آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۲۲:۴۸۱۰
آوریل

نوشتن از این چند روز مهمونداری و اشک ها و لبخندهاش کار ساده ای نیست. این چند روز به آشپزی و گفتن و شنیدن و درددل کردن گذشت. کم بیرون رفتیم و بیشتر خونه بودیم. محمد که از صبح می رفت توی اتاق به درس خوندن و مقاله نوشتن، ما دو تا می موندیم تنها به حرف زدن. فیلم دیدیم، کلی شقایق در مورد شاخ های اینستاگرام اطلاعات منو به روز کرد، خرید رفتیم و البته یه قورمه سبزی و لازانیای خیلی خوشمزه هم خوردیم.

اما در این چند روز یک اتفاق خاص و منحصر به فرد افتاد که نوشتنش لازمه. شنبه شب من و شقایق داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه مسنجر فیس بوک شقایق شروع کرد به زنگ زدن. نگار بود. خیلی تعجب کردیم که چرا داره با مسنجر زنگ می زنه نه با تلفن. شقایق جواب داد و بعد از یه احوالپرسی ساده یکدفعه لحن و صدای شقایق تغییر کرد. از اون طرف محمد هم یکدفعه از اتاق بیرون پرید که من دارم میرم دنبال نگار و بچه ها. معلوم شد چند دقیقه پیش بیرون خونه ی نگار اینا تیراندازی شده در حالی نگار و بچه ها خونه تنها بودن. به پلیس زنگ زده بودن اما هنوز خبری ازشون نبود. توی اتاق پشتی پناه گرفته بودن اما واضح بود که داشتن قالب تهی می کردن. نگار به پوریا زنگ زده بود که برن خونه ی اونا اما بعد که فهمیده بود پوریا نشویل نیست به شقایق زنگ زده بود. از اون طرف پوریا هم به محمد پیام داده بود که به داد نگار برس. محمد گوشی رو از شقایق گرفت و به نگار گفت الان با اشکان میان و برشون می دارن. خیلی ترسیده بودیم. بزرگترین ترسم این بود که این دو تا برن اونجا و اون فرد مسلح هنوز توی محله باشه و بهشون شلیک کنه. یه جورایی در عین ترس عصبانی هم بودم که حالا محمد باید جوونش رو به خطر بندازه هر چند می دونستم عصبانی اتون احمقانه و خودخواهانه است.

به محمد اصرار کردیم نره یا صبر کنه و دیرتر بره گوش نداد. اصرار کردیم ما رو هم با خودشون ببرن که بازم توجهی نکردن. هر دو به سرعت زدن بیرون و ما دو تا تنها موندیم با یک دنیا نگرانی. بعد از حدود ربع ساعت محمد زنگ زد که دارن نگار و بچه ها رو برمی دارن و میارن خونه ی ما و اینکه توی محله هیچ خبری نیست و حتی سگ هم پرسه نمی زنه. احمد بیچاره سر کار بود و فقط تلفنی از حال خانواده اش با خبر می شد.

نیم ساعت بعد رسیدن. پرسیدم چرا اینقدر دیر کردین، محمد گفت نگار خواسته با ماشین خودشون بیاد و اونا هم داشتن دنبالش می اومدن اما چند جا اشتباه پیچیده و این شده که طول کشیده برسن. داغون بودن. اشکان و محمد رفتن پایین خونه ی اشکان تا یه کم به ما فضا بدن. تا رفتن نگار زد زیر گریه. هیچ وقت گریه اش رو ندیده بودم. گفت توی عمرش هرگز این همه نترسیده بوده. گفت انگار دقیقا پشت در خونه اشون تیراندازی می کردن،اینقدر که صدا از فاصله ی نزدیکی به گوش می رسیده. از بد روزگار تلفنش هم هنگ کرده بوده و مجبور شده با آی پد به پلیس زنگ بزنه اما با اینکه دو بار زنگ زده بودن خبری از پلیس نشده بوده. نگار می خواسته بچه ها رو برداره و سریع با ماشین فرار کنن اما ژیوان گفته هیچ جا نمیاد. نگار گفت ژیوان گفته توی مدرسه بهشون آموزش می دن که اگه کسی با اسلحه وارد مدرسه شد و بهشون حمله کرد چطور پناه بگیرن و خودشون رو نجات بدن! از ته دل خدا رو به خاطر این آموزش به موقع و صحیح که جوون این خانواده رو نجات داده بود شکر کردم.

برای نگار چایی و نبات آوردم تا حالش بهتر بشه. ژیوان ساکت و افسرده روی مبل دراز کشیده بود. معلوم بود که شوکه ست. ناریا اما چیزی نفهمیده بود خوشبختانه و مشغول بازی کردن با بادکنکای من بود. خیلی زود هر دو از خستگی و هیجان خوابشون برد. نگار هم کمی آروم شد هر چند همه متعجب و عصبانی بودیم از اینکه چرا خبری از پلیس نشده. نگار می گفت یک ماه پیش به در ورودی خونه ی همسایه ی بغلی اشون تیر خورده. متاسفانه محله اشون محله ی خوبی نیست و این بار دیگه کار رو به آخر رسونده بودن.

هر چی اصرار کردم که شب بمونن، نگار قبول نکرد. گفت باید یازده بره دنبال احمد و از سرکار بیاردش و برن خونه چون فردا باید بره سر کار و لباساش خونه ست. از طرفی این استدلال درست و منطقی رو داشت که بذار بچه ها فردا صبح توی خونه ی خودمون بیدار بشن تا احساس کنه همه چیز عادیه و قضیه براشون حالت بحران روحی پیدا نکنه. واقعا به خاطر این طرز فکر و ایستادگی تحسینش می کنم. خلاصه اینکه ساعت یازده محمد و اشکان کمک کردن و بچه ها رو بردن گذاشتن توی ماشین و نگار رفت.

نمی دونم چرا خبری از پلیس نشده بود. چند تا احتمال وجود داره: یکی اینکه چون توی اون محله این اتفاقات بدیهی و محتمل به نظر می رسه پلیس تصمیم گرفته بی خیالش بشه یا وارد درگیری سیاه ها نشه که بسیار ظالمانه و نژادپرستانه است. احتمال دیگه ای که اشکان مطرح می کنه اینه که شاید اون کسی که تیراندازی کرده خود پلیس بوده که در تعقیب عده ای بوده به همین خاطر به منطقه نیرو نفرستادن و احتمالا پای تلفن هم به نگار این رو گفتن اما چون نگار استرس داشته متوجه نشده.

به هر حال ماجرا هر چی که بود به خیر گذشت و یک بار دیگه ما رو در این بهت و حیرت باقی گذاشت که زندگی در آمریکا زوایای پنهان زیادی داره که به این راحتی ها و در زمان اندک نمیشه به همه اشون پی برد.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۰۶
آوریل

دیشب باشگاه کتاب این ماه بود. این بار شقایق هم همراهم اومد. پیش بینی توفان کرده بودن و بادهای وحشتناکی می وزید. تعدادمون خیلی کم بود اما مثل همیشه بحث های گرم و خوبی درگرفت. آدری و فرانک هر دو بی نهایت خوشحال شدن که بهم اجازه دادن از طریق اسکایپ دفاع کنم. بودنشون و همدردی اشون دلگرمی بزرگیه برام.

امروز هم مثل پنج شنبه های دیگه با کارول کلاس داشتم. تا رسیدم شروع کرد به غرغر و شکایت از شوهر خواهرش که چند روزی مهمانش بودن و اینکه روزی ده ساعت شوهر خواهرش از کامپیوتر کارول و اینترنتش استفاده می کرده و حالا هم که رفته کارول نمی تونه به اینترنت وصل بشه و کاراش پیش نمی رن. حسابی کلافه بود. در عین حالی که یه کم دلم براش می سوخت خیلی هم برام بامزه بود که نمی دونه چطوری باید دوباره به اینترنت وصل بشه و فردا قراره از پشتیبانی بیان و با زدن فقط یه دگمه کارش رو راه بندازن. بودن با کارول و معاشرت باهاش، حتی با وجود سابقه ی مخالفت سیاسی ای که با هم داریم، برام واقعا غنیمته. کارول نزدیک به هشتاد سال سن داره و وقتی باهام حرف می زنه یا بهم ایمیل می ده واقعا احساس می کنم در زمان سفر کردم اینقدر که کلمه هایی که به کار می بره به گوشم ناآشناست. جالبیش اینجاست که همونطور که پیرزن و پیرمردهای ما موقع حرف زدن خیلی از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنن، کارول هم این کار رو می کنه واسه همین در عین حالی که وقتی حرف می زنه ازش چیزای جدید یاد می گیرم، کلی هم به این شکل حرف زدنش می خندم و گاهی اون رو هم با این رفتارم به خنده می ندازم. خوشحالم که ترجیح دادم درس خوندن رو باهاش ادامه بدم. این درس خیلی بزرگیه که تحمل کردن عقاید مخالف و به جای پافشاری بر اختلاف ها دنبال نقاط مشترک گشتن همیشه نتایج لذت بخشی به دنبال داره.

این آخر هفته شقایق قراره دو سه روزی بیاد خونه ی ما چون پوریا داره فردا برای شرکت توی کنفرانس میره کانزاس. این آخر هفته میخوام بیشتر آشپزی کنم و تلاش کنم سر خودم رو گرم نگه دارم.

قبل از شروع به نوشتن این مطلب کردن حال و انرژی بیشتری داشتم اما از وقتی فیلم حمله ی موشکی آمریکا به سوریه رو که از امشب شروع شده، دیدم همه ی اون حس و حال پرید. نمی دونم چیزی از خاک سوریه مونده که این لاشخورها به توبره نکشیده باشن یا نه؟! فرانک همیشه میگه دنیا داره روز به روز بهتر میشه، میگه دنیا از زمانی که من بچه بودم خیلی بهتر و قابل تحمل تر شده؛ ببیند رفتار مردم چقدر با سیاه ها و زن ها عوض شده؟! اما من همیشه جواب می دم دنیا شاید در بعضی جنبه ها رو به بهبود باشه اما دامنه و شکل خرابی ها وسیع تر و متفاوت تر شده.  چطور میشه به دنیایی که به این راحتی میشه جنگی رو درش شروع کرد یا ادامه داد، گفت دنیای بهتر؟!

آزاده نجفیان
۲۱:۳۵۰۴
آوریل

هوای بهار، به قول مادربزرگم، دیوانه است و من رو هم داره دیوونه می کنه! یه روز اینقدر سرده که دست و پات رو گم می کنی و یه روز دیگه اینقدر گرمه که نمی دونی چطور خودت رو باید نجات بدی. چیزی که این شرایط رو طاقت فرساتر می کنه اینه که سیستم گرمایش و سرمایش ما هم دیوانه شده و ما نه هوای گرم داریم و نه هوای سرد! حداکثر کاری که می تونیم واسه تنظیم دما بکنیم توی این شرایط باز یا بستن در بالکن و پنجره است.

امروز ظهر قرار بود برم شقایق رو بردارم و با هم بریم برای تابستون صندل و لباس بخریم. بعد از مدتها صبح زودتر بیدار شدم و سعی کردم کمی تمرکز کنم تا درس بخونم و بعد هم یازده و نیم زدم بیرون. امروز یک روز مهم در تاریخ آمریکا هم به شمار می آید؛ در واقع تنها تاریخ مهم در تقویم آمریکا برای من این روزه: روز بستنی مجانی شرکت بن و جری!!! هر سال توی آوریل این بستنی فروشی مشهور یک اسکوپ بستنی مجانی میده و تو هر چند بار هم که بخوای می تونی بری توی صف و بستنی بگیری. محبوب ترین مارک بستنی اینجا برای من مارک بن و جری است و محبوب ترین طعم بستنی هم بستنی شکلاتی با براونی! خلاصه اینکه ساعت 12 خونه ی شقایق اینا بودم. مغازه بستنی فروشی روبروی دانشکده ی محمد ایناست اما چون اونجا جای پارک گیر نمیاد ماشین رو توی پارکینگ خونه ی بچه ها پارک کردم و با اتوبوس رفتیم و دم مغازه پیاده شدیم. با اینکه فقط یک ربع از شروع فستیوال گذشته بود اما صف طولانی ای جلوی مغازه تشکیل شده بود که نسبت به پارسال همین موقع یه کم غیرمنتظره بود. ما از صف نترسیدیم و این شد که بعد از بیست دقیقه رفتیم توی مغازه و خوشحال و خندان با بستنی هامون اومدیم بیرون. ایراد ماجرا اونجاست که قبل از اینکه ما پامون رو از در مغازه بذاریم بیرون، یک اسکوپ بستنی من تموم شده بود!هییییییییییی.... کاریش نمی شد کرد.

پوریا اومد دنبالمون و ما رو بگردوندن خونه. از اونجا زدیم بیرون و رفتیم یه مرکز خرید نزدیک خونه ی بچه ها و تقریبا سه ساعت اونجاها چرخیدیم و بالاخره موفق شدیم اجناس مورد نظرمون رو تهیه کنیم. وقتی برگشتیم ساعت حدود چهار و نیم بود اما گرما چنان فشاری به من آورده بود که سردرد محترم بعد از مدت ها برگشتن و منو زمین زدن. همیشه و هرسال، اول شروع فصل گرما، من این سردردهای طولانی و عذاب آور رو تحمل می کنم تا اینکه بدنم کم کم به این شدت گرما عادت می کنه و فقط هر از گاهی که تحمل و طاقتش تموم میشه سردردها برمی گردن. فعلا که هیچی نشده دو روزه که پشت سر هم سردرد دارم و امیدوارم خنکی وعده داده شده در چند روز آینده به دادم برسه.

شقایق ماکارونی خوشمزه ای برامون درست کرد با یک عالم ذرت آبپز که به طرز عجیبی مزه اش با ذرت های ایران فرق می کرد. گپ دوستانه ی بعد از شام هم که بر لذت غذا افزود. حیف که باید برمی گشتیم سر درس و مشقمون.

الان در بالکن و پنجره رو باز گذاشتم و هوای خنکی داخل خونه سرک می کشه. خسته و گیجم اما امیدوار به بهتر شدن همه چیز. شاید فردا روز بهتری باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۷۰۲
آوریل

در پاسخ به این سوال رایج که سیزده به در خود را چگونه گذراندید؟ باید بگم: بسیار متنوع!

صبح که برخلاف تصورمون همه به موقع و سرساعت حاضر بودن و زودتر از اون چیزی که انتظار داشتیم از خونه زدیم بیرون و تقریبا یه ربع به نه به پارک رسیده و مستقر شده بودیم. هوا هم برخلاف انتظارمون بیش از اندازه سرد بود مخصوصا توی سایه. آتیش روشن کردیم اما چون چوب ها خیس بودن و هوا هم خیلی سرد، گرمای قابل توجه ای تولید نمی شد. من و محمد رفتیم و با هم قدم زدیم تا از طبیعت زیبا و فرصتی که بعد از مدتها برای پیاده روی دو نفره دست داده استفاده کنیم و در ضمنش کمی هم هیزم برای آتیش جمع کردیم.

نگار اینا حدود یازده اومدن و با رسیدنشون همه چی یکدفعه ای شتاب گرفت. نگار سکان هدایت آماده سازی ناهار رو به عهده گرفت و هر کس مشغول کاری شد. جوجه هایی که شقایق و پوریا مزه دار کرده بودن بسیار عالی شده بود و ما رو تا مرز ترکیدن رسوند.

قرار بود ساعت سه بعدازظهر به بعد گروهی از ایرانی هایی که توی نشویل و دور و برش دانشجو بودن توی پارک کناری برای سیزده به در جمع بشن. از اونجایی که ما می دونستیم اون ور جا برای نشستن گیر نمیاد، خبرشون کردیم که به ما ملحق بشن و این شد که دور دوم سیزده به در ما از ساعت دو بعدازظهر به بعد شروع شد.

کم کم به تعداد حاضران اضافه شد و کلی آدم های هم سن و سال دیدیم که همه ایرانی بودن و ما از وجودشون بی خبر بودیم. دوستان سریع بساط تخمه و قلیون رو برپا کردن و یکی از بچه ها هم با استریوی ماشینش آهنگ های مزخرف مخصوص این جور جمع ها رو در فضا منتشر کرد. خلاصه اینکه پیش خودم فکر می کردم آدم هایی که از کنار ما رد می شن و همه هم برای پیاده روی و استفاده از طبیعت به سمت پارک سرازیر شدن، با دیدن ما و شنیدن موسیقی ای که بی خیالانه با صدای بلند پخش می شد، چه فکری می کنن؟!

طرفای عصر، هجوم پشه ها من رو مجبور به عقب نشینی کرد و حدود بیست دقیقه ناچار شدم تنها توی ماشین بشینم و نظاره گر بچه ها باشم که دارن پانتومیم بازی می کنن اما هوا که کمی خنک تر و تاریک تر شد از تعداد پشه ها هم کاسته شد و تونستم بیام بیرون کمی در بازی شرکت کنم.

روز خیلی خوبی بود. هوای عالی هم به کمکمون اومد. برام جالب و البته کمی نگران کننده بود که زیاد علاقه ای به حضور در این جمع تازه نداشتم و کلا تلاشی برای قاطی شدن یا حتی باز کردن سر حرف باهاشون نمی کردم. هنوز خودمم نمی دونم چرا اما این رفتار خیلی با اون تصویری که از خودم سراغ داشتم متفاوته.

تعطیلات نوروز هم تمام شد. امیدوارم هر چه زودتر حس و حال کار کردن به من برگرده و به معنای واقعی کلمه به تعطیلات طولانی مدتم خاتمه بده!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۸۰۱
آوریل

تعطیلات واقعا داره تموم میشه! درسته که ما اینجا چیزی به اسم تعطیلات عید نداریم اما من یه جورایی به خودم استراحت مطلق داده بودم؛ هم به این خاطر که کمی ذهنم آزادتر بشه و هم به این دلیل که کمی بیشتر خودم رو در فضای ایران و حال و هوای این روزهاش تصور کنم.

به هر حال فردا قراره کار هرگز نکرده رو انجام بدیم: بریم سیزده به در! تا جایی که یادم میاد ما توی خونه امون هیچ وقت به معنای واقعی سیزده به در نداشتیم. مامانم فقط 5 روز مرخصی داشت و ترجیح خودش و همه امون به این بود که هفته ی اول عید رو خونه باشه و موقع سال تحویل پیشمون باشه واسه همین معمولا سیزده به درها سرکار بود یا اینقدر خسته بود که دیگه جوونی برای بیرون رفتن نبود. این سال های آخر که کمی از ترافیک کاریش کم شده بود و ما هم از آب و گل دراومده بودیم، سیزده به درها می رفتیم از خونه بیرون؛ حافظیه، سعدی، باغ ملی... .جز یکی دو تا سیزده به در که به سال های خیلی خیلی دور بر می گردن، یادم نمیاد ما هم مثل بقیه خودمون رو به آب و آتیش زده باشیم که بزنیم به کوه و دشت و صحرا. اما امسال که الحمدلله دوستان خوب و پایه ای داریم، تصمیم گرفتیم که این سنت حسنه رو به جا بیاریم.

شقایق و پوریا مادر خرج شدن و مسوولیت خریدن و مزه دار کردن جوجه رو به عهده گرفتن. نگار اینا قراره برنج و مخلفات تهیه ی آتیش رو بیارن، من هم سالاد مفصلی درست کردم و مافین های شکلاتی ام از روی میز بدجوری دلبری می کنن. ایشالا قراره فردا صبح زود بزنیم بیرون و بریم پارک جنگلی نزدیک خونه ی ما. ایرانی ها و کردها و لرهای مقیم نشویل معمولا چهارشنبه سوری ها و سیزده به درها پارکی حوالی  همین پارکی که ما میخوایم بریم جمع میشن واسه همین احتمال اینکه جا توی اون منطقه گیرمون نیاد زیاده. اینجا نمیشه روی چمن نشست و بساط پهن کرد. حتما باید بری و آلونک پیدا کنی یا اینترنتی رزرو کنی که در اون صورت باید 50 دلار پول بدی! خلاصه اینکه ما داریم تلاش می کنیم سحرخیز باشیم تا بلکه رستگار بشیم.

وقتی مافین ها رو از فر درآوردم و گذاشتم روی میز تا سرد بشن پیش خودم فکر کردم چه خوبه آدم از روی یه دستورالعمل مشخص کاری رو انجام بده با ضمانت اینکه نتیجه اش خوب و رضایت بخش خواهد بود؛ بدون استرس و نگرانی و امید به خوشحال شدن و خوشحال کردن بقیه. فکر کردم چه خوبه اگه برم شیرینی پز بشم؛ از صبح تا شب کارم سر و کله زدن با خوشمزه ترین چیزهای عالم باشه که برای شادی ها و خوشحالی ها آماده میشن و روح مردم رو آروم می کنن. وقتی به محمد گفتم جواب داد دو تا کار در دنیا تو رو خوشحال می کنه، خوندن و نوشتن و شیرینی پختن. گفتم مدتهاست که دیگه خوندن و نوشتن خوشحالم نمی کنه، میخوام ولش کنم و برم شیرینی بپزم! در جواب فقط نگام کرد و خندید.

اینکه در سی سالگی دارم فکر می کنم که واقعا چه چیزی خوشحالم می کنه و میخوام چیکاره بشم، برام عجیبه. حسن اینجا زندگی کردن در اینه که هر زمانی که تصمیم بگیری شغلت، زندگی ات و یا خودت رو عوض کنی راه برات بازه. تا وقتی که بخوای زندگی کنی هیچ کس مانعت نمیشه. شایدم باید به یه «من» جدید فکر کنم، به یه زندگی جدید، شغل جدید با خوشحالی های جدید.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۲۷
مارس

دوشنبه ها تنها روزیه که محمد فقط دو ساعت عصر کلاس داره و بقیه ی روز رو معمولا خونه است. از اونجایی که فردا سالگرد ازدواج ماست تصمیم گرفتیم امروز فرصت رو غنیمت بشمریم و بعد از مدتها کمی با هم وقت صرف کنیم. رفتیم به رستوران تایلندی مورد علاقه امون و بعد هم رفتیم توی خیابونای اطراف دانشگاه قدم زدیم.

قرار بود ساعت چهار و نیم با کارلا و ایو و شقایق بریم سینما تا دیو و دلبر رو ببینیم. محمد ساعت سه و ده دقیقه پیاده راه افتاد طرف دانشگاه و من رفتم کارلا و شقایق رو برداشتم و رفتیم طرف سینما. از اونجایی که تقریبا چهل و پنج دقیقه زود رسیدیم، تصمیم گرفتیم بریم یه چرخی توی مال بزنیم. برخلاف همیشه خیلی خلوت بود و عروسک خرگوش مخصوص عید ایستر که توی غرفه با بچه ها عکس یادگاری می گیره اینقدر بیکار بود که برای ما دست تکون می داد و ما رو می خندوند!تا ما مشغول چرخ زدن بودیم بارون مفصلی هم شروع شد که مجبورمون کرد تا جایی که ممکنه به بهانه ی نگاه کردن وارد مغازه ها بشیم و مغازه به مغازه خودم رو هر چه بیشتر به سینما نزدیک کنیم تا کمتر خیس بشیم.

خلاصه اینکه ایو هم کمی بعد رسید و وارد ساختمون شدیم. از اونجایی که ساختمون سینما رو دارن تعمیر می کنن، علاوه بر اینکه همه جا بهم ریخته و نامرتب و کثیف بود، توی سالنی که قرار بود فیلم رو نشون بدن چنان بوی گندی می اومد که انگار روی چاه فاضلاب نشسته بودیم! علاوه بر اون بوی گند، چنان داخل سینما سرد بود که مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. بعد از حدود نیم ساعت تبلیغ و تیزر فیلم هایی که به زودی به نمایش درخواهند اومد، فیلم شروع شد. سینما برای اون ساعت روز، اونم اول هفته، خوب شلوغ بود.

باید اعتراف کنم که فیلم بسیار خوبی بود؛ حتی بهتر از کارتونش! من سال هاست که دیگه از طرفداران پرنسس های دیزنی نیستم اما به قول کارلا بین همه ی اون دخترکان خنگی که منتظرن پرنس چارمینگ بیاد و نجاتشون بده، بل قابل تحمل تره. موسیقی فیلم دقیقا همون موسیقی انیمیشن بود با این تفاوت که همه چیز بسیار زنده و زیبا بود. جلوه های ویژه حرف نداشت و برخلاف تصورم اصلا توی ذوق نمی زد و مصنوعی نبود. بازی ها خیلی خوب و روان بود و کارگردان هم این ذوق رو به خرج داده بود که در حد یکی دو جمله تغییراتی بنیادی توی داستان بده و کمی واضح تر مقصود داستان رو برسونه. فیلم واقعا خوبی بود و چای و کیک بعدش هم توی کافه ی کنار سینما که کم کم داره به یه سنت حسنه تبدیل میشه، خیلی بهمون چسبید.

بارون نم نم می بارید و من بچه ها رو رسوندم خونه و رفتم محمد رو برداشتم و اومدیم خونه. از اونجایی که هنوز کلی از شب باقی مونده بود و من هم حوصله ی انجام کار دیگه ای رو نداشتم، فیلمی رو که شبکه ی pbs در مورد خواهران برونته ساخته دیدم. هر چند معتقدم می شد کار بهتری در مورد خواهران برونته ساخت اما همینقدرش هم غنیمت بود. یادآوری شرایطی که اونا درش زندگی می کردن، تلاشی که برای عوض کردن دنیای اطرافشون و نجات خودشون کردن، کارهای بزرگی که انجام دادن و اینکه هیچکدوم به سن 40 سالگی نرسیدن، خالی از لطف نیست. پیش خودم فکر می کنم چه راه طولانی ای رو بشریت طی کرده تا به اینجا رسیده؛ هر لحظه و هر روز تلاشی توانفرسا اونوقت من صبح ها به زور بلند میشم، یه فصل کتاب می خونم و روی مبل چرت می زنم. اگر بخوایم با گاهشمار عمر خواهران برونته بسنجیم من حداکثر ده سال دیگه فرصت دارم با در نظر گرفتن اینکه امیلی در سی سالگی مرد و آن 5 ماه بعد از امیلی در 29 سالگی. باید فکری به حال این تنبلی که داره به عادت تبدیل میشه بکنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۳
مارس
لحظه ی تحویل سال همیشه برای من لحظه ی غریبی بوده؛ تلاشم برای اینکه فکرم متمرکز باشه و خواسته هام مشخص، اونم همه اش برای رسیدن و درک کردن لحظه ی موعود، همیشه موفقیت آمیز نبوده. بعضی سال ها اون لحظه ی تغییر، اون لحظه ی سرنوشت ساز طبیعی و روحانی رو بیشتر حس کردم و سال های زیادی هم بوده که مثل ماهی از دستم سرُ خورده و رفته؛ حضور خیسش رو احساس کردم اما دیگه اثری ازش نبوده.
امسال لحظه ی سال تحویل به وقت ما ساعت 5 و نیم صبح بود. شب قبلش خونه ی احمد و نگار مهمون بودیم و انصافا هم نگار سنگ تموم گذشته بود؛ از پختن فسنجون و مرغ شکم پر بگیر تا رولت و شیرینی نارگیلی و گردویی. دورهمی خوبی بود برای به استقبال سال نو رفتن اما خب شب دیر برگشتن ما رو خیلی خسته کرد واسه همین وقتی ساعت پنج ساعت زنگ زد و بیدار شدیم، علاوه بر غمی که روی دلم سنگینی می کرد خستگی هم مزید بر علت شده بود.
یکی از علت هایی که دوست ندارم اینجا سال تحویل رو در کنار بقیه یا در جمع های بزرگ تر باشم اینه که اون وقت مراسم سال تحویل خیلی عمومی و باز برگزار میشه. دقیق ترش اینکه به جای سال تحویل یه مدل ایرانیزه شده ای از کریسمس به نمایش در میاد که چندان به مذاق من خوش نمیاد. نه اینکه اون شکل جشن گرفتن بد باشه، نه؛ اصلا نوروز یعنی سرور و شادی به بهانه ی رسیدن بهار اما حال و هوای جشن گرفتن ما فرق می کنه. اینکه همه یه جا جمع شن و در حال بزن و بکوب و خوردن و نوشیدن و آواز خوندن باشن و با شمارش معکوس به استقبال سال تحویل برن، شبیه اون چیزی که از یه جشن ایرانی تو ذهن منه نیست. من دنبال یه لحظه سکوتم، یه لحظه آرامش، یه لحظه تفکر، یه لحظه برای مرور سالی که گذشت و تمرکز برای آرزوی اتفاقات خوب در سال آینده. چطور ممکنه توی یه مراسم بزن و برقص این لحظه شکل بگیره؟
با وجود همه ی تلاش هام برای ساختن لحظه ی سال تحویل، نشدی اونی که می خواستم. هر کاری کردم یکی از شبکه های ایران رو اینترنتی بگیرم، سرعت مجال نداد. آخرش هم مجبور شدیم بزنیم بی بی سی و سال جدید رو همونطوری که دلم نمی خواست شروع کنیم: با رقص و آواز و شمارش معکوس!
دلم خیلی خیلی گرفت! فکر اینکه اون لحظه از دست رفت، برای همیشه، و تصور از دست رفتن هزاران لحظه ی دیگه، دلم رو شکست. این شد که سال نو من با اشک و غم تحویل شد اما مگه میشه بهار رو با بغض و گریه متوقف کرد؟ قرار بود بچه ها برای شام روز عید بیان خونه ی ما. پس رفتم و خوابیدم تا صبح کمی سرحال تر بیدار شم و به تدارک مهمونی برسم.
شقایق صبح اومدم اینجا و برامون عیدی آورد و منو در آماده کردن غذا و خونه یاری کرد. دورهمی کوچیک خوبی بود با غذاهای خوشمزه و البته ماهی ای که خوشبختانه روی ما رو سفید کرد و آبرومون رو نبرد!
اولین روز نوروز من به شستن ظرف های مهمونی شب قبلش گذشت! کلی ظرف مونده بود که در اقساط متفاوت شستم و خشک کردم و جابجا کردم.
چهارشنبه ی این هفته قرار بود جدایی نادر از سیمین رو توی دانشگاه نمایش بدن. با شقایق رفتیم برای تماشای فیلم. فکر نمی کردم ما دو تا تنها ایرانی هایی باشیم که در مراسم شرکت می کنیم اما همین طور بود. متاسفانه زیرنویس فیلم خیلی خوب نبود و مترجم زحمت ترجمه ی خیلی از جملات مشابه رو که پشت سر هم تکرار می شدن به خودش نداده بود با این وجود به نظر می رسید که فیلم مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان دوستش داشتن. بعد از فیلم دو تا استاد در موردش صحبت کردن و بچه ها هم سوال های خوبی پرسیدن که نشون می داد هم منتقدان و هم مخاطبان خیلی خوب با فیلم ارتباط برقرار کردن و فهمیدنش. حس خوبی بود هر چند دلمون می خواست یه ایرانی هم اون بالا بود که به بعضی سوالات جواب واضح تری بده.
امروز صبح پیش خودم فکر می کردم حالا که کلاس زبانم این هفته کنسل شده یه روز آروم و بی سر و صدا توی خونه دارم اما محمد پیام داد که عصر توی دانشگاه مراسمی هست از گردهمایی ادیان و قراره نه تنها از رستوران هندی مورد علاقه ی ما غذا بیارن بلکه تی شرت مجانی هم می دن! جا برای بحث و وقت تلف کردن نبود. قرار شد عصر برم شقایق رو بردارم و بریم در این مجمع خوبان عالم شرکت کنیم. گفته بودن به صد نفر اول تی شرت می رسه. محمد تا یه ربع به شش سرکلاس بود و بعدش بدو بدو رفتیم. باور کردنی نبود که قبل از شش تقریبا سالن پر شده بود و متاسفانه سایز اسمال و مدیوم اون تی شرت های لعنتی هم تموم شده بود. فلذا من و شقایق از تی شرت نصیبی نبردیم. جا برای نشستن اصلا پیدا نمی شد. همینطور ناامید ایستاده بودیم یه گوشه و خانم هایی رو که لباس های قشنگ رنگی رنگی هندی و پاکستانی و مالزیایی پوشیده بودن نگاه می کردیم که دیدیم یک دفعه از جایی که ما ایستادیم، صف غذا شکل گرفت! تقریبا یه معجزه بود. صف خیلی کند حرکت می کرد و بیم این می رفت که غذا به ما نرسه که خوشبختانه معلوم شد پیش بینی این سیل عظیم جمعیت رو می کردن و غذا به اندازه ی کافی سفارش داد. سرپا غذا خوردیم و راستش قبل از اینکه اصلا مراسم شروع بشه زدیم بیرون. خسته تر از این بودیم که بخوایم سرپا وایسیم و برنامه رو تماشا کنیم.
مامانم ازم می پرسید خیلی حوصله ات سر رفته که نوروزی و توی خونه گیر کردی؟ نیست ببینه که خوشبختانه فعلا وقت سرخاروندن هم ندارم چه برسه به سر رفتن! 
آزاده نجفیان
۱۷:۳۶۱۹
مارس

یکی از عجیب ترین چیزهایی که از زندگی در یک قاره ی دیگه تجربه کردم این بود که زمان یه امر کاملا نسبیه! اینکه زمانی که من درش زندگی می کنم با زمانی که عزیزانم درش نفس می کشند به اندازه ی یک حرکت زمین متفاوته، به شکل غم انگیزی برام حیرت انگیزه! توی همین زمان نسبی من در یک سال دو بار تقویمم عوض می شه، دوبار تحویل سال نو دارم! راستش از یه جایی به بعد دیگه تقویم و زمان برام بی معنا شد؛ این اختلافات و همپوشانی های زمانی باعث شد تا من گذر زمان رو با چیزهای دیگه ای اندازه بگیرم و روزها و ماه ها رو طور دیگه ای پیدا کنم. از روی سفید شدن موهای محمد و خودم، از چین هایی که روی پیشونی ام هی عمیق و عمیق تر می شن، می فهمم ماه و سال دارن می گذرن. سه شنبه ها و شنبه ها دیگه یه روز هفته توی تقویم نیستن، روزایی ان که به مامان، به خونه، به خواهرام زنگ می زنم؛ این طوریه که می فهمم هفته ها دارن می گذرن. وقتی صدای ساعت موبایل محمد صبح ها بیدارم می کنه و صدای کلیدش بعدازظهرها از جا بلندم می کنه، می فهمم روزها دارن می گذرن... .

سال 95 عجیب ترین سال زندگی من بود. بزرگترین و هیجان انگیزترین تجربه های زندگی ام رو در این سال کسب کردم؛ تا مغز استخون شاد شدم، تا سر حد مرگ ترسیدم، صدای ترک خوردن روحم رو از غم و رنج شنیدم و یکبار دیگه بهم ثابت شد که حتی با پشت سر گذاشتن همه ی این لحظات، با رودرو شدن با همه ی این اتفاقات، در نهایت یک روز صبح از خواب بیدار می شم، خرده شکسته هام رو از روی زمین جمع می کنم و بلند می شم. این سی سال زندگی و همه ی اتفاقات سال 95 بهم یاد دادن و یادآوری کردن که زندگی همیشه پیروزه و هیچ غمی تا ابد دوام نمیاره حتی اگر جای زخم های ناسورش تا ابدالدهر باقی بمونن.

دلم می خواد فکر کنم فردا این سال تموم میشه اما بدبختی اینه که تقویم ذهنم با سال میلادی خودش رو مطابقت داده و باور نمی کنه که سال در حال به پایان رسیدنه! دعا می کنم، برای خودم و برای همه، که سال و حال قلبامون تحویل بشه، که روزگار بهتری در راه باشه، که غم ها کم بشه، برکت به دل ها و سفره ها برگرده، که سال جدید، با هر تقویمی و در هر بازه ی زمانی ای، بالاخره ما رو دریابه و در آغوش بگیره!

بهار بر همگی مبارک!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۱۱۶
مارس

حال و هوای دم عید به اینجا هم رسیده! دو روزه دارم واسه مهیا کردن هفت سین و مهمونی روز عید خرید می کنم. ا زاونجایی که لحظه ی سال تحویل میشه ساعت 5 صبح روز دوشنبه به وقت ما، سر سفره خودمون دوتا فقط هستیم اما بچه ها قراره دوشنبه شب شام بیان خونه ی ما و منم تصمیم دارم حسابی همه چیز نوروزی باشه.

پارسال زیاد برام مهم نبود. همونطور که کریسمس مال من نبود، سال نو هم یه جورایی مال من نبود؛ یه جایی بودم بین هردوتاش که هیچ کدومش برام معنای خاصی نداشت اما امسال همه چیز فرق کرده. برای این عید پیش بینی های دیگه ای کرده بودم که هیچ کدوم درست از آب در نیومدم واسه همین می خوام هر کاری رو که فکر می کردم قراره بکنم و نشد، انجام بدم با این تفاوت که آدمایی که قراره منو همراهی کنن وجایی که هستم کاملا عوض شده.

پارسال توی یه ظرف کوچولو یه هفت سین کوچولو فقط جهت خالی نبودن عریضه چیدم اما امسال رفتم و ظرف خریدم و به شیوه ی خودم گل گلی تزئینشون کردم و حالا توی کابینت منتظر رونمایی هستن. از اونجایی که عید ایستر معمولا با نوروز همپوشانی داره مشکلی با پیدا کردن تخم مرغ رنگی نداریم و همه جا میشه همه جور تخم مرغ در طرح ها و رنگ های متفاوت پیدا کرد. نه بلدم نه دوست دارم که سبزه سبز کنم و فکر می کنم اگر قرار به بودن برکت و سبزی سر سفره است، گلدونای قشنگم که باهاشون اتمام حجت کردم تا روز موعد روی فرم بیان، کفایت خواهند کرد. از ماهی گلی هم سال های ساله که توی خونه ی ما خبری نیست؛ چه اونوقتی که ایران بودم و چه حالا. یادمه دو سال پیش که محمد و خانواده اش برام روزه بعله برون که پنج شنبه ی آخر سال هم بود، سفره ی هفت سین آوردن، یه ماهی فایتر هم توی تنگ آوردن که ماهی بیچاره دو روز بعدش به دلایل نامعلومی مرد! این اولین و آخرین ماهی ای بود که طی این سال ها سر سفره ی هفت سین ما بود. سنبل هام هم امسال سر از خاک در نیاوردن که البته با این اختلالات آب و هوایی حق هم داشتن. همین، تموم شد دیگه؛ هفت سینم کامله!

همه ی اونایی که منو می شناسن می دونن که از ماهی متنفرم اما تصمیم گرفتم امسال برای مهمونی روز عید برای ماهی خواران عزیز ماهی بپزم، باشد که رستگار شویم!

امروز با رفقا بعد از مدتها ناهار رفتیم بیرون. برعکس هفته ی گذشته این هفته هوا به طرز وحشتناکی سرد شده، حتی یک بار برف هم اومد و نشست اما سریع آب شد. صبح که داشتم می رفتم کلاس زبان دیدم آبی که توی قمقمه توی ماشین مونده بود یخ بسته! آخرین باری که با بچه های رفته بودیم ناهار بیرون، مهمونی خداحافظی من بود. حالا که فکرش رو می کنم انگار یه قرن از اون روزها گذشته هر چند لحظه به لحظه اش هر روز و هر ساعت از جلوی چشمم رد میشه... . خلاصه اینکه در این سرمای طاقت فرسا ناهار خوبی خوردیم و گپ دوستانه ی خوبی زدیم و بعد از سه چهار روز موندن توی خونه، امروز اولین روزی بود که از صبح که زدم بیرون تا هفت شب بیرون بودم.

کارول بهم می گفت به نظر می رسه حالت بهتر شده، خیلی آرومتر به نظر میای. خودمم همین فکر رو می کنم. شاید با تموم شدن این سال خیلی چیزا هم تموم بشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۶۱۱
مارس

از سفر کوتاهمون در حین سفر چیزی ننوشتم به یک دلیل ساده: نداشتن آنتن و اینترنت!

روز پنج شنبه بعدازظهر در حالی که هوا اینقدری گرم شده بود که مجبور شدیم تابستونه بپوشیم و توی ماشین کولر روشن کنیم، به سمت سوانی حرکت کردیم. سوانی (Sewanee) یه شهر بسیار بسیار کوچیک در یک ساعت و نیمی نشویله که در واقع اسم شهر از اسم دانشگاه بزرگی که اونجا هست اومده. کنفرانس قرار بود روز جمعه و شنبه باشه و محمد جمعه ارائه داشت اما از اونجایی که ارائه اش ساعت 8 صبح بود ترجیح دادیم یه روز قبلش بریم و یه شب اونجا بمونیم تا همایش رو از دست ندیم.

وقتی که به هتل رسیدیم، اولین چیز عجیب این بود که آنتن موبایلمون رفت و ساعت هامون یک ساعت جلو کشیده شد. حدس زدیم که این منطقه باید در منطقه ی زمانی شرقی باشه واسه همین ساعتا تغییر کرده اما عجیب تر اینکه به محضی که با اینترنت ضعیف هتل وصل شدیم دوباره ساعاتا یه ساعت به عقب برگشت! نمی دونستیم قضیه از چه قراره اما به هر حال وسایل رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم سمت دانشگاه. با آنتن ضعیف و اینترنتی که قطع و وصل می شد، تونستیم دانشگاه رو که وسط جنگل بود پیدا کنیم.

ویلیام، دوست محمد، بهمون گفته بود دانشگاه سوانی رو مثل کمبریج ساختن؛ یه دانشگاه بزرگ و اشرافی وسط جنگل. همین طور بود. دانشگاه ساختمونای قدیمی با برج و بارو و البته یه کلیسای بسیار بزرگ و مفصل وسط دانشگاه. معلوم شد تنها جاذبه ی گردشگری شهر همین دانشگاه و مسیر پیاده روی اطرافش و البته صلیب بسیار بزرگیه که در محوطه ی دانشگاه بالای کوه نصب کردن. از اونجایی که هوا خوب بود و روشن کمی قدم زدیم و رفتیم رو هم دیدیم. بسیار زیبا و باشکوه بود و یک نفر هم داشت ارگ می زد با اینکه کلیسا خالی بود. صدای ارگ توی اون سقف بلند می پیچید و به سمت آدم برمی گشت و اون همه شیشه های زیبا که با داستان های انجیل طراحی و رنگ آمیزی شده بودن هوش از سر آدم می برد. همه چیز دانشگاه سوانی ما رو یاد قلعه های قدیمی قرون وسطی می انداخت. از اونجایی که تعطیلات بهاره هم بود، تعداد دانشجوهایی که اونجا بودن خیلی کم بود و دانشگاه، وسط جنگل، خیلی ترسناک و ساکت به نظر می رسید.

بعد تصمیم گرفتیم بریم و اون صلیب بزرگ رو ببینیم. یه راه باریک از بین جنگل می رفت به سمت کوه و آخر مسیر یه صلیب خیلی بزرگ روی کوه نصب کرده بودن که منظره ی زیبایی رو به دشت وسیع زیر پاش داشت. واقعا زیبا بود. مه سنگینی روی کوه و دشت نشسته بود و به جز صدای پرنده ها و باد، هیچ صدایی نمی اومد.

وقتی برگشتیم هتل، مسوول هتل گفت که علت اینکه ساعتامون قاطی کرده اینه که یک ور خیابون منطقه ی زمانی شرقی محسوب میشه و طرف دیگه منطقه زمانی مرکزی! اینه که با جابجا شدن توی خیابون ساعتا هم عوض می شد. از اونجایی که تنها شرکت تلفنی ای که توی سوانی وجود داشت at &t بود، هر کس که سیم کارت این شرکت رو نداشت، از جمله ما، نه آنتن داشت و نه اینترنت و به این ترتیب از همه ی امکانات ارتباطی  و عالم متمدن هم محروم بود! خوشبختانه اینترنت هتل سرعت مناسبی داشت و برای ما که ساعت 4 رسیده بودیم و ساعت 6 همه جای شهر رو گشته بودیم و برگشته بودیم، نعمت بزرگی بود.

شب بارون خیلی خیلی شدیدی اومد و منم مثل همیشه بسیار بدخوابیدم و وقتی ساعت شش و نیم ساعت زنگ زد، به محمد گفتم تو برو، بعد که ارائه دادی برگرد و منو بردار. محمد که از در رفت بیرون، من به خودم گفتم: چه احمقی هستی تو؟! این همه راه رو اومدی که ارائه اش رو توی کنفرانس ببینی، اونوقت می خوای توی این هتل دور افتاده تنها بمونی و بخوابی؟ بلافاصله بلند شدم تا بهش زنگ بزنم قبل از بیرون رفتن از هتل بیاد و منو هم برداره اما آنتن موبایلی وجود نداشت و هر چی به اسکایپ و ایمو و واتساپ زنگ می زدم، جواب نمی داد. ساعت هفت و بیست دقیقه بود و ناامید رفته بودم توی رختخواب که دیدم در باز شد و محمد اومد تو! گفت یادش رفته بوده برام آب معدنی بذاره و واسه همین برگشته. پریدم بیرون و گفتم صبر کنه تا من حاضر بشم. ظرف ده دقیقه لباس پوشیدم و وسایل رو ریختیم تو ماشین و رفتیم تا تسویه حساب کنیم. همه جا رو مه گرفته بود. مثل فیلمای ترسناک شده بود: یه جنگل بی برگ و بار که با مه پوشانده شده! چشم چشم رو نمی دید. با احتیاط توی جاده پیش می رفتیم و دنبال مسیر می گشتیم؛ طبعا از آنتن و اینترنت و گوگل مپ هم خبری نبود. یه ربع به هشت رسیدیم و به سختی جای پارک پیدا کردیم. محمد سریع ثبت نام کرد و برگه ها رو گرفت و رفتیم توی سالنی که برای پذیرایی آماده کرده بودن. کمی اونجا معطل شدیم و بعد هم کلی سرگردون شدیم تا اتاقی رو که محمد اونجا ارائه داره پیدا کنیم و خلاصه اینکه هشت و ده دقیقه ویلیام ما رو پیدا کرد و برد توی جلسه. همه منتظر ما بودن! اون پنل فقط شامل دو تا مقاله می شد که محمد دومی اش بود. نفر اول در مورد سلمان فارسی ارائه مقاله داد و بعد نوبت محمد بود که در مورد مفهوم «الکتاب» در قرآن مقاله نوشته بود. ارائه محمد خیلی خوب بود و همه بسیار از نتایج مقاله اش هیجان زده شدن. از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که اگر این دوستان محمد رو به خاطر مقاله اش سال های بعد به یاد نیار، به خاطر دختر خواب آلودی که پولیور گلبهی پوشیده بود و موهای کوتاه شرابی اش روی کله اش به طرز وحشتناکی پف کرده بودن، به یاد خواهند آورد!

خلاصه اینکه بعد از تموم شدن پنل، محمد گفت از اونجایی که ویلیام واسه ارائه اش اومده، ما هم باید واسه ارائه ی اون بریم. این شد که مجبور شدم یک ساعت و نیم با سر ورم کرده توی یه پنل دیگه بشینم تا بالاخره تموم بشه و بتونیم بریم واسه ناهار. از اونجایی که محمد واسه ناهار ثبت نام نکرده بود، رفتیم تا چند تا از رستورانای مشهور منطقه رو امتحان کنیم. مشهورترینشون که به مذاق ما خوش نیومد و مثل همیشه سر از یه رستوران ایتالیایی سردرآوردیم که غذاش بد نبود و ما رو به هر حال سیر کرد. اشکان ساعت دو ارائه داشت. برگشتیم دانشگاه و بعد از ارائه اشکان، برگشتیم سمت نشویل و خونه.

منطقه ی بسیار زیبایی بود. با اینکه هنوز بهار پاش به اونجا نرسیده بود اما چیزی از شکوه و زیبایی اش حتی با وجود خشکی و سرما، کم نشده بود اما سوانی به معنای واقعی کلمه یه دهات بود! یه خیابون دراز با چند تا رستوران هتل که به دانشگاه می رسید. یه منطقه ی اشرافی ایزوله برای دانشجوها و اساتید که به خاطر اون ها همین چند تا رستوران هم ساخته شده بود. به نظر من که خیلی کسل کننده است زندگی کردن توی همچین جایی، چه در مقام استاد و چه در جایگاه دانشجو. نکته ی جالب این بود که ما هیچ دانشجوی سیاه یا خارجی ای ندیدیم و به نظر می رسید دانشگاه فقط مخصوص سفیدهاست. وقتی که توی یکی از سالن ها منتظر شروع پنل بودیم، محمد به نکته ی خوبی اشاره کرد. عکس زنان افتخار آفرین دانشگاه رو به در و دیوار زده بودن و کنارشون بخشی از آثارشون رو گذاشته بودن اما به قول محمد هیچ اثر یا نامی از اون ها در سالن افتخارات کلیسا نبود. زن ها همیشه صداهای غایبن، حتی وقتی نمیشه حضور تاثیرگذارشون رو انکار کرد.

تجربه ی خوبی بود. هر دو به این سفر و این تغییر احتیاج داشتیم اما همه ی اتفاقات این دو سه روز در این ماجراها خلاصه نمیشه. امروز ظهر ایمیلی بهم رسید که توش نامه ای بود که می گفت دانشگاه موافقت کرده من از طریق اسکایپ از رساله ام دفاع کنم!!! باورم نمی شد. به خواب هم نمی دیدیم در کمتر از یک ماه با این موضوع موافقت کنن. احساسات عجیبی یک دفعه بهم هجوم آوردن: خوشحالی، رهایی و در کنارش هجوم دوباره ی استرس. نمی دونم اما انگار دلم نمی خواست به این زودی این نامه ی موافقت صادر بشه. دلم می خواست هی عقب و عقب تر بیفته تا من فرصت بیشتری برای برنگشتن به کار اصلی ام، برای برگشتن روی پاهام، داشته باشم اما این بار هم همه چیز برخلاف انتظارم پیش رفت هر چند به قول شازده کوچولو همیشه یه پای قضیه لنگه! حالا که من اجازه رو دارم، مقاله ام سرنوشتش مشخص نیست و... خلاصه اینکه همیشه یه جای کار جور نیست.

به هر حال بالاخره انگیزه ای برای دوباره شروع به کار کردن پیدا شد. انگار دیگه واقعا وقت بیدار شدنه!

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
مارس

از هفته ی قبل شقایق به پسرا وعده داده بود که چهارشنبه براشون کله پاچه درست می کنه. همه دلا رو صابون زده بودن که تعطیلات بهاره قراره واقعا یه اتفاق متفاوت و خستگی درکن واقعی باشه که البته این آرزو محقق نشد! روز یکشنبه که با شقایق و پوریا بیرون رفته بودیم به 4 تا از مغازه های ایرانی و بین المللی سر زدیم اما هیچکدوم زبون نداشتن و کله هاشون هم تازه نبود. آخر سر توی مغازه ی چهارم بهمون گفتن اگر زبون میخواین باید صبح زود روز جمعه بیاین و توی صف وایسین شاید گیرتون بیاد! من که خیلی خوشحال شدم که برنامه بهم خورد اما حالا عزیزان دانشجو بسیار گرفته شد. از اونجایی که مهمونی هنوز سر جاش بود شقایق تصمیم گرفت غذای دیگه ای بپزه و همگی دور هم جمع بشیم.

به شقایق گفتم دسر رو من درست می کنم. تصمیم گرفته بودم مافین درست کنم و دو سه روز بود مقدماتش رو آماده می کردم و توی اینترنت دنبال یه دستورپخت خوب می گشتم. یکی از محبوب ترین انواع مافین، مافین بلوبری است. با اینکه به نظر من بلوبری به تنهایی هیچ مزه ی خاصی نداره و مزه ی آب می ده اما توی دو محصول غذایی بی نهایت خوشمزه است: یکی مافین و دومی اسموتی.

خلاصه اینکه امروز صبح با کلی ترس و لرز رفتم و شروع کردم به آماده کردن مواد و با کلی دردسر و کثیف کاری مواد رو ریختم توی قالب و گذاشتم توی فر. بیست دقیقه بعد وقتی در فر رو باز می کردم باورم نمی شد با یکی از زیباترین صحنه های خلقت روبرو بشم: مافین ها خیلی زیبا و حرفه ای پف کرده و طلایی شده بودن و انفجار بنفش بلوبری های توشون به زیبایی اشون افزوده بود. باورم نمی شد اینقدر خوب شده باشن اونم با وجود اینکه بار اولی بود درست می کردم.

حدود ساعت سه و نیم زدیم بیرون چون محمد و پوریا قرار بود با کمک هم فرم مالیاتی امسال رو پرکنن تا هر چه زودتر بفرستیم. شقایق یه پلو و مرغ بسیار خوشمزه درست کرده بود و در کنارش آش و سالاد الویه هم پخته بود که باعث شد از شدت خوردن همه به مرز انفجار برسن. خوشبختانه جا برای مافین مونده بود و به نظر می رسید همه خوششون اومد.

فردا ما به سمت سووانی، شهر کوچکی در یک ساعت و نیمی نشویل، حرکت خواهیم کرد. محمد صبح روز جمعه باید توی کنفراسی توی دانشگاه اونجا مقاله ارائه کنه به همین خاطر ما فردا بعدازظهر می زنیم به راه که شب رو توی هتل بمونیم و جمعه عصر هم انشاالله برگردیم. همه خیلی تعریف شهر و زیبایی ها و طبیعتش رو می کنن حتی با وجود اینکه به جز دانشگاه چیزی توش نیست.

یه ساک کوچولو داریم با خودمون می بریم اما بستن همین ساک و آماده کردن وسایلی که ممکنه توی راه نیاز داشته باشیم کلی از من انرژی گرفته. هر دومون به این سفر احتیاج داریم. امیدوارم اتفاقای خوبی در پیش باشن.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۶
مارس

تعطیلات بهاره از امروز شروع شده. امسال هوا خیلی خیلی زود بهاری و گرم شده. پارسال زمستون طولانی تر بود هر چند چندباری هوا اینقدر گرم شد که شکوفه ها دراومدن و بعد یکدفعه برف اومد و همه چیز رو بهم ریخت اما امسال از این خبرها نبود. دو سه هفته ی وحشتناک سرد داشتیم و یه برف مختصر اما بقیه ی روزها بیشتر هوا پاییزی بود تا زمستونی. حتی امسال بارون کمتری هم بارید. تقریبا شکوفه ی درخت ها تموم شده و بعیده تا دو سه هفته ی دیگه دوام بیارن. دو تا زمستون توی نشویل زندگی کردن این رو بهم یاد داده که واقعا با یکی دو تا شکوفه بهار نمیشه! درختا تا هوا گرم میشه شکوفه می دن و با سرما شکوفه اشون می ریزه و دوباره و دوباره اما بهار واقعی وقتی میرسه که درخت های کهنسال و پیر شروع می کنن به سبز شدن. درختای با تجربه با کمی گرم شدن هوا توی زمستون گول نمی خورن، اونا خوب می دونم بهار واقعی کی میرسه و همه ی انرژی اشون رو برای اون لحظه ی باشکوه جمع می کنن. دیروز که داشتم رانندگی می کردم دیدم درخت های کهنسال هم دارن کم کم سبز میشن؛ بهار واقعا از راه داره می رسه و خدا می دونه که این جوونه ها چطور قلب منو فشرده می کنن... .

امروز با شقایق رفتیم پیاده روی. مدت ها بود که می خواستیم یه برنامه هفتگی بذاریم و یه کم به این بدن های کسل و تنبل حرکت بدیم اما هی نمی شد تا اینکه امروز دل رو به دریا زدیم و شروع کردیم. من از خونه خودم با ماشین رفتم خونه ی اونا پارک کردم بعد با هم پیاده تا دانشگاه رفتیم و برگشتیم. مسیر رفت چون سرپایینی بود خیلی خسته نگذشت اما برگشتن پدر من یکی که در اومد. هوای ابری بهاری قشنگی بود و باد خوبی هم می وزید که در کم کردن سرعت ما بی تاثیر نبود. حداکثر همین یک ماه و نیم رو برای استفاده از هوای خوب وقت دارم چون با این سرعتی که تقویم و فصل ها دارن پیش میرن، تابستون در کمینه و هر تار موی من می تونه شرح مفصلی از گرما و شرجی بده!

این هفته قراره کمی استراحت کنیم و به خودمون برسیم و البته یه سفر یکی دو روز هم در پیش داریم. بوی عید و نوروز اینجا نمی یاد اما عجیبه که همون شتاب و اضطراب اسفند اینجا هم احساس شدنیه؛ انگار بخشی از خون و گوشت من شده باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۰۰۲
مارس

از وقتی که برگشتم پنج شنبه صبح ها با کارول کلاس دارم. کمی دو دل بودم که دوباره باهاش کلاس بردارم یا نه، به خاطر رای دادنش به ترامپ و باقی قضایا، اما بعدا تصمیم گرفتم یه شانس دوباره بهش بدم و الان خوشحالم که این کار رو کردم. اصلا در مورد سیاست حرف نمی زنیم و چون فعلا قضیه ی رساله ام مسکوت مونده این موضوع هم از دستور کارمون حذف شده؛ به جاش در مورد سینما، هنر، ادبیات و زندگی حرف می زنیم و می خونیم که برای من هم فرصت خوبی برای بالا بردن توانم در بحث و گفتگوست و هم زمانی برای حرف زدن از چیزهایی که دوست دارم. به کارول گفته بودم دوشنبه تولدمه واسه همین امروز بعد از کلاس بهم گفت تا دم ماشینش باهاش برم و بعد یه گلدون گل رز که یک عالم غنچه ی رز صورتی کوچولو داشت از ماشین درآوردم بهم گفت این هدیه ی تولدته، من بلد نیستم کیک درست کنم! خیلی خیلی خوشحال شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. مدت ها بود که دلم می خواست یه گلدون تازه به خونه اضافه کنیم اما چیزی که چشمم رو بگیره پیدا نمی کردم تا اینکه این گلدون از آسمون رسید! فوری رفتم و برای زیرش یه بشقاب خریدم. الان کنار بقیه ی گلدون ها آروم گرفته. وقتی غنچه هاش باز بشن باید هزار برابر قشنگ تر از اینی بشه که الان هست.

آخر هفته ی گذشته فرانک به محمد ایمیل داده بود که پنج شنبه شب، یعنی امشب، جلسه ای هست به نام فرزندان ابراهیم که معمولا سالی یک بار در نشویل برگزار میشه. توی این جمع معتقدان به سه ادیان ابراهیمی دور هم جمع میشن و معمولا سخنرانی دارن که در مورد مسائل مطرح روز صحبت می کنه. سال پیش توی مرکز مسلمونای نشویل برگزار شده بود و یک رابای رو از بوستون برای سخنرانی دعوت کرده بودن که فرانک بی نهایت تعریفش رو می کرد. امسال توی یکی از کنیسه های یهودی با سخنرانی یکی از بنیان گذاران مسلمون این نشست ها و انجمن قرار بود برگزار بشه. فرانک پرسیده بود که آیا ما دوست داریم باهاشون بریم یا نه؟ محمد که خودش باید در جلسه ی دیگه ای شرکت می کرد و نمی تونست بیاد اما من به احترام فرانک تصمیم گرفتم که برم و قرار شد ساعت  6 عصر بیان دنبالم.

دو سه دقیقه قبل از 6 اینجا بودن و ما شش و پنج دقیقه توی پارکینگ کنیسه پارک کردیم در حالی که جلسه شش و نیم شروع می شد! من هیچ وقت توی یه کنیسه نبودم. خیلی معمولی بود، و سالن ورودی و راهروها مثل هر ساختمون دیگه ای بود. میزی وسط گذاشته بودن که روش شیرینی و شکلات بود و میز دیگه ای که روش آب و قهوه بود. معلوم شد که خانمی که به همه خوش آمد میگه و مسوول برگزاری برنامه است کلی دوست یزدی داره و جالب تر اینکه بیشتر شیرینی های روی میز ایرانی بودن: مثل باقلوا، نون کشمشی، باسلوق و شیرینی نخودچی. از اونجایی که به نظر می رسید شیرینی ها خونگی باشن، پیش خودم فکر کردم لابد یه ایرانی، به مناسبت عید، نشسته و توی خونه این شیرینی ها رو برای مراسم درست کرده! کلی حس خوبی بهم دست داد. عجیب تر اینکه روی میز نوشیدنی ها شربت ویمتو هم پیدا کردم که منو برد به سال های بچگی ام و شیشه های بلند و سنگینی که مایع داخلشون قرمز پررنگ بود و مزه ی عجیبی می داد.

بامزه اینکه تا فرانک من رو معرفی می کرد همه من رو از روی خبر روزنامه و اخبار تلویزیون می شناختن و شاید اگه موهام رو کوتاه نکرده بودم اصلا نیاز به معرفی هم نبود. آدم های بسیار خوب و مهربانی بودن و همگی ابراز خوشحالی کردن که من با موفقیت برگشتم و نگران آینده ام بودن.

وارد سالن اصلی شدیم. سالنی بود به شکل نیم دایره که میز و صندلی ها همه چوبی بودن و دیوارها همه با روکش چوبی یک دست و زیبایی پوشیده شده بودن. به سبک کلیساها پنجره های بزرگ داشت و همه جا اون شمعدان پنج شاخه دیده می شد. خیلی ساده تر از ساده ترین کلیساهایی بود که من دیده بودم و بیشتر شکل یه سالن کنفرانس بود؛ حتی رابای هم لباس مخصوصی نپوشیده بود و اصلا اگه نمی گفتن که رابای هست من نمی فهمیدم. یکی از علتاش می تونه این باشه که این گروه از یهودی ها که میزبان برنامه بودن درواقع به روز و مدرن شده ی یهودیت هستن و خیلی از سنت هایی که ما انتظار داریم دیگه رعایت نمی کنن.

به هر حال نوبت به سخنرانی آقای دکتر شد. ایشون با آیه ای از قرآن شروع کردن و بحث رو سعی کردن ببرن به این سمت که باید نفرت رو با عشق جواب داد و یهودیت و مسیحیت و اسلام همیشه با هم در ارتباط بودن و این رابطه باید به شکل حسنه در بیاد. ایشون خیلی پراکنده و طولانی و مبهم حرف زد و بیشتر کارش تبلیغ اسلام و همین جمعیت فرزندان ابراهیم بود. سخنرانی اش که تمام شد فرانک از من پرسید فهمیدی چی گفت؟ منم با اعتماد به نفس گفتم آره! فرانک جواب دادم اما من نفهمیدم! آدری هم گفت منم تو فهمیدن حرفاش مشکل داشتم. علاوه بر اینکه سخنانش مبهم و غیر مرتبط بود، لهجه ی هندی آقای دکتر هم بر عدم وضوح و مبهم تر شدن حرفاش افزوده بود و این شد که متاسفانه سخنرانی اش اون تاثیری رو که باید می ذاشت نذاشت. بعدش یه خانم جوانی از طرف موسسه ای که مهاجران رو حمایت میکنه در مورد مفهوم امنیت ملی و حفاظت ملی، مبهم بودن و دوپهلو بودن این کلمه و سواستفاده ای که ازش میشه علیه مهاجران و پناهنده ها صحبت کرد که با اینکه خیلی کوتاه بود اما لب مطلب ادا شد و تاثیرگذار بود. چند نفر سوال داشتن که مجری از هر دو سخنران خواست جواب بدن. سوال اول این بود که چطور میشه نفرت رو با عشق جواب داد اما خود آقای دکتر که مطرح کننده ی این مبحث بود نتونست به سوال جواب بده اما اون خانم جوان به زیبایی و بسیار منطقی پاسخ گفت و همه براش دست زدن. خلاصه اینکه جلسه تمام شد و فرانک همین سوال رو از من پرسید و من جواب دادم واقعا نمی دونم!

جمع خوبی بودن هر چند دلم می خواست به جای اینکه یه آدم کله گنده ی اداری رو برای سخنرانی از طرف مسلمان ها در چنین شرایط حساسی دعوت کنن، یه آدم تاثیرگذار با بیان و دانش بیشتر رو دعوت می کردن که این جلسه جذاب تر و مفیدتر باشه.

به هر حال فرانک من رو برگردوندن خونه و از ماشین پیاده شد و منتظر شد تا من برم توی خونه بعد رفتن. آدری برام یه کارت به مناسبت تولدم پست کرده بود که متاسفانه برگشت خورده بود و بجاش کارت رو خودش دستی بهم داد. محبت این زن و مرد واقعا منو زنده می کنه. تجربه ی جالبی بود هر چند احساس می کنم تجربه ی قبلی فرانک در مورد این نشست رو به کلی خراب کرد و متاسفانه دیگه چیزی نداره که به مدت یک سال برامون تعریف کنه!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۹۰۱
مارس

امروز بعد از مدتها چند کار مفید انجام دادم: کتاب خوندم و یه فیلم مستند خوب دیدم.

محمد این ترم دستیار استادی است در دانشگاه که درس با عنوان فلسفه ی سرخپوستان یا چیزی مشابه به این رو درس می ده. درس جالبیه و کلا بخشی از کار کلاسی دانشجوها به دیدن فیلم یا خوندن قصه و رمان می گذره. یکی از کتاب هایی که استاد تعیین کرده تا بچه ها بخونن و سرکلاس در موردش حرف بزنن اسمش هست: Fight نوشته ی شرمن الکسی. الکسی یکی از نویسندگان مشهور و با استعداد سرخپوسته که تا جایی که من یادم میاد فقط یک داستان کوتاه و یک رمان به اسم خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت، ازش به فارسی ترجمه شده. خاطرات یک سرخپوست... کتاب بسیار خوبیه و ترجمه ی خوبی هم داره اما بعید می دونم کتابی که گفتم به فارسی ترجمه شده باشه. این کتاب مثل کتاب قبلی از زبان یه نوجوان سرخپوست روایت میشه و به نوعی سفر در زمان در ذهن این نوجوانه که به این ترتیب تاریخ سرخپوست ها در آمریکا و وضعیتش در دنیای معاصر مرور میشه. کتاب بسیار دردناکیه اما بی نهایت خوندنی. نمی دونم آخرین باری که با این شوق و ذوق مشغول خوندن کتابی برای تموم کردنش شدم کی بوده. امروز با اینکه کمی عجله داشتم تا کتاب رو تموم نکردم نتونستم بلند شم برم ناهار خورم و به کارام برسم. داستان کتاب چند روزه که ذهن منو به شدت به خودش مشغول کرده و صحنه هایی که نویسنده توصیف می کنه از پیش چشمم کنار نمیره. دردی در سطر سطر کتاب هست که بیش از اندازه واقعی و قابل درکه.

از اون طرف، سینمای دانشگاه، مطابق بقیه ی چهارشنبه ها فیلمی برای نمایش داشت که این بار به مناسبت ماه مارچ که ماه زنان نامیده میشه درباره ی مفهوم زیبایی بود با نام : Embrace.  فیلم مستندی بود که خانمی عکاس ساخته بود درباره ی بدن، زیبایی، تصویری که زن ها از بدنشون دارن و احساشون نسبت بهش. این خانم با توجه به تجربه ی شخصی اش متوجه شده بود که اکثر زن ها از بدنشون متنفرن و همین جرقه ای شده بود برای ساختن این فیلم. سفر کرده بود به آمریکا و اروپا و با فعالان این حوزه، زنانی که علیه تصویر اغراق شده و غلط رسانه ها از زن شروع به فعالیت کردن، زنانی که معلول یا بیمار یا به نوعی غیر طبیعی هستن اما خودشون و زیبایی اشون رو پذیرفتن و به آرامش رسیدن، مصاحبه کرده بود. فیلم بسیار تامل برانگیز و البته صد چندان ناراحت کننده ای بود. یکی بخش های عجیب فیلم اونجایی بود که این خانم برای مصاحبه با دکتری که جراح پلاستیک در لس آنجلس بود به آمریکا رفته بود و در کمال تعجب، آقای دکتر ایرانی بود!!! شاید هیچکس توی اون سالن به اسم دکتر یا ملیتش توجه نکرد و البته هیچکس متوجه نشد که چقدر ایرانی بودنش منو تکون داد و ناراحت کرد و خاطرات وحشتناکی رو در ذهنم زنده کرد.

برخلاف تصورم عده ی قابل ملاحظه ای برای دیدن فیلم اومده بودن و بعد از تموم شدنش هم قرار بود در مورد فیلم و مباحثش بحث آزاد بشه که چون دیروقت شب بود و محمد توی کتابخونه منتظر من بود، من بلند شدم. با تمام وجودم آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو در مکان های عمومی تر نمایش داد، کاش مخاطبان عام تر هم برای دیدن این فیلم می اومدن چون عمده ی کسانی که برای دیدن چنین فیلمی میرن معمولا خودشون عقایدی انتقادی در همین سمت و سو دارن و دیدن چنین فیلم هایی چندان تحول انقلابی ای براشون ایجاد نمی کنه اما پیش خودم فکر می کردم اگر مثلا اجازه داده میشه این فیلم رو توی دبیرستان ها پخش کنن یا توی یه سینما در سطح شهر اکران عمومی می شد، چی می شد؟ آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو توی ایران هم نمایش بدن، درس بدن، دست کم یه بخش هاییش رو، شاید از درد و رنج تعدادی از آدم ها کاسته بشه اما می دونم که نمیشه. فکر اینکه تو می دونی بقیه درد می کشن و می فهمی که برای چیزهای بی خودی دارن زجر می کشن اما کاری از دستت برنمیاد مثل جهنم می مونه.

خلاصه اینکه امروز خیلی کارای مفیدی کردم اما دوباره سنگین شدم، دوباره همه ی اون فکر و خیال ها برگشتن و منو پایین کشیدن. کاش راهی برای دوباره بالا رفتن پیدا می شد... .

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۲۸
فوریه

اصلا فکرش رو نمی کردم تولدی به این شلوغی و هیجان انگیزی داشته باشم! ظهر دوشنبه رفتم دانشگاه دنبال محمد تا با هم ناهار بریم بیرون (لازم به توضیح نیست که رستوران هم ایتالیایی بود!). بعد از ناهار هم محمد پیشنهاد داد در این هوای خوب بریم کنار دریاچه و قدم بزنیم. فکر خوبی بود چون وسط هفته و بعدازظهر بود یعنی دو زمانی که معمولا مکان های عمومی خلوت تر هستن. هوای خوبی بود و سکوت قشنگی هم همه جا سایه انداخت بود که بی نهایت فضا رو آرامبخش کرده بود. محمد ساعت 5 کلاس داشت و من معمولا دوشنبه شب ها ساعت هفت و نیم می رفتم و برش می گردوندم اما از اونجایی که توی ترافیک اون ساعت روز برگشتنم به خونه و دوباره دنبال محمد اومدن تقریبا دو ساعت طول می کشید، ترجیح دادم برم کتابخونه بشینم کتاب بخونم و منتظر بمونم. محمد بعد از کلاس بدو بدو اومد و با عجله اصرار داشت بریم خونه! منم که منتظر بودم چهارشنبه برام تولد بگیره فکرش رو هم نمی کردم یه سورپرایز پارتی در انتظارم باشه! وقتی در خونه رو باز کردم یه کله ی درخشنده پشت یکی از مبلا دیدم و یه نفر که روی زمین خوابیده بود. اشکان و پوریا مثلا میخواستن استتار کنن من توی تاریکی نبینمشون. خلاصه اینکه سه تایی از ساعت 7 توی خونه منتظر ما بود و شقایق کیک خیلی هیجان انگیزی پخته بود و میز شام مفصلی چیده بود که تدارک غذا برای یه لشکر بود و معلوم شد مهمانان دیگه در آخرین لحظات از اومدن منصرف شدن به همین دلیل ما موندیم و یک عالمه غذا. شب خوبی بود و خوش گذاشت ولی پایان مهمونی های تولد نبود.

هفته ی پیش کارلا و جیل بهم گفته بودن که میخوان برام تولد بگیرن. منم گفتم سه شنبه خوبه. خلاصه اینکه صبح سه شنبه خسته و خواب آلو بیدار شدم و بقایای مهمونی شب قبل رو سرو سامان دادم و زدم بیرون تا برم شقایق رو بردارم باهم بریم یه کم خرید و بعد هم مهمونی.

شقایق یه مغازه پیدا کرده بود که به تناسب رنگ، می تونستی از کیف و کفش تا ساعت و عینک آفتابی یک رنگ و ست پیدا کنی! رفتیم مغازه رو پیدا کردیم و قریب به یک ساعت مثل پروانه هایی که توی چراغونی افتاده باشن بین این همه رنگ و طرح گشتیم تا بالاخره تونستیم یه ساعت برای دوست شقایق بخریم و خودم رو از اون بهشت نجات بدیم! شقایق تخصص خارق العاده ای در لوازم آرایشی و عطر داره. امروز چشم من رو به دنیای تازه ای از کاربرد لوازم آرایشی باز کرد و توی یه مغازه ی بزرگ کلی مواد آرایشی رو امتحان کردیم و به خودم عطر مجانی زدیم و خندیدیم. اینجا حتی می تونی بری به فروشنده ها بگی که مثلا قصد خرید فلان کرم پودر رو داری اما اول میخوای امتحانش کنی. اونا هم تو رو خیلی حرفه ای با ماده ی مورد نظرت آرایش می کنن حتی بهت امکان مقایسه هم میدن. ما که نه اهل خرید بودیم و نه حال سر کار گذاشتن فروشنده های بیچاره رو داشتیم فقط هی چرخ زدیم و از همه چی یه کم امتحان کردیم. تنها جایی که کمی تذکر جدی گرفتیم توی باجه ی یکی از عطرهای مشهور بود که یک دفعه صاحب غرفه از اون پشتا سر رسید و خیلی جدی پرسید می تونه بهمون کمک کنه یا نه؟ ما هم به خودمون قیافه ی جدی گرفتیم و که یعنی داریم تست می کنیم و سریع متواری شدیم!

خونه ی کارلا مثل همیشه گرم و مهربون و پذیرا بود. بچه ها پیتزا سفارش داده بودن و کارلا هم یه کیک چهار طبقه ی کاکائویی با خامه و مربا برام پخته بود که روح همه رو شاد کرد. ارسولا که مدتیه کلاس جواهرسازی میره برام یه گوشواره درست کرده بود و کارلا هم علاوه بر کارت های دست ساز خودش یه کتاب کودک فوق العاده برام خریده که تصویرگری هاش روح آدم رو به پرواز درمیاره.

الان خونه ایم و هر دو داریم از خستگی به ملکوت اعلا می پیوندیم! من که میرم بخوابم اما محمد بیچاره حالا حالاها کار داره.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۲۲۶
فوریه

توی این دو هفته ای که ننوشته ام، که نمی تونستم بنویسم، اتفاقای زیادی افتاده: موهام رو کوتاه رو رنگ کردم (شرابی)، دوباره کلاس زبانم رو با کارول شروع کردم، دوباره رفتن به باشگاه کتاب توی خونه ی فرانک رو شروع کردم، هفته ی پیش برای محمد تولد گرفتم که بهانه ی خوبی برای جمع شدن همه ی دوستان دور هم توی خونه ی ما و یه آشپزی مفصل بعد از مدتها بود. اما امشب شب مهمیه؛ آخرین شب از سومین دهه ی زندگی من! فردا من سی ساله خواهم شد و چهارمین دهه از زندگی ام روی شروع خواهم کرد.

همیشه پیش خودم فکر می کردم وقتی سی ساله ام بشه حتما خیلی بزرگ و عاقل و خانم و باسواد و مستقل هستم اما الان که کمتر از دو ساعت با سی سالگی فاصله دارم می بینم نه تنها به این تصویر طلایی نزدیک نشدم بلکه هزاران سال نوری ازش فاصله دارم! 

شبی رو که بیست ساله شدم یادمه. یادمه توی اتاقم که با خواهرام مشترک بود روی تختم نشسته بودم و روی یه کاغذ کوچیک برای خودم و بیست سالگی ام یادداشت می نوشتم. اون شب نمی دونستم چه چیزهایی قراره برام اتفاق بیفته، خیلی می ترسیدم اما یه هیجان دردناک قلبم رو فشار می داد. الان که در پایان این دهه از عمرم هستم، الان که به عقب برمی گردم و به اون سال ها نگاه می کنم می بینم اتفاقاتی که برام افتاده رو نمیشه توی ده سال جا داد: لیسانس گرفتم، ارشد و دکتری قبول شدم، سرکار رفتم، صاحب اتاق و کتابخونه ی مستقل شدم، ازدواج کردم، مهاجرت کردم... . اما مهمتر از این اتفاقات آدم هایی بودن که در این ده سال باهاشون سر و کار داشتم، آدم هایی که هر کدوم دنیای منحصر به فردی بودن. دوستانی پیدا کردم که مسیر زندگی ام رو برای همیشه تغییر دادن، به رابطه هایی پایان دادم که قلبم رو شکستن و دوستان تازه ای پیدا کردم که زندگی ام عوض کردن. با وجود همه ی این اتفاقات و همه ی این آدم ها، غم و عشق تنها همراهان همیشگی من بودن که هر لحظه قلبم رو ذوب کردن و دوباره قالب زدن.

فردا من سی ساله می شم در حالی که قلبم بزرگ تر، پرعشق تر و غمگین تر از همیشه است و خوشحالم که زندگی کردم، با تمام وجودم، با تک تک سلول های بدنم، زندگی کردم و می دونم که این تنها کاریه که هرگز از انجام دادنش دست نخواهم کشید.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۰۱۲
فوریه

امشب شام خونه ی فرانک دعوت بودیم. از حدود ده روز پیش که بهمون تاریخ داده بود و گفته بود تعیین کنید چه روزی می تونید بیاید و راحتید تا امروز صبح که ایمیل یادآوری فرستاده بود و توش حتی نوشته بود که اونا قراره چطور لباس بپوشن، کیا قراره بیان و برنامه و تم اصلی مهمونی چیه!!! عاشق این آدمام.

یه کادوی کوچولویی از ایران با خودمون برداشتیم و رفتیم. مثل همیشه خونه اشون گرم و راحت بود، از قلب هایی که دم در خونه به مناسبت ولنتاین آویزون کرده بودن تا شمع های قلبی شکل و قلب های گرم و بزرگ خودشون که همیشه پذیرای دیگرانه.

 به جز ما، پن و آلموند و یه خانم و آقای دیگه ای هم دعوت بودن که فرانک توی ایمیلش اشاره کرده بود با اینکه هر دوی این عزیز در حال حاضر مجرد هستن ولی قصد جور کردن این دوتا واسه هم رو نداره! خانم، که اسمش رو یادم نمیاد، زن مسن اما بسیار سرزنده و فعالی بود که با اینکه از مادر 99 ساله اش مراقبت می کرد اما مثلا تا واشنگتن با ماشین خودش رانندگی کرده بود تا در راه پیمایی زنان علیه ترامپ شرکت کنه. می گفت دختری داره که سال ها با فرزند مریضش و مشکلات زندگی دست به گریبانه و از اونجایی که بیمه نداره گاهی مجبور می شده برای درمان افسردگی اش، قرص ضد افسردگی ای رو که برای سگ ها تجویز میشه بخوره!!!

باب هم چند سالی رو در آسیای شرقی، از هنگ کنگ تا ژاپن زندگی کرده بود و مرد بسیار ساکتی بود که همسرش بر اثر سرطان فوت شده بود. خلاصه اینکه از هر دری حرف زدیم که البته بیشتر بحث ها حول ترامپ و حماقتاش دور می زد.

آدری شام خوشمزه ای پخته بود و میز بسیار بسیار زیبایی چیده بود که باعث می شد آه از نهاد بلند بشه که چطور زنی بالای 80 سال، می تونه این طور هنوز مهمونداری کنه. برای دسر هم کیکی به شکل قلب پخته بود و دخترش بهش گفته بود رزبری با شکلات، یکی از مشهورترین و رایج ترین شیرینی های ولنتاین هستن و آدری هم برای اولین بار به افتخار ما درست کرده بود و خلاصه اینکه سنگ تمام گذاشته بود. خواهر آدری زمانی که جوان بوده عروسک های چینی و چوبی می ساخته. یک عالم از این عروسک ها همه جای خونه بود، یه تابلو ازشون هم توی دستشویی بود به نام چهار مرحله ی زنانگی که از ازدواج شروع می شد و به پیری ختم می شد.

شب خوبی بود و مثل همیشه بودن با این آدم ها دلم رو گرم کرد و بهم روحیه داد. فردا یه هفته ی دیگه شروع می شه در حالی که من هنوز نمی دونم قراره چیکار کنم. باید منتظر بشینم ببینم این هفته چی قراره پیش بیاد.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
فوریه

برای من که دو هفته ی گذشته رو به ندرت از خونه بیرون اومدم، اونم با شرایط خاص، امروز روز شلوغ و خسته کننده ای بود.

چون جلسه ای که درباره ی این قانون جدید علیه مهاجران بود، ساعت 11 و نیم شروع می شد ترجیح دادم صبح با محمد برم کتابخونه که در واقع از وقتم استفاده کرده باشم و توفیق اجباری ای هم باشه برای از سر گرفتن دوباره ی کار کردن.

صبح زود زدیم بیرون و رفتیم کتابخونه. انصافا خیلی نتونستم کار کنم و فقط حدود چند صفحه به انگلیسی خوندم و بعد یه چرت کوچولو زدم، بعد خوراکی خوردیم، یه کم دن کاملیو خوندم و بالاخره ساعت یازده شد و زدیم بیرون. فکر می کردم قراره توی یه کلاس کوچولو با دانشجوها باشیم اما در عوض با یه سالن کنفرانس نسبتا کوچیک روبرو شدم که علاوه بر دانشجوها چندتا از استادایی که می شناختم هم بودن. همگی با گرمی ازم استقبال کردن و ابراز خوشحالی اش از برگشتنم واقعا دلگرم کننده بود.

اول یه وکیل و استاد تاریخ در مورد این قانون و اثرات و عملکردش حرف زدن و بعد نوبت ما شد. خیلی مضطرب بودم. مدتها بود توی همچین جمعی حرف نزده بودم و هرگز در همه ی زندگی ام به زبونی غیر از فارسی در چنین شرایطی سخنرانی نکرده بودم. خیلی کند حرف زدم اما در نهایت احساس می کنم منظورم رو به خوبی رسوندم. گفتم که وقتی در اخبار ما درباره ی مهاجران می شنویم تصویری که ازشون در ذهنمون میاد آدم هایی هستن معمولا بدبخت و بی خانمان و بیچاره که خیلی دور از ما زندگی می کنن و به ما مربوط نمی شن. رسانه ها با ارائه ی این تصویر این آدم ها رو به اخبار تقلیل می دن و چهره ی انسانی رو از اونا می گیرن. بعد گفتم من و همسرم هم یکی از این آدم ها هستیم، مهاجریم اما آدمیم که امید و آرزو و خانواده داریم. خلاصه ای از آنچه بر ما رفته بود رو گفتم و در نهایت هم اضافه کردم این حرفا رو نمی زنم که دلسوزی شما رو برانگیخته کنم چون همونطور که نیچه می گه چیزی که تو رو نکشه قوی ترت می کنه. من قوی ترم و یکی از دلایل این حس قدرت شماها هستین که از ما حمایت می کنین.

محمد در مورد تاثیر این قانون روی زندگی دانشجوها و بررسی علمی و انتقادی اسلام و دین حرف زد و عصام، یکی از استادای سوری دانشگاه که از دوستان مهربان و صمیمی ماست، به این نکته ی فوق العاده اشاره کرد که این محدودیتی که دولت وضع کرده علیه مهاجران نیست و به ضرر اونا تموم نمی شه بلکه بازنده ی این قانون اول و آخرش آمریکاست که خودش رو از وجود چنین آدم هایی محروم می کنه و البته بقیه ی دنیا هم در حال تحریم علمی و آموزشی آمریکا هستن.

بعد از ما گروهی از فعالان حقوق بشر دانشگاه و شرح از خودشون و کارهایی که کردن و می خوان بکنن حرف زدن و برای همکاری درخواست کمک کردن. خلاصه اینکه جلسه ی بسیار خوبی بود و بهم کلی امید داد.

شب خونه ی یکی از دوستای محمد شام دعوت بودیم واسه همین من سریع برگشتم خونه تا یه کم کارام رو انجام بدم و بعد عصر رفتم دنبال محمد و رفتیم خونه ی ویلیام و همسرش. دو تا فینگلی بسیار بانمک داشتن؛ سه ساله و 6 ماهه، جوزفین و لیام. لیام یکی از صمیمی ترین و خوش اخلاق ترین نی نی هایی بود که تا حالا دیده بودم و جوزفین هم با وجود بانمک بودنش به سختی می تونستیم بفهمیم چی میگه!

برام جالب بود که پدر ویلیام مبلغ مذهبی در فیلیپین بوده و ویلیام تا 18 سالگی اونجا زندگی می کرده. می گفت فیلیپین غربی ترین کشور در آسیاست. گویا زندگی در شهرهای بزرگش عین زندگی در یکی از شهرهای آمریکا یا اروپاست و از اون عجیب تر اینکه به علت اینکه از قرن 16 به این ور فیلیپین مستعمره ی اسپانیا بوده مردم معمولی کاملا سنت هایی مشابه مردم آمریکای لاتین دارن و به سختی میشه ردی از فیلیپین واقعی و اصیل اونجا پیدا کرد. عجیب و دردناک بود که کشوری در قلب آسیای شرقی هست که من هیچ چیز در موردش نمی دونم در حالی که اینقدر اتفاقای مهم درش افتاده.

به هر حال شب خوبی با آدم های خوبی رو پشت سرگذاشتیم و تازه رسیدیم خونه. واقعا نیاز به استراحت دارم. کم کم دارم پیر میشم.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۷
فوریه

این روزها سعی می کنم زیاد تنها یا توی خونه نباشم. همه ی تلاشم رو می کنم که به کاری مشغول باشم تا زیاد انرژی ام صرف فکر کردن بیخود و خیال پردازی نشه. روز یکشنبه با گروهی از دوستان ایرانی امون رفتیم پارک و قرار هم بر این بود که همه ساندویچ بیارن. فرصت خوبی برای من بود که بعد از مدت ها برنامه ریزی کنم و سرم به آشپزی گرم بشه. هوا برعکس چیزی که آدم از این وقت سال انتظار داره بسیار خوب و آفتابی و مناسب بود و جمع دلنشینی هم بودن که اوقاتمون فقط به حرف زدن گذشت، از هر دری و از هر چیزی. البته مثل همیشه در اینجور مواقع کسی پیدا میشه که به آدم بگه عجله کردی، زود تصمیم گرفتی، حالا اگه دو روز صبر کرده بودی همه چی حل می شد و... . دیگه کسی نمی گه من توی موقعیت تو نبودم یا ده روز پیش شرایط به این گل و بلبلی الان به نظر نمی رسید.

چیزی که برای همه ی ما بسیار جالب و لذت بخشه اینه که توی این مملکت آدم هایی زندگی می کنن که حاضرن برای حقوق دیگران بایستن و مبارزه کنن و در کمال تعجب قانون هم ازشون حمایت می کنه. در این چند روز حتی یک مورد هم نشنیدم یا نخوندم که گزارش شده باشه پلیس راه مردم رو سد کرده یا باهاشون درگیر شده یا کسی رو دستگیر کرده. با اینکه این همه آدمی که توی خیابون و فرودگاه و دانشگاه هر روز جمع شدن و تظاهرات کردن، علیه رئیس جمهور کشور شعار می دادن اما هیچکدومشون از طرف پلیس مورد حمله قرار نگرفتن. جالب تر اینکه در این مملکت همونطور که یک احمق روانی می تونه رئیس جمهور بشه، یک قاضی، یک قاضی فدرال، می تونه حکم رئیس جمهور رو معلق و باطل کنه! به قول شعار دهندگان: دموکراسی اینطوری عمل می کنه. همین چیزهاست که باعث میشه در عین حالی که در حال حاضر آمریکا یکی از بدترین کشورها برای مهاجرین مثل ما محسوب میشه، یکی از بهترین کشورها هم باشه چون هیچ جای دیگه در دنیا مردم اون کشور به خاطر چهارتا مهاجر تو خیابون نمی ریزن و شب و روز رئیس جمهورشون رو یکی نمی کنن!

پیش خودم فکر می کنم من در همه ی زندگی ام همیشه شعار برابری و آزادی و حقوق بشر دادم اما هیچ وقت اینقدر آزادگی و جرات نداشتم که به خاطر یکی از مهاجرای افغانی که توی مملکت ما به صلابه کشیده می شن بایستم یا کاری انجام بدم. اون شب به کارلا می گفتم این روزها احساس می کنم بلایی که دامن آدم هایی مثل ما رو گرفته نتیجه ی آه افغانی هاست. به قول قدیمی ها: دنیا دکاً دکا ست!

خیلی ها این روزها با پیام های محبت آمیزشون از سرتاسر دنیا منو دلگرم و خوشحال کردن. من واقعا یکی از خوشبخت ترین و خوش شانس ترین آدم های روی کره ی زمینم. خوشحالم که فعلا اون قانون لعنتی معلق شده و امیدوارم دادگاه بتونه کاملا باطلش کنه هر چند دیگه فرقی به حال من نداره؛ من فقط یک شانس برای رفتن به ایران و انجام کارهام داشتم که اون روانی همون شانس رو هم سوزوند. دیگه باز یا بسته شدن این راه تفاوتی به حال من نمی کنه اما از صمیم قلب هر روز دعا می کنم خدا گره از کار همه ی اونایی که زندگی هاشون به خاطر اون قانون به هم ریخته، کمک کنه.

فردا یکی از استادای بخش محمد اینا که ترم قبل محمد سرکلاس دستیارش بود، یه جلسه در مورد قوانین مهاجرتی، تاثیراتش و وظیفه ی دیگران در برابر این قوانین و مهاجران گذاشته و قراره من و محمد هم توی اون جلسه هر کدوم ده دقیقه صحبت کنیم. هنور نمی دونم قراره چی بگم اما امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۰۳
فوریه

دوست نعمته؛ دور و نزدیکش هم فرقی نمی کنه. وقتی دور باشه، فکر کردن بهش، دیدن خوابش، تو خیال باهاش حرف زدن و درددل کردن و براش گریه کردن آرومت می کنه، نزدیک هم که باشه که دیگه هیچی.

کارلا ما رو واسه شام خونه اشون دعوت گرفته بود و ایو و شوهرش هم بودن. هر بار که میرم خونه ی کارلا و می بینم نقاشی ای، تصویرگری ای یا کاردستی جدیدی به خونه اش اضافه شده، ته دلم قند آب میشه. یه شادی و گرمای خوبی توی خونه اش هست که منو همیشه سر ذوق میاره. ایو هم مثل همیشه آروم و مهربون از راه رسید. ایو تنها کسی بود که قبل از رسیدن من از ماجرا خبر دار شده بود و وقتی ایران بودم بهم پیام می داد و برام آرزوی موفقیت می کرد. بهم گفت سرکلاس پنج شنبه های فرانک که باید بچه ها یه گزارش یا خبر بخونن و سرکلاس ارائه بدن، ایو گزارشی رو که روزنامه در مورد ما کار کرده بوده سرکلاس ارائه داده و موقع ارائه گریه می کرده. شوهرش به خاطر مرگ مادربزرگش مجبور شده بوده یک هفته ای بره ژاپن و برگرده. برامون از ژاپن سوغاتی آورده بود: یه آینه ی کوچیک که درش رو که باز می کردی توش جای لوازم آرایش هم بود. آینه منو توی زمان به عقب برد، انگار که یه زن ژاپنی باشم، توی یه کیمونوی رنگارنگ اما تنگ و دارم آرایشم رو توی اون آینه ی فسقلی چک می کنم!

کارلا شام خیلی خوشمزه ای پخته بود: راویولی کدو حلوایی و دسر هم یه جور براونی ایتالیایی درست کرده بود. سفره ی زیبایی ترتیب داده بود که با اینکه کوچیک بود اما روش یه عالم شمع و گل بود. بیشتر در مورد سیاست و ترامپ حرف زدیم و آخرش خوشبختانه بحث به موسیقی و سینما رسید. خلاصه اینکه بعد از مدتها حال بهتری داشتم.

احتمال داره سال آینده لوریس، شوهر کارلا، توی دانشگاهی در بوستون استخدام بشه به همین خاطر به نظر می رسه این روزها، آخرین فرصت ما برای با هم بودنه. کی می دونه فردا قراره چی پیش بیاد؟!

باید کم کم برگردم به زندگی عادی، باید سر خودم رو بیشتر گرم نگه دارم؛ پیش از اونی که مشاعرم رو از دست بدم!

آزاده نجفیان