آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۲۱:۴۵۳۰
جولای

این آخر هفته تقریبا تنها آخر هفته ای ست که محمد سرش کمتر شلوغه و اتفاقا هوا هم به نسبت دو هفته پیش خیلی بهتره واسه همین تصمیم گرفتیم دوباره بریم واشنگتن و تلاش کنیم تا بازدید ناتمام دفعه ی قبل رو تمام کنیم. صبح زود بیدار شدیم و با شاتل ساعت نه رفتیم ایستگاه مترو اما از اونجایی که تو این مورد زود رسیدن به ما نیومده، مترو وسط راه ایستاد و اعلام کردن که به دلیل مشکلاتی فعلا این خط خارج از سرویس هست، باید از ایستگاه بریم بیرون و سوار اتوبوس هایی بشیم که دم در آماده اند تا ما رو به نزدیکترین ایستگاه متروی بعدی در مسیر برسونن. چاره ای نبود. همین کار رو کردیم و با اتلاف وقت قابل ملاحظه ای بالاخره رسیدیم. برعکس دفعه ی قبل ایندفعه نذاشتیم جاذبه های توریستی ای که یکدفعه سر راهمون ظاهر می شن حواسمون رو پرت کنن و ما رو از رسیدن به هدفمون باز دارن. هدف ما امروز گالری ملی هنر بود. خبر داشتم که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از آثار امپرسیونیست ها رو به نمایش گذاشتن و البته می دونستم چند تا از کارهای ونگوگ اونجا هست. 

موزه دو طبقه بود و چندین برابر بزرگ تر از اونی بود که حدس می زدم. طبقه ی پایین بیشتر به آثار هنرمندان آمریکایی و یا اروپاییه قرن های 15 تا 17 اختصاص داشت و اکثرا هم مجسمه های بزرگ سراسری هر گوشه و کناری رو پر کرده بودن. وقتی وارد شدیم بهمون نقشه ی ساختمون رو دادن؛ من نفهمیدم اولش چرا اما همین که شروع به گشتن کردیم و با ده ها اتاق تو در تو روبرو شدیم که به هم راه داشتن، تازه متوجه شدم چرا! به نظر می رسید توی یه هزارتوی بزرگ گیر افتادیم و راه فراری نیست؛ هر اتاق به یک اتاق دیگه پر از مجسمه و تابلو می رسید که نمی شد با وسوسه ی دیدنشون مقابله کرد. چیزی که بیش از همه چشمم رو گرفت مجموعه ای تابلوی نقاشی درباره ی ژاندارک و حوادث زندگیش بود که اسم نقاش رو یادم نمیاد ولی برام آشنا نبود. هرگز نقاشی ای به این زیبایی و ظرافت ندیده بودم! برای دیدن جزییاتی که نقاش توی تابلو گنجانده بود اینقدر سرم رو به تابلو نزدیک کرده بودم که اومدن و بهم تذکر دادن که فاصله ام رو با اثر حفظ کنم!

بالاخره از طبقه ی پایین دل کندیم و رفتیم بالا. از اونجایی که من خیلی عجله داشتم تا نقاشی های مورد نظرم رو ببینم، مستقیم رفتیم سراغ امپرسیونیست ها: دگال، مونه، رنوار، گوگن ... و البته چندتایی از نقاشی های ونگوگ از جمله سلف پرتره اش! فوق العاده بود. انگار توی تاریخ قدم می زدم. به قول استادم مثل پروانه ای بودم که توی چراغونی افتاده باشه؛ نمی دونستم کجا برم و به کدوم تابلو نگاه کنم؟! 

با وجود دو ساعت توی موزه بالا و پایین رفتن هنوز کلی تابلو بود که ندیده بودیم به علاوه ی مجموعه آثار داوینچی! اما گشنه بودیم. تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم و برگردیم. رستورانی که رفتیم نزدیک محله ی چینی ها بود. تصورم از محله ی چینی ها همون تصویری بود که توی فیلم های دهه های اول قرن بیستم از آمریکا بود اما کاملا اشتباه می کردم. همون شهر و همون مغازه ها بود فقط زیر عنوان انگلیسی به چینی هم اسمش رو نوشته بودن!

در راه برگشتن، از اونجایی که ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود و احتمالا آخرین دیدار محمد از واشنگتن، تصمیم گرفتیم به سمت کتابخونه ی کنگره تغییر جهت بدیم. با اتوبوس رفتیم به سمت کتابخونه و یک ایستگاه جلوتر به اشتباه پیاده شدیم که بارون عزیز هم از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به باریدن. به دو خودمون رو رسونیدم به کتابخونه. خیلی شلوغ بود. حتی توی ساختمون مردم برای بازدید از سالن مطالعه ی اصلی صف بسته بودن! راستش کتابخونه ی کنگره به اون هیجان انگیزی ای که فکر می کردم نبود. چرا؟ شاید بخاطر اینکه توش از کتاب خبری نبود و معماریش هم به اون زیبایی ای که توی عکس ها دیدم نبود. البته به قول محمد احتمالا بیشتر بخش های هیجان انگیزش پشت درهای بسته و به دور از چشم توریست ها بودن اما به هر حال. البته دور از انصافه اگه اشاره نکنم که بخش های هیجان انگیزی هم واسه ما داشت؛ مثلا یه نمایشگاه از چاپ های اول کتاب های مشهور و پرفروش آمریکایی مثل پیرمرد و دریا، سلاخ خانه ی شماره ی پنج، موش ها و آدم ها، گتسبی بزرگ و حتی درخت مهربان شل سیلوراستاین! اولین نقشه ی جهانی که اسم آمریکا توش اومده بود، مورخ 1507، اونجا بود که راهنما بهمون گفت اوایل سال دو هزار دارنده ی نقشه تصمیم به فروشش گرفته و بالاخره آمریکا تونسته با پرداخت 10 میلیون دلار صاحبش بشه!!! کمی از چهار گذشته بود که ما راهرویی رو پیدا کردیم که کتابخونه رو به کنگره ی آمریکا وصل می کرد! گفتن راهرو چهار و بیست دقیقه بسته میشه اما کنگره تا ساعت 5 بازه. ما هم رفتیم سمت ساختمون کنگره. از اونجایی که دیر شده بود نمی تونستیم از تورهای توی ساختمون استفاده کنیم اما با همون گردش ابتدایی توی سالن معلوم شد که طبق معمول همه ی بخش های تاریخی و هیجان انگیز ساختمون قابل دیدن نیستن و فقط میشه توی موزه ی پایین گردش کرد. هر چند نتونستیم چیز دندون گیری از ساختمون کنگره رو ببینیم اما همین حس وارد شدن به کنگره ی آمریکا خودش کم چیزی نبود.

خسته و کوفته رفتیم سمت مترو و البته دوباره همون مشکل صبح در برگشتن هم پیش اومد با این تفاوت که این بار با اتوبوس توی ترافیک ماشین هایی که از واشنگتن برمی گشتن هم گیر افتادیم. هنوز واشنگتن خیلی جاهای دیدنی داره که دلم می خواد بهشون سر بزنم. جدیدا مجموعه ای از آثار زنان هنرمند ایرانی و عرب در موزه ی زنان هنرمند واشنگتن به نمایش گذاشته شده که واقعا مشتاق دیدنشم. شاید هفته ی دیگه خودم تنهایی دل رو به دریا بزنم و برم دنبال ماجراجویی. باید دید تا هفته ی دیگه چی پیش میاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۲۹
جولای

روزهای جمعه کلاس محمد بجای نه و نیم از نه شروع میشه؛ کتابخونه ها هم که از ده باز می کنن واسه همین منم امروز صبح باهاش رفتم موسسه تا از کتابخونه ی اونجا استفاده کنم. همین که وارد شدیم، معلوم شد که شهناز و حنا، دو تا از همکلاسی های محمد، برنامه ی ویژه ای دارن. دخترا از منم دعوت کردن که در این فعالیت خارج از کلاس شرکت کنم. همه توی نمازخونه جمع شدیم، بعد حنا ازمون خواست توی یه خط وایسیم. یه فهرست سوال دستش بود، یکی یکی سوال ها رو می خوند و با توجه به محتوای سوال ازمون خواسته می شد یک قدم به عقب یا جلو برداریم. سوال ها از موضوعاتی مثل تحصیل کرده بودن یکی از والدین و شرایط خانوادگی افراد شروع می شد تا به مسائل جنسیتی و اجتماعی می رسید. مثلا حنا می پرسید اگه زمانی رو در زندگی به یاد میارید که توی خونه غذایی برای خوردن نداشتید، یک قدم به عقب بردارید یا اینکه اگه می تونید بدون اینکه مورد تمسخر و آزار واقع بشید اعمال مذهبی مورد نظرتون رو انجام بدید، یک قدم به جلو بردارید یا اگه احساس می کنید در طول زندگی اتون به خاطر جنس، نژاد یا سن اتون مورد محرومیت یا تحقیر قرار گرفتید یا جدی گرفته نشدید یک قدم به عقب بردارید.

فعالیت بسیار جالب و تامل برانگیزی بود و نتایج جالبی هم داشت. بیشتر بچه ها در پایان فعالیت به همون خط اصلی برگشته بودن. از همه جلوتر، ماتیو بود که یک آمریکایی مسیحی است و از همه عقب تر زنان مسلمان خاورمیانه به ویژه زنان پاکستانی قرار داشتند. به نظر من نظرسنجی دردناکی بود اما انگار به جای اینکه به یه نمودار و یه خط شاخص که بالا و پایین میشه نگاه کنی، خودت بخشی از اون نمودار و جزیی از همون خط شاخص باشی؛ ببینی که جایگاه خودت و کشورت می تونه کجای این نمودار اعتقادی-اجتماعی باشه و کیا از تو عقب تر و کیا جلوترن.

نکته ی دیگه ای که توجه منو جلب کرد، عملکرد برگزارکنندگان این همه پرسی بود. شهناز هم دانشجوی دکتری است، متولد پاکستان اما بزرگ شده و تحصیل کرده در آمریکا. رساله اش در مورد فمینیسم و دیدگاه های زن محور در اسلام هست. اعتماد به نفسی که در حرف زدن داشت و تسلطی که بر موضوع داشت، واقعا منو شگفت زده کرد. پیش خودم فکر کردم اگه بعد از یک سال و نیمی که از تصویت پروپوزالم می گذره و این چند ماهی که جدی دارم روش کار می کنم، کسی ازم بپرسه دارم چیکار می کنم؛ به انگلیسی که هیچی، به فارسی هم به سختی می تونم براش توضیح بدم کارم چیه؟ نه اینکه ندونم دارم چیکار می کنم، نه؛ اما توضیح دادنش واقعا برام سخته. این موضوع، تسلط به شرایط و توضیح موقعیت و البته اعتماد به نفس در حرف زدن، یکی از کیفیت هایی ست که درس خوندن در آمریکا به آدم اضافه می کنه. برعکس سیستم آموزشی ما که اصل رو بر تحقیر و سرکوب دانشجو به بهانه ی اخلاقی داشتن تواضع گذاشتن، اینجا به دانشجو پر و بال می دن تا خودش رو نشون بده و ثابت کنه. این میشه که برون داد همچین سیستمی آدم های مثبت اندیش و با اعتماد به نفسی هستند که به دنبال تغییرند اما برون داد سیستم آموزشی ما آدم های نگران و محافظه کاری مثل منه که هر کلمه یا جمله ای که میگن باید مواظب باشن به تریش قبای این استاد یا اون عزیز کرده برنخوره یا انگ مغرور و نمک نشناس بودن دامن گیرشون نشه.

تجربه ی امروز خیلی کوتاه اما پر از معنی و اشاره بود.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۵۲۷
جولای

آمریکا کشور بزرگ و متنوعیه. هیچ وقت نمی تونی پیش بینی کنی که از یک ایالت تا ایالت دیگه چقدر ممکنه در رفتار و شیوه ی زندگی مردم تفاوت وجود داشته باشه. بهمون گفته بودن که نشویل شهر پذیرا و آماده ای برای مهاجراست اما وقتی پاتون رو ازش بذارید بیرون، متوجه ی تغییر رفتار مردم می شید. این حرف برام خیلی ملموس نبود تا روزی که راه افتادیم سمت ویرجینیا. یادمه که روز دوم وقتی برای ناهار توی یه رستوران بین راهی ایستادیم، وقتی وارد شدیم همه ی سرها برگشت طرفمون. سفارش که دادیم و نشستیم، یه خانم چند تا میز اون ورتر روبروی من نشسته بود؛ میان سال بود اما موهاش رو یه رنگ جیغ کرده بود و آرایش غلیظی داشت، می خوام بگم از نظر من قیافه اش برای کسی مثل من عجیب بود و انگشت نما اما جالب اینجا بود که تمام مدت به من زل زده بود! اینکه هر جا بری همه متوجه باشن که تو غریبه ای و مراعات حالت رو بکنن برام عجیب نیست اما تا قبل از اون روز هرگز ندیده بودم کسی به خاطر قیافه ی متفاوتم بهم خیره بشه. فردای اون روز توی هتل وقتی برای صبحانه رفتیم پایین، همین که وارد شدیم دوباره همه ی سرها چرخید طرف ما! وقتی نشستیم به محمد گفتم اصلا متوجهی همه چه جوری به ما نگاه می کنن؟ گفت بهتره بهش عادت کنم و بی توجه باشم و اصلا شاید من فقط خیالاتی شدم چون اون احساس نمی کنه کسی بهش خیره شده. جواب دادم واسه اینکه قیافه ی تو، حتی با وجود سیبیل، چندان غیر آشنا نیست برای این مردم؛ آمریکایی ها مردهای خاورمیانه ای رو هر روز در عملیات تروریستی، اخبار، فیلم های یوتیوب و سریال های علیه مسمونا می بینن؛ اما زن های خاورمیانه ای رو چی؟ تصویر زنان خاورمیانه برای این مردم زن های شکسته و مظلومیه که پشت چادر و برقع پنهان و محصور شدن؛ مشتاقن ببینن پشت این همه پنهان کاری چی وجود داره واسه همین قیافه ی من بیشتر مورد توجه قرار می گیره تا مال تو.

جالب تر اینکه هرندن جمعیت بسیار زیادی هندی و پاکستانی داره که اکثرا هم مسلمان هستن اما باز هم قیافه ی ما غریبه تر از اونا به نظر می رسه. چند روز پیش وقتی روی نیمکتی بیرون کتابخونه نشسته بودم منتظر تا باز بشه، خانمی اومد و پارک کرد، بعد شروع کرد روی کاپوت ماشینش آب ریختن. من که سرم به کار خودم گرم بود اما یکدفعه شروع کرد بلند بلند با من حرف زدن که بعضی وقتا ماشین ها از شدت گرما توی خیابون ذوب میشن و اون که معلمی بیش نیست پول نداره که واسه یه ماشین نو بده، پس ترجیح می ده خودش آب نداشته باشه که بخوره اما ماشینش از گرما ذوب نشه. این شد که سر حرف باز شد و بعد از مدتی بهم گفت: شما لهجه داری؛ اهل کجایی؟ توی این یک سالی که ساکن آمریکام هرگز هیچ کس به این موضوع اشاره نکرده بود، دست کم نه اینقدر صریح! یا همین امروز صبح وقتی داشتیم از صبحانه برمی گشتیم دم آسانسور یه آقایی ازمون پرسید اهل کجایید؟ گفتیم ایران. گفت ای ول! محمد پرسید شما اهل کجایید، جواب داد تگزاس؛ بعد بلافاصله گفت همه ی آمریکایی ها بد نیستن، نباید به حرفای رسانه ها اطمینان کرد. من بلافاصله گفتم دقیقا مثل ایرانی ها، ما تروریست نیستیم، باور کن! گفت شک ندارم که همین طوره.

چیزی که میخوام بگم اینه که یه رفتاری ممکنه توی جنوب، خارج از ادب باشه مثل اینکه مرتب ازت بپرسن اهل کجایی یا بهت زل بزنن بخاطر اینکه متفاوتی یا به لهجه ات اشاره کنن اما همون رفتار ممکنه توی شمال کاملا طبیعی و مطابق ادب و رفتار نرمال اجتماعی باشه. تصوری که ما از آمریکایی ها داریم، مردمی صریح و بی پروا، بیشتر تصویر مردمیه که در شمال زندگی می کنن اما در ایالت های جنوبی یه کم اوضاع متفاوته.

به هر حال برام خیلی جالبه که فقط ده ساعت از نشویل دور شدیم و در ایالتی در همسایگی تنسی زندگی می کنیم اما اینقدر رفتار و کردار آدم ها برامون تازه و متفاوته.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۲۳
جولای

این روزها خبر خاصی نیست به جز درس خوندن که به نظرم بهترین خبره! تقریبا دیگه کتابخونه ی موسسه نمیرم و تا حالا دو تا کتابخونه ی عمومی شهر رو امتحان کردم. کتابخونه ی موسسه شلوغ بود و پر رفت و آمد و یه جورایی هم احساس می کردم توی دست و پاشون هستم تا اینکه روز سه شنبه منشی اومد و گفت چهارشنبه جلسه دارن توی کتابخونه و من نمی تونم بیام. این شد که منم از فرداش بارم رو گذاشتم رو کولم و رفتم کتابخونه. کتابخونه های عمومی ساعت 10 صبح باز میشن. محمد صبح باید نه و نیم سر کلاس باشه. هم به خاطر سنگینی کوله ام و هم گرمی هوا نمی تونم پیاده برم و مجبورم صبح زودتر با محمد برم تا منو دم کتابخونه پیاده کنه و خودش بره. باید دم در منتظر بمونم تا راس ساعت ده باز بشن. نکته ی جالب در مورد هر دو کتابخونه که در دو منطقه ی متفاوت شهر هستن اینه که از ساعت بیست دقیقه به ده، مردم و بچه ها جلوی درشون صف میکشن که برن داخل! این آدم ها از گروه های سنی مختلفی هستند، مرد و زن، سفید و سیاه، از طبقه های اجتماعی مختلف، از بی خانمان ها گرفته تا آدمایی که از سر و وضعشون معلومه وضع بهتری دارن. اینکه این همه آدم اینطور مشتاق ورود به کتابخونه باشن واقعا برام عجیب و جالبه. خیلیاشون فقط به نیت گذروندن وقت میان کتابخونه؛ سرچ می کنن، فیلم می بینن یا روزنامه می خونن. کتابخونه اصلا اون محیط سنگین و ساکتی که تو ذهن ماست نیست؛ زنده است و پر از سر و صدا و رفت و آمد. اگه بخوای مطالعه کنی یه سالن ساکت ته کتابخونه هست که توش همه ی امکانات برای مطالعه و آرامش پیدا میشه؛ می تونی بری اونجا و در سکوت مطالعه کنی. چنین استقبالی از محیط کتابخونه رو فقط در سال های بچگی ام از کتابخونه ی کانون به یاد دارم، متاسفانه فقط همین!

آزاده نجفیان
۰۱:۱۹۰۹
جولای

از نظر علمی الان دیگه بامداد روز شنبه محسوب میشه اما هنوز برای من آخر شب روز جمعه است؛ جمعه ی طولانی ای که قرار نیست به این زودیا تموم بشه. 

امتحان رانندگی رو قبول شدم و الان دیگه گواهینامه دارم! برای منی که توی ایران دو بار توی همین امتحان رد شدم و وقتی بار سوم قبول شدم، نصف راه برگشت به خونه رو از خوشحالی گریه می کردم، باور اینکه تنها با یک بار امتحان دادن قبول شدم، اونم در حالی که شروع افتضاحی داشتم،غیرممکنه. همه اش می ترسم بخوابم و بیدار که بشم ببینم تازه صبح جمعه است و باید برم امتحان بدم؛ از بس که از امتحان رانندگی وحشت دارم.

برخلاف ایران، اینجا اصلا امتحان شهری ترسناک نیست. اینترنتی واسه امتحان وقت گرفته بودم که نوبتم افتاده بود ساعت یک و نیم بعدازظهر. وقتی هم رسیدیم اصلا شلوغ نبود و بلافاصله مدارکم رو تحویل گرفتن و بهم گفتن منتظر بشینم. یه خانم بسیار خوش اخلاق که فکر کنم هم سن و سال خودم بود اومد و گفت اگه حاضری بریم. منم با ترس و لرز راه افتادم و سوار ماشین شدم. بیرون ماشین وایساد و اول ازم خواست تا ترمز کنم و چراغهای راهنمای عقب و جلو رو چک کرد. بعد سوار شد و گفت از پارک دربیام. منم چپکی داشتم می اومدم بیرون که بهم گفت اشتباه داری فرمون رو می پیچونی و تازه من به خودم اومدم. براش توضیح دادم که چرا اینقدر مضطربم و بهم گفت اصلا نترس! نه می برمت تو ترافیک، نه خیابون اصلی. یه چرخی می زنیم و تمام. همینطور هم شد. رفتیم همون دور و برت چرخ زدیم و برگشتیم. خوشبختانه توی تنسی پارک کردن شامل امتحان نمیشه والا من حتما رد می شدم کما اینکه در ایران هم دو بار به خاطر اینکه نتونستم پارک دوبل بزنم رد شده بودم! وقتی پارک کردم بهم گفت پاس شدی فقط حواست باشه که سرعت کم هم مثل سرعت زیاد خطرناکه. موقع لاین عوض کردن حتما از رو شونه ات برگرد و پشت سرت رو نگاه کن و یه کمی روی پارک کردن تمرکز کن. بهش گفتم مطمئنی من پاس شدم؟ گفت حتما! برو پیش شوهرت منتظر باش تا صدات بزنن وlسه گواهینامه عکس بگیری. کل فرایند بیست دقیقه بیشتر طول نکشید و خلاص. خوب که فکرش رو می کنم می بینم اگه ایران بود همون موقعی که چپکی داشتم از پارک در می اومدم افسر می زد رو ترمز و بهم می گفت پیاده شو. هیچ فرستی برای جبران نبود اما اینجا با اینکه خرابکاری کردم اما رانندگیم در کلیت براشون اهمیت داشت نه فقط رعایت یه قانون خاص یا مهارت در یک تکنیک. خلاصه اینکه پرواز کنان رفتم داخل اداره اما بالم رو چیدن! دوباره گفتن مدارکت باید آنلاین چک بشه و الان نمی تونیم بهت گواهینامه بدیم. گفتم من مسافرم، هیچ راهی نداره؟ با احترام گفتن خیر، هر وقت برگشتی مراجعه کن. درسته که از شر امتحان و استرسش خلاص شدم اما دلم می خواست گواهینامه می داشتم تا به محمد در سفر کمک کنم که نشد. الان فقط به شکل معنوی دارای گواهینامه هستم، هر چند مدرک کتبی مبنی بر قبولی هم دارم.

فردا ظهر، یا شاید بهتره بگم امروز ظهر، حرکت خواهیم کرد. از چمدون بستن و تمیزکاری و جابجایی هلاک شدیم. خسته ام اما اینقدر آدرنالین توی خونمه که نمی تونم برم بخوابم. اندازه ی وقتی که داشتیم می اومدیم آمریکا بار داریم با این تفاوت که این بار قراره فقط 5 هفته اونجا ساکن بشیم.همه چی جمع و جور یا خورده شده. به شخصه از صبح تا حالا سه تا بستنی خوردم تا چیزی توی فریزر نمونه و خراب نشه که البته اصلا از این موضوع احساس ناراحتی نمی کنم.

نمی دونم دفعه ی بعدی که این وبلاگ رو به روز می کنم کی خواهد بود؛ احتمالا در اولین فرصتی که به اینترنت وصل بشیم. امیدوارم امشب بشه در هتل بین راه از سفر بنویسم. باید دید چی منتظرمونه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۱۰۶
جولای

اولین ماه رمضان زندگی مشترکمون هم تمام شد. الحمدلله خیلی آسونتر و سریعتر از اون چیزی که فکر می کردم و انتظار داشتم گذشت. حالا که به قول این روزی ها «چالش» ماه رمضان تمام شده ما چالش بزرگ دیگه ای رو در پیش داریم. محمد برای یک دوره ی پنج هفته ای مدرسه ی تابستونی در ویرجینیا پذیرش گرفته و ما شنبه با ماشین خودمون عازم هِرِندِن میشیم که حدود ده ساعت با نشویل فاصله داره تا به کلاس های محمد که از دوشنبه شروع میشن برسیم. هم خود این سفر برای ما یه چالش بزرگه چون که بار اولیه که در جاده های آمریکا با این مدت طولانی رانندگی می کنیم و هم اینکه قراره 5 هفته در هتل زندگی کنیم. محمد هر روز از ساعت نه صبح تا 5 بعدازظهر سرکلاس خواهد بود و من... من هم باید تکلیفم رو یکبار برای همیشه با این رساله مشخص کنم و مثل آدم بشینم بنویسمش.

این روزها و شب ها همه اش به برنامه ریزی سفر و آماده کردن وسایل می گذره. امروز بالاخره فهرست بلندبالای خریدها به پایان رسید هر چند پدر جفتمون رو درآورد. یک لحظه ذهنم از این ماجرا فارغ نمیشه تا به چیزای دیگه ای بپردازه. از اونجایی که راه طولانیه و ما هم تازه کار، وسط راه توی یه شهر کوچیک هتل گرفتیم که یه شب استراحت کنیم و بعد به راهمون ادامه بدیم. باید دید چی پیش میاد و چی میشه.

امروز در کنار همه ی کارهایی که باید انجام می دادیم، چند ساعتی رو به مناسبت عید فطر به خودمون مرخصی دادیم و رفتیم به فروشگاه عظیمی که محصولات فرهنگی دست دوم می فروخت. فروشگاه مک کی پر از کتاب، سی دی، صفحه ی موسیقی و فیلم بود؛ از قدیمی ترین و نایاب ترین ها تا جدیدترین ها اما همگی دست دوم به همین علت بسیار بسیار ارزون. ما که از خیر گشتن توی سی دی ها و صفحه ها گذشتیم و مستقیم رفتیم سراغ کتابا اما راستش من حتی نتونستم ردیف کتابهای ادبیات رو تا آخر نگاه کنم؛ از بس که زیاد بودن. شکار من این از گردش مجموعه ی کامل داستان های شرلوک هولمز، تنها به قیمت 4 دلار، کتاب مصور با صفحات کلاسه و تمام رنگی با نام هزار سال نقاشی به قیمت 6 دلار و تاریخ هنر برای نوجوانان به قیمت یک دلار و 50 سنت بود. متاسفانه بیشتر از این وقت نداشتیم والا مطمئنم گنجینه های بسیاری در بین قفسه ها منتظر کشف شدن هستند.

تمرین رانندگی همچنان ادامه داره. خودم پیشرفتم رو احساس می کنم. امروز رفتیم فرانکلین، جایی رو که باید امتحان می دادم پیدا کردیم و حدود یک ساعت توی خیابونای اطرافش رانندگی کردیم. از اونجایی که توی ساعت تعطیلی بعضی از ادارات توی خیابون تردد می کردیم، خیلی شلوغ بود و نیاز به حواس جمع و رعایت درست سرعت و قوانین داشت. خلاصه اینکه وقتی ماشین رو پارک کردم تا محمد بیاد بشینه پشت فرمون و برگردیم خونه، از شدت استرس و فشار، تمام عضله هام گرفته بود و چنان سردردی بعدش شروع شد که تا همین الان هم ادامه داره. اینکه درست یک روز قبل از رفتن امتحان دارم موقعیت رو کمی پیچیده می کنه اما به هر حال در وضعیتی که الان هستم نسبت به قبولیم توی امتحان رانندگی خیلی امیدوارتر از زمانی ام که برای بار اول توی ایران امتحان می دادم.

کلی کار در پیش داریم. برای اولین باره که توی زندگیم دلم نمی خواد تابستون زود تموم بشه!

آزاده نجفیان
۱۱:۵۸۰۴
جولای
امروز صبح سواکو برگشت ژاپن. نشده بود درست و حسابی ازش خداحافظی کنم واسه همین محمد لطف کرد و دیشب منو برد در خونه اشون برای آخرین دیدار. سواکو خیلی فعاله و به سبک همه ی ژاپنی ها تا لحظه ی آخر بودنش در آمریکا رو با هزاران برنامه پر کرده بود. دیروز از صبح کلاس رقص زومبا داشت تا بتونه مدرکی از آمریکا برای این رقص داشته باشه شاید بتونه توی ژاپن کلاس خودش رو راه بندازه و اینطوری درآمد داشته باشه. شوهر سواکو بازپرس دولتیه واسه همین هر سال یا دست کم هر دو سال باید جابجا بشن و نمی تونه بره جایی استخدام و مشغول به کار بشه، باید خودش بیزنیس مخصوص به خودش رو راه بندازه و زومبا می تونه فکر خوبی باشه. ساعت ده رسیدیم مجتمع اشون و خسته و کوفته اما مثل همیشه با روحیه اومد پایین. فقط چند کلمه، خیلی کوتاه، حرف زدیم و بعد آخرین سلفی رو با هم گرفتیم و تمام. وقتی بچه ها کم کم شروع کردن به رفتن دلتنگ و غمگین می شدم اما هیچ وقت تا این اندازه ناراحت نشده بودم. قلبم سنگینی می کرد. فکر اینکه اینجا، در کنار ما و در جمع ما نباشه، خیلی برام سخته. دیشب، با غمی که روی دلم سنگینی می کرد و به زحمت حتی اشک می شد، به پارسال همین موقع ها فکر می کردم؛ وقتی داشتیم آماده ی اومدن می شدیم، عجله ها، استرس ها و خداحافظی ها. باورم نمی شد تقریبا یک سال گذشته و من دوستان جدیدی پیدا کردم که تا این اندازه دلتنگشون خواهم شد. دلم براش تنگ خواهد شد، خیلی زیاد.
امروز هم که خبر مرگ کیارستمی از پشت شبیخون زد! یادمه وقتی سال ها پیش رفته بودم دیدن احمدرضا احمدی، موقع خداحافظی شماره ام رو ازم گرفت تا اگر کاری پیش اومد بهم زنگ بزنه. دفترچه تلفنی رو باز کرد و ضمن اینکه ورقش می زد تا جای مناسبی واسه یادداشت کردن شماره پیدا کنه بهم گفت این روزها بیشتر اسم آدم ها رو از این دفتر خط می زنه تا اینکه کسی رو اضافه کنه. فکر کنم امروز احمدی اسم کیارستمی رو هم از دفترچه ی تلفنش خط زده...
امروز چهارم جولای، روز استقلال آمریکا هم بود. این طورکه میگن نشویل یکی از شهرهایی ست که آتیش بازی مفصلی توی این روز داره. از جمعه آتیش بازی ها تک و توک شروع شده بودن و صداشون به ما می رسید اما از دیروز دیگه رسما برنامه ها شروع شده و از ظهر امروز رسما برنامه ها رونمایی شدن با این تفاوت که درست سر بزنگاه، باران عزیز به شکل سیل آسایی شروع به باریدن کرد و مخل آتیش بازی شد. ما که خونه موندیم اما اونایی که از مرکز شهر گزارش لحظه به لحظه می دادن گفتن با تاخیر شروع شده. 
پیش خودم فکر میکردم با اومدن به اینجا از شر ترق تروق چهارشنبه سوری راحت شدم اما کور خونده بودم؛ اینجا بدتره! دو روزه توی راهرو صدای ترقه و بمب میاد. این سال های اخیر دسترسی به مواد منفجره کمی محدود و کنترل شده بود اما اینجا رسما ترقه های یک کیلویی رو توی مغازه ها می فروشن و به قول محمد همشهریان آمریکایی جوری از این مواد منفجره استفاده می کنن که انگار تا استقلال رو به دست نیارن از پا نخواهند نشست! همین الان یکیش زیر پنجره ترکید.
این روزها تمرین رانندگی هم می کنم. جمعه امتحان دارم. ترسم خیلی کمتر شده مخصوصا که می دونم زیاد لازم نیست نگران رانندگی بقیه باشم، این بیچاره هان که باید نگران من و رانندگی ام باشن! همه آروم و با فاصله و کاملا مقرارتی رانندگی می کنن و اینکه بخوام حواسم هم به رعایت کردن قوانین باشه هم به بین خطوط رانندگی کردن و هم به کنترل سرعت، یه کم ماجرا رو پیچیده می کنه اما هر وقت می خوان ناامید بشم یا ترس بهم غلبه می کنه به خودم می گم هر نیم وجبی 15-16 ساله ای توی این مملکت گواهینامه داره و رانندگی می کنه، چرا من نتونم؟ اینم چالش جدید این روزها و شب های ما.
آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۲۹
ژوئن

به سختی چشم هام باز میشن اما اینقدر اتفاق فقط توی همین دو روز افتاده که نمیشه ازشون گذشت.

چند وقت پیش که حرف فرهنگ ژاپنی شده بود، سواکو بهم گفته بود اگه دوست داشته باشم می تونم یه روز بیام و کیمونو پوشیدن رو امتحان کنم. خیلی خوشحال شدم اما فکر کردم فقط یه تعارفه تا روزی که میخواست برای مراسم فارغ التحصیلی شوهرش کیمونو بپوشه بهم گفت داره لباس رو از توی چمدون در میاره و احتمالا بتونیم یه قرار با هم بذاریم. هی این قرار گذاشتن عقب افتاد تا اینکه جمعه بهم پیام داد این هفته چه روزی وقت دارم که بیاد دنبالم بریم لباس بپوشیم؟ باورم نمی شد! خودش می خواست بیاد دنبالم، بهم لباس بپوشونه و بعدم برم گردونه. واسه صبح سه شنبه قرار گذاشتیم اما چون تقریبا همه ی وسایل خودش رو توی کارتن گذاشته بود و خونه اش جا نداشت، رفتیم خونه ی سایا. سایا در بین ما به مرتب و منظم بودن مشهوره. با اینکه خونه خیلی کوچیک بود اما همه چیز در قفسه یا کشوهای کوچیک چیده شده بود و برچسب خورده بود! بامزه تر یه عالمه کتابی بود که شوهرش از ژاپن با خودش آورد که در بین اونا 34 جلد کمیک استریپ به چشم می خورد! کمیک ها در مورد یه پسر بازیکن بیسبال ژاپنی بود. همیشه این علاقه ی عجیب ژاپنی ها به بیسبال برام جالب بوده و دیدن اینکه حتی کتابهای کمیک در این باره دارن به جای اینکه کتابهای کمیکی درمورد ابر قهرمان ها داشته باشن، به این شگفتی اضافه کرد. سایا بهم کتابی رو نشون داد که عنوانش رو برام ترجمه کرد. اسم کتاب همه چیز درباره ی ادیان در 90 دقیقه بود! سایا گفت پدرش یه کتابخون حرفه ای ست و به شوهرش گفته آدم باید در مورد همه چیز در دنیا اطلاعات داشته باشه و این کتاب می تونه راهنمای خوبی برای به دست آوردن اطلاعات درمورد مردم سراسر دنیا باشه؛ شوهرش هم تردید نکرده و کتاب رو خریده و جالب تر اینکه با خودش آورده آمریکا! اینکه سایا شوهری تا این اندازه دیوانه ی کتاب داره برام واقعا جالب بود. تنها کتابهای اون کتابخونه که متعلق به سایا بود شامل دو تا کتاب آشپزی می شد! بهش گفتم کاش منو زودتر با شوهرش آشنا کرده بود؛ احتمالا ما خیلی موضوعات مشترک واسه حرف زدن باهم داشتیم.

اما بخش هیجان انگیز کار. بچه ها گفتن پوشیدن کیمونو فقط در مراسم خیلی رسمی مرسومه و خیلی هم سخته پوشیدنش. سواکو گفت حتما یه نفر باید به آدم کمک کنه و جالب اینجاست که هر بار می خواد کیمونو بپوشه مجبور روی یوتیوب سرچ کنه و طریقه ی بستن کمربند کیمونو رو آنلاین پیدا کنه تا بتونه از پسش بربیاد! ورژن تابستونه و سبک کیمونو اسمش یوکوتا ست که هنوز هم معموله و در خیلی از مراسم معمولی در ژاپن دخترها می پوشن. سواکو یوکوتایی رو که مادربزرگش براش دوخته بود آورده بود تا به من بپوشونه. یوکوتا سرمه ای بود با گل های درشت صورتی و زرد. اول یه زیرپوش بهم دادن که برم بپوشم. وقتی از اتاق اومدم بیرون بچه ها بهم گفتن معمولا زیر کیمونو سینه بند نمی بندن. تعجب کردم که چرا؟ سواکو جواب داد ایده ی سینه های برجسته از غرب به شرق اومده و تا قبلش داشتن سینه های بزرگ واسه زن های ژاپنی امتیاز محسوب نمی شده. کیمونو و یوکوتا هم طوری طراحی شدن که اصلا برجستگی سینه ها رو نشون نمی دن و اتفاقا تلاش می کنن تا از قفسه ی سینه تا شکم کاملا تخت و صاف به نظر برسه. برام خیلی جالب و تامل برانگیز بود. خلاصه اینکه سواکو شروع کرد با دقت لباس رو تنم کردن و بعد هم کمربند رو محکم بست. با اینکه مرتب ازم می پرسید راحتم یا نه، اما به نظرم زیاد براش اهمیت نداشت و سفت بستن کمربند از اصول اولیه ی کار بود. یه چیزی حدود ربع ساعت پوشیدنش که نه، پوشاندنش طول کشید. به نظرم بی نظیر بود. لباس با اینکه قرار بود در شرایط غیر رسمی یا توی خونه پوشیده بشه اما بی نهایت شق و رق بود. نکته ی جالب دیگه زیر بغل یوکوتا بود که یه جورایی یه سوراخ بزرگ تعبیه شده بود به جای اینکه آستین به تنه ی اصلی لباس وصل بشه. ایده ی جالبی بود برای جلوگیری از لکه ی عرق زیر بغل و روی لباس. کارشون که تموم شد یه دونه بادبزن ژاپنی دادن دستم و شروع کردن به عکس گرفتن! انصافا خیلی بهم می اومد. چند تا عکس هم از پشت سر گرفتن. وقتی پرسیدم چرا؟ جواب دادن گردن یکی از اعضای مهم در زیبایی شناسی ژاپنی محسوب میشه. پشت گردنت زیبات رو باید نشون بدی! درباره ی نحوه ی نشستن با لباس پرسیدم و گفتن حتما باید در مراسم رسمی دو زانو نشست و دقت کرد که دو لبه ی لباس روی هم باشه و زیر لباس یا پاهات پیدا نباشه. بعدم سواکو راه های یواشکی ای رو که در ظاهر به نظر می رسه تو دو زانو نشستی اما در واقع داری به پاهات استراحت می دی بدون اینکه کسی بفهمه و احساس کنه بهش بی احترامی شده رو بهمون نشون داد و کلی خندیدیم. یه چند دقیقه ای توی لباس نشستم اما اینقدر به عرق کردن افتادم که التماس کردم از تنم درش بیارن. بهشون گفتم لباس هر ملتی یه بخشی از شخصیتشون رو نشون می ده. اینکه لباس راحتی شما ژاپنی ها اینقدر ناراحت و رسمیه نشون می ده شماها کلا آدمای جدی و مودبی هستین.

من که روزه نبودم و بچه ها از این فرصت استفاده کردن و پیشنهاد دادن ناهار باهم باشیم. اول قرار شد بریم بیرون اما سواکو گفت کلی خوراکی داره که باید قبل رفتن تمومشون کنه و بیاین نودل سرد بخوریم. نودل سرد یه غذای ساده و معمول ژاپنی بخصوص برای تابستونه. نودل رو بعد از حاضر شدم می ریزن توی یخ! بعد با یا جور سس که مثل سویا سس هست و ترب مزه دار شده می خورن. مزه اش خوب بود مخصوصا که مطمئنا بودم مشغول خوردن هیچ موجود وحشتناکی نیستم!

بعد از ناهار تصمیم گرفتم یکی دیگه از آرزوهای ژاپنی ام رو محقق کنم به همین خاطر به سواکو گفتم بهم آریگامی یاد بده! تلاش بی حاصل اما بسیار لذت بخشی بود. درنای من شبیه درناهای مریض شد اما برای شروع بد نبود. بعدم منو رسوندن خونه.

اما امروز. سایا واسه سواکو یه مهمونی خداحافظی توی محوطه ی استخر مجتمعشون ترتیب داده بود. از طرفی آیدوگان و اصلی هم امروز ظهر به لس آنجلس و بعد ملبورن پرواز داشتن. محمد و اشکان صبح رفتن مرفیس برو تا در حمل چمدون ها و بسته بندی دقایق آخر به بچه ها کمک کنن. منم رفتم به مهمونی و قرار شد وقتی از اونجا راه افتادن به منم خبر بدن تا خودم رو برسونم فرودگاه. سایا یه آلبوم با عکسای همه امون واسه سواکو ترتیب داده بود که امضاش کردیم. پیتزا هم سفارش داده بود که گشنه نمونیم. هوا که گرم تر شد بچه ها که مجهز اومده بودن، تنی هم به آب زدن هر چند فکر کنم بعد که برگشتن خونه تازه متوجه شده باشن چقدر جزغاله شدن! سواکو کلی ذوق کرد. باورم نمی شه به این زودی شد یک سال و دوشنبه داره برمی گرده ژاپن. من زودتر از مهمونی زدم بیرون و رفتم فرودگاه. آیدوگان و اصلی یه عالمه بار داشتن و باید چیزی حدود 600 دلار اضافه بار پرداخت می کردن. علی بی نهایت بی تابی و گریه می کرد. ساعت خوابش بود و گشنه و سرگردون هم بود. گیر داده بود به پله برقی، اونم مسیری که پله می اومد بالا و ما نمی تونستیم ازش بریم پایین! چنان جیغ های وحشتناکی می کشید و اصلی بیچاره رو چنگ می زد که تمام فرودگاه ما رو نگاه می کردن. هزار تا کلک سوار کردیم تا یه کم آروم بشه و بچه ها برن سراغ تحویل بار و گرفتن کارت پرواز. یکی از این کلک ها این بود که محمد علی رو بغل می کرد از پله ها می برد پایین بعد با پله برقی می اومدن بالا. ذوقی که این بچه از سوار شدن به پله برقی داشت نیل آرمسترانگ موقع راه رفتن رو ماه بعید می دونم داشته باشه! از گل یا پوچ بازی کردن با محمد هم خیلی خوشش می یاد. خلاصه اینکه من و محمد و علی وسط فرودگاه رو زمین نشسته بودیم و بازی می کردیم و اصلی و آیدوگان با مسوول گمرک بحث می کردن که می گفت ویزای اصلی سه روزه که منقضی شده و نمی تونه پرواز بین المللی داشته باشه، باید برگرده ترکیه و از اونجا دوباره بره سفارت و... . خودشون ایراد گرفتن و خودشون هم ایراد رفع کردن؛ فقط این وسط اصلی بدبخت نصف شد تا بهش اجازه ی خروج دادن! ساعت چهار و نیم پرواز داشتن و هنوز نرفته بودن سالن ترانزیت. با عجله خداحافظی کردیم و رفتن. ما صاحب خاطره های خوب و البته ماشینشون شدیم! وقتی رفتیم توی پارکینگ تا ماشین رو برداریم دیدم یه پاکت تو ماشینه. همون پاکتی که کارت خداحافظی ای که درست کرده بودم و توراهی ای رو که قرار بود بهشون بدیم توش گذاشته بودیم. کارت توی پاکت نبود اما روی پاکت از زبون علی نوشته شده بود که دوستمون داره و منتظره این پاکت رو توی ملبورن ازمون تحویل بگیره. زیر پاکت یه شیر کوچولوی چوبی بود؛ یکی از اسباب بازیای علی. جیغ زدم و بلند گریه کردم؛ بلند، بلند، بلند...

آزاده نجفیان
۲۳:۱۲۲۶
ژوئن

صبحا که بیدار میشم، قبل از اینکه از رختخواب بیام بیرون، پیام ها و ایمیل ها رو چک می کنم. علاوه بر اینکه این کار به یه عادت تبدیل شده، کمکم می کنه تا کاملا هوشیار بشم و توان بلند شدن پیدا کنم.

امروز صبح به یادداشتی از دوستی عزیز که به استانبول سفر کرده و قراره چند ماهی اونجا زندگی کنه برخوردم. نوشته بود وقتی خودش رو معرفی می کنه و اسمش رو می گه، با تعجب نگاهش می کنن و اون هم بلافاصله صورت کوتاه شده ی اسمش رو به عنوان گزینه ی پیشنهادی مناسب برای مورد خطاب قرار گرفتن به زبون میاره.

این مطلب جالب منو یاد این موضوع انداخت که من هم تقریبا یک ساله با این موضوع درگیرم که با اسمم چه کنم؟ اینجا معمولا چینی ها اسماشون رو به اسم های انگلیسی تغییر می دن اما کره ای ها و ژاپنی ها و هندی ها به ندرت این کار رو می کنن. اوایل که اومده بودیم فکر نمی کردم تلفظ اسمم برای آمریکایی ها سخت باشه. براشون سخت هم نیست اما تاکید رو میذارن روی هجای دوم اسمم و همین میشه که دیگه اسمم شبیه اسمم نیست و یه کلمه ی دیگه است. یادمه جلسه ی اولی که رفتیم سرکلاس فرانک، فرانک ازمون خواست اون اسمی یا تلفظی از اسممون رو که دوست داریم بقیه صدامون کنن روی مقوا بنویسیم و بذاریم روی میز جلومون. همون موقع وسوسه شدم که بنویسم آزی، اما دلم نیومد. تو ایران خیلی ها منو با مخفف اسمم صدا می کردن و هنوز هم این کار رو می کنن و من نه مشکلی باهاش داشتم و نه دارم، اما اینجا... . کم کم به شنیدن صدای عجیبی که به جای اسمم از دهن دوستان و بقیه ی آدمهای دور و برم در می اومد عادت کردم. فقط یک بار به مشکل برخوردم: سر جلسه ی دفاع آیدوگان، موقعی که هیات داوران ما رو از اتاق بیرون کرده بودن و مشغول مشورت بودن، محمد یکی از هم دانشکده ای هاشون رو بهم معرفی کرد. پسر خوب و موقری به نظر میرسید. چند بار ازم پرسید که اسمم چیه و بعد که موفق نشد تلفظش کنه، با خنده گفت شاید بهتره منم یه اسم آمریکایی برای خودم انتخاب کنم! منم که مدتها به این فکر کرده بودم که اگه روزی کسی همچین پیشنهادی بهم داد چی جوابش رو بدم، بلافاصله گفتم این مشکل آمریکایی هاست که نمی تونن اسمم رو تلفظ کنن، نه من! همیشه پیش خودم فکر کردم وقتی ما مجبوریم اسم خارجی ها رو درست تلفظ کنیم، چرا اونا نباید دست کم تلاش متقابلی داشته باشن؟ هر دو خندیدیم و تمام شد. بعدا محمد در لفافه بهم گفت که رفتارم خیلی توهین آمیز و گستاخانه، بلکه خشونت بار بوده و اصلا کار درستی نکردم که اینطوری جواب دادم. هر کاری کردم قانعش کنم که طرف حق نداشت چون نمی تونست اسمم رو تلفظ کنه بهم پیشنهاد بده عوضش کنم، محمد زیر بار نرفت که این رفتار با توقع آمریکایی ها، به خصوص جنوبی ها، از جواب مودبانه و محترمانه خیلی فاصله داره و باعث میشه نسبت بهت جهت گیری منفی داشته باشن و... گذشت. گذشت تا اینکه دو هفته پیش که توی کلاس زبان با ایمی ملاقات کردم، همون دختر مهربونی که می خواست اسم بچه ی آینده اش رو بذاره نازنین؛ وقتی صحبت خلاصه شدن نازنین به نازی شد، منم گفتم اسم من هم به پیروی از همین الگو و به همین شکل خلاصه میشه. وقتی شنید بهم گفت: یه وقت این کارو نکنیا! حیف اسم به این قشنگی نیست؟ آزی بیشتر بهش می خوره اسم یه دلقک باشه، نه تو! وقتی ماجرای اون دوست محمد و حرفی رو که بهم زده بود براش تعریف کردم، جا خورد و گفت طرف واقعا گستاخ بوده. ازم پرسید: بهش گفتی که چقدر گستاخه؟ به ایمی گفتم چه جوابی به طرف دادم و ایمی بسیار خوشحال شد و تاییدم کرد. گفت دلیلی نداره بخوام اسم به این قشنگی رو عوض یا خلاصه کنم. این مشکل بقیه است که نمی تونن اسمم رو درست صدا کنن. ایمی نه تنها درباره ی راز اسم ها، بلکه درباره ی آدم ها و شکستن دلشون توی غربت هم خیلی چیزها می دونست.

پیش خودم فکر می کنم دوستم چه کار درستی کرده که همون اول کار خودش رو از زحمت توضیح دادن اسمش به بقیه و تلفظ چندباره ی اون خلاص کرده. اما وقتی قراره یه جایی دور از سرزمینت زندگی کنی، هر چیز کوچیکی که تو رو به زبانت و به زمینت وصل می کنه، مقدس و حفاظت شده میشه؛ گیرم که اون چیز کوچیک، اسمت به زبون مادریت باشه، اسمی که هیچ کس، هیچ وقت، درست تلفظش نخواهد کرد.


سر افطار به محمد می گفتم مزه ی غذاهای دستپخت مامانم رو یادم رفته! می دونم که مزه ی این قورمه سبزی یا قیمه یا مرغی که درست می کنم یا مزه ی اونی که مامانم درست می کنه فرق می کنه، اما دیگه یادم نمی یاد چه فرقی!؟ فقط مزه ی اون غذاهایی رو هنوز به یاد میارم که خودم تا حالا فرصت و امکان درست کردنش رو نداشتم مثل فسنجون و باقالی قاتوق.

امروز به چه فکرها و خیال هایی گذشت.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۳۲۵
ژوئن

مهمترین خبر این روزها گرماست! گرما بی داد می کنه؛ هوا خیلی سنگینه و به سختی میشه نفس کشید. من که تا جایی که امکان داره خونه می مونم، مخصوصا که روزه داری در این شرایط همه چیز رو سخت تر و پیچیده تر می کنه. دق دل گرما رو اما شب ها بارون سر زمین درمیاره. چنان رعد و برقایی می زنه و طوفانی میاد که تو هر آن انتظار داری نوح و کشتیش برای نجات سربرسن. دو سه ساعت به شدت می کوبه و بعد چنان همه چیز آروم و بی سر و صدا میشه که باورش سخته که دو دقیقه پیشش خاک از شدت ضربه های بارون کنده می شده! به هر حال امروز دمای واقعی هوا تا 45 درجه رسید که تا حالا گرم ترین درجه ی هوا بوده؛ تا امروزی که فقط 5 روز از شروع تابستون گذشته. به نظرم صدای رعد و برق می یاد، خدا امشب رو به خیر کنه!

خبر بعد اینکه بالاخره بعد از دو هفته صبوری و ریاضت، پنج شنبه گوشی خریدم اونم از نوع سامسونگش. منی که این همه سال در مقابل خرید موبایل سامسونگ، به علت اینکه همه داشتن و عمدتا همه راضی نبودن، مقاومت کرده بودم، ظرف فقط همین دو روز عاشقش شدم! هرگز گوشی ای به این سبکی نداشتم. شاید به جون سختی اچ تی سی یا دقت سونی نباشه اما دست کم همه جای دنیا خدمات پشتیبانی داره!

اینجا معمولا وقتی میخوای گوشی یا تبلت بخری باید با خطش بخری. صدها شرکت ارتباطی هستند که گوشی های مختلفی رو حمایت می کنن. مثلا شرکت مخابراتی ای که ما باهاش کار می کنیم اسمش هست تی موبایل. یکی دیگه از مشهورترین شرکت های مخابراتی آمریکا at &t هست که برج بلندش در مرکز نشویل قرار داره که به برج بتمن مشهوره و نماد نشویل هم هست. خلاصه اینکه اگه تو گوشی رو با سیم کارت بخری، اون شرکت مورد نظر یه تخفیفی برات قائل میشه و حتی در بیشتر موارد می تونی گوشی رو قسطی برداری، با پرداخت ماهیانه ی خیلی خیلی کم. اما اگه فقط دنبال گوشی باشی، اینجاست که گوشت رو می برن. هم تعداد گوشی هایی که به اصطلاح unlock باشن و تنوعشون، کم میشه و هم اینکه قیمت گوشی دیگه چندان مناسب نیست و امکان پرداخت قسطیش هم وجود نداره. فکر کنم با این روضه ای که خوندم متوجه شدین که ما هم مجبور شدیم پول گوشی رو یکجا بپردازیم، فقط خدا پدر مخترع کارت اعتباری رو بیامرزه!

این روزها تلاش می کنم در فراغتی که در بین فرار از گرما و گرسنگی دست می ده کمی بخونم و بنویسم اما تا اینجا که چندان موفقیت آمیز نبوده. آیدوگان و اصلی برای 29ام این ماه به مقصد ملبورن بلیط گرفتم. اول باید 5 ساعت با هوایپما برن لوس آنجلس، بعد از اونجا با یه خط مستقیم 15 ساعته برن ملبورن. بادهای گرم تابستون رفقا رو هم دارن با خودشون می برن؛ سواکو ده روز دیگه میره، چیکا و سایا یک ماه دیگه... . باید دید چه اتفاقات تازه ای در این گرمای طاقت فرسا در انتظارمونه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۳۱۴
ژوئن

اینجا روزه بودن خوبی ها و بدی های خودش رو داره. بدیش دلتنگی و دور بودن از فضای قشنگیه که معمولا توی این ماه توی اکثر خانواده ها و فضاهای ایران میشه پیدا کرد. اما خوبیاش به نظر من کم نیستند. اینکه فقط خودتی و خودت، در آرامش و سکون روزه می گیری یا نمی گیری و مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی یا بودنت بقیه رو معذب کنه، بهترین حسنشه. ممکنه برای اطرافیانت که متوجه میشن تو روزه ای یه کم سخت باشه اما در کل زندگی در حالت عادیش جریان داره و این عادی بودنش در عین حالی که خوبه یه کم هم حس دلتنگی رو بیدار می کنه.

از اونجایی که خیلی از بچه ها دارن ظرف این یکی دو ماه برمی گردن کشورشون، مهمونی های ناگهانی این روزها کم نیستند. توی گروه کوچیک خودمون، مالا یکدفعه هفته ی پیش دعوتمون کرد خونه اش. با اینکه یونگ جان و آنا نبودن اما مالا اصرار داشت حتما مهمونی بگیره چون سایا و سواکو و چیکا دارن میرن. قرار رو گذاشتن واسه دوشنبه و منم گفتم اگه با روزه دار بودن من مشکلی ندارن و حضورم اذیتشون نمی کنه میام. از طرفی محمد و اشکان با آیدوگان و اصلی واسه افطار توی مرفیس برو عصر دوشنبه قرار گذاشته بودن و منم به خودم گفتم بذار همه ی کارا رو توی یه روز انجام بدیم و بعدش با خیال راحت به بقیه ی کارا برسیم.

از شانس طلایی من دوشنبه هوا به شدت گرم بود طوری که دمای هوا نزدیک به وضعیت اضطرای بود. قرار ما ساعت یک و نیم بعدازظهر بود و چاره ای نبود جز اینکه از خونه بزنم بیرون. محمد بارها و بارها اصرار کرده که کلاه بخرم اما دلم به کلاه سرگذاشتن رضایت نمی ده. دیروز قبل از بیرون رفتن تصمیم گرفتم با خودم چتر ببرم که اگه شرایط اضطرای شد ازش استفاده کنم که همونطوری که پیش بینی می کردم شرایط استفاده اش پیش اومد! باید یه مسیر حدودا ده دقیقه ای رو پیاده می رفتم و هیچ سایه ای هم در کار نبود. برای اولین بار در زندگیم به خودم جرات دادم و کاری رو کردم که بقیه نمی کنن: چترم رو باز کردم و گرفتم رو سرم! انصافا کمک بزرگی بود هر چند کافی نبود. یه نفر بهم گفت چرا کلاه سرم نمی ذارم و بهش گفتم کلاه توی این هوا کافی نیست و کفایت نمی کنه، یه نفر هم به شکل رسمی و مودبانه بهم سلام داد که در کل به نظرم برای بار اول بازخورد خوبی بود.

مالا چند جور غذا و دسر هندی درست کرده بود و جواهراتش و ساری هاش رو هم بهمون نشون داد. یه چمدون بزرگ ساری با خودش از هند آورده بود و گفت حدود صد دلار بخاطر این چمدون اضافه بار پرداخت کردن! یه چند ساعتی به حرف زدن نشستیم و بعد زدیم بیرون. هوا گرم تر از قبل بود، انگار کنار فر وایساده باشی. با آخرین سرعت ممکن برگشتم خونه و لباس عوض کردم و دوباره زدیم بیرون.

آیدوگان و اصلی مثل همیشه مهربون و خوش اخلاق منتظرمون بودن و علی هم استثنا خوش اخلاق بود. اشکان پیتزا سفارش داده بود و اصلی هم مثل همیشه تنقلات ترکی رو آماده کرده بود. نکته ی جالب اینجا بود که هر دو منتظر جواب سفارت استرالیا بودن و اینکه آیا بالاخره با ویزاشون موافقت میشه یا نه؟ و از قدم خوب ما بعد از افطار آیدوگان ایمیلی دریافت کرد که بهشون می گفت ویزاشون صادر شده! بی نهایت خوشحال شدیم. در واقع هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال از اینکه زندگیشون سر و سامون و ثبات گرفته و ناراحت از اینکه دوست خوب دیگه ای رو از دست می دم. خلاصه اینکه تا دیر وقت اونجا بودیم و با اصلی در مورد نحوه ی فروش وسایلش تصمیم گرفتیم و قرار شد فهرستی از چیزایی که می خواد بفروشه با قیمتشون تهیه کنه و تا من به سایا برسونم و اون بذار توی سایتی که مخصوص این کار درست کرده. آیدوگان و اصلی باید تا دو هفته ی دیگه ملبورن باشه و شمارش معکوس شروع شده؛کلی کار هست که باید توی این دو هفته انجام بدن.

اصرار کردن تا سحر بمونیم اما ما خیلی خسته بودیم و منم صبح کلاس داشتم. تا رسیدیم خونه و خوابیدیم حدود دو بود. صبح سه شنبه ساعت ده کلاس زبان داشتم. خسته و نالان بیدار شدم و رفتم سرکلاس. امروز نوبت خانم جوانی به نام امی بود که یک ساعت با من کار کنه. امی اگر از من کم سن و سال تر نبود، دست کم همسنم بود. دختر بسیار زیبا و خوش اخلاقی بود و در مورد اسلام، سیاست، حجاب، علوم انسانی و... باهم گپ زدیم. بهم گفت یکی از شاگردای قبلیش اسمش نازنین بوده و متوجه شده که معنی نازنین با معنی اسم خودش در انگلیسی یکیه و به شوهرش گفته که باید اسم بچه اشون رو بذارن نازنین. وقتی بهش گفت شکل خلاصه ی نازنین در فارسی میشه nazi، شوکه شد! بهم گفت این اسم رو براش خراب کردم. گفتم بهش که نازی در فارسی معنی قشنگی داره اما متاسفانه املاش به لاتین معانی ناخوشایند زیادی به همراه دارن.

خلاصه اینکه در شتاب گریزناپذیر این روزا، احساسات خوب و بد درهم تنیده ان.


آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۱۲
ژوئن

امروز دو تا مهمون کوچولو داشتیم؛ تا حدودی ناخوانده! دیشب نگار زنگ زد که صبح باید بره سرکار و از اونجایی که احمد خیلی مریضه و نمی تونه بچه ها رو ضبط و ربط کنه، اگه ممکنه یه چند ساعتی ما از بچه ها مراقبت کنیم. با اینکه یکشنبه ها روز پر کار منه اما چاره ای نبود.

صبح محمد رفت بچه ها رو بیاره خونه، منم تند تند شروع کردم به غذا درست کردن. ناریا و ژیوان هر دو خیلی بدغذا هستن و تقریبا هیچی نمی خورن؛ اون غذاهای محدود و معدودی رو هم که می خورن یا شامل فست فود میشه یا دست پخت مامانشون. عادتای گند غذاییشون منو یاد بچگی خودم می ندازه! خلاصه اینکه از نگار پرسیده بودم چی درست کنم که بخورن گفته بود ماکارونی. منم دست به کار شدم.

حدود 11 و نیم محمد بچه ها رو آورد. من که بیشتر توی آشپزخونه بودم، بچه ها با محمد بازی کردن و کارتون دیدن، هر از گاهی هم من سری می زدم تا چک کنم آبمیوه اشون رو دارن می خورن یا نه یا اینکه ببینم چیزی لازم دارن یا نه؟ از بخت بدم موقعی که رفتم سراغ ماکارونی ها دیدم خیلی نازک تر از اندازه ی معمول اسپاگتی هستن و معلوم شد که اشتباه خریدیم. کاریش نمی شد کرد. ده دقیقه که جوشیدن، همه اشون له و لورده شدن و به هم چسبیدن. چاره ای نبود. همزمان داشتم خورشت کرفس می پختم اما مطمئن بودم بچه ها بهش لب نمی زنن. به هر بدبختی ای بود ماکارونی رو سر همش کردم و چون می دونستم بچه ها ته دیگ سیب زمینی دوست دارن، ته اش هم سیب زمینی چیدم. ماکارونی محترم واسه خودش آشی شده بود. بچه ها گشنه بودن. با اینکه می دونستم حتی اگه بهترین ماکارونی قرن رو هم درست کنم بچه ها نمی خورن، الان دیگه مطمئن شده بودم به غذا لب نخواهند زد و حدسم درست بود. با اینکه با کمک محمد جوری غذا رو کشیدیم و تزئین کردیم که توی بشقاب خیلی قشنگ و اسپاگتی طور بود، اما همون اول ژیوان گفت فقط ته دیگ رو می خورده و ناریا هم اصلا دست به قاشق و چنگال نزد چه برسه به اینکه بخواد چیزی رو امتحان کنه.

کلی اعصابم بهم ریخته بود بخصوص به این خاطر که پیش خودم فکر می کردم نگار که بچه هاش رو می شناسه باید یه فکری هم واسه غذاشون می کرد تا ما اینطور به دست و پا نیفتیم. محمد به احمد زنگ زد که راهنمایی بخواد و احمد هم گفت اینا همین جورین، خودت رو ناراحت نکن! مگه می شد؟! یادم اومد توی سفر دیده بودم ناریا فقط سیب زمینی سرخ کرده می خوره. رفتم و براشون درست کردم، خوشبختانه جواب داد و کم کم شروع کردن به خوردن. نگار خسته و خرد ساعت 2 اومد دنبالشون و رفتن.

حال خوبی ندارم. علاوه بر اینکه بی نهایت خسته شدم ، احساس می کنم مادر خوبی هم نمیشم. احتمالا از این مادرا میشم که سعی می کنن همه چیز بر مدار قانون و قاعده باشه و بچه ها در سلامت و انضباط به سر ببرن. عوضش محمد میشه پلیس خوب؛ از اون باباهایی که بچه ها از دست مادرشون بهش پناه میارن و عاشقش می شن. من دلم نمی خواد یه مادر دیوانه باشم!

خیلی خسته ام و احساس می کنم این روزه گرفتن ما چیزی به جز گشنگی کشیدن نیست. چیزهایی کمه  که این ماه رمضون رو برام تو خالی کرده. شایدم فقط کمبود خواب باشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۶۱۰
ژوئن

یه قانون خیلی مهم اینجا هست که میگه: مشتری حرف اول و آخر رو میزنه؛ به هر قیمتی شده راضی نگهش دار! این قانون خیلی جذاب و کاربردی به نظر می رسه که البته در بیشتر مواقع هم همینطور هست. اینکه به جای فروشنده های طلبکار یا همیشه در کمین مشتری، با یه عده آدم مودب و خوش لباس و خوش صحبت طرف باشی کم چیزی نیست اما این قانون درخشنده، چارچوب محکم و منظم خودش رو داره. هر کاری و دامنه ی تاثیر و فعالیتش اینجا یه پروتکل خاص و مشخص داره؛ اگه تو طالب چیزی باشی که در این پروتکل جا نمی گیره، مودبانه به بیرون هدایت می شی!

درسته که آدم وقتی در یکی از کشورهای جهان سوم زندگی می کنه همیشه به خودش می گه اگه جای دیگه ای بودم اینقدر محرومیت در دسترسی به اطلاعات و ابزار نداشتم اما هیچ وقت پیش خودش فکر نمی کنه که استفاده از اطلاعات و ابزار هم شرایط و ضوابط خودش رو داره.

من دو تجربه ی عجیب از برخورد با این سطح از مشتری مداری و دسترسی دارم:

اول اینکه ساعت مچی من یکی از مهمترین وسایل شخصی منه که همه جا با منه. یه عادت قدیمی که به یه روش زندگی تبدیل شده. حدود دو ماه پیش یکدفعه ساعتم از کار افتاد. حدس زدم باید باطریش تموم شده باشه. تموم شدن باطری موضوع شاقی نیست. توی فروشگاه به بخش ساعت ها مراجعه کردیم تا باطری بخریم. فروشنده نگاهی به ساعت من که کلوین کلین هست انداخت و گفت ما باطری این ساعت رو نداریم. یه کم جا خوردم اما پیش خودم گفتم لابد باید برم مغازه ی ساعت فروشی که تخصصی تره. هیچ مغازه ی مستقل ساعت فروشی ای، اونجور که ما در ایران داریم، اینجا وجود نداره. هستند مغازه هایی که یه برند خاص ساعت رو می فروشن اما کاری به ساعتای دیگه ندارن. با رفقا درمیون گذاشتم، جیل گفت هزینه ی عوض کردن باطری اینجا خیلی زیاده، بده من ساعتت رو باز کنم، باطریش رو ببر مدلش رو بخر، من برات جا می ندازم. قبول کردم. فردا اومد که من جرات نکردم پشت ساعتت رو باز کنم، حتما باید ببری نمایندگی کلوین کلین؛ هیچ کس این کار رو برات نمی کنه! از تعجب دهنم باز مونده بود. آخه چرا؟ یه همچین کار ساده ای رو هر ساعت فروش تازه کاری می تونه انجام بده، چرا همه ازش فرار می کنن؟ نمایندگی کلوین کلین خیلی از ما فاصله داره و تا امروز که فرصت نشده سری بهشون بزنیم... .

دوم اینکه حدود چند هفته بود که موبایلم مرتب هنگ می کرد و اذیت می کرد. به حامد توی ایران زنگ زدم و بعد از ارائه ی راهکارهای متفاوت که مثمر ثمر نبود، پیشنهاد داد گوشی رو ریست کنم. همین کار رو کردم که منجر به پاک شدن اطلاعات تلگرامم شد که خودش میشه یه ماجرای دیگه. دو سه روز همه چی خوب بود تا اینکه موبایلم دوباره شروع کرد به قاطی کردن، این بار به شکل حادتر. یکدفعه به شکل خود جوش روشن و خاموش می شد و بدجور بهم ریخته بود. حامد گفت باید فلشش کنم که کار من نبود. از رفقا پرسیدم کجا ببرم واسه تعمیر، همه یک صدا گفتن اینجا هزینه ی تعمیر بیشتر از هزینه ی خرید یه گوشی جدید میشه، بی خیالش شو! دلم رضا نمی داد گوشی نو رو بذارم کنار و برم یکی دیگه بخرم. توی اینترنت سرچ کردم و چند تا راه حل پیشنهادی رو امتحان کردم اما اوضاع خراب تر شد و در نهایت امروز صبح دیگه کلا گوشیم روشن نمی شد. نزدیکترین جایی که موبایل تعمیر میکنه 5 دقیقه با ماشین با ما فاصله داره. سر ظهر رفتیم و آقایی که پشت میز بود بعد از اینکه با صبر و حوصله به شرح دست و پا شکسته ی من از ماوقع گوش داد گفت که ما همه گوشی ای رو تعمیر می کنیم الا اچ تی سی! معمولا قطعات و برنامه هاش رو نداریم و باز کردنش منجر به شکسته شدن یا سوختنش میشه. گشت و شماره ی پشتیبانی اچ تی سی رو برامون پیدا کرد. 

دست از پا درازتر برگشتیم و توی ماشین زنگ زدیم به اون شماره که از پیش شماره اش معلوم بود دست کم توی نشویل نیست. خانمی که گوشی رو جواب داد، شرح ماوقع رو شنید و مشخصات و اطلاعات ما رو گرفت و گفت حالا شماره سریال موبایل رو بدین. شماره سریالمون کجا بود؟ با اسکایپ از توی ماشین زنگ زدم خونه و به مامانم گفتم بگرده روی جعبه ی موبایلم شماره سریال رو پیدا کنه و بفرسته. خواهرم بلافاصله عکس گرفت و فرستاد. دوباره زنگ زدیم. این بار یه آقایی بود که دوباره اطلاعاتمون رو گرفت و بعد از شنیدن ماوقع و گرفتن شماره سریال، دستوراتی صادر کرد که هیچ کدوم کمکی نکردن به روشن شدن گوشی بدبخت من. در نهایت هم گفت که گوشی رو باید حضوری ببینن چون نیاز به تعمیر داره و وقتی ما آدرس شعبه ی نشویلشون رو پرسیدیم در کمال خونسردی جواب داد که از اونجایی که شماره سریال در امارات ثبت شده نه در آمریکا، شرکت هیچ مسوولیتی رو در قبال این گوشی نمی پذیره و نمی تونن به ما کمکی بکنن! خداحافظ. من موندم و گوشی نازنینم که هیچ کس حاضر نیست مسوولیت تعمیرش رو قبول کنه.

قانون مداری خوبه، براساس قواعد و قوانین حرکت و عمل کردن عالیه اما همین قوانین جوری تنظیم میشن که هیچ مسوولیتی برای ارائه دهندگان خدمات ایجاد نکنن. اون فروشنده ی باطری ساعت یا این تعمیرکاران موبایل، هر سه احتمالا می تونستن مشکل من رو حل کنن اما قانون بهشون می گه شما تا جایی در قبال مشتری وظیفه دارین که کالا یا خدماتی که از شما درخواست میشه در محدوده ی چارچوب تعیین شده ی شرکت و موسسه باشه، در غیر این صورت بهتره دخالت نکنین چون عواقبش متوجه شخص شما میشه و شرکت نمی تونه مسوولیت خسارت احتمالی رو به عهده بگیره. این مشکل مشتریه، نه شما!

الان من یه ساعت فوق العاده و یه موبایل کم نظیر دارم که تنها به جرم اینکه با بقیه ی کالاهای مصرفی متفاوت هستن، محکوم به بی مصرف بودن شدن. چرخ سرمایه داری باید بچرخه! جای اینکه تعمیر کنی برو یه جدیدش رو بخر؛ هیچ کس مسوولیت تعمیر یه جنس خراب رو به عهده نمی گیره.

حالم گرفته است، نه فقط بخاطر اینکه موبایلم رو از دست دادم، بلکه بخاطر اینکه همه چیز بیش از اون اندازه ای که باید و انتظار داری پیچیده است و این روند پیچیده هیچ چیز جز بورکراسی در شکل پنهانش نیست.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۵۰۸
ژوئن
امروز اولین جلسه ی کلاس خصوصی زبان بود. کلاسا توی دبیرستانی در ریچلند پارک برگزار میشه. من چون با اتوبوس رفت و آمد می کنم خیلی زود رسیدم و چون هوا خیلی خوب بود یه کم توی پارک نشستم. همین که وارد دفتر مدرسه شدم دیدم یه خانم با حجاب روی صندلی انتظار نشسته. خانم یه سارافون و زیر سارافونی هماهنگ پوشیده بود و شالش رو هم با زیر سارافونی ست کرده بود. از شکل سرکردن شالش حدس زدم که باید ایرانی باشه اما چون بور بود یه کم مشکوک بودم. وقتی کریستال نوبت هفته ی آینده ام رو مشخص کرد، بهم گفت منتظر بشینم تا کسی که قراره این جلسه باهام کار کنه از راه برسه. کنار دختره نشستم و به انگلیسی ازش پرسیدم شما ایرانی هستین؟ جواب داد آره! برام خیلی جالب و عجیب بود که برحسب اتفاق گذرم به یه ایرانی افتاده بود، اونم اونجا و اونم اولین روز! خلاصه اینکه گفت حدود 4 هفته است که اومدن نشویل و شوهرش اینجا کار پیدا کرده. معلوم شد اهل شماله واسه همین بوره. آدرس سایت فرانک رو بهش دادم و تشویقش کردم واسه ترم دیگه حتما کلاسای اونجا رو اسم بنویسه. بنده ی خدا ازم پرسید توی کلاس فرانک می تونه دوست ایرانی هم پیدا کنه یا نه؟ بهش گفتم بیشتر روی پیدا کردن دوست از سرتاسر دنیا حساب کنه. گفتگومون خیلی طول نکشید که کریستال من رو صدا کرد. فقط رسیدم شماره تلفنم رو برای فَرانَک روی دستمال کاغذی بنویسم و بهش بدم. نمی دونم باهام تماس خواهد گرفت یا نه؟
کریستال منو به هاروی، پیرمرد مهربون و شلخته ای، معرفی کرد و تنهامون گذاشت. با هاروی شروع کردیم به از هر دری حرف زدن و در نهایت نوکی هم به کتاب زدیم اما بهم گفت انگلیسی ام واضح و قابل فهمه فقط طبیعتا در ادای بعضی از صداها مشکل دارم که کمی روی اونا کار کردیم. در مجموع فرصت خوبی برای حرف زدن و تعامل بود و امیدوارم با پیدا کردن یه معلم ثابت از این هم بهتر بشه.
بعد از یک ساعت کلاس زبان، باید حدود چهل دقیقه منتظر اتوبوس بعدی می شدم که تصمیم گرفتم جای پرسه زدن توی مغازه ها یه سر به کتابخونه ی پارک بزنم. اینجا رسم بر اینه که تو وقتی توی یکی از کتابخونه های بخشی که زندگی می کنی عضو می شی، کارت عضویتت در همه ی کتابخونه های اون بخش اعتبار داره؛ می تونی از همه اشون کتاب قرض بگیری و فرقی نمی کنه کتابی رو که امانت گرفتی به کدوم شعبه پس بدی، همه اشون یکی محسوب می شن.
ما همون ماه های اول رفتیم کتابخونه ی مرکزی نشویل که ساختمون بسیار زیبا و باعظمتی در مرکز شهره و به شکل مجانی عضو شدیم اما تا حالا فرصت سر زدن به کتابخونه ی محلمون رو پیدا نکرده بودم. کتابخونه ی کوچیک و جمع و جوری بود و تا وارد می شدی بخش کودک و نوجوانش درست سمت راست قرار داشت. یه کم بین کتابای این بخش گردش کردم و بعد هم سری به کتابای بزرگسال زدم که چون عجله داشتم چیز دندون گیر ندیدم. رو به پنجره ی بزرگی که نمایی از پارک رو قاب گرفته بود صندلی های گهواره ای گذاشته بودن تا هر کس می خواد اونجا بشینه و کتاب بخونه. اینجا ورود همه به کتابخونه ها آزاده و هیچکس ازت نمی پرسه اومدی اینجا چیکار؟ مثلا پسرکی که پشت کامپیوتر بخش جستجو نشسته بود مشغول بازی با کامپیوتر بود و هیچکس هم کاری به کارش نداشت. کتابخونه اینجا حکم حرم امن رو داره، خلاص.
محمد امروز امتحان رانندگی رو قبول شد و بالاخره یکی از ما گواهینامه دار شدیم. خانم ممتحن امروز هم بهش ایراد گرفته که خیلی با احتیاط رانندگی می کنی اما بالاخره رضایت داده که برگه ی قبولیش رو امضا کنه.
این روزها تنها چیزی که دلم می خواد خوابیدنه. کاش می شد توی خواب این همه کار رو هم انجام داد. 
آزاده نجفیان
۲۲:۴۴۰۶
ژوئن

یکی از قول هایی که قبل از اومدن به اینجا به خودم داده بودم این بود که تا جایی که ممکنه کارایی رو که به هر دلیلی نمی خوام، انجام ندم و از همه مهم تر، آدمایی رو که به هر دلیلی دوست ندارم یا حضور و وجودشون منو آزار می ده حذف کنم یا کمتر ببینم. نمی گم این طرح کاملا موفقیت آمیز بوده اما به جرات می تونم بگم انجامش توی آمریکا بسیار اجرایی و عملی تر از ایرانه. هر چند مردم جنوب رفتارشون از بعضی جهات شبیه ایرانی هاست؛ مثلا اهل تعارفن، اما اخلاق آمریکایی صراحتی با خودش داره که بسیار منو مجذوب خودش می کنه. اینجا کسی با خودش تعارف نداره، می دونه چی می خواد و دقیقا همون کاری رو می کنه که می خواد. خیلی وقتا صراحت توی مملکت ما با بی ادبی و گستاخی و بی احترامی مترادف میشه اما اینجا تو بدون اینکه مرزهای ادب و احترام رو رد کنی می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی. این موضوع به نظر من فقط در روحیه ی آدم ها تعبیه نشده بلکه زبان هم ظرفیت انتقال این مفاهیم و احساسات رو بیشتر داره.

این روضه رو خوندم تا بگم پیرامون تصمیم بالا، هفته ی پیش تصمیم گرفتم یه پیک نیک کوچولو واسه صبحانه ترتیب بدم اما این بار فقط عده ی محدودی از بچه ها رو که بیشتر باهاشون احساس راحتی می کنم یا حرف ها و نقاط مشترک بیشتری با هم داریم، دعوت کنم. اولش یه کم دودل بودم و برام سخت بود که به روال همیشگی خیلیا رو دعوت نکنم اما به خودم گفتم یک بار هم که شده لازم نیست همه رو راضی و خوشحال نگه داری؛ این بار نوبت خودته. این شد که فقط 6 تا از بچه ها رو دعوت کردم و امروز توی پارک مرکزی شهر ساعت نه و نیم دور هم جمع شدیم. هر کسی یه چیز مختصری واسه صبحانه درست کرده بود. من پنکیک موزی درست کرده بودم و صد البته یک فلاسک بزرگ چایی با خودم برده بودم چون می دونستم همه عاشق چایی ایرانی هستن.

حدود سه ساعت توی پارک بودیم و از هر دری حرف زدیم. سه ساعت آرام بخش و لذت بخش که مثل همیشه کمک کرد با همدیگه و البته با فرهنگ و آداب و رسوم همدیگه بیشتر آشنا بشیم بدون ترس و نگرانی از اینکه به همه خوش گذشته یا نه یا اینکه غذا کافی هست یا نکنه کسی حوصله اش سر رفته باشه. موقع برگشتن هم یانا منو با ماشین کروکش برگردوند خونه! توی اون آفتاب عالم تاب و عالم سوز لعنتی سقف ماشین رو باز گذاشته بود و کولر روشن بود. روکش صندلی ها هم که از چرم بودن و تا رسیدن کبابمون کردن. خلاصه اینکه ما هم نمردیم و سوار یه ماشین باکلاس شدیم و در سطح شهر تردد کردیم. هیچ احساس خاصی نداشت! شایدم بخاطر اینکه داشتم زنده زنده می پختم، نمی تونستم چیز دیگه ای احساس کنم.

وقت گذروند با این دوستان جدید مرتب به یادم میاره که همیشه میشه کسانی رو پیدا کرد که در شادی ها و خوشی هات شرکت کنن و شریک باشن اما پیدا کردن کسی که بتونی بی روردبایستی در کنارش یا باهاش گریه کنی سخت تر از اون چیزیه که فکر می کنی. کسی که بشه باهاش به معنای واقعی کلمه فقط «حرف زد»، درددل کرد، غیبت کرد، وقت گذروند، شب تا صبح بیدار موند و گاهی بی دلیل در کنارش گریه کرد... پیدا کردن همچین آدمی، اونم با زبونی که قلقش دستت نیست، کم سخت نیست.

 

آزاده نجفیان
۲۲:۰۸۰۴
ژوئن

برگشتیم خونه! هر چقدر هم سفر خوش و راحت بگذره بازم هیچ جا خونه ی آدم نمیشه. با اینکه همسفرانمون دوست داشتن یک شب دیگه هم بمونن اما خوشبختانه (!!!) هتل بهمون اجازه ی تمدید اقامت رو نداد و ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم. هم اکنون در حد مرگ خسته ایم اما به هر حال خونه ایم!

the land between the lakes یه پارک جنگلی در ایالت همسایه، کنتاکی، ست و کمتر از دو ساعت با نشویل فاصله داره. دیروز ظهر زدیم به راه و تا رسیدیم و اتاقا رو تحویل گرفتیم از چهار گذشته بود. بارون نم نمی می اومد و ما یه عالمه بروشور در دست داشتیم نمی دونستیم باید از کجا شروع کنیم. از اونجایی که هوا رو به تاریکی می رفت، تصمیم گرفتیم بریم به اون بخشی از پارک که منطقه ی رصد ستاره ها بود. حدود چهل دقیقه با هتل فاصله داشت. زدیم به راه. به خواب هم نمی دیدیم همچین طبیعت زیبایی منتظرمون باشه: یه جاده ی باریک که از دو طرف با یه جنگل انبوه و بی نهایت سبز احاطه شده بود و خود این جنگل هم در بین دو رود بزرگ که به موازات هم حرکت می کردن قرار داشت. چندین دریاچه و سد پیش رومون بود، پل های عظیم، قایق های باشکوه و بارون و مهی که محاصره امون کرده بودن. هر چند وقتی رسیدیم معلوم شد به دلیل شرایط جوی از رصد ستاره ها خبری نیست اما ما اصلا احساس حسرت و ناراحتی نمی کردیم. حرکت توی اون جاده ی زیبا خودش عین تفریح بود! 

تصمیم بر این گرفته شد که حالا که هوا داره تاریک میشه و بارون هم سر باز ایستادن نداره، بهتره بریم یه جایی شام بخوریم. نزدیک هتل یه رستوران ایتالیایی دیده بودیم. نگار که جهت یابیش حرف نداره جلو افتاد و به رستوران که رسیدیم دیدیم جا واسه سوزن انداختن نیست. جمعیت پشت میزها و جمعیتی که بعد از ما وارد رستوران شدن و توی صف انتظار ایستادن ما رو تشویق کرد که منتظر بمونیم. خوشبختانه زیاد طول نکشید که یه میز خالی شد. نکته ی جالب این رستوران دخترک پیشخدمتی بود که مسوول میز ما بود. وقتی احمد شراب سفارش داد، دخترک گفت من چون سنم از 21 سال کمتره از نظر قانونی اجازه ی سفارش مشروب ندارم، باید صبر کنید یکی از همکارام بیاد و ازتون سفارش بگیره! برام خیلی جالب بود که حتی با اینکه شغل این دخترک، اونم توی یه رستوران ایتالیایی، ایجاب می کرد که سفارش مشروب بگیره اما باز هم رستوران موظف بود مطابق قانون اجازه ی هر گونه دسترسی افراد زیر سنی قانونی به مشروب رو، حتی به شکل نمادین، محدود کنه.

متاسفانه من و محمد هیچکدوم تا صبح نتونستیم بخوابیم و صبح با خستگی بیدار و به بچه ها برای صبحانه ملحق شدیم. صبحانه ی هتل به مفصلی صبحانه های هتل های ایرانی نبود اما بد هم نبود. بیشتر به نون تست و برشتوک محدود می شد و البته قهوه، آبمیوه و ماست هم که جز جدایی ناپذیر صبحانه ی آمریکاییه، حضور داشت.

بعد از صبحانه متوجه شدیم باید اتاق رو تخلیه کنیم و بعد از تخلیه تصمیم گرفتیم بریم دیدن گوزن ها. وارد منطقه ی حفاظت شده شدیم. نباید از ماشین خارج می شدیم و باید با ماشین توی پارک حرکت می کردیم. هیچ خبری از هیچ موجود زنده ای در پارک نبود؛ حتی یه سنجاب! نزدیک خروجی پارک بودیم که یک دفعه یک گوزن ماده سر و کله اش پیدا شد و تصمیم گرفت به آرومی از جاده رد بشه. کمی جلوتر، دقیقا نزدیک در خروجی، سه تا گوزن نر، با شاخ های سر به فلک کشیده، مشغول خوردن صبحانه بودن و در حین جویدن، گاهی سرشون رو با کسالت و طمانینه بلند می کردن و به ما که با دیدنشون ذوق مرگ شده بودیم، با تعجب خیره می شدن!

با گوزنا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت مزرعه ای که قرار بود زندگی مردم در سال 1850 در اون منطقه رو به نمایش بذاره. یه مزرعه ی بزرگ با خونه ها و اتاقک های چوبی که انگار همه چیز درش منجمد شده بود. حتی دو تا خانم به شیوه ی همون موقع لباس پوشیده بودن و مشغول خیاطی هم بودن. گنجه ها رو باز کردم و به سوراخ سنبه های اون خونه ی تاریک سرک کشیدم. سعی کرده بودن همه چیزی خیلی طبیعی و زنده باشه، مثلا واقعا توی یکی از اون کلبه ها از سقف گوشت آویزون بود و دودی شده بود، یا گوسفندها در رفت و آمد بودن، خوک ها داشتن غذا می خوردن و گاوهای نر بزرگ بی حوصله و سنگین تو آفتاب وایساده بودن.

موقع برگشتن نگار سر راه یک شنبه بازار نگه داشت. هر چند فقط تونستیم دو تا مغازه رو ببینیم اما خیلی هیجان انگیز بودن. از شیر مرغ تا جوون آدمیزاد توشون پیدا می شد؛ ترشی ها و شوری ها توی ظرفای خوشگل، وسایل آشپزخونه ی قدیمی، عروسکا، لباسا و هزاران خرده ریز دیگه. محمد اما رفت سروقت قهوه ها. یه عالمه شیشه ی بزرگ که توشون دونه های قهوه ی بو داده با طعم های متفاوت بود. یکی یکی در شیشه ها رو باز می کردیم و هم از بوشون مست می شدیم هم از این همه تفاوتی که بینشون وجود داشت تعجب می کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم قهوه با طعم وانیل رو بخریم و دادیم برامون آسیابش کردن. نگار هم واسه ژیوان و ناریا از این کلاه های دم دار پوست سمور خرید که توی کارتونا شکارچی ها سرشون می ذارن. من و محمد رفتیم مغازه ی بغلی که گنجینه ی قابل ملاحظه ای از سنگ های معدنی تراش خورده و نخورده داشت و در نهایت هم یه فرشته ی سنگی کوچولو که از آمیتس تراشیده شده بود رو برداشتیم. همون نزدیکی در رستوران شلوغ دیگه ای همبرگر خوردیم و توی پمپ بنزین آگهی قایق سواری رو دیدیم. 

تصمیم گرفتیم یه قایق ده نفره رو واسه یک ساعت برای گردش روی دریاچه اجاره کنیم. آقایی که قایق رو توی لنگرگاه اجاره می داد، نقشه رو جلومون گذاشت و توضیح داد از کدوم ور بریم و بعد هم طرز کار با قایق رو بهمون یاد داد؛ بعد... ما بودیم و یه قایق و یک ساعت وقت و دریاچه ی نقره ی بی نهایت زیبایی که روبرومون گسترده شده بود.

خیلی خسته ام، اما از این تعطیلات فشرده و ساده لذت بردم. این هفته قراره از هفته های قبلی هم شلوغ تر باشه مخصوصا که ماه رمضون در راهه. امشب باید عمیق و طولانی بخوابم.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۰۰۲
ژوئن

بالاخره امتحان آیین نامه دادم! چهارشنبه صبح زود زدیم بیرون و چون قبل هشت رسیدیم، یکی از خانم های کارمند اداره بیرون اومد و فرم ها رو بین منتظران توزیع کرد و وقتی فرم منو دید گفت لازم نیست توی صف وایسم واسه همین وقتی درا رو باز کردن بی دردسر رفتیم داخل و مدارک رو چک کردن و بهم گفتن به نظر می رسه هنوز روند تکمیل پرونده ام تموم نشده. ما گفتیم توی خونه چک کردیم و نوشته بوده پرونده به مرحله ی بعد ارجاع داده شده. اونا هم بهمون گفتن کمی صبر کنیم تا ببینن چی میشه. خلاصه بعد از ربع ساعت صدامون زدن که دوباره تست بینایی بدم و ازم عکس بگیرن و برم امتحان بدم.

اینجا می تونی انتخاب کنی که با کامپیوتر امتحان بدی یا با کاغذ و قلم. با کامپیوتر امتحان دادن خیلی راحت تر و بی دردسرتره. سی تا سواله که باید به 24 تاش جواب درست بدی. خوبی و بدی اینجوری امتحان دادن در اینه که به محضی که سوال رو جواب می دی بهت می گه که جوابت درست بوده یا نه. همین موضوع استرس آدم رو چند برابر می کنه که حالا یک دفعه عبارت درست روی صفحه به نمایش درمیاد یا غلط. روی خود سایت مرکز آموزش رانندگی حدود شصت تا سوال هست که برای آموزن گرفتن از خودت توی خونه و تمرین کردن گذاشته شده. یه تعدادی از سوالا مشابه سوالای آزمون آزمایشی بود اما یه تعداد قابل ملاحظه ایش از خود آیین نامه اومده بود که بعضیاش خیلی سخت بود؛ یا من دقیق یادم نمی اومد یا اون بخشا رو اصلا نخونده بودم. مثلا اینکه اگه کسی که 15 سالشه تخلف رانندگی ازش سربزنه تا چند سالگی نمی تونه دوباره امتحان رانندگی بده؟ نمی دونستم! اینجا بچه ها از 15 سالگی می تونن گواهی نامه بگیرن چون معمولا خونه ها و مناطق مسکونی از مراکز شهر فاصله دارن و به اتوبوس و سرویس مدرسه دسترسی ندارن واسه همین بچه ها باید خودشون برن و بیان. یا یکی از این سوالا این بود که اگه سرعتت 70 مایل بر ساعت باشه، ترمز که بگیری چقدر طول می کشه تا ماشین کامل وایسه؟ یادم بود یه نمودار توی دفترچه در مورد این موضوع وجود داشت ولی عدد دقیقش رو یادم نبود. به هر حال به هر والزاریاتی بود امتحان رو دادم و با 5 اشتباه بالاخره آیین نامه رو پاس کردم. متاسفانه تنها وقت خالی امتحان شهری هفته ی آینده سه شنبه بود که ناچار شدم واسه ساعت 11 وقت بگیرم.

محمد از خانمه پرسید می تونه همین امروز امتحان شهری بده یا نه که بهش گفتن منتظر بشینه. واسه امتحان شهری خودت باید ماشین بیاری. ممتحن اول ازت می خواد تا ماشین و چراغ ها رو روشن کنی که از سالم بودن اتومبیل مطمئن بشه بعد می برتت همون دور و بر بچرخی و ... . متاسفانه محمد رو خانم ممتحن رد کرد، چرا؟ به علت احتیاط بیش از اندازه! بهش گفته بود جاهایی که علامت ایست نداشته هم سرعتت رو کم کردی! از اون ایرادای عجیب غریب روزگاره. تو مملکت ما به علت بی احتیاطی و اینجا به دلیل احتیاط زیاد آدم رو رد می کنن. البته اینجا رعایت حد وسط شرطه نه تشویق به بی احتیاطی. به هر تقدیر سه شنبه ی آینده هر دو تامون باید بریم امتحان شهری بدیم. من که ید طولایی در رد شدن در امتحان رانندگی دارم، ببینم اینجا چیکار می کنم.

فردا داریم با اشکان و احمد و نگار و البته ژیوان و ناریا، می ریم یه منطقه ی تفریحی نزدیک نشویل. فعلا واسه یک شب اتاق گرفتیم و قراره ببینیم اگه بهمون خوش گذشت دو شب بمونیم. عمده ی سرگرمی این پارک جنگلی شکار، اسب سواری و قایق سواریه. من که به یقین اهل اولی نیستم، در مورد دومی نمی تونم نظری بدم اما بی نهایت مشتاق سومی هستم. باید رفت و دید چه خبره. البته یه سرگرمی بی خطر اون منطقه غذا دادن به حیوانات مزرعه هم هست، از جمله مارها! خدا به داد برسه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۱۲۹
می

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم؛ نه اینکه اتفاق قابل توجهی نیفتاده باشه، نه، وقت نمی کردم. با اینکه روز طولانی تر شده اما بازم تا سرم رو بلند می کنم می بینم ساعت یازده شب شده و من اینقدر خسته ام که حوصله ی نوشتن ندارم.

سه شنبه ی گذشته واسه اشکان مهمونی تولد گرفتیم توی مرفیس بُرو. آیدوگان و اصلی گفتن بیاین غافلگیرش کنیم و به بهانه ی دیدن ما و پیک نیک بیاین اینجا و... . خلاصه اینکه اصلی همه ی زحمت ها را تقبل کرد و فقط قرار شد من سالاد درست کنم. منم یه سالاد مفصل و خوشگل درست کردم و خیلی خانم یه عالمه وسایل مورد نیاز رو که برای اولین پیک نیک ام در آمریکا پیش بینی کرده بودم جمع و جور کردم و زدیم به راه. توی تنسی چیزی که زیاده پارک جنگلیه، یکی از یکی قشنگ تر. رسم بر اینه که ورود و قدم زدن برای عموم آزاده اما اگه بخوای به شکل پیک نیک بیای بیرون باید یه آلاچیق یا سایه بوم رزرو کنی. گاهی باید تا حدود 50 دلار، بسته به جاش و روزی که می خوای رزرو کنی، پول بدی اما بیشتر مواقع این قانون هست که استفاده برای اولین بار مجانیه. خلاصه، با هم رسیدیم به آلاچیقی که بچه ها رزرو کرده بودن و همین که سه تایی با هم از ماشین پیاده شدیم، هر چهار در ماشین در حالی که موتور ماشین روشن بود قفل شد! باورمون نمی شد یه همچین اتفاق مسخره ای افتاده. هر کاری کردیم نشد در ماشین رو باز کنیم و سالاد خوشگل من هم اون تو اسیر شده بود اما خوشبختانه کولر روشن بود و زیاد بهش سخت نمی گذشت. اصلی پیشنهاد داد به شرکت بیمه ی ماشین زنگ بزنیم و ازشون کمک بخوایم. اشکان هم زنگ زد و مجبور شد یه بیمه ی جدید واسه پشتیبانی به قیمت 60 دلار برای یک سال بخره تا اونا یه نفر رو بفرستن و در رو باز کنن. تقریبا یک ساعت بعد یه خانم با ون اومد و ظرف یک دقیقه در ماشین رو باز کرد و خلاص! روز خوب و جالبی بود، مخصوصا که اتفاق بامزه ای هم افتاد. من و نگار و اصلی رفتیم که سه تایی قدم بزنیم. اصلی یه شلوار سندبادی چهل تیکه پاش بود. راه افتادیم توی جنگل. اینجا خیلی مرسومه که غریبه ها به هم که می رسن سلام و احوال پرسی می کنن. گاهی حتی نمی ایستن جواب سلام بگیرن اما این موضوع نشانه ای از ادب محسوب میشه. در حین قدم زدن، یه دفعه یه مادر و دختر بهمون رسیدن. دختره به زحمت بیست سالش می شد. از اصلی پرسید شلوارش رو از کجا خریده و وقتی فهمید ما هر کدوم از یه کشور دیگه اومدیم، سر حرف در مورد سفر و دیدن دنیا باز شد و مادره گفت من هر چی به دخترم می گم برو دنیا رو بگرد، زیر بار نمی ره. ما سه تا هم شروع کردیم دختره رو شیر کردن که دنیا هزاران جای قشنگ داره و اگه نزنی بیرون ضرر کردی مخصوصا که همچین پدر و مادری داری و... . دخترک دانشجوی دانشگاه همون شهر کوچیک بود با یه آرزوی کوچیک: معلم شدن؛ اما شنیدن حرفایی سه تا زن غریبه خیلی متعجبش کرد. مادرش بی نهایت خوشحال شد و تشکر کرد و هر کدوم به راه خودمون رفتیم. وقتی داشتیم مسیر رو برمی گشتیم، دوباره دیدیمشون. مادره جلو اومد و گفت شک ندارم دیدن شما تصادفی نبوده و یه نشانه بوده. ما یه دوست دکتر داریم که توی نیجریه داره به مردم کمک می کنه و می خواد یه تور آفریقا واسه بچه ها ترتیب بده. هر چی من به دخترم می گفتم برو دو دل بود تا اینکه شماها رو دید. خدا حفظتون کنه! به اصلی گفتم می بینی؟ شلوار تو سرنوشت یه آدم رو عوض کرد!

موقع برگشتن هوا تاریک شده بود و کرم شب تاب ها آروم آروم بیرون اومدن. من تا حالا ندیده بودمشون و واقعا از اینکه یک دفعه یک نقطه توی تاریکی روشن می شد شگفت زده شدم.

دیروز هم تولد ناریا دعوت بودیم. واقعا این دخترک موجود عجیبیه. توی این سن و سال می دونه که خوشگله و همه خاطرش رو می خوان، واسه همین از هیچ زورگویی ای فروگذار نمی کنه. بعد از فوت کردن شمع مستقیم رفت سراغ کادوها و هر چی احمد و نگار التماس کردن بیاد با کیک یه عکس خانوادگی بگیرن، انگار که کر باشه، هیچ واکنشی نشون نمی داد. رفقا کمک کردن عروسک ها رو باز کرد و بعد از اینکه شاهزاده خانم ها رو در کسری از ثانیه لخت کرد و دوباره لباس پوشوند و خیالش راحت شد، بدون توجه به بقیه ی هدیه ها، لباس عوض کرد و برای بازی به بچه های دیگه ملحق شد. خونسردی و بی توجهیش یه جور ترسناکی ذهنم رو از دیروز تا حالا به خودش مشغول کرده.

فردا شب پن و آلموند رو واسه شام دعوت کردیم. آلموند هم دانشکده ای محمده و پن همکلاسی من. یه زن و شوهر مهربان چینی که بسیار حمایت گرن. با اینکه این روزها تن و جانم درگیر رساله است و خواب و بیداریم رو فکرش اشغال کرده اما تصمیم گرفتم توی این تابستون روابط دوستانه امون رو با رفقایی که ظرفیت معاشرت بیشتر دارن و البته اونا هم قراره مثل ما مدت طولانی تری رو در نشویل بمونن، بیشتر کنیم. وقت می بره اما به نظرم ارزشش رو داره. ما به دوست احتیاج داریم و می دونم اونا هم احتیاج دارن پس چرا از این فرصت استفاده نکنیم. خلاصه اینکه امروز نزدیک به ده ساعت توی آشپزخونه بودم مشغول آشپزی. اینقدر خسته ام که حتی نمی تونم از جام بلند شم اما امشب دیگه باید می نوشتم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۲۲
می

روز جمعه ی بارونی که از زمین و آسمون سیل می بارید، ساعت هفت و نیم زدیم بیرون و به لطف گوگل مپ عزیز که به دلیل اختلالات آب و هوایی قاطی کرده بود ساعت هشت و ربع رسیدیم به اداره ای که باید امتحان می دادیم. اینقدر بارون شدید بود که فکر می کردم قاعدتا نباید کسی اونجا باشه اما وقتی ما رسیدیم یه چیزی حدود 15 نفر زیر این سیل بی امان چتر به دست یا بی چتر پشت در بسته صف وایساده بودن. اشکان زحمت کشیده بود و ما رو رسونده بود والا با اون هوا و بعد مسافت ممکن نبود زودتر از نه و نیم ده برسیم. خلاصه اینکه راس ساعت هشت و نیم در رو باز کردن و چپیدیم تو. باید به ترتیب می رفتیم پشت گیت ها و بعد از ارائه ی مدارک، بهمون فرمی می دادن که پر کنیم با یک شماره، بعد صدامون می کردن واسه تکمیل فرایند. یه چیزی حدود 45 دقیقه منتظر نشستیم تامن رو صدا کردن. خیلی اضطراب داشتم، نه به خاطر امتحان، به خاطر برخورد با اون کسی که اون پشت وایساده و ترس از اینکه من حرفای اون رو نفهمم یا اون حرفای منو متوجه نشه؛ اما تقریبا همه ی مهاجرها رو می فرستادن سراغ یک خانم بسیار مهربان و مودب که خودش هم مهاجر بود و انگلیسی رو بسیار سلیس اما بدون لهجه حرف می زد. خانم پلیس مدارکم رو چک کرد، شماره ی چشمم رو تعیین کردن، ازم عکس گرفت، در مورد ایران و احمدی نژاد حرف زدیم (می گفت از احمدی نژاد خوشش میاد چون به 4 تا زبون می تونسته حرف بزنه!!!!!) و در نهایت از اونجایی که من شماره ی امنیتی ندارم، با مشکل برخوردیم و  همون طور که انتظار داشتم بهم گفت مدارکم حتما باید روی سایت بازشناسایی و تایید بشه و تا اون موقع، که معمولا یک تا دو هفته طول می کشه، اجازه ی امتحان دادن ندارم! این شد که دست از پا درازتر برگشتم توی سالن انتظار تا محمد بره و با موفقیت امتحانش رو بده، واسه دو هفته ی دیگه وقت آزمون شهری بگیره و برگردیم خونه.

البته روز پر ماجرای ما به همینجا ختم نشد و عصر هم برای مهمونی آخر ترم خونه ی فرانک دعوت بودیم. بدو بدو ناهار خوردم و دوش گرفتم و بچه ها اومدن دنبالمون و رفتیم مهمونی. من که وقت درست کردن چیزی رو نداشتم و با خودم شیرینی آماده برده بودم اما بچه ها زحمت کشیده بودن و غذاها و دسرهای خوشمزه ای با خودشون آورده بودن. آدری هم مرغ بسیار خوشمزه ای درست کرده بود. در نهایت تندیس بهترین خوراکی ها به دلمه ای که نگار درست کرده بود و رولت با خمیر پسته ای که کارلا پخته بود تعلق گرفت (این تندیس رو من به شکل نامحسوس اهدا کردم چون می چرخیدم بین بقیه و می پرسیدم از چی خوششون اومده بیشتر!) در نهایت هم خسته و خواب آلود برگشتیم خونه.

این دو روز هم مثل همه ی آخر هفته ها به بدو بدو گذشت. خیلی وقته که می خوام به رفقا و دوستان زنگ بزنم اما تا چشم به هم می ذارم می بینم ساعت شده 12 شب و وقت و جوونی برای تماس گرفتن باقی نمونده.

از فردا مارتن طولانی درس خوندن شروع می شه. باید هر چه زودتر کار رو به نتیجه برسون، وقتی باقی نمونده.

آزاده نجفیان
۲۱:۴۷۱۹
می

امروز رسما آخرین روز کلاس بود. فرانک به همه امون گواهی شرکت در کلاس داد و بعد هم رفتیم سالن اجتماعات تا مهمونی رو شروع کنیم. از اونجایی که گویا خبر نداشتن ما مهمونی آخر سال داریم، هیچ چیز آماده نبود بنابراین هیچ سخنرانی یا تشریفاتی هم درکار نبود و مستقیم رفتیم سراغ میز غذاها. من که دیروز سرگرم درس خوندن بودم و وقت نکرده بودم چیزی درست کنم واسه همین یه جور نون دارچینی خریده و برده بودم. توی مهمونی هایی از این دست، بهترین قسمت تنوع خوردنی ها و بدترین قسمت تعداد زیاد شیرینی ها به نسبت غذاهاست؛ چون غذا پختن مخصوصا برای تعداد کثیری کار سخت و زمانبر و هزینه بریه معمولا ترجیح می دن دسر درست کنن و همین میشه که با حجم قابل ملاحظه ایی کیک و شیرینی روبرو میشی اما از غذایی که بتونه سیرت کنه خبری نیست. امروز هم اوضاع از همین قرار بود. البته خیلی ها هم غذا درست کرده بودن اما چون اکثرشون چینی بودن متاسفانه من از خوردن دست پختشون معذور بودم. امروز علاوه بر اینکه رکورد خوردن شیرینی در وقت ناهار رو زدیم، رکورد گرفتن عکس رو هم به نظرم موفق شدیم دست کم اندکی جابجا کنیم از بس که یه نفره و دو نفره و صد نفره عکس انداختیم! اکثر قریب به اتفاق بچه ها یا دارن برمی گردن به کشوراشون یا مسافرتی طولانی رو ظرف این چند هفته شروع خواهند کرد. نشویل یک دفعه داره خالی میشه انگار.

به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت از یک دوست خداحافظی نکنم؛ همون یک باری که انجامش دادم برای همیشه ام بس بود. به جاش به همه می گم یه روز، یه جایی، دوباره همدیگه رو می بینیم؛ هیچ کس از آینده خبر نداره. همون طور که روزی حتی به خواب هم نمی دیدم بتونم جایی دورتر از شیراز عزیزم زندگی کنم و الان هزاران هزار کیلومتر ازش فاصله دارم، شاید یه روز به شانگهای، ورشو، توکیو و سئول هم سفر کنم تا این دوستای تازه رو دوباره ببینم.

چقدر دلتنگم این روزها، چقدر سنگینم، انگار هوای این وقت سال، هر جای دنیا که باشم، با خودش گرد غم میاره. زخم های قدیمی زیر آفتاب سرحال بهاری بدجوری می درخشن... .

فردا صبح کله ی سحر باید بریم واسه امتحان رانندگی. خدا بخیر کنه!

آزاده نجفیان