آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۱۹:۰۷۰۷
نوامبر

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. خودم هم متوجه نشده بودم که بیست روز حتی به وبلاگم سر هم نزدم! در این 20 روز گذشته هم بسیار گرفتار بودم و هم بسیار بی حوصله. هم این روزها ملال آور و استرس زا و بدون اتفاق بودن و هم تعیین کننده و پر ماجرا اما... اما با وجود همه ی اینها گاهی کلمه کم میارم! گاهی حرف زدن و نوشتن از چیزی که توی کله ام می گذره برام خیلی سخت میشه؛ انگار هیچ کلمه ای برای بیان حال و شرایطم وجود نداره. این شد که دلم نمی خواست یا نمی تونستم که بنویسم. اما الان فکر می کنم بهتره که دوباره شروع به نوشتن کنم چون فصل تازه ای از زندگی ام داره رقم می خوره و به خاطر خودم هم که شده باید جایی ثبتشون کنم تا بتونم به موقع برگردم و مرورشون کنم.

بالاخره اون تصمیم بزرگ رو گرفتم: 24 ژانویه از نشویل به سمت شیراز پرواز خواهم کرد! اینکه دارم کار درستی می کنم یا نه؟ دارم خودم و موقعیت و زندگی ام رو به خطر می اندازم یا نه؟ اگه شرایط همون طوری که انتظار دارم پیش نره چی میشه؟ و هزاران سوال دیگه که می تونم بگم برای هیچکدومشون هیچ جوابی ندارم هنوز که هنوزه داره توی سرم چرخ می زنه اما چاره ای نداشتم. کارهای ناتمام زیادی باقی مونده که باید برگردم و انجام بدم؛ حالا یا با موفقیت انجام میشن و دست پر بر می گردم یا... . تصمیم گرفتم به جای هی فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن، بپرم وسط ماجرا ببینم چی پیش میاد اونوقت در شرایط پیش آمده تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم.اینه که صبح 24 ژانویه اول به بوستون پرواز می کنم، بعد از 7 ساعت سوار هواپیمایی به مقصد دوحه میشم، 9 ساعت توی دوحه منتظر خواهم موند و بعد... و بعد شیراز عزیز خواهد بود!

حال عجیبی دارم؛ در عین حالی که ترس و اضطراب و بی قراری توی رگ هام جریان داره و یک لحظه راحتم نمی ذاره، یه شوق و لرزش دردناک توی قلبم احساس می کنم که نوید رسیدن اون لحظه ایه که یک سال و خرده ای ست منتظرشم: برگشتن به شیراز!

ویزام اوایل جولای منتقضی میشه بنابراین 23 می برخواهم گشت، چیزی حدود چهار ماه دوری از خونه و محمد و بودن در شیراز برای انجام هزاران کار که مهمترینش دفاع از رساله ی دکتری و آزاد کردن مدارکمه.

یادمه یه زمانی به مامانم می گفتم فقط توی فیلماست که بازیگرها می تونن با اطمینان بگن: همه چیز طبق برنامه داره پیش میره یا انجام شده، توی زندگی واقعی از این خبرها نیست. هنوز هم به این حرف معتقدم اما به این موضوع هم باور دارم که خیلی وقت ها خیلی اتفاقات برای ما می افته که توی برنامه نبوده اما در نهایت به نفع ما تموم میشه. امیدوارم این اتفاقات بی برنامه ی خوب در این سفر پیش رو بیش از پیش برام پیش بیان و دست به دست هم بدن تا با موفقیت برگردم.

این روزهای پر گرفتاری و اضطراب حالا دیگه به شمارش معکوسی تبدیل شدن که هر لحظه اش می تونه آبستن صدها اتفاق غیرقابل پیش بینی خوب یا بد باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۸
اکتبر

سه روز دیگه یونگ جان برمی گرده کره. شرکتی که براش کار می کنه با ادامه ی مرخصی اش موافقت نکرده و حالا مجبوره با اینکه شوهرش هنوز یک سال دیگه از درسش باقی مونده، دخترش رو برداره و برگرده. پسرش و شوهرش قراره تا تابستون آینده اینجا باشن و بعد برگردن. جالب اینجاست که یونگ جان میگه شوهرش هرگز در زندگی اش نه تنها آشپزی نکرده بلکه حتی برای خرید خونه هم بیرون نرفته! خیلی جوان بودن که ازدواج کردن و در واقع یونگ جان یه جورایی جایگزین مادرِ شوهرش شده. حالا این آقای صفر کیلومتر قراره با پسر 11 ساله اش، کیلومترها دور از مادر و همسرش، چیزی حدود نه ماه به تنهایی زندگی کنه. خدا بخیر کنه!

امروز برای یونگ جان مهمونی خداحافظی گرفته بودم. دیشب خیلی سریع وسایل مهمونی رو آماده کردم و صبح هم زودتر پاشدم تا کارها رو سرو سامون بدم. همه دیر اومدن! همین شد که تا موتور مهمونی روشن بشه طول کشید. دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم: دیوید و آدریان. وجودشون گرمابخش و سرگرم کننده بود.

مادران هر دو پسر کوچولو اسمشون آنا ست! مادر آدریان معلم فرانسه و اسپانیایی است و مادر دیوید دندونپزشک. پارسال همین موقع ها بود که برای آدریان که هنوز به دنیا نیومده بود به قول این وری ها baby shower گرفتیم. زمان مثل برق و باد می گذره. امروز آدریان 11 ساله اولین قدم هاش رو توی خونه ی من برداشت!

یادم میاد هر دو آنا تا آخرین روزهای بارداری سرکلاس می اومدن. وقتی تعجبم رو باهاشون درمیون گذاشتم جواب دادن که حاملگی بیماری نیست! اینجا نوع برخورد با حاملگی و بچه دار شدن خیلی متفاوته. برام جالبه که وقتی از هر دوی این ها پرسیدم از اینکه خونه نشین شدن و کارشون شده فقط بچه داری، خسته یا دلزده نشدن، در کمال تعجب جواب دادن به هیچ وجه! گفتن ما می دونستیم داریم چی رو انتخاب می کنیم و از این انتخاب خوشحالیم. مادر دیوید شب کریسمس حرف جالبی بهم زد. گفت آزاده کار همیشه هست اما من دیگه هرگز این لحظه ها رو با دیوید نخواهم داشت. می گفت شوهرش حسرت می خوره از اینکه مجبوره بره سرکار و نمی تونه اوقات بیشتری رو با بچه سر کنه.

برام جالبه که من تا حالا با همچین برخوردی مواجه نشده بودم. نه اینکه زن ایرانی ندونه داره چیکار می کنه، نه؛ زن ایرانی دست تنهاست واسه همینه که خیلی زود خسته و پشیمون میشه. هر مادری بچه اش رو بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست داره اما احساس و واکنش آدم نسبت به بچه و مسوولیتش خیلی فرق می کنه وقتی می بینی تصور جامعه از تو چطوریه. وقتی بدونی جامعه از تو حمایت می کنه، هر وقت بخوای برگردی سرکار شرایطش رو برات فراهم می کنه و همه در همه حال وظیفه ای خودشون می دونن باهات همکاری کنن اوضاع فرق خواهد داشت با وقتی که مجبور باشی برای ثابت کردن خودت به خودت، خودت به همسرت، خودت به جامعه هر روز و هر لحظه مبارزه کنی و آخرش هم نتیجه ی مبارزه معلوم نباشه.

وقتی این دو آنای خوشحال و راضی رو می بینم، به هزاران مادر جوان خسته ی ایرانی فکر می کنم که بچه اشون رو عاشقانه دوست دارن اما از بچه داری خسته ان. دلشون می خواد از زندگی سهم بیشتری بجز پرستار بچه ی خودشون بودن نصیبشون بشه اما درها به این راحتی باز نمی شن. و البته قربانی اصلی این ماجرا بچه ها هستن؛ بچه هایی که مادران خسته و ناراحتشون رو می بینن اما یا نمی فهمن چرا یا وقتی که می فهمن نمی تونن کاری بکنن.


یونگ جان هم رفت... .

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۱۵
اکتبر

فردا آخرین روز تعطیلات پاییزه است. نهایت تلاشمون رو کردیم که از این فرصت اندک حداکثر استفاده رو ببریم. حتی منم که عملا دیگه تعطیلات این روزها برام معنا نداره کمی بیشتر استراحت کردم و سعی کردم انرژی بیندوزم برای روزهای پر کار پیش رو.

دیروز تصمیم گرفتیم پوریا و شقایق رو ببریم یه کم شهر رو بگردن. از قضا هوا هم خیلی بهتر شده بود و ابری بود. با اتوبوس رفتیم چون جای پارک پیدا کردن تقریبا اونجا غیرممکنه. کلی توی مغازه های کلاه و چکمه فروشی دیونه بازی درآوردیم و عکس گرفتیم. بعد هم رفتیم لب رودخونه که از شانس خوب ما کشتی ملکه ی می سی سی پی که یه کشتی تفریحی بزرگ سه چهارطبقه است همونجا پهلو گرفته بود. خلاصه اینکه روی پل و کنار رودخونه توی هوای ابری و ملس نشویل حال خوبی به آدم می ده.

موقع برگشتن نم نم بارون شروع شده بود و ما هم که چتر نبرده بودیم همگی ژاکت هامون رو روی سرمون کشیده بودیم و داشتیم بدو بدو می رفتیم که دیدیم روی پل، زیر بارون، یه عروس و داماد زیر چتر وایسادن و یه کشیش داره عقدشون می کنه! فقط خودشون دو تا بودن، همین. حال خیلی خوبی داشتن و حال منم خوب کردن. دلم می خواست وایسم و نگاهشون کنم اما می ترسیدم حریم خصوصی اشون رو بهم بزنم. قیافه های شاد و هیجان زده اشون از جلوی چشمم کنار نمیره.

امروز اما شقایق برامون یه برنامه ی ویژه داشت: مراسم کله پاچه خوران! من از کله پاچه متنفرم، جالب اینجاست که شقایق هم نمی خوره اما اینقدر پسرا هر بار که دور هم جمع شدیم واسه کله پاچه له له زدن که بالاخره تصمیم گرفته بود این بار عظیم رو به دوش بکشه. خلاصه اینکه همه ساعت 5 بعدازظهر خونه اشون دعوت بودیم. من که از صبح مشغول تمیزکاری و پخت و پز بودم و محمد هم به شدت سرگرم درس و دیگه جوونی برامون باقی نمونده بود اما وقتی قیافه ای شقایق رو دیدم فهمیدم که ما داریم ناز می کنیم! بیچاره از ساعت 6 صبح دور درست کردن غذا بود و چون بار اولش بود میخواست کله باربذاره، مجبور شده بودن با اسکایپ و به شکل رودرو از مامان هاشون مشاوره و راهنمایی بگیرن که چطور کله رو باز کنن و... خلاصه اینکه هلاک بود. برای خودم و خودش استانبولی پلو درسته کرده بود که بسیار خوشمزه شده بود و کله پاچه خوران هم گفتن کله پاچه اش هم حرف نداشته.بعد از اینکه اون بساط جمع شد، نگار و احمد بهمون یاد دادن که چطور کُردی برقصیم و به واقع دهن همسایه پایینی رو با پا کوبیدن  سرویس کردیم.

خوبی مهمونیایی که زود شروع میشن اینه که زود هم تموم میشن به همین خاطر ما ده خونه بودیم و من وقت جمع و جور کردن فکرام و نوشتن رو پیدا کردم. برای من امروز آخرین روز تعطیلات بود و از فردا هفته ی پر کارم شروع میشه.


آزاده نجفیان
۲۳:۰۲۱۳
اکتبر

امشب دعوت بودیم به مراسم هری پاتر خوانی! محمد یه استاد ایتالیایی داره که خانم بسیار بسیار باسواد و زبان شناس و زبان دانی است. ایشون بخاطر صمیمت و مهربانی ای که دارن خیلی بین دانشجوهاشون محبوبن. هر سال به مناسبت های مختلف توی خونه اش مهمونی و دروهمی برگزار می کنه و تا حالا هم چند بار به محمد گفته بود که بیاد و من رو هم با خودش بیاره که هیچ وقت نشده بود بریم تا امشب! تصمیم گرفته بودن جلسه ای بذارن و در مورد کتاب جدید هری پاتر بحث کنن .در نهایت دیروز بچه ها توافق کرده بودن جلسه باشه امروز عصر ساعت 6. پرفسور آتزونی گفته بود که میخواد شام پاستا درست کنه و همه مهمونش هستن.

محمد هری پاتر خوان نیست اما بخاطر من مجبور شد بیاد. خونه ی خوشگل و دنجی بود پر از شمع و مجسمه و نقاشی و دیوارآویز؛ یه جا نقاشی دالی به دیوار بود، یه جا پوستری از آدری هیپورن در صبحانه در تیفانی و روی در یخچال هم پر بود از آهن رباهایی پر نقاش و نگار. قسمت بامزه ی ماجرا این بود که چون هالووین نزدیکه و همه جا فعلا پر از کدو تنبل شده، پاستای و سوپ کدو تنبل درست کرده بود! تقریبا مزه ی هیچی خاصی می داد ولی به عنوان یه تجربه ی تازه بامزه بود.

حدود ده نفر بودیم که بعد از خوردن شام دور هم نشستیم و تازه معلوم شد جلسه ی نقد و بحث درباره ی کتاب نیست، جلسه ی دور هم خوانی کتابه! از اونجایی که محمد تنها کسی بود که تقریبا کلا از هری پاتر بی خبر بود، مایکل شروع کرد به خلاصه ای از کتاب ها گفتن و همین باعث شد بحث ها شروع بشن. در این مرحله بود که فهمیدم یکی از دخترها، سِرِنا، از اون طرفدارای دو آتیشه ی هری پاتره و حتی توی خونه یه اتاق رو به وسایل هری پاتری اختصاص داده و ژاکتی که پوشیده بود علامت گریفندور داشت و گردنبندش زمان برگردون هرمیون بود که مدام می چرخوندش؛ مجبور شدم بهش تذکر بدم اینقدر با اون گردنبند ورنره چون اصلا دلم نمی خواست به عقب برگردیم!

خلاصه اینکه بعد از بحث های اولیه رفتیم سر خوندن کتاب و از اونجایی که فرزند نفرین شده نمایشنامه است، هر کدوم به ترتیب یه نقش رو می خوندیم تا همه مشارکت کرده باشن. بسیار هیجان انگیز و جالب بود ولی متاسفانه باعث شد به دام کتاب بیفتم و مجبور بشم توی این همه کار که سرم ریخته بشینم و بخونمش. قرار بر این شد که کتاب رو بخونیم و در جلسه ی بعد درباره اش حرف بزنیم.

تجربه ی خیلی هیجان انگیز و جالبی بود. من سالهای نوجوانیم کتاب ها رو بلعیده بودم و اون موقع فقط به خوندن و لذت بردن ازشون فکر می کردم اما امروز حرف های انتقادی ای که بچه ها در مورد ساختار و قصه ی کتاب زدن بنظرم بسیار منطقی و اساسی اومد و باعث شد پیش خودم فکر کنم باید در اولین فرصت ممکن دوباره کتاب ها رو مرور کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۱۰۹
اکتبر

این آخر هفته هم تموم شد! کار هیجان انگیزی که توی این چند روز تعطیلات کردیم سینما رفتن بود. چند وقتی بود منتظر فیلم جدید تیم برتون بودم و از اونجایی که مدتها بود با محمد با هم سینما نرفته بودیم تصمیم گرفتیم از این فرصت برای خستگی در کردن استفاده کنیم.

دانشگاه بلیط تخفیف دار سینما به دانشجوها می فروشه واسه همین با خیال راحت تر می تونی بری حال کنی. قرار بود سانس ساعت 7 و نیم عصر رو بریم و کمی دیر زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دیدم یه صف بلند هست که باید تهش وایسیم تا بلیط بگیریم و جالب بود که در همون حین انتظار مثلا یکدفعه ای اعلام می کردن بلیط فلان فیلم تموم شد و از صف برید بیرون.

خلاصه اینکه بلیط هامون رو گرفتیم و رفتیم توی سالن. مقادیر متنابهی تبلیغ فیلم های آینده رو دیدم و فیلم شروع شد. من از طرفداران کارهای پر و پا قرص کارهای تیم برتون نیستم اما برام جالبه که یه هنرمند می تونه سال های زیادی علاقه مندانش رو راضی و خوشحال نگه داره. تم اصلی فیلم همون فضاهای وهم انگیز کارهای برتون بود این دفعه اما کمی ملایم تر. خوشبختانه فیلم به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود و متاسفانه به اون خوبی که حدس می زدم هم نبود اما به هر حال فیلم جالبی بود و برای عوض کردن حال و هوای ما و دلیل واسه با هم از خونه بیرون زدن بد نبود.

این دو روز صرف شستن و پختن و مرتب کردن شد و البته سر زدن به رستوران ایتالیایی محبوب من سر همون نبش خیابون که شنبه امون رو روشن کرد.

از فردا دوباره کار و درس شروع میشه. امیدوارم هفته ی موفقیت آمیزی در پیش باشه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۱۰۵
اکتبر

خیلی وقته که ننوشتم. اینقدر سرگرم رساله و حواشی اش هستم که کمتر وقت یا حوصله ی نوشتن پیش میاد. شب هایی هم که وقت اضافی دارم ترجیح می دم با محمد بگذرونمش و با هم فیلمی چیزی ببینیم، گیرم فقط یک قسمت سریال باشه. احساس می کنم این روزها اینقدر هر دو سرگرم درسیم که کمتر باهم وقت می گذرونیم واسه همین هر فرصت کوچیک با هم بودنی خودش غنیمته. دلم نمی خواد اینقدر از هم دور بشیم که دیگه هیچ چیز مشترکی ما رو با هم نخندونه.

عینک جدیدم رو گرفتم. قیافه اش خیلی با قبلی فرق نمی کنه اما یه کم سنگین تره و مرتب سُر می خورده میاد پایین. دوباره از امروز استخر رفتن رو شروع کردم هر چند شروع دوباره اش درواقع جمعه ی هفته ی پیش بود با این تفاوت که من با وقار رفتم توی رختکن و لباس عوض کردم و دوش گرفتم اما... استخر بسته بود! هیچی دیگه بدون هیچ وقار و متانتی فقط با حال گرفته برگشتم خودم رو خشک کردم و اومدم بیرون نشستم تا محمد بیاد دنبالم. وقتی پرسیدم چرا استخر بدون اطلاع قبلی تعطیل شده گفتن صبح یک نفر حالش بد شده و مجبور شدن واسه تمیز کاری و بقیه ی مسائل امنیتی یه چند ساعتی ببندنش. خلاصه اینکه دوباره به مجامع ورزشی برگشتم تا ببینم چی پیش میاد و تا کی می تونم جبهه رو حفظ کنم.

صبح ها با محمد از خونه می زنم بیرون؛ من میرم کتابخونه اون میره سرکلاس. جدیدا توی طبقه ی هشتم، با راهنمایی محمد، یه سالن مطالعه ی بسیار باصفا و نورگیر با صندلی های راحت و استاندار پیدا کردم که خیلی هم ساکت نیست و آدم خوابش نمی گیره. تا ظهر کار می کنم و وسطش هم می رم توی محوطه ی دانشگاه یه چرخی می زنم تا خستگی ام در بره و از هوای خوب این روزها حالم بهتر بشه. ظهر ماشین رو برمیدارم و بر می گردم خونه و عصر دوباره شروع به کار کردن می کنم.

قاعدتا امشب باید می رفتم کتابخونه دنبال محمد اما دو هفته است که اشکان شب های چهارشنبه دانشگاهه و محمد رو برمی گردونه خونه. عجیبه اما دلم واسه تنهایی توی شب رانندگی کردن تنگ شده با اینکه یه جورایی برام ترسناک بود و هست.

این روزها بیشتر خسته و نگرانم اما در بین همین روزها هم اتفاقای هیجان انگیز و انرژی زا می افته. شنبه ی هفته ی پیش خونه ی پن و آلموند شام دعوت بودیم و علاوه بر اینکه دیدار دوستان باعث بهتر شدن روحیه ام شد میانه ام هم کم کم داره با بعضی غذاهای چینی بهتر میشه.

دوشنبه شب خونه ی یکی از استادای جوان بخش محمد اینا که هندی است شام دعوت بودیم. در واقع مهمونی به مناسبت حضور خانم دکتری بود که از دانشگاه دیگه ای برای سخنرانی اومده بود نشویل و لطف کرده بودن ما رو هم دعوت کرده بودن. برخلاف بقیه ی مهمونی های شلوغ آمریکایی که جز سردرد و سرسام چیزی به آدم اضافه نمی کنه، این مهمونی کوچیک و جمع فرهیخته ای که دعوت بودن کلی ایجاد انگیزه و صمیمت در من کرد. سارا، همان خانم دکتر مدعو، اهل تونس بود و نزدیک به 20 سال می شد که آمریکا زندگی می کرد. خانم محجبه و سن و سال داری بود اما انگلیسی رو بسیار فصیح حرف می زد و قرار بود در مورد موجودات غیرانسانی در قرآن روز سه شنبه در دانشگاه سخنرانی کنه. خیلی صمیمی و ساده با هم از هر دری حرف زدیم و در مورد نگرانی های ذهنی ام خیلی راهنمایی های خوبی کرد. در مورد شرایط زنان بعد از انقلاب در تونس پرسیدم و بهم گفت از بعضی جهات فرق چندانی نکرده اما میزان مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان به میزان چشمگیری افزایش پیدا کرده طوری که در انتخابات اخیر مجلس چیزی حدود بیست درصد نمایندگان زن بودن!

چیزی که در مورد مهمونی های آمریکایی برام جالب و اندکی گیج کننده است اینه که تو هیچ وقت نمی تونی بفهمی باید چی بپوشی! وقتی ایران بودم همیشه توی مهمونی ها اونی که لباس و آرایشش ساده تر از همه به نظر می رسید من بودم تا جایی که گاهی به نظر می رسید اصلا به این موضوع که به مهمونی دعوت شدم دقت نکردم و سرسری اومدم. اما اینجا با اینکه من در رویه ی لباس پوشیدن و آرایشم تغییری ایجاد نکردم اما همون تیپ و آرایش در حد آرایش مراسم عروسی به نظر می رسه! تو هر چقدر هم ساده و بی آرایش بری همیشه یه عده ی دیگه ای هستن که ساده تر اومدن. وقتی خود صاحبخونه یه تاپ ساده پوشیده بدون اینکه حتی یک خط چشم بکشه، تو هر کاری بکنی بازم به چشم میای. خلاصه اینکه هنوز خیلی مونده تا این بخش از فرهنگ و زندگی آمریکایی برام جا بیفته.

امشب محمد نیست و منم حوصله ی کار کردن ندارم واسه همین فرصت نوشتن پیش اومد. امیدوارم زود به زود برای نوشتن فرصت پیدا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۶
سپتامبر

در این چند روزی که چیزی ننوشتم اتفاقات سرنوشت سازی افتاد و باید تصمیمات مهمی می گرفتیم. روزهای پر کار و پر فکری بودن که خوشبختانه گذشتن و تنها چیزی که میشه در موردشون گفت همینه. حالا باید منتظر بود و دید تاثیر این چند روزی که گذشت بر زندگی امون چطور و چقدر خواهد بود.

اما ظرف همین حدود هشت روز من دو تجربه ی جدید داشتم: دکتر رفتن! اون گوش درد کذایی بالاخره منو مجبور کرد برم دکتر. از اونجایی که من بیمه ندارم و به قول یکی از آشنایان بیمار شدن در آمریکا اونم بدون بیمه ی درمانی یه جور جرم محسوب میشه؛ وقتی که بالاخره تصمیم گرفتیم برم دکتر اوضاع یه کم پیچیده بود. بیمارستان و درمانگاه دانشگاه حاضر به پذیرش من نشدن چون بیمه نداشتم و ما می دونستیم بقیه ی بیمارستان ها و مراکز درمانی هم احتمالا بدون بیمه بیمار قبول نمی کنن مگر اینکه شرایط اضطراری باشه و مستقیم بری اورژانس. خوشبختانه شرایط ما اورژانس نبود و گوشم عملا خوب شده بود اما چون درد بیش از یک هفته طول کشیده بود محمد اصرار داشت که بریم دکتر ببیندش چون شوخی بردار نیست. به هر حال بهش آدرس مرکز درمانی ای رو داده بودن که بدون بیمه هم بیمار ویزیت می کردن و فقط باید بابت هر بار ویزیت بیست دلار می دادی. بقیه ی هزینه ها مثل انواع آزمایش ها و عکس برداری ها دیگه با خودت بود. دل رو به دریا زدیم و رفتیم.

آدرسی که داده بودن توی یکی از محله های سیاه پوست ها بود. با اینکه مرکز درمانی دیوار به دیوار یکی از دانشگاه های پر افتخار تنسی بود اما چون محله متعلق به سیاه ها بود از کمترین امکانات هم درش خبری نبود. حتی آسفالت خیابون قابل رفت و آمد نبود! خوشبختانه بیمارستان بسیار تمیز و مرتب و پیش رفته بود برعکس جایی که درش قرار داشت! شرایطم رو گفتم و پرستاری من رو پذیرش کرد و بعد از پرسیدن علت اومدن و نشانه های بیماری گفت الان وقت نداریم و برو فردا ظهر بیا. خلاصه اینکه یه فرم مفصل از مشخصاتمون پر کردیم و برگشتیم خونه. روز بعد رفتم دانشگاه دنبال محمد و با هم رفتیم. ساعت سه وقت داشتم. بیش از نیم ساعت معطل شدیم تا صدامون کرد. یه خانم پرستار قد و وزن و فشار خون و دمای بدنم رو گرفت و بعد شروع کرد به پرسیدن هزار تا سوال؛ از سوال های عمومی گرفته تا خصوصی ترین سوال ها، سوال هایی مثل تاریخ تولدت کیه تا کمربند می بندی یا نه؟! جالب بود که تا حالا اسم ایران به گوشش نخورده بود و در مخیله اش هم نمی گنجید زبان فارسی ممکنه چی باشه در حالی که دقیقا در اتاق بغلی یادداشتی به دیوار زده بودن که روش به فارسی هم مطلب رو توضیح داده بودن!

این سوال و جواب ها هم حدود یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید. بعد منو برد یه اتاق دیگه و گفت منتظر باشم تا دکتر بیاد. خانم دکتر اومد و با توجه به اینکه دقایقی پیش اون پرونده ی مفصل رو خونده بود می دونست من روزی که گوش درد گرفتم رفته بودم استخر، فکر می کرد باید یه عفونت ساده باشه اما بعد که گوشم رو نگاه کرد گفت یه چند دقیقه صبر کنم و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد با یه خانم دکتر دیگه اومد که حدس می زنم باید متخصص یا به هر حال بالا دستش بوده باشه. اون خانم دکتر هم دوباره گوشم رو چک کرد و بعد هر دو با هم رفتم از اتاق بیرون. یه کم نگران شدم. چند دقیقه بعد خانم دکتر اولی برگشت و گفت هیچ چیزی که علت درد باشه توی گوشم پیدا نکردن! بهم مسکن داد و یه قرص ضد حساسیت و گفت برم و دو هفته ی دیگه برگردم؛ همین! هیچی دیگه ما هم دست از پا درازتر داروها رو گرفتیم و برگشتیم خونه. این همه برو و بیا و نگرانی فقط واسه چند تا مسکن بود که خداییش فقط از هر دو تا قرص یکی یکدونه خوردم و خلاص. گوش دردم همونطور که یکدفعه ای اومده بود یکدفعه ای هم رفت.

اما این همه ی ماجرا نبود. درست یک روز بعد از دکتر رفتن، عینکم از روی میز کنار تخت که فقط پنجاه سانت با زمین فاصله داره، برای بار هزارم افتاد زمین ولی این بار جفت دسته هاش با هم شکست! باورم نمی شد همچین اتفاقی افتاده باشه. من با خودم از ایران فریم عینک آورده بودم اما دوباره دکتر رفتن و یه پول دیگه خرج کردن واسه عینک بی انصافی بود. چاره ای نداشتیم. پنج شنبه شب بود و من می دونستم حتی اگه فردا اول وقت هم بریم اینا زودتر از دوشنبه بهم عینک نمی دن. محمد گفت بریم چسب قطره ای بخریم تا فعلا دسته ها رو برام بچسبونه تا فردا صبحش. اول قبول نکردم اما از اونجایی که واقعا عاجز شده بودم رفتیم و چسب خریدم و انصافا هم خوب جواب داد. یه کم کج بود اما بهتر از هیچی بود.

ظهر جمعه با محمد رفتیم وال مارت برای دیدن دکتر و تعویض عینک. اول که مسوولش رفته بود واسه ناهار و مجبور شدیم اونجا قدم بزنیم تا برگرده. بعد گفتن فریم عینک رو قبول می کنن اما نمی تونن نسخه ای رو که از ایران آوردم بپذیرن و باید حتما دکتر یا اپتیمتریست چشمم رو ببینه. بعد هم فرمودن حداقل یک هفته طول می کشه تا عینک آماده بشه! شوکه شدم اما طبق معمولا چاره ای نبود. واسه دوشنبه صبح بهم وقت دادن و دوباره دست از پا درازتر برگشتیم خونه. 

امروز صبح اول وقت رفتم اونجا. خانم دکتر بسیار خوش اخلاقی بودن که چشمم رو معاینه کرد و بلافاصله پرسید خیلی مطالعه می کنی؟ گفتم آره! گفت شماره ی چشمت به نسبت پارسال خیلی تغییر کرده و بیشتر شده! خلاصه اینکه واسه ده دقیقه معاینه ی چشم صد دلار ناقابل از ما دریافت کردن! تازه این ارزونترین جای ممکن بود. چون فریم داشتم فقط باید پول شیشه می دادم که ارزونترین شیشه شد 89 دلار. باورش سخت بود که شکسته شدن یه عینک که سر و ته اش توی ایران دویست تومن برام خرج برنداشته بود، اینجا چیزی حدود 200 دلار خرج رو دستمون گذاشت. 

فعلا که با همون عینک وصله پینه ام اینجا نشستم و منتظرم تا ظرف این هفته یا هفته ی آینده بهم زنگ بزنن و خبر بدن عینکم حاضر شده. شمالی ها یه ضرب المثل دارن که میگه زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز درآید! حال من حال این جمله ی نقضه و شکی ندارم که در این عبارت، «زاییدن» به رساله ی محترم دکتری بنده اشاره ی مستقیم داره.

امیدوارم شر و بلا از ما دور و رفع شده باشه چون دیگه نه جوونش رو دارم نه خدایی پولش رو!

آزاده نجفیان
۲۳:۳۸۱۷
سپتامبر

سرماخوردگی محترم دوباره برگشته! معلوم شد اون گوش درد لعنتی هم از تبعات این سرماخوردگی بوده و از امروز که دوباره شروع کردم به خوردن قرص سرماخوردگی درد گوشم هم برطرف شده. امیدوارم تا دوشنبه حالم بهتر بشه چون دوباره باید با شروع هفته برگردم سر کار؛ وقتم داره به سرعت ته می کشه!

کلاس فارسی دیروز صبح با ترین خیلی خوب بود. این دفعه برام کوکی با کره ی بادام زمینی درست کرده بود. احساس می کنم این کارش علاوه بر اینکه لطف و مهربانی ای ست که رگه هایی از ایرانی بودن درش پیداست، یه جورایی پرداخت هزینه ی کلاس هم هست به شکل کالا با کلا! احساس می کنم معلم مکتب خونه ام که هر جلسه بچه ها برام یه چیزی میارن: مرغ، خروس، تخم مرغ، روغن... . 

دامنه ی لغاتش بسیار گسترده و کامله بخصوص که کاملا به غربی هم مسلطه اما نمی تونه یه جمله ی کامل رو به فارسی بگه. ازش خواستم برام یک زن و یک مرد رو توصیف کنه. لحظات بامزه ای با هم داشتیم که باعث رد و بدل شدن اطلاعات تاریخی و فرهنگی هم شد. دو تا کتاب نوجوان به زبان فارسی با خودش آورده بود که باهام روخوانی و درک مطلب کار کنیم. گفت توی یه دست دوم فروشی کتاب ها رو پیدا کرده. یکی از اون کتاب ها لبخند انار مرادی کرمانی بود. برام جالبه که همون ایرادات و مشکلاتی رو که مثلا یه بچه ی دبستانی در خوندن و نوشتن باهاش مواجه میشه؛ مثلا مرجع ضمیر رو نمی تونه پیدا کنه، اینقدر حواسش پرت روخوانی میشه که یادش می ره داستان درباره ی چی بود و... . گفت واسه خوب شدن فارسیش به آهنگ های گوگوش و داریوش و... گوش می ده. بهش قول دادم چند تا آهنگ معاصرتر براش بفرستم که با فارسی امروز هم گوشش آشنا بشه. محمد میگه تو رو خدا این کار رو نکن و بذار آبرومون حفظ بشه!

عصر بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما؛ سینمای دانشگاه البته. هر سال سینمای وندربیلت تعدادی فیلم که معمولا فیلم های بین المللی هستند رو نشون میده. پارس یه فیلم از کارگردان ایرانی توش بود اما امثال از خاورمیانه فیلمی درباره ی ملاله هست. اکثر فیلم ها مستند هستند اما گاهی فیلم داستانی هم توشون هست. دیشب نوبت فیلم آمریکایی بود: مریخی (The Martian) از ریدلی اسکات. مت دیمون به خاطر این فیلم نامزد اسکار شده بود. من نه طرفدار کارهای اسکات هستم و نه مثل خیلی ها عاشق سینه چاک مت دیمون اما بدم نمی اومد این فیلم رو ببینم اونم وقتی که قرار بود مجانی پخش بشه! بچه ها هم خبر داده بودن که قراره دو نفر از ناسا بیان و آخر فیلم در مورد مسائل فنی و علمی ای که در فیلم درباره اش بحث میشه توضیح بدن. به هر ترتیبی بود برنامه امون رو جور کردیم و ساعت شش و نیم اونجا بودیم. خوب شلوغ شده بود. فیلم خوبی بود هر چند چون اکثر صحبت ها در مورد مسائل فیزیک و نجوم بود واقعا فهمیدنش به انگلیسی بدون زیرنویس سخت بود.  مثل همیشه بیش از اندازه روی ویژگی های ابرانسانی آمریکایی ها تاکید شده بود اما تسلیم نشدن قهرمان فیلم، باورش به ادامه و حل مشکل، واقعا جالب و تحسین برانگیز بود. از اونجایی که ما خیلی شخصیت های علمی ای نیستم و فیلم هم حدود دو ساعت و خرده ای طول کشیده بود و شام هم خونه ی شقایق و پوریا مهمون بودیم، دیگه واسه سخنرانی و توضیحات دوستانی که از ناسا اومده بودن ننشستیم و البته لازم به ذکره که خیلی های دیگه هم با ما هم عقیده بودن.

شقایق خیلی دختر تر و فرز و خانم و خانه داریه مخصوصا که ذخایر غذایی غنی ای هم از ایران با خودش آورده که جیغ منو درمیاره؛ از جمله زرشک تازه! بعد از یک سال یه زرشک پلوی واقعی خوردم. یکی از معدود چیزایی که اینجا نیست و من به شدت دلتنگش میشم همین موجود کوچولوی قرمز و خوشمزه است که متاسفانه اینجا به قیمت گزافی می تونی یه مشت آشغالش رو بخری.

فعلا که در تعطیلاتم. امروز بیشتر استراحت کردم اما فردا کلی کار دارم؛ از جمله مقادیر قابل ملاحظه ای آشپزی.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۰۱۵
سپتامبر

دیروز صبح قرار ملاقاتی با معلم جدید زبانم داشتم. بالاخره بعد از مدت ها وقتش بود که معلم ثابت داشته باشم. ساعت ده مدرسه بودم و مدیر موسسه اومد منو با خودش برد اتاقش. قبلا بهم گفته بود خانم داوطلبی که قراره با من حداقل به مدت شش ماه به شکل خصوصی زبان کار کنه اسمش هست کارول، مدرکش رو در حوزه ی آموزش گرفته و الان بازنشسته ی دانشکده ی پرستاری است. خیلی خوشحال بودم که دوباره قراره با یک آدم دانشگاهی کار کنم؛ آدمی که می دونه نیازهای من چیه و می تونه کمک کنه خودم رو زودتر بالا بکشم. کارول هم سن و سال فرانک بود، با موهای کوتاه یک دست سفید و چشم های خاکستری. خیلی جدی و مصمم و بدون هیچ رودربایستی ای حرف می زد، گوش می داد و سوال می پرسید. متوجه شدم علاوه بر لهجه ی جنوبی خیلی هم از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنه که فهمیدن حرفش رو کمی برام با تاخیر همراه می کنه. به هر حال جولی، مدیر موسسه، ما رو به هم معرفی کرد و بعد هم بر اساس نیازهای من یه برنامه ی کلی برای شش ماه آینده تنظیم کرد و آخر کار هم تعهد نامه ی رو امضا کردیم که هر دو طرف رو متعهد به مسوولیت پذیری و حفظ احترام و فاصله می کرد. مثلا توی تعهد نامه اومده بود همه ی دیدارهای ما در قابل معلم و شاگرد باید در مکان های عمومی باشه و اجازه نداریم خونه ی همدیگه بریم یا اجازه نداریم با ماشین خودمون همدیگه رو برسونیم. البته جولی توضیح داد اگه به عنوان دو تا دوست بخواید این کارا رو بکنید اشکالی نداره اما دیگه اون وقت کلاس درس نخواهد بود.

کارای اداری که تموم شد، جولی ما رو تنها گذاشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم. کارول در مورد رساله ام پرسید و مجبورم کرد با جزئیات براش توضیح بدم می خوام چیکار کنم. سوال هایی که می پرسید دقیقا سوال هایی بودن که مثلا هیات رئیسه ی جلسه ی دفاع می تونه بپرسه. پدرم دراومد! آخر کار گفت از این به بعد موظفی در مورد رساله ات و کاری که انجام می دی به من گزارش و توضیح بدی. اجبارت نمی کنم کی باید این کار رو بکنی اما تو لازم داری که بتونه نحوه ی کارت رو به بقیه توضیح بدی پس خوب بهش فکر کن و خبرم کن. خیلی خوشحال شدم. کارول هنوز نیومده اون نگرانی بزرگ من رو که عاجز بودن از توضیح کاریی که دارم می کنم، فهمیده بود و داشت تلاش می کرد برطرفش کنم. خلاصه اینکه قرارمون شد چهارشنبه صبح ها ساعت 9. موقع رفتن ازش پرسیدم به نظرش انگلیسی من چطوره؟ بهم گفت جولی گفته بوده انگلیسی من متوسط رو به بالاست ولی به نظر اون انگلیسی من هیچ مشکلی نداره و فقط باید کلمات رو واضح تر تلفظ کنم. کارول معتقده یه کم لهجه داشتن نه تنها بد نیست بلکه می تونه قشنگ هم باشه واسه همین می گن اصرار نکنم که لهجه ام از بین بره.

بعد از کلاس راه افتادم به سمت استخر. ده روز بود که بخاطر سرماخوردگی و دوران نقاهت طولانی بعدش از برنامه عقب بودم. البته چند دقیقه بعد از اینکه وارد آب شدم تقریبا از استخر اومدن پشیمون شدم چون چنان گوش دردی سراغم اومد که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. گوش درد محترم ول نکرد تا رسیدم خونه. به مامان پیام دادم که چه کنم؟ مطلبی رو درباره ی نحوه ی کنترل گوش درد برام فرستاد که تقریبا افاقه نکرد. شروع کردم به سرچ کردن و دیدم گفتن اگه استامینوفن بخورین در کنترل درد و احیانا پایین اومدن تب و کاهش التهاب کمک می کنه. خوشبختانه همینطور هم شد اما موقع خواب درد برگشت و همه ی امروز هم با من بود تا تنها روزی رو که در این هفته کامل خونه بودم رو به کلی خراب کنه. 

عصر محمد که برگشت تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم. مدتها بود تنهایی با هم جایی نرفته بودیم. به یه دونات فروشی خیلی مشهور هم سر زدیم. به نظر می رسه گوشم تصمیم گرفته یه کم بهم استراحت بده و فعلا شل کرده. فردا صبح اگه دوباره شروع کنه مجبورم برم دکتر. امیدوارم کار به اونجا نکشه.

فردا صبح با ترین کلاس فارسی دارم. هفته ی پیش حالش خوب نبود و کلاس رو کنسل کرده بود اما این هفته کلاس برقراره. امیدوارم همه چی آروم و خوب پیش بره.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۹۱۳
سپتامبر
به نظر من هیچ چیز به اندازه ی یه پاستای خوشمزه روز آدمیزاد رو بخیر نمی کنه! با بچه ها ساعت 12 و نیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک خونه ی ما قرار گذاشته بودیم. قرار امروز خیلی یهویی شد. یونگ جان خبر داد که ناچاره آخر اکتبر برگرده کره. یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته بود اما شرکتش توی کره با سال دوم موافقت نکرده و حالا مجبوره شوهر و پسرش رو اینجا تنها بذاره و با دخترش برگرده سئول. یونگ جان یکی از بهترین دوستانیه که در این یک سال داشتم. از بین آسیای شرقی ها، کره ای ها از همه صمیمی تر، مهربون تر، خوشگل تر و خوشیپ تر هستن! خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم توی این تقریبا دو ماهی که به رفتنش مونده بیشتر همدیگه رو ببینیم و اولین قرار هم همون تور ناهار بین المللی بود که دوباره شروع به کار کرد و این بار قرعه به نام رستوران ایتالیایی افتاد.
رستوران توی یه خیابون فرعی بود واسه همین من توی این یک سال متاسفانه ندیده بودمش. ورودی اش بیشتر حالت مغازه داشت که محصولات ایتالیایی و البته شیرینی ها خوشمزه می فروخت و بعد وصل می شد به رستوران. دقیقا بَرِ خیابون بود، نزدیک چهارراه. خوشبختانه وقتی رسیدیم یه جای پارک خالی شده بود و مستقیم از توی خیابون پیچیدم توی جای پارک. ارسولا زودتر رسیده بود و توی اون شلوغی وقت ناهار از گارسون خواسته بود یه میز 5 نفر بهمون بده و اونا هم قبول کرده بودن. ارسولا این تابستون بالاخره تونسته گرین کارتش رو بگیره و وقتی که من برگشتم اونا رفتن مادرید. می گفت دمای هوا توی مادرید 42 درجه ی سانتی گراده طوری که سوختن پوستت رو کنار ساحل احساس می کنی. ارسولا اصالتا اهل پرو ست، اما شوهرش اسپانیایی ست و خوب البته داشتن زبان مشترک فاصله ی بین قاره ای بینشون رو عملا ناپدید کرده.
بچه ها کم کم رسیدن. آنا و آدریان کوچولو در از همون لحظه ی ورود در مرکز توجه بودن. با اینکه آدریان هنوز یک سالش نشده اما ماشاالله حدود 20 پوند (چیزی حدود ده کیلو) هست! بسیار باهوش و خوش اخلاقه به ویژه که ماها رو یادش میاد و پیش ما غریبگی نمی کنه و بسیار بسیار یونگ جان رو دوست داره. همه خیره خیره به این پسرک کنجکاو و تپل نگاه می کردن حتی یکی از خانم های پیشخدمت که مسوول میز ما نبود بدو بدو اومد و گفت با اینکه سه تا نوه داره اما آدریان از همه اش با نمک تره و نتونسته جلوی خودش رو بگیره و نیاد از نزدیک ببیندش.
غذای مورد علاقه ی من چیکن پستو ست؛ مرغ با ریحون به همراه هر نوع پاستا، فرقی نمی کنه چه نوعی. این رستوران ایتالیایی بسیار خوب این غذا رو پخته بود. گفتگوهای ضمن غذا خوردن هم که به لذت ماجرا افزود. تصمیم گرفتیم تا پیش از اینکه یونگ جان بره دو هفته یک بار همدیگه رو ببینیم تا از وقتمون نهایت استفاده رو کرده باشیم.
موقع برگشتن از ارسولا خواستم واسه خارج شدن از پارک بهم فرمون بده. باید صبر می کردیم چراغ قرمز بشه بعد من از پارک بیرون بیام. دردسرتون ندم که دو سه بار مجبور شدم عقب و جلو برم تا بتونم بالاخره از پارک بیام بیرون. حسابی جلوی بچه ها خجالت کشیدم اما ارسولا واقعا صبوری و راهنمایی کرد.
موقع خداحافظی بچه ها بهم گفتن بالاخره بزرگ شدی و رانندگی می کنی! پیش خودم فکر کردم همین مسیر کوتاه رو با ماشین رفتم چقدر باعث صرفه جویی در وقت و اعصابه. خدا رو شکر که بالاخره به این درجه از بلوغ رسیدم؛ گیرم نصف نیمه!

آزاده نجفیان
۲۳:۵۷۰۶
سپتامبر

از امروز ثبت نام کلاس زبان شروع شده. صبح با شقایق رفتم تا برای ثبت نام همراهیش کنم. خونه ی اونا نزدیک کلیساست واسه همین رفتم اول اونجا پارک کردم بعد دو تایی با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم واسه ثبت نام. با اینکه تقریبا زود رسیدیم اما کسان دیگه ای هم بودن که زودتر از ما رسیده بودن و واسه روز اول ثبت نام خیلی شلوغ بود. فرانک رو بعد از دو ماه دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. شقایق رو بهش معرفی کردم. فرانک خودش رو به شقایق به عنوان یکی از دوستان من معرفی کرد! دیدن فرانک و بودن توی اون حال و هوا، من برد به یک سال پیش همین موقع. باورم نمی شد یک سال پیش با چه استرسی از در همین سالن وارد شده بودن تا واسه ثبت نام مصاحبه بدم. بعد از ثبت نام یه کم اون دور و بر مغازه گردی کردیم و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. باید زود برمی گشتم خونه چون چند تا تلفن به ایران داشتم که باید می زدم. همیشه دیدن رفقا و حرف زدن باهاشون حال منو خوب می کنه. گاهی لازمه یکی از بیرون به آدم نشون بده که داره با خودش چیکار می کنه؛ مثل یه سرعت گیر که ممکنه به موقع جلوی یه فاجعه رو بگیره. بعد هم زنگ زدم به مامانم که اونم همون حرفای رفقا رو تکرار کرد و باعث شد بیشتر به این فکر بیفتم که شاید بهتر باشه کمی دست از سر خودم بردارم و بذارم روحم بیشتر نفس بکشه.

عصر، بعد از حدود دو ماه، نوبت باشگاه کتابمون بود. دور هم جمع شدن دوباره، حرف زدن، بحث کردن و دیدن آدم هایی که حرفت رو می فهمن، حالم رو خیلی بهتر کرد. موقع برگشتن آدری منو کنار کشید و از حال و روزم پرسید. مفصل براش درد دل کردم. مثل همیشه با مهربونی و همدردی گفت می تونم روشون حساب کنم و منو با قلبی پر از امید روانه کرد. نکته ی قابل ذکر باشگاه کتاب امشبمون هم این بود که برای اولین بار خودم تنهایی، با ماشین خودمون، رفتم و برگشتم.

به خاطر سرماخوردگی این هفته استخر رفتنمون تعطیل شده اما امیدوارم از جمعه حالم اینقدر بهتر بشه که بتونم برم توی آب. روزهای پر کاری در راهند، باید قوی و صبور باشم.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۱۰۴
سپتامبر

هفته ای که گذشت  هفته ی شلوغی بود. خیلی کارای مهمی انجام ندادم اما در عین حالی که دیر گذشت زود هم تموم شد! کسالت و سرماخوردگی هم این هفته رو بی در و پیکرتر کرد ولی شکر خدا بالاخره تموم شد و از فردا یه هفته ی تازه شروع خواهد شد. 

مهمترین اتفاق این هفته این بود که من یه شاگرد خصوصی دارم که بهش فارسی درس می دم! البته پولی در کار نیست اما تجربه ی خیلی خوبیه. ترین دانشجوی دکتری تاریخه و بعضی واحدهای مشترک با محمد داره. دو هفته قبل استاد راهنمای محمد بهش ایمیل داد که دانشجویی سراغ من اومده و درخواست داده براش کلاس فارسی برگزار کنن اما چون متقاضی به اندازه ی کافی نیست نمیشه کلاس رسمی گذاشت و از طرفی استادی هم ندارن که درس بده. پرسیده بود من وقت دارم به شکل خصوصی بهش درس بدم یا نه؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. اول یه ملاقات رسمی با هم توی دفتر استاد محمد داشتیم که ما رو به هم معرفی کرد و جمعه اولین جلسه ی کلاس بود. پدر ترین ایرانیه که قبل از انقلاب اومده آمریکا و مادرش آمریکایی ست. عربی رو خیلی خوب می فهمه و حرف می زنه اما فارسی رو خیلی ابتدایی بلده. دامنه ی لغاتش خوبه و البته خوندن متن و فهم متنش خیلی بهتر از حرف زدنشه. یه کم در مورد زمان فعل ها حرف زدیم و بعد هم یه متن رو به شکل اتفاقی انتخاب کردم و یه صفحه ازش رو خوندیم و در موردش حرف زدیم. این کلاس در واقع تمرینی برای بهبود انگلیسی حرف زدن من هم هست. باید یاد بگیرم چطور اصول رو به انگلیسی توضیح بدم که همین باعث میشه دنبال کلمات و روش های جدید بگردم. ترین دختر بسیار خوب و مهربانیه. برام یه کیک شکلاتی خونگی هم آورده بود که به جرات می تونم بگم یکی از خوشمزه ترین کیک های شکلاتی ای بود که من در همه ی عمرم خورده بودم! قرار شده دستور پختش رو بهم بده.

این روزها پر از اگر و مگر و شاید و بایدم. پر از چراهایی که جوابی براشون نیست و ترس ها و نگرانی هایی که راهی برای فرار ازشون ندارم و جز صبر کردن چاره ای نیست. این روزها بیشتر از همیشه در این یک سالی که گذشت، احساس تنهایی می کنم. دلم برای حرف زدن با یک دوست تنگ شده. محمد توی چشم هام نگاه می کنه و می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ من فقط آروم اشک می ریزم و تو دلم می گم گاهی حرف زدن دردناک ترین کار دنیاست.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۲۹
آگوست

امروز یه تجربه ی بسیار جدید و جالب داشتیم: با هم رفتیم استخر! تنها ورزش مورد علاقه ی من شناست اما از اونجایی که شنا کردن برخلاف خیلی از ورزش های دیگه به امکانات و شرایط خاص نیاز داره، مرتب با غفلت همراه شده. این بار اما، بعد از اون دوره ی طولانی مدت حبس شدن در هتل و بی تحرکی و البته تجربه ی تلخ نوشتن پایان نامه در دوره ی ارشد که با افسردگی و اضافه وزن شدید همراه بود، تصمیم گرفتم هر طور شده ورزش و تحرک رو به زندگی امون اضافه کنم. محمد خوشبختانه پایه ی هر جور فعالیت انرژی سوزی هست چون معتقده آدم اگه از صبح یک جا بشینه، انرژی اش تخلیه نمیشه و همین انرژی می ره توی کله اش و به فکرهای بیخود و استرس تبدیل میشه. بنابراین وقتی از تصمیم من باخبر شد خیلی استقبال کرد و نوید همراهی و همکاری داد.

استخر دانشگاه برای بیشتر دانشجوها مجانی است اما وابستگان باید یه مبلغی رو پرداخت کنن. حساب کتاب کردیم دیدیم با اینکه یه کم گرون میشه اما در کل می ارزه؛ پس برای استفاده از استخر توی این ترم ثبت نام کردم.

قبل از سفر، با محمد از آمازون مایو خریده بودیم. من که به هیچ وجه قصد پوشیدن مایوی معمولی یا بیکینی رو نداشتم چون برام تصور رفتن توی استخر مختلط به شکل نیمه لخت، تقریبا محاله! از طرفی دلم هم نمی خواست بورکینی بپوشم چون خیلی خیلی جلب توجه می کنه و به یه شکل دیگه آدم رو معذب می کنه. پس به لطف جامعه ی سرمایه داری که می خواد همه رو در همه حال راضی نگه داره، تونستیم مایوی ای شبه اسلامی پیدا کنیم! در واقع مایوی من یه لباس غواصی است اما کلفت تر و پوشاننده تر.

امروز با محمد رفتیم استخر. من در کل زندگیم دو تا استخر رو بیشتر تجربه نکردم؛ مهمترین و اصلی ترینشون استخر دانشگاه شیرازه. استخر وندربیلت در همون حد و حدود بود با این تفاوت که توی مجموعه ی ورزشی قرار داشت و رختکن و حمامش برای بقیه ی ورزش ها هم مورد استفاده قرار می گرفت. برای استفاده از کمد رختکن یا باید با خودت قفل می آوردی یا قفل اجاره می کردی. ما قفل داشتیم. محمد بار دومش بود می اومد و واسه همین کمی قوانین رو می دونست و قبل از اینکه بره توی رختکن مردونه یه کم واسه من توضیح داده بود. وقتی وسایلت رو می ذاشتی توی کمد، دوش هایی بودن که رختکن هم بودن واسه همین می شد بلافاصله همونجا لباس عوض کنی و دوش بگیری. برای من که وسواسی ام، کمی همه چیز کثیف و نچسب بود و پوشیدن مایوی پوشیده و دراز من هم در اون یه کم جا آسون نبود اما به هر حال خودم رو به استخر رسوندم. استخر رو طناب کشی کرده بودن و هر کس یا هر دو نفر می تونست توی یه لاین شنا کنه. اینطوری همه جوره عدالت رعایت می شد و یه جورایی هم حریف خصوصی هر کس مشخص بود. 

وارد استخر که شدم صادقانه باید بگم احساس نکردم کسی بهم زل زده یا با تعجب نگاه می کنه. قبل از رفتن کمی به خاطر این سر و صداهایی که توی فرانسه سر بورکینی به پا شده استرس داشتم که نکنه یک دفعه جلوم رو بگیرن یا متوجه ی رفتار ناخوشایندی بشم اما من که چیزی ندیدم. البته کنار دستی هامون کمی اولش به نظر جا خورده بودن اما بلافاصله سرشون به کار خودشون گرم شد و خلاص. کسی کاری به کار کسی نداشت و همین همه چیز رو خیلی راحت کرده بود. 

نزدیک یک ساعت توی آب بودیم. شنا کردن یادم رفته بود! از خودم خیلی ناامید شدم. محمد البته کلی روحیه داد و راهنمایی های مربی گونه ای کرد که کمک کرد تا آخر اون یک ساعت کمی اصول رو یادم بیاد اما بی نهایت خسته شدم. این تن نازپروده حالا حالاها کار داره.

خلاصه اینکه تجربه ی جالبی بود مخصوصا که با وجود همراهی محمد بهتر و دوست داشتنی تر هم شد. قراره دختر خوبی باشم و از این به بعد هفته ای سه بار برم شنا کنم. این تازه اولشه.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۵۲۴
آگوست

دوشنبه بالاخره با هزار زحمت و معطلی، مراحل اداری گرفتن گواهینامه طی شد و به دستم رسید بنابراین دیگه از نظر قانونی مشکلی برای رانندگی کردن ندارم. امروز محمد باید از نه صبح تا ده شب دانشگاه می بود و قرار رو بر این گذاشتیم که شب برم دانشگاه دنبالش و برش گردونم.

صبح کلاس زبان داشتم. به خودم گفتم اگه تونستم بی دردسر ماشین رو ببرم و برگردونم، شب میرم دنبال محمد! بعد از دو هفته رانندگی نکردن خیلی استرس داشتم مخصوصا که حدود دو ماه بود که توی خیابونای نشویل رانندگی نکرده بودم و یه کم همه چی به نظرم غریبه می اومد. به هر حال آسونتر از اون چیزی که فکر می کردم رفتم تا کتابخونه و ماشین رو البته کمی کجکی پارک کردم و رفتم داخل. مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردن و منو به خانمی که معلم این هفته ام بود معرفی کردن. بسیار خوش اخلاق و مهربان بود و درباره ی همه چیز با هم صحبت کردیم. مرتب بهم یادآوری می کرد که خیلی خوب حرف می زنم، تلفظم صحیحه و دامنه ی لغاتم بسیار قابل توجه هست. منم تشکر می کردم و می گفتم که می دونم اینطور نیست اما از دلگرمیش متشکرم. به نکته ی جالبی در جوابم اشاره کرد؛ گفت این نکات رو مرتب بهم یادآوری می کنه تا کمک کنه اعتماد به نفسم در حرف زدن بالا بره! این اخلاق آمریکایی ها که همیشه نیمه ی پر لیوان رو می بینن و خودشون رو موظف می دونن چیزهای خوبی رو که در تو می بینن بهت یادآوری کنن رو خیلی دوست دارم حتی اگر اونا غریبه ای توی خیابون باشن که دیگه هرگز نخواهی دیدشون. بارها برام پیش اومده که مثلا یه غریبه توی خیابون بهم گفته امروز چقدر زیبا به نظر می رسی یا لباس چقدر قشنگه یا تعریف های ساده و معمولی که ممکنه نشه روشون حساب کرد اما نمیشه این رو نادیده گرفت که همین جملات ساده هم گاهی همه ی روز آدم رو می سازن چون می فهمی عده ای هستند، گیرم غریبه، که خوب بودن و زیبا بودن تو همونقدر می تونه براشون جالب و دیدنی باشه که دیدن یه منظره یا گل! اینکه احساست رو ابراز کنی و کمک کنی محیطی بسازی که دیگران هم بتونن احساساتشون رو به راحتی نشون بدن و راحت باشن، برای من خیلی دوست داشتنی و خواستنیه.

با وجود اضطرابی که داشتم بدون دردسر برگشتم خونه و حالا دیگه اعتماد به نفس اینکه شب دنبال محمد برم رو داشتم. این روزها هنوز حال و حوصله ی درس خوندن برنگشته و سرم هم به کارهای متفرقه گرمه. امروز هم نشد شروع به کار کنم و فقط پراکنده مطالعه کردم. ساعت نه و نیم هم زدم بیرون تا برم دنبال محمد. خوشبختانه خیابونا خلوت بود و نزدیک دانشگاه دیدم توی مرکز شهر دارن آتیش بازی می کنن و کلی منظره ی جالبی بود. از اونجایی که محمد باید به عنوان آخرین نفر میز رو تحویل می داد و درها رو قفل می کرد، یه چیزی حدود چهل دقیقه توی پارکینگ جلوی کتابخونه توی ماشین منتظرش نشستم که باید اعتراف کنم کمی هم برام ترسناک بود. این اولین باری بود که توی شب، اونم تنهایی، رانندگی می کردم واسه همین یه کم بیش از اندازه محتاط و مراقب بودم. به هر حال دیگه کم کم باید به بیشتر و تنها رانندگی کردن عادت کنم.

امیدوارم از فردا بتونم برگردم به حال و هوای کار کردن. گفته بودم امروز حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۲۲۳
آگوست

دوستان و آشنایان، گاه و بی گاه، ازم می پرسن: احساس تنهایی نمی کنی؟ حوصله ات سر نمی ره؟ با اینکه این سوال ها تکراری هستن اما جوابی که من می دم یه جواب حاضر و آماده و تکراری نیست. من هر بار واقعا اول به این سوال ها فکر می کنم و بعد جواب می دم؛ هر بار همه چیز رو، از روز اول تا به امروز، مرور می کنم.

جواب این سوال ها اینه: معلومه که احساس تنهایی می کنم! مگه میشه آدم به دور از دوستان و خانواده و شهر و دیارش زندگی کنه و احساس تنهایی نکنه؟! بعضی روزها هستن که از صبح با بغض بیدار میشم. یه خاطره، یه حرف، یه صدا، یه منظره در من چنان زنده و قابل لمسه که بی طاقتم می کنه. همچین روزهایی اشک پشت پلک هامه؛ هی قطره قطره گوشه ی چشمم جمع میشه و آروم آروم سرریز میکنه، گاهی یواشکی توی حموم، گاهی آشپزخونه و گاهی حتی سرکلاس و توی خیابون! یه وقتایی هم سیل میشه و بی پروا بیرون می ریزه. این جور روزا که تعدادشون هم در این یک سال و چند هفته کم نبوده، روزای خیلی سختی ان. یه اندوه سبک و خاکستری همه جا شناوره که راحتم نمی ذاره اما... اما من به یک اصل کلی در زندگیم باور داشته و دارم؛ اینکه زندگی یعنی انتخاب و هر انتخابی مستلزمِ فقدانه. هر گزینه ای رو که انتخاب می کنی خواهی یا ناخواهی گزینه های دیگه رو از دست می دی، راه فراری هم وجود نداره. من خیلی وقتا اینجا احساس دلتنگی و تنهایی میکنم اما هیچ وقت یادم نمی ره که آگاهانه و در حالی که می دونستم دارم چیکار می کنم این مسیر رو انتخاب کردم. نمی تونم روزهای سختی رو که دو سال قبل از اینجا اومدنم داشتم فراموش کنم. روزهایی که بعضیاشون از سیاه ترین روزهای کل عمرم بودن و البته آدم هایی رو که در تبدیل کردن عمرم به یک جهنم واقعی نقش پررنگی داشتن. می دونم این یه نقطه ضعف آزار دهنده است؛ هم برای من و هم برای اطرافیانم. اینکه نتونی به راحتی فراموش کنی یعنی طولانی تر زجر می کشی و سخت تر مراحل زندگی ات رو پشت سر می ذاری اما این موضوع یکی از ویژگی های منه که طی سالیان دراز هرگز تغییری نکرده. خوبیای خودش رو داره و البته بدی های قابل ملاحظه ای هم شامل حالش میشه. وقتی هنوز اون روزها و سال های سخت رو به یاد میارم، وقتی به یاد میارم آدم هایی در زندگیم بودن که هر روز نداشته هام رو به رخم می کشیدن و با سنگ دلی داشته هام رو تحقیر می کردن، به خودم می گم این تنهایی خودخواسته، این دوری اختیاری، به شرایطی که داشتم هزاران بار برتری داره. من این دلتنگی و تنهایی رو تحمل می کنم اما برام تحمل و حتی تصور فشار و تحقیر گذشته غیر ممکنه. من این تنهایی رو انتخاب کردم و پاش وایسادم و دارم هزینه اش رو هم پرداخت می کنم.

گاهی فرزانه از محمد کوچولو برام فیلم می گیره و اخیرا صداش رو هم ضبط می کنه و روی تلگرام می فرسته. می دونه چقدر روحم به اون فسقلی وابسته است اما نمی دونه هر بار دیدن او فیلم ها و عکس ها، هر بار شنیدن اون صدای بچه گانه که هر روز داره تغییر می کنه، چطور هر سلول بدن من رو اول از خوشحالی و بعد از درد، شکاف می ده. فرزانه گاهی معترض میشه که چرا در برابر اون عکس یا فیلم یا صدایی که برام فرستاده هیچ واکنشی نشون نداده ام؟ چی باید جواب بدم؟! چه واکنشی باید نشون بدم؟ چطور باید بگم دیدن نشانه های بزرگ شدن بچه ای که از چهل روزگی در کنارش بودم و از هر هفته ی بزرگ شدنش عکس و فیلم دارم، چه با من می کنه؟ چی باید بگم؟...

اینجا، توی تقویم، امروز آخرین روز تابستون بود! از فردا دانشگاه شروع میشه و دو هفته است که مدرسه ها هم شروع شده. کلاس زبان من هم از فردا شروع میشه. می دونم که از فردا حالم بهتر خواهد شد.

آزاده نجفیان
۲۱:۱۷۱۷
آگوست

دوشنبه شب ساعت یازده و نیم به وقت نشویل، بالاخره بعد از تقریبا یک ماه و نیم، برگشتیم خونه! یکشنبه صبح به سمت دورهام، کارولینای شمالی، راه افتادیم و عصر رسیدیم هتل. از اونجایی که بدون توقف رانندگی کرده بودیم، فقط جوون ناهار خوردن داشتیم و بعد رفتیم هتل. اتاق کوچیک تمیزی بود که با قیمت خوبی برای یک شب اجاره اش کرده بودیم و تنها دو تا مشکل داشت: یکی اینکه دستگاه خنک کننده ی اتاق وقتی روی هواکش بود، اتاق خیلی گرم می شد و وقتی روی کولر، خیلی سرد. از طرفی پتو نداشتیم که همین کار رو مشکل تر می کرد. از اونجایی که این چند روز اخیر هوا به طرز ظالمانه ای گرم شده بود، بدجور به دردسر افتادیم. من که کلا نتونستم بخوابم و در طول شب چندین بار بلند شدم و هی درجه ی دستگاه رو کم و زیاد کردم. محمد هم خیلی بی تاب خوابیده بود و مرتب می پرید. خلاصه به هر بدبختی ای بود شب رو صبح کردیم و زدیم بیرون. محمد ساعت 2 بعدازظهر توی دانشگاه کارولینای شمالی با دکتر کارل ارنست قرار ملاقات داشت. به اندازه ای وقت داشتیم که سری به دانشگاه دوک بزنیم. باغ بزرگ و زیبایی در محوطه ی دانشگاه بود که زیباییش متعجبمون کرد. البته هوا به قدری گرم بود که فقط یک ساعت تونستیم توی باغ قدم بزنیم و بعد مجبور شدیم به سرعت برگردیم. نکته ی جالب این بود که به جز ساختمون قدیمی و اصلی دانشگاه دوک که با برج و باروی عظیمش مشهوره، یه تعداد خونه های چوبی بسیار زیبا هم در محوطه ی اطراف این ساختمون در دل جنگل قرار داشت که ساختمون اداری دانشکده های مختلف بود! وندربیلت هم محوطه ی بزرگ و بی نهایت سرسبزی داره اما دانشگاه دوک رسما داخل جنگل درست شده بود.

بیست دقیقه تا چپل هیل از دورهام فاصله بود. ساختمون مورد نظر رو پیدا کردیم و بعدش رفتیم ناهار. پیدا کردن جای پارک خیلی وقتمون رو گرفت اما به هر ترتیبی بود ماشین رو پارک کردیم و ده دقیقه به دو وارد دانشکده ی الهیات شدیم. داشتیم توی راهرو دنبال اتاق دکتر می گشتیم که یکدفعه مردی با چهره ی آشنا و کلاهی بر سر از ته راهرو اومد. به محمد گفتم خودشه، دکتر ارنسته؛ محمد رفت جلو و خودش رو معرفی کرد و ایشون هم به فارسی باهامون سلام و احوالپرسی کردن. سال ها پیش با دکتر ارنست در شیراز ملاقات کرده بودم. به نظرم قیافه اش چندان تغییری نکرده بود اما مثل همه در گذر روزگار چاق تر شده بود. جالب تر اینکه روی در اتاقش به فارسی اسمش رو با خط نستعلیق نوشته و حک کرده بودن! از اونجایی که زود رسیده بودیم، کمی قدم زدیم تا ساعت دو بشه و بعد محمد رفت داخل. منم از منشی بخش پرسیدم کجا می تونم منتظر بمونم و اونم منو به یکی از کلاس های خالی راهنمایی کرد و این شد که حدود یک ساعت و نیم منتظر نشستم تا محمد برگرده. خوشبختانه نتیجه ی گفتگوها رضایت بخش بود و خوشحال و خندان رفتیم سمت ماشین. تا نشویل هشت ساعت رانندگی بود. می ترسیدم محمد خیلی خسته باشه و از پسش برنیاد واسه همین پیشنهاد دادم تا بین راه توقف کنیم و یه شب دیگه توی هتل بمونیم هر چند دیگه طاقت حتی یک لحظه توی یه هتل دیگه بودن رو نداشتم. خوشبختانه محمد با انرژی و حواس جمع رانندگی کرد و یکسره رسیدیم خونه.

اما این همه ی ماجرا نبود. یه زوج ایرانی که از دوستان دوستانمون بودن روز یکشنبه اومده بودن نشویل و توی هتل اتاق گرفته بودن. از اونجایی که هنوز خونه نداشتن، موندنشون توی هتل انصاف نبود. واسه همین محمد گفته بود سه شنبه صبح میره دنبالشون که بیان خونه ی ما. البته قبل از اون اشکان زحمت کشیده بود و این دو روزی که ما نبودیم از فرودگاه برده بودشون هتل و بعد هم کمک کرده بود کارای مقدماتی ثبت نام دانشگاه رو انجام بدم. خوشبختانه قبل از رفتن خونه رو تمیز و مرتب کرده بودم و وقتی برگشتیم تمیزکاری نداشتیم فقط باید چمدونا رو جمع و جور می کردیم. خلاصه اینکه هنوز نیومده از صبح سه شنبه مهمون دار شدیم. بچه های خیلی خوبی هستن و معلوم شد آشنایی دوری هم باهاشون دارم.

هنوز فرصت رفع خستگی و جمع و جور کردن اتفاقات این دو ماه اخیر رو در ذهنم پیدا نکردم. بی نهایت خسته ام! عجیب تر اینکه این چند مدت زوایای متفاوتی از وجود خودم رو کشف کردم که تا پیش از این از وجودشون بی خبر بودم؛ زنی که می خونه و می نویسه، زنی که 5 هفته زندگی در سفر رو مدیریت می کنه، زنی که می تونه به محضی که از سفر برمی گرده مهمونداری کنی، زنی که می تونه حتی همه ی این کارها رو با همدیگه انجام بده! من فقط اون اولی رو می شناختم اما بقیه رو به تازگی پیدا کردم. گاهی فکر می کنم بیش از یک نفر در من زندگی می کنن و همین میشه که گاهی بیش از طاقت یک نفر خسته یا ناراحت یا خوشحال می شم.

دلم می خواد بخوابم؛ عمیق و طولانی و وقتی که بیدار میشم همه چیز سر جای خودش باشه. من فقط مثل هر روز از تخت بیرون بیام، اول خودم رو روی ترازو وزن کنم، بعد بدون اینکه چراغ رو روشن کنم، توی آینه ی تاریک، چند لحظه ساکت و بی دقت به خودم نگاه کنم و دوباره از اول شروع کنم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۵۱۱
آگوست

امروز دقیقا یک سال از روزی که وارد ایالات متحده ی آمریکا شدیم می گذره! الان که برمی گردم و به این یک سال نگاه می کنم می بینم با همه ی سختی ها و آسونی هاش برای ما مثل یک چشم به هم زدن گذشت. هرگز به خواب هم نمی دیدم روزی جایی خارج از شیراز یا ایران زندگی کنم اما این اتفاق افتاد و یک سال هم ازش گذشته.امروز وقتی از مفهومی به اسم «خونه» حرف می زنیم، دیگه منظورمون ایران نیست؛ جایی در دل یکی از شهرهای آمریکا «خونه» ی ماست. یادمه همون هفته ی اولی که رسیده بودیم و هنوز خونه ی اشکان ساکن بودیم تا آپارتمان خودمون حاضر بشه، نگار و احمد ما رو واسه ناهار دعوت گرفتن. احمد اون روز یه حرف خیلی خوب زد که اون موقع باورش نکردم اما الان با گوشت و پوستم احساسش می کنم. گفت وطن آدمیزاد اونجاییه که توش اجاره خونه می ده! اون روز فکر می کردم چه تعبیر طنازانه ای از وطن و خونه است اما الان فکر می کنم اون حرف خیلی هم بی راه نبوده.

ما یه زندگی جدید رو در یه سرزمین جدید شروع کردیم؛ با همه ی خامی ها، بی تجربگی ها و ترس هایی که داشتیم. زندگی این فرصت رو به ما داد و ما هم حریصانه سعی کردیم ازش نهایت استفاده رو بکنیم. روزهای سخت زیادی داشتیم همونطور که در کنارش شادی ها و تجربه های وصف ناشدنی زیادی رو هم تجربه کردیم. این یک سال درس بزرگی به من داد؛ اینکه تا جایی که می تونم در لحظه زندگی کنم، برای خودم زندگی کنم و کمتر به خودم و دیگران سخت بگیرم چون هیچ کس نمی دونه آینده چه چیزی براش در چنته داره.

فردا یه روز جدیده، شروع یه سال جدیده، شروع یه زندگی جدیده.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۴۰۶
آگوست

امروز یکی از طولانی ترین روزهای زندگیم بود! هرگز این همه احساس مختلف رو تنها در یک روز تجربه نکرده بودم!

محمد باید می رفت سرکلاس و من هم تصمیم گرفتم بعد از مدتها انتظار، برم سینما و کارتون The secret life of pets رو ببینم. نزدیکترین و ارزون ترین سینما رو پیدا کرده بودم و فیلم هم قرار بود ساعت یک ربع به 12 شروع بشه. از اونجایی که معمولا باید نیم ساعت زودتر از شروع فیلم واسه خرید بلیط سینما باشی، یه ربع به یازده زدم بیرون. تا سینما حدود ربع ساعت فاصله بود. تا حدودی مسیر رو بلد بودم و قبلا توی همون خیابونا رانندگی کرده بودم واسه همین خیلی نگران نبودم. حدود سه دقیقه به مقصد، یه خروجی رو اشتباه رفتم و مجبور شدم دور بزنم و اینجا بود که... بنگ! خوردم به جدول خیابون، لاستیک پاره شد و پنچر شدم. خوبی قضیه این بود که توی یه خیابون فرعی کم رفت و آمد بودم و به جز ترکیدن لاستیک ماشین هیچ اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی اول شوکه بودم. فقط سریع از ماشین پیاده شدم ببینم چه خبره؟ مغزم کار نمی کرد، حتی نمی تونستم ماشین رو جا به جا کنم و درست کنار خیابون پارکش کنم. چند متری با تقاطع فاصله داشتم. فقط به عقلم رسید فلشر رو روشن کنم تا ملت بفهن من به این خاطر اینجا پارک کردم که ماشینم ایراد پیدا کرده. می خواستم زنگ بزنم شرکت بیمه اما بعد به خودم گفتم احتمالا از پس یه گفتگوی تلفنی طولانی اونم در شرایطی که این همه آدرنالین توی خونم هست و دقیقا نمی دونم کجام، برنخواهم اومد. فقط یک راه مونده بود: به محمد زنگ زدم که بیا به دادم برس! بیچاره محمد هم از سرکلاس بلند شده بود و از یکی از دوستاش خواسته بود تا برسوندش. یه ربع بعد محمد و ماتیو از راه رسیدن. اشکم با دیدن محمد دراومد اما کلی خودداری کردم. هم خیلی ترسیده بودم و هم به شدت خجالت می کشیدم. مت به محمد کمک کرد تا جک و ژآپاس رو آماده کنن و بعد هم به اصرار ما برگشت سرکلاس اما محمد هر کاری کرد نتونست لاستیک رو دربیاره، سر آچارها به پیچ های ماشین نمی خورد. هوا خیلی گرم شده بود و ما هیچ چاره ای به جز زنگ زدن به شرکت بیمه نداشتیم. قبل از اومدن با وسواس زیاد گشته بودیم یه شرکت خوب و معتبر پیدا کرده بودیم که با اینکه یه کم گرون بود اما خدماتش خیلی مفصل بود و خدمات جاده ای هم داشت. محمد زنگ زد. بعد از اینکه مفصل ازش مشخصاتش رو گرفتن و چیزی حدود 5 یا 6 بار پرسیدن آیا سالمه یا نه؟ بالاخره وصلش کردن به مسوول پیگیری. اونم دوباره همین مراحل رو طی کرد و در نهایت، بعد از حدود بیست دقیقه تلفنی حرف زدن، گفت ماشین پشتیبانی تا 35 دقیقه ی دیگه می رسه! توی ماشین منتظر نشستیم. محمد که می دونست من چه حالی ام اصرار کرد که سانس بعدی سینما رو چک کنم که بعد از کنده شدن شر این ماجرا منو برسونه سینما. می دونست حالم خوب نیست اما تنها راهش اینه که حواسم پرت بشه. پشتیبانی از راه رسید. پیاده شد، یه نگاه به لاستیک انداخت و با خونسردی به ما که از گرما و استرس در حال ذوب شدن بودیم گفت باز کردن این چرخ نیاز به یه جور آچار مخصوص داره که اگه ما اون آچار رو نداریم، اونم هیچ کاری نمی تونه برامون بکنه و باید بیان ماشین رو با جرثقیل ببرن! هاج و واج مونده بودیم. دوباره زنگ زدیم به بیمه. بعد از طی شدن همون مراحل قبلی! محمد به اپراتور شکایت کرد که آخه این چه تعمیرکار و پشتیبانیه که ساده ترین ابزار رو نداره و اگه ما خودمون اون آچار رو داشتیم که به شما زنگ نمی زدیم، طرف هم حاضر نبود زیر بار بره و گفت جرثقیل حدود یک ساعت دیگه می یاد تا شما رو ببره تعمیرگاه اما هزینه ی تعویض تایر با خودتونه. بعد که محمد مخالفت کرد، هی وصلش کردن به این مسوول و اون مسوول و در نهایت هم بهش گفتن بیمه فقط هزینه ی جرثقیل رو متقبل میشه و اشتباه از ما بوده که ابزار لازم رو نداشتیم! این گفتگوی وحشتناک تلفنی تقریبا نیم ساعت طول کشید. دیگه از گوشای محمد بخار بیرون می اومد. چاره ای نبود. جرثقیل اومد. جالب اینکه به محضی که رسید از بیمه زنگ زدن که یه جرثقیل دیگه هم داره میاد سمتتون! خلاصه اینکه ماشین رو بردیم نزدیکترین تعمیرگاه تایر. تعمیرکار اونجا مرد بسیار روشن و فهیمی بود. بعد از اینکه لاستیک رو عوض کرد و باد بقیه ی چرخ ها رو هم تنظیم و چک کرد، بهمون گفت باید چه جور آچاری تهیه کنیم و مشخصاتش رو برامون نوشت تا دفعه ی دیگه اینطوری گیر نیفتیم. خلاصه اینکه بالاخره ساعت یک ربع به سه، ماجرایی که از ساعت یازده با تصادف من شروع شده بود، به خیر و خوشی، بدون خسارت جانی، تموم شد. محمد باید برمی گشت موسسه و همچنان اصرار داشت منو برسونه سینما. سانس بعد یک ربع به چهار شروع می شد. محمد می دونست من اگه برگردم هتل و اونجا تنها بشم دق می کنم. قبول کردم.

منو دم سینما پیاده کرد و رفت. با اینکه هنوز زمان زیادی تا نمایش فیلم مونده بود اما تصمیم گرفتم بلیط بگیرم و برم داخل. برخلاف نشویل، اینجا مثل ایران دم در بلیط می فروختن. جالب بود که صف هم بود. باید جای صندلی ات رو هم روی مانیتور مشخص می کردی و پولش رو می داد. به هر تقدیر رفتم توی سینما و به طرز عجیبی سینما تقریبا پر و شلوغ شد! نکته ی بامزه این بود که عده ی کثیری از بینندگان فسقلی های کله طلایی بودن که کلی به فضا طراوات و نشاط اضافه کردن. کارتون قشنگ و بامزه ای بود و حضور بچه ها توی سالن و صدای خنده ها و واکنشاشون نسبت به صحنه های فیلم همه چیز رو خیلی قشنگ تر کرده بود. فیلم 5 و نیم تمام شد و محمد 6 خلاص می شد. من دقیقا مرکز شهر بودم و بالاخره به آرزوم که چرخیدن توی مرکز شهر بود رسیدم هر چند فقط به نصفش چون دلم می خواست محمد هم همراهی ام می کرد! مرکز شهر هرندن خیلی کوچیکه، مثل خود شهر و جالبیش اینه که حد و مرزش کاملا مشخصه، انگار که یه مربع کشیده باشن و توش مرکز شهر رو ساخته باشن، از وسط اون مربع خیابون ها و بزرگراه های اطراف مرکز شهر رو می تونی ببینی و کاملا مشخصه که کجا تموم میشه. یه چرخی واسه خودم توی خیابونا و مغازه ها زدم. یه پارک اونجا بود که وسطش یه عالمه فواره توی زمین طراحی کرده بودن که با فشار، آب رو بیرون می فرستاد و بچه ها می رفتن آب بازی می کردن. جالب تر اینکه این موضوع فقط مختص بچه ها نبود. خانمی رو دیدم که یک دفعه تصمیم گرفت بره و از وسط اون فواره ها رد بشه، عینکش رو تحویل خانواده اش داد، رفت خیس شد و برگشت، به همین راحتی! به شکل اتفاقی یه مغازه ی فوق العاده زیبا هم پیدا کردم که کارت پستال و دفتر و هر چیز کاغذی دیگه ای می فروخت و پر از رنگ و طرح و ایده بود، یکی از قشنگ ترین مغازه هایی که توی زندگیم دیدم. فقط همه اش حسرت می خوردم چرا محمد نیست تا این همه ذوق زدگی رو باهاش تقسیم کنم.

محمد بالاخره اومد دنبالم و حالا باید می رفتیم بعد از چندین ساعت یه چیزی می خوردیم! رفتیم یه رستوران هندی که یکی از دوستای محمد پیشنهادش کرده بود و قبلا خودمون هم رفته بودیم اما اینقدر شلوغ بود که منصرف شده بودیم. این بار ساعت هفت شب بود و خلوت. بریانی مرغ سفارش دادیم که یه چیزی مثل ته چین خودمون بود بدون زرشک و البته بسیار تند و خوشمزه. توی یه ظرف کوچولو چند جور چاشنی تند و با نون کنجد هم برامون آوردن. مرتب هم پیشخدمت ها به ترتیب می اومدن و ازمون می پرسیدن راضی هستیم یا نه؟ چیزی لازم داریم یا نه؟ یه ظرف ماست و خیار هم برامون آورده بودن که بعد از خوردن اون غذای تند مرهمی برای زخم هامون باشه. خلاصه اینکه بعد از خوردن غذا بالاخره برگشتیم هتل.

ماجراهای مختلف و احساسات عجیب امروز خیلی چیزا بهم یاد داد. اینکه باید بیشتر محتاط باشم و کمتر وابسته! وقتی فکرش رو می کنم اگر محمد نبود من باید چه خاکی به سرم می ریختم، پشتم می لرزه. باید در مورد ماشین چیزهای بیشتری یاد بگیرم، حداقلش گرفتن پنچریه. چیز دیگه ای که اتفاقات امروز بهم یادآوری کرد این بود که به قول محمد گاهی باید سریع از کنار اتفاقات بگذرم و خیلی بهشون گیر ندم چون اینطوری فقط خودم رو نابود می کنم. خدا رو شکر می کنم که امروز بخیر گذشت، بدون هیچ تلفات جسمی و جانی؛ هر چند من هنوز یه کم گیجم...!

آزاده نجفیان
۲۰:۴۵۰۴
آگوست

کتابخونه ای که روزهای پنج شنبه برای درس خوندن میرم، خیلی بزرگه؛ بیشتر یه مرکز تجمع عمومی به حساب می یاد تا فقط جایی برای مطالعه. امروز دیدم که اون بخشی از کتابخونه که میزهای چند نفره و تعدادی صندلی گذشته بودن، چند تا کلاس به شکل همزمان در حال برگزاری بود. به نظر می رسید باید کلاس زبان باشن یا چیزی مثل باشگاه کتابخوانی. یک آرشیو مفصل میکروفیلم هم از نیویورک تایمز پیدا کردم در قفسه های مرتب و صندوق های قفل دار که احتمالا برای دسترسی به این اسناد باید از مسوول کتابخونه اجازه داشته باشی.

توی اتاق مطالعه، چه این کتابخونه چه کتابخونه ای که بقیه ی روزهای هفته می رم، همیشه میز و صندلی ای رو انتخاب می کنم که یا نزدیک پنجره باشه یا نمایی از پنجره رو بشه از اون فاصله دید. این طوری وقتی که سر و چشمم خسته می شن می تونم تغییر زاویه ی دید بدم و کمی خستگی در کنم. امروز از پنجره ی کتابخونه حیاط مهدکودکی رو که نزدیک کتابخونه است می دیدم؛ برای بچه ها توی حیاط فواره های کوچیک رو باز کرده بودن که به هر طرف آب می پاشید و می تونستن برن زیرش خیس شن و آب بازی کنن و چند تا هم حوضچه ی پلاستیکی کوچولو گذاشته بودن که یه عده هم توش نشسته بودن و مشغول کیف کردن بودن. صدای جیغ و داد خوشی بچه ها رو موقع آب بازی می شنیدم و با خودم فکر می کردم چه خوبه جایی زندگی کنی که ترسی از بی آبی و خشکسالی نداشته باشی! با خودم می گفتم بچه هایی که بدون ترس از محرومیت بزرگ می شن، چه جور آدم هایی خواهند شد؟ ممکنه کمی مهربونتر و بخشنده تر باشن یا همین داشتن همه چیز اونا رو بی ملاحظه و بی توجه به دیگران می کنه؟ واقعا نمی دونم اما این رو می دونم که هیچ چیز به اندازه ی یه آب بازی جانانه اونم وسط گرمای تابستون نمی چسبه!

آزاده نجفیان
۲۱:۵۷۰۱
آگوست

امروز همه جوره روز مهم و خاطره انگیزی بود. برای اولین بار دل رو به دریا زدم و ماشین بردم! بعد از اینکه محمد رفت سرکلاس من هم از موسسه ماشین رو برداشتم و رفتم کتابخونه؛ با ماشین کمتر از 5 دقیقه راه هست. نزدیک کتابخونه هم پارکینگ مفصلی برای مراجعین تدارک دیدن که اون موقع صبح جای خالی زیاد داره. هنوز جرات پارک کردن داخل پارکینگ رو ندارم واسه همین به پارک کردن در فضای باز اکتفا کردم. یه کمی کجکی پارک کردم اما به نظرم برای شروع بد نیست. تجربه ی بامزه ای بود و راحت تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.

امروز روز خاطره انگیزی بود چون دومین سالگرد با هم بودنمون هم هست. یادم میاد دو سال پیش این موقع اشکان بهم گفت روزی می رسه که حسرت این رو خواهی خورد که چرا زودتر از این با هم نبودین و این همه سال رو بی هم سر کردین. راستش الان که فکرش رو می کنم می بینم اگر محمد رو زودتر در زندگی ام داشتم احتمالا کمتر رنج و سختی می کشیدم اما از ته قلبم ایمان دارم که رابطه ی ما درست و به موقع، دقیقا در اون زمان و مکانی که باید، اتفاق افتاد؛ نه زودتر و نه دیرتر و همین هم باعث شد تا ما بتونیم رو به جلو حرکت کنیم.

من همیشه از تابستون متنفر بودم و بر این باور بودم که هیچ اتفاق خوبی توی گرما نمی افته اما مهمترین اتفاقات زندگی من در مرداد ماه رقم خوردن؛ وسط چله ی تابستون.

آزاده نجفیان