دشمنانش ترسیم کرده رو یکجا دارم، با خونسردی جواب داد که اشتباه می کنم! برام واقعا تعجب آور بود که کارولی که داره کار عام المنفعه اونم برای مهاجرا انجام میده چطور ممکنه به ترامپ رای داده باشه؛ اما بعد دیدم این کار رو فقط به عنوان یک کار خیر انجام میده والا احتمالا ماها براش ارزشی نداریم. احساس کردم حالا در این شرایط، همه ی اون رفتارها و سوالهاش که به نظرم یه کمی نگاه از بالا می اومد، برام معنا دار شده.

هوا بی نهایت سرد بود اما رفتم استخر بلکه کمی این انرژی منفی رو با دست و پا زدن تخلیه کنم. همه اش احساس می کردم همه دارن بهم نگاه می کنن، الانه که یکی بیاد جلو و ازم بپرسه: اینجا چه غلطی می کنی؟!...

شب که محمد اومد خونه گفت دانشگاه شده بوده عین قبرستون! همه غمگین و مغموم و افسرده در سکوت و بغض می رفتن و می اومدن. مایکل، یکی از همکلاسی های عشق هری پاترش، برام پیغام فرستاده بود که به آزاده بگو ولدمورت رئیس جمهور شد؛ خودش می فهمه! 

دایانا، همون استادی که شب انتخابات یه جلسه ی دورهمی توی دانشگاه گرفته بود تا زنده اخبار رو دنبال کنن، سال آینده داره می ره آفریقای جنوبی ساکن بشه. محمد گفت آخر کلاس از شدت استیصال و ناراحتی تقریبا زده زیر گریه و گفته آفریقا همیشه خونه ی دوم من بوده، نمی تونم تحمل کنم از این به بعد با آفریقایی ها یا هر اقلیتی بد رفتار بشه.

محمد میگه توی دانشگاه دیروز چندین جلسه توجیهی به شکل همزمان در نقاط مختلف برگزار میشده تا با بچه ها صبحت کنن و شرایط رو براشون آرام و مساعد کنن. رئیس دفتر دانشجوهای بین الملل امثال یه آقای ایرانی ست، به همه ی دانشجوهای بین الملل ایمیل داده و یه تعداد راهنمایی های مراقبتی کلی کرده از جمله اینکه شب تنها رفت و آمد نکنید، با غریبه ها بحث سیاسی نکنید، توی بار و رستوران بحث سیاسی نکنید و... . بعد هم گفته هر کس به صحبت کردن و راهنمایی احتیاج داره ما اینجا همه ی امکانات رو براش فراهم می کنیم و اگر کسی به هر طریقی شما رو مورد آزار و اذیت قرار داد، سریع با ما تماس بگیرید.

اما بیرون از دانشگاه، همه چیز ساکت و آرومه. همون آدم های مهربون و خوش برخورد با خونسردی دارن میرن و میان و زندگی می کنن اما من از همه اشون می ترسم. می ترسم وقتی که یکی اشون خنجرش رو از زیر پوستش در میاره، من اونجا باشم... .

شدیم دوباره اون آدم هایی که از صبح خروس خوان تا بوق سگ از سیاست و بایدها و نبایدها و احتمالات و امکانات حرف می زنن. انگار دوباره برگشتیم به اون روزهای سیاه، اون روزهای ابری و سنگین سیاست زده، اون روزهای کثافت و تاریک لعنتی؛ هشت سال پیش... .

روزی ده بار از محمد می پرسم: حالا چی میشه؟ حالا باید چیکار کنیم؟ و محمد جواب می ده: نمی دونم!


آزاده نجفیان
۲۳:۵۲۰۸
نوامبر

تکلیف انتخابات هم که معلوم شد! باورش برام سخته که دنیا رو زیر پا گذاشتیم و به همون سرنوشتی که ازش فرار می کردیم دوباره گرفتار شدیم. از اون سخت تر قبول این واقعیته که آدم ها، وقتی بهشون در یک کلیت تاریخی نگاه کنی، هیچ فرقی با هم نمی کنن و در یک چیز همه با هم مشترکن: حماقت!

این ماه های اخیر بارها و بارها گفته بودم که هیچکدوم از اتفاقاتی که داره در آمریکا می افته واسه ما ایرانی ها تازگی نداره اما با اینکه چیزی در عمق وجودم می دونست قراره چه اتفاقی بیفته، نمی تونستم باور کنم.

محمد و همکلاسی هاش امروز از ساعت 6 توی دانشگاه جمع شده بودن و به شکل زنده انتخابات رو پیگیری می کردن. قرار بود تا آخرین لحظه بمونن اما دو ساعت پیش اومد خونه چون همه دیگه می دونستن قراره چه اتفاقی بیفته و بیش از این وقت تلف کردن معنی نداشت.

واقعا نمی تونم پیش بینی کنم چه اتفاقات هولناکی در انتظار دنیاست اما از صمیم قلب امیدوار و آرزومند آدم های بی گناه کمتری در سرتاسر دنیا اسیر این کثافتکاری سیاسی و حماقت بشری بشن. گفتن جوک در مورد اینکه بدبختی هم صادر میشه و بذار یکبار هم آمریکایی ها اون حالی رو که ما تجربه کردیم، تجربه کنن بعد از شروع جنگ های تازه و آزار و اذیت آدم های بی گناه در سرتاسر دنیا دیگه اینقدرها هم بامزه نخواهد بود.می دونم امشب خیلی ها در آمریکا ناامید شدن اما مطمئنم تعداد بیشتری در 4 سال پیش رو پشیمان و مایوس خواهند شد.

اعتراف می کنم بسیار ناامید و نگرانم و تصویر آینده ای که برای خودمون تصور می کنم حتی از دیروز هم مبهم تره. شاید هم هیچ چیزی به اون بدی که تصور می کنیم پیش نره، کی می دونه؟

طبق آمار سازمان ملل در سال 2016 شصت میلیون نفر در دنیا آواره شدن! جمعیت ایران چیزی حدود هشتاد میلیون نفره؛ تصور اینکه جمعیتی معادل جمعیت ایران تنها ظرف یک سال به خاک سیاه نشستن، کابوسیه که همه جا با منه اما حالا... یعنی باید منتظر جنگ های بیشتر، آوارگی بیشتر، دیوارهای بیشتر و... باشیم؟ امیدوارم این حرف ها و تصورات فقط ناشی از ذهن خسته و بیمار من باشه.

پیش خودم فکر می کنم کی دنیا اینقدر کوچیک شد که هر کس هر کجا که عطسه می کنه تاثیرش رو میشه همه جای دنیا دید؟ کجا می شه رفت که بشه از این همه شلوغی و حماقت فرار کرد؟ کجاست جایی که گوشت هم از این همه بازی بی سرانجام خبردار نشه و بتونی فقط آروم زندگی ات رو بکنی بدون اینکه نگران یک روز بعدت باشی؟ شایدم روزهایی که فکر می کردم دنیا اینقدر بزرگ و ناشناخته است که میشه توش گم شد، من خیلی کوچیک و ساده بودم.

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد

کجاست جای رسیدن

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور...؟

آزاده نجفیان