آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۲۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشویل» ثبت شده است

۲۳:۴۰۰۶
جولای

قرار ما با کارول پنج شنبه ها توی یکی از دبیرستان های منطقه است. امروز صبح که رسیدم و پارک کردم دیدم کارول دست از پا درازتر از در مدرسه اومد بیرون. معلوم شد این هفته کلا مرکز آموزش زبان به خارجی زبان ها بسته بوده و کسی به ما خبر نداده! از اونجایی که هر دو این راه رو اومده بودیم تصمیم گرفتیم بریم توی کتابخونه ی پارک که دقیقا جلوی مدرسه است بشینیم. کتابخونه خوشبختانه همون راس 10 که قرار بود کلاس ما شروع بشه، باز شد. به هر حال کتابخونه مکانی ست برای مطالعه و باید سکوت درش رعایت بشه اما معمولا اینجا فقط توی اتاق مطالعه است که باید کلا ساکت باشی و توی محیط خود کتابخونه اون قانون سفت و سخت حاکم نیست. به ناچار رفتیم و روی مبل های وسط سالن نشستیم و تا اونجایی که امکان داشت آروم با هم شروع به صحبت کردیم.

وقتی کارول شنید که کمی کسلم و معمولا هر روز هفته رو خونه ام خیلی جدی گفت باید خودم رو مشغول به کاری کنم چون این رویه خطرناکه! کارول سال ها به شکل داوطلب توی موزه ی هنرهای معاصر نشویل کار می کرده. گفتم بدم نمیاد منم کار داوطلبانه رو توی موزه امتحان کنم. خیلی استقبال کرد. گفت با یکی از دوستانش در موزه صحبت می کنه و خبرش رو بهم می ده. بعدش هم بهم گفت اخیرا با خانم مدیر موسسه زبان، جولی، داشتن در مورد کلاس و پیشرفت ها و دستاوردها حرف می زدن و جولی گفته اگر آزاده امسال می اومد و برای شرکت در کلاس ثبت نام می کرد، احتمالا اصلا نمی پذیرفتیمش چون سطح زبانش خیلی بالاتر از آموزش های ماست! خیلی تعجب کردم و بی نهایت هم خوشحال شدم. کارول هم تاکید کرد که سطح زبان من به اون اندازه از تسلط رسیده که حتی بتونم به سطوح پایین تر انگلیسی درس بدم و پیشنهاد داد که اگر من موافقم و مشکلی ندارم شاید به چند تا کلیسا من رو به عنوان معلم زبان انگلیسی معرفی کنه! واقعا برام خوشحال کننده است که می بینم و می شنوم دیگران از پیشرفت زبانم حرف می زنن هر چند من خودم اصلا احساسش نمی کنم.

با کارول درباره ی کتاب و فیلم حرف زدیم و قرار شد تا هفته ی دیگه ماجرای موزه رو پیگیری کنه و خبرم بده. بعد از کلاس هم من رفتم سراغ خریدهای هفتگی. رسیدم خونه فکرش رو نمی کردم قراره این پنج شنبه با بقیه ی پنج شنبه ها فرق کنه. خیلی ناگهانی و تا این لحظه غیر واضح، خبر مرگ آشنایی به گوشم رسید که شوکه ام کرده. چند ماه قبل سر موضوعی که تا امروز برام روشن نیست  و این طور که پیداست دیگه هرگز هم قرار نیست روشن بشه که دقیقا ماجرا چی بود، با این دوست بحثمون شد و من اینقدر دلخور و عصبانی شدم که حتی آخرین پیامش رو هم جواب ندادم و احساس کردم کاری که کرده اینقدر بد بوده که شایسته ی گرفتن یه جواب از طرف من هم نیست. هیچ وقت به خواب هم نمی دیدم مرگ این طور نزدیک و در کمینش باشه! هنوز علت مرگش رو نمی دونم و راستش نمی تونم باور کنم که واقعا رفته باشه. هر چند ما با هم صمیمی نبودیم و به سختی میشه گفت حتی دوست بودیم اما آشنایی دیرینه ای با هم داشتیم و همین آشنایی کافیه که فکر کنم شاید اینم یکی از بازیاشه! شاید می خواد ببینه عکس العمل بقیه چیه اگه خبر مرگش منتشر بشه؟! فکر اون پیام بی جواب لحظه ای رهام نمی کنه. اینکه رشته ای ناتموم مونده و دیگه هرگز این فرصت پیش نخواهد اومد که دوباره به هم بیاد باعث میشه یه چیز گرم و دردناکی توی سینه ام جابجا بشه. کاش این ماجرا بازی باشه. اگه همه اش دروغ باشه قول می دم اولین کاری که می کنم اینه که بهش پیام بدم و بگم دیگه دلخور نیستم، که دیگه اون ماجرا برام اهمیت نداره، که چقدر خوشحالم که زنده است...

آزاده نجفیان
۲۲:۳۷۰۵
جولای
ما قاعدتا باید الان توی خونه ی جدید می بودیم اما از اونجایی که صاحب خونه ی محترم گفت اگر تا آخر قرارداد نمونیم پول پیش خونه رو پس نمی ده، مجبور شدیم تا آخر جولای هم اینجا بمونیم و از اول آگوست بریم خونه ی جدید. خداییش هم ریچارد واقعا با ما همکاری کرد و رضایت داد دو ماه خونه اش خالی بمونه و ما از اول آگوست که میریم اون ور اجاره رو پرداخت کنیم.
از اونجایی که هنوز در هفته ی اول جولای به سر می بریم، تصمیم گرفتم امروز خودم تنها برم اون ور و یه نگاه درست و حسابی به خونه بندازم ببینم چیا لازم داره و چقدر می تونم وسایل رو جابجا و جمع و جور کنم و جا برای وسایل خودمون باز کنم.
امروز از صبح مثل سیل بارون می بارید. محمد رو ظهر گذاشتم دانشگاه و رفتم خونه ی ریچارد. وارد پارکینگ که می شدم دیدم توی این خونه ی جدید هم یه همسایه ی سنجاب داریم که توی حیاط داشت می گشت و ناهار می خورد. اول که هر کاری کردم نتونستم در خونه رو باز کنم. به محمد زنگ زدم و جای کلید یدکی رو بهم گفت تا از در جلوی خونه برم داخل. چیزی که در مورد این خونه دوست دارم نورگیر و روشن بودن خونه است. از جاهای تاریک و سایه دار بدم میاد. یه چرخی زدم و رفتم سراغ کشوها. اینقدر وسیله توی این خونه هست که آدم نمی دونه باهاشون چیکار کنه. تا جایی که می شد سعی کردم وسایل رو جمع کنم و مثلا از سه تا کشو تقلیلشون بدم به یکی بلکه کمی جا باز بشه. در نهایت کار زیادی نتونستم انجام بدم و کار اصلی که تمیز کاری ست می افته همون هفته ی آخر. همه جای خونه پر از موی گربه است! باید یه جاروی سرتاسری و اساسی بکشیم. دفعه ی دیگه باید با محمد دو تایی بریم تا بشقاب ها و لیوان ها رو بسته بندی کنیم و بذاریم انباری تا جا واسه ظرفای خودمون باز بشه و منم دیگه مسوولیتی در قبال لوازم شکستنی نداشته باشم. 
یکی از جالب ترین قسمت های جابجایی امروز سر و کله زدن با کتاب ها و مرتب کردن اونا بود. ریچارد کتاب های خیلی متنوعی داره از جمله رمان که منو بسیار خوشحال می کنن. جالبتر اینکه یه مجموعه کامل از کتاب های اورهان پاموک داره. من کارهای پاموک رو دوست ندارم اما مدتها بود که دلم می خواست دو کتابش رو بخونم: موزه ی معصومیت و استانبول. هر دو کتاب اونجا بود که موزه ی معصومیت رو با خودم آوردم خونه تا بخونم.
اینکه ما مجبور نیستیم در یک روز اسباب کشی کنیم خیلی خوبه اما همین کشدار شدن ماجرا و نه اینجا بودن و نه اونجا، خودش داره کم کم خسته کننده می شه. نه دیگه حوصله دارم خونه ی الانمون رو مرتب و جمع و جور کنم و نه خونه ی جدید رو! این یه تجربه ی ثابت شده است که هر چقدر هم که زمان داشته باشی آخرش همه ی کارا می مونه واسه روزای آخر. من که بی صبرانه منتظر اون روزهام.
فردا بعد از دو هفته قراره برم کلاس زبان. دو هفته پیش که کارول مهمون داشت و کنسل کرد، هفته ی پیش هم من مهمون داشتم و نرفتم. این هفته دیگه باید برم سر کلاس. همین الان در عین خواب آلودگی مشقام رو نوشتم. هوای نشویل این روزا اینقدر خیس و گرم و چسبنده است که فقط باید بمونی خونه و بخوابی اما چه می شد کرد که باید زندگی هم کرد!
آزاده نجفیان
۲۳:۴۶۲۹
ژوئن
یکی از زمان های مهم برای هر دانشجویی تعطیلات تابستونشه. برای ما البته این تعطیلات فقط جنبه ی استراحت نداره بلکه از این چند ماه استفاده می کنیم تا مهمونیایی رو که در طول سال رفتیم پس بدیم! به همین خاطر در این یک ماه گذشته تقریبا هر هفته میشه گفت مهمون داشتیم و باید یا دوستانی رو که قبلا ما رو دعوت کرده بودن دعوت می کردیم یا استادای محمد رو. خلاصه اینکه تا الان این تابستون خیلی هم برای من جز تعطیلات به حساب نیومده. فردا هم از قضا دوباره مهمان داریم و یه خانواده ی ایرانی هستن که خانم خانواده که هم اسم من هم هست هم رشته ی محمد و اشکانه و به تازگی از دانشگاه ایموری در رشته ی دکتری دین پذیرش گرفته. نوشتن از مهمونی باشه واسه فردا اما اتفاقی که امروز برام افتاد خودش یه ماجرای جداگانه ست.
امروز کلاس زبانم رو تعطیل کردم تا صبح زودتر برم خرید و زودتر بتونم به کارام برسم چون فردا مهمونا واسه ناهار میان و آدم هر چقدر هم صبح زود از خواب بیدار بشه بازم نمی رسه همه ی کاراش تا قبل از ظهر انجام بده. مثل همیشه تور خرید هفتگی رو شروع کردم و آخرین مقصدم والمارت بود. معمولا میشه در همه ی ساعات شبانه روز بی خانمان هایی رو دید که به روش های مختلف اطراف والمارت گدایی می کنن. مثلا یادمه یک شب خانم جوانی با دخترکی اومدن سراغ ما و خانمه گفت دخترک داره پول جمع می کنه که بره کلاس باله و بعد هم کاغذی به ما نشون دادن که مثلا در تایید حرفشون بود و خانم هم دخترک رو واداشت که روی انگشتای پاش وایسه و یه چرخی هم بزنه بلکه دل ما بیشتر به رحم بیاد. نکته اینجاست که واقعا آدم نمی دونه باید به این جور آدم ها کمک بکنه یا نه و بیشتر مواقع هم ما کمک می کنیم.
نزدیک والمارت از گوشه ی چشم دیدم که خانمی پلاکاردی دستش گرفته و یک مرد و سه تا بچه کنار دستش زیر درخت نشستن. از قیافه اشون مهاجر بودنشون معلوم بود. هوا گرم بود و دم ظهر و هر چند من نمی دیدم روی پلاکارد چی نوشته ولی می تونستم حدس بزنم و صد البته می شد فهمیدم که احتمالا این خانواده نمی تونن انگلیسی حرف بزنن. ما امسال با هم تصمیم گرفتیم که فطریه امون رو به جای اینکه به مرکز مسلمانان نشویل بدیم و خیالمون از این موضوع ناراحت باشه که خدای ناکرده، زبونم لال، این پول قراره خرج گلوله بشه و آدم های بی گناه رو هدف بگیره، سهم فطریه امون رو به آدم های نیازمندی بدیم که در سطح شهر هر روز می بینیم. این طوری هم خیال ما راحته که اون پول به مصرف خیر می رسه و هم اینکه شاید به اندازه ی یک وعده غذا خیال یک نفر رو آسوده کنه. محمد پول رو گذاشته توی داشبورد ماشین که دم دستمون باشه. امروز که اون خانواده رو دیدم بلافاصله فهمیدم که این از اون موردایه که باید اون پول مصرف بشه. از اونجایی که زن و بچه ها با یک مرد همراهی می شدن، دل نکردم بهشون پول بدم چون فکر کردم شاید اون پول خرج زن و بچه ها نشه و چیزی دستشون رو نگیره. رفتم توی بخش آشپزخونه ی والمارت و یک مرغ کامل پخته که صبح حاضر شده بود رو خریدیم و از اونجایی که فکر می کردم ممکنه تا تموم شدن خرید من اون خانواده رفته باشن، پریدم تو ماشین و رفتم طرفشون. تا پیاده شدم دختر بچه ای که توی بغل مرد نشسته بود شروع کرد رو به من خندیدن و دستش رو به سمت من دراز کردن. رفتم جلو و غذا رو به مرد دادم. ازم تشکر کرد و گفت خدا خیرت بده. دخترک بی نهایت معصوم و زیبا بود. قیافه ی مرد و بچه ها می خورد از اهالی خاورمیانه باشن اما زن، که نه عکس العملی نشون داد و نه حرفی زد و فقط من رو نگاه می کرد، شبیه هندی ها بود. دلم چرک شد. یه موج حس منفی و اضطراب یک دفعه سراغ اومد. پیش خودم فکر کردم رفتار دخترک جوری بود که انگار گدایی کردن رو بهش یاد داده بودن! مرد هم خیلی خونسرد غذا رو از من گرفت و گذاشت کنار. به هر حال کاری جز این از دست من بر نمی اومد. دوباره رفتم توی فروشگاه و خریدم که تموم شد از همون مسیری که اون خانواده نشسته بودن برگشتم. پلیس دستگیرشون کرده بود. من در حال رانندگی بودم و نمی شد و نباید می ایستادم اما دیدم که پلیس به دست های مرد دست بند زده، دو تا بچه ی کوچیک پیداشون نیست که احتمالا باید توی ماشین می بودن و زن بچه رو بغل کرد و داره کاغذی رو به پلیس نشون می ده. اینجا همه ی بی خانمان ها مدارک شناسایی دارن چون در غیر این صورت زندانی میشن. حال عجیبی بود. از طرفی احساس آسودگی می کردم که یه مرجع قانونی داره نظارت می کنه و اگر مرد واقعا در حال سواستفاده از زن و بچه هاست پلیس خیلی جدی رسیدگی خواهد کرد، از طرف دیگه به این فکر می کردم که حتی با درست فرض کردن حدس های من، باز هم چیزی از آوارگی و بدبختی این خانواده کم نمیشه؛ اگر مهاجر غیرقانونی باشن که دستگیر و به سرعت برگردونده میشن و اگر هم قانونی توی نشویل باشن که دولت یه مقرری مختصر و بخور و نمیری براشون تعیین می کنه و احتمالا بچه ها رو از خانواده جدا می کنه و خدا می دونه سر هر کدومشون چه بلایی میاد. همه ی این فکرا و نگرانی ها و ناراحتی ها که نوشتنش این همه کلمه برد، فقط در چند ثانیه ای که من از کنار این خانواده رد شدم از ذهنم گذشت و بعدش دیگه نمی دونم چی شد.
این مطلب رو نوشتم که بگم آدم های بی کس و بی سرپناه رو دریابید! مهم نیست از کجا میان و چیکاره ان، هیچ دردی بدتر از غربت و بی کسی نیست و هیچ کس از فردای خودش خبر نداره.
آزاده نجفیان
۲۳:۴۳۲۶
ژوئن

عید ما روز یکشنبه بود. شب قبلش کیانوش ما رو شام خونه اش دعوت کرده بود و کلی هم محمد سر به سرش گذاشت که شب عیدی فطریه امون می افته گردنتا! هیچ انتظارش رو نداشتیم که یه پسر مجرد سفره ی رنگینی برامون بچینه که تزئینات و سلیقه اش باعث بشه ما از مهمونی دادنامون خجالت بکشیم. علاوه بر دو جور سالاد خوشگل، مرغ شکم پر درست کرده بود و لازانیا.

روز عید فطر اما مثل سالای دیگه نبود. دیر بیدار شدیم و اصلا حال و هوای عید نداشت. قصد کرده بودیم که بریم واسه نماز عید فطر اما زیاد به دل من نبود و دیر خوابیدن شب قبلش هم مزید بر علت شد که نریم. رمضان امسال خیلی خیلی زود برای من گذشت و اصلا به سختی و زحمت سال های دیگه نبود. شاید یکی از دلایلی که از اومدن عید فطر هم چندان خوشحال نبودم این بود که این یک ماه بعد از مدتها راحت و آروم می خوابیدم و بدون اضطراب و دلهره روز رو شب می کردم. از طرفی، یه فرصت دو نفره هم برای من و محمد بود که وقت بیشتری رو با هم توی خونه بگذرونیم و بعد از ماه ها، همه ی روزهای هفته رو با هم و در کنار هم غذا بخوریم. محمد شبا کار می کرد و روزها می خوابید. اینکه صبح ها بلند می شدم و می دیدم کنارم آروم خوابیده و توی خونه تنها نیستم باعث می شد آروم بشم و استرس به جوونم نیفته که باید پاشم و فلان کار رو هر چه زودتر انجام بدم؛ می گرفتم می خوابیدم تا هر وقت که محمد بیدار بشه و بعد با هم سرگرم کاری می شدیم تا وقت افطار.

هنوز یک روز هم از تموم شدن رمضان نگذشته، دوباره اون حال بی قراری و حس ناتموم موندن کارها برگشته. انشاالله اگر خدا یاری کنه فردا می ریم کتابخونه درس بخونیم. باید دوباره به شکل جدی شروع به کار کردن کنم. باید از شر این رساله خودم رو خلاص کنم بلکه بتونم فکر اساسی ای واسه زندگی و آینده ام کنم. حالا که دوباره مقاله ام برای داوری فرستاده شده، دوباره شمارش معکوس شروع شده. هر لحظه باید منتظر خبری بود؛ اینکه خوب باشه یا بد رو فقط خدا می دونه.

آزاده نجفیان
۱۸:۲۰۱۵
ژوئن

دردهایی توی زندگی هستن که نمیشه ازشون فرار کرد، غم هایی که فراموش نشدنی هستن، رنج هایی که تکرار می شن و زخم هایی که خوب نمی شن. روزهایی توی زندگی هست که چیزهایی که خوشحالت می کنه و بهت امید میده حتی این اندازه نیست که توی مشتت جا بشه و سایه هایی هر گوشه کمین کردن و منتظر یه فرصت مناسبن تا سربکشن و همه جا رو تاریک کنن. نه میشه از این روزها و دردها و ترس ها حرف زد و نه میشه اون ها رو با عزیزترین ها شریک شد. تنها کاری که میشه کرد، صبوریه؛ صبوری تا این تاریکی ها بگذرن، دست از سرت بردارن، گم و گور بشن هر چند می دونی دوباره برخواهند گشت. با وجود همه ی این لحظات سخت، نقطه های روشنی هم هستن که علی رغم کوچیک بودنشون قدرتشون از تاریکی هراسناک قلبت بیشتره. این نقطه های روشن آدم هایی هستن که نیازی نیست حرفی بزنی یا خودت رو توضیح بدی یا مراقب حال و رفتارت باشی در مقابلشون، این آدم ها روشنن، نورن، پنجره ان و تو رو هم روشن می کنن.

چند دقیقه پیش کارلا بهم پیام داد که مطلبی رو به ایتالیایی برای وبلاگی آماده کرده که توی اون نوشته از من و اتفاقاتی که بر من گذشته، نوشته. مطلب رو به ایتالیایی و انگلیسی برام فرستاده بود تا بخونم و اگر اجازه می دم، منتشرش کنن. من نخونده اجازه دادم چون به کارلا شک ندارم اما بعد از اینکه مطلب رو خوندم، فهمیدم چقدر خوش شانسم که با کسی مثل کارلا در زندگی ام ملاقات کردم.

اسم مقاله بود روح های خویشاوند! کارلا نوشته بود که سفر به آمریکا و ملاقات با آدم های متفاوت دنیاش رو بزرگ تر کرده و مهربانی رو در قلبش گسترش داده و گاهی باعث شده به این فکر کنه که چقدر در این دنیا کوچیک و ناچیزه و هر لحظه ممکنه با چه اتفاقاتی مواجه بشه. بعد از من نوشته بود، اینکه چقدر روح هامون به هم نزدیکه، چقدر علایق مشترک داریم، چقدر احساسات و حرفهای مختلف داریم که با هم به اشتراک بذاریم و بعد ماجرای اون چند روز کذایی رو تعریف کرده بود. در نهایت کارلا نتیجه گرفته بود که چقدر توی اون چند روز احساس حقیر و ضعیف بودن می کرده و به این فکر می کرده که چی می شد اگر من جای آزاده بودم؟ چی می شد اگر یکی از عزیزانم به جای آزاده بود؟ و اینکه همدردی و دلسوزی، اینکه ما خودم رو به جای دیگران بذاریم، چقدر کمک می کنه به اینکه نسبت به هم مهربونتر باشیم و یادمون نره که هر آدمی می تونه از نظر روحی خویشاوند ما باشه. روح های خویشاوند!

گریه کردم، گریه می کنم. اعتراف می کنم که هنوز، با گذشت نزدیک به 5 ماه، نمی تونم از اون روزها حرف بزنم و برام غیرممکنه از اون روزها بنویسم. حتی یک بار وقتی تصمیم به نوشتن گرفتم و متنی رو که می خواستم بنویسم توی ذهنم مرور کردم، فقط یادآوری اون لحظات، کاری با من کرد که دو روز جسمی و روحی مریض بودم و نمی تونستم تکون بخورم. اما اینکه کسی، آدمی که در ظاهر با تو خیلی فاصله داره و متفاوته، صدای خاموش تو رو بشنوه و روحش تا این اندازه به روح تو نزدیک باشه، از اون نقطه های کوچیک نورانی ست که سنگین ترین تاریکی ها رو هم روشن می کنه. من باور دارم که یکی از خوش شانس ترین آدم های روی کره ی زمینم چون زندگی این فرصت رو بهم داده تا با روح های بزرگی مثل کارلا ملاقات کنم. خدا می دونه که چقدر رفتنش بهم سخت خواهد گذشت.

یه روز از اون روزها و دردها و ترس ها خواهم نوشت. یه روز همه ی توان و شجاعتم رو جمع می کنم و می نویسم و خودم رو برای همیشه از شرشون خلاص می کنم. هیچ غمی رو نمیشه تا ابد حمل کرد. تا اون موقع به یاری همه ی روح های بزرگی که توی زندگی ام شناختم و خواهم شناخت، احتیاج دارم.

«همتم» بدرقه ی راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نو سفرم... .

آزاده نجفیان
۱۳:۴۲۱۰
ژوئن

ترس و اضطراب و تشویش چند روز اخیر که نمی خوام و نمی تونم ازش حرف بزنم، به کنار؛ ما پنج شنبه و جمعه ی شلوغ و در کل مفرحی رو پشت سر گذاشتیم. جمعه شب فلیپ و یدیدا، همون زوج یهودی ای که هفته ی پیش رفته بودیم مراسمشون، ما رو برای شام به خونه اشون دعوت کرده بودن. یهودی ها هم مثل مسلمون ها محدودیت غذایی دارن و حتما باید یه جور غذای حلال که خودشون بهش می گن کوشر رو بخورن و البته مثل ما گوشت خوک نمی خورن. اما این دوستان ما علاوه بر این محدودیت ها، گیاه خوار هم هستن. می دونستن که ما روزه ایم و یه زوج مسلمان دیگه رو هم دعوت کرده بودن. قرارمون واسه ساعت هشت و نیم شب بود. از اونجایی که من حدس می زدم ممکنه چیز دندون گیری واسه خوردن پیدا نشه، یه لقمه نون و پنیر واسه خودمون درست کرده بودم که به قول معروف ته بندی ای کرده باشیم و از گشنگی نمیریم. تا وارد شدیم یه سگ بزرگ سیاه با شتاب اومدم سمتون و یک لحظه بعد سگ روی جفت پاهاش وایساده بود و دستاش روی شونه های من بود! در واقع من فقط یک سر و گردن از سگه بلندتر بودم! واقعا شوکه شده بودم. سگه خیلی هیجان زده بود و مرتب بالا و پایین می پرید و از سر و کول من بالا می رفت. یدیدا گفت خیلی آدم دوست داره و خوشش میاد دور و برش شلوغ باشه چون سگ عملیات های نجات بوده. خلاصه در عین حالی که سگ دور و برمون می چرخید و با دو تا چشم درشتش منو نگاه می کرد، با بقیه سلام و علیک کردیم. عایشه که مسلمان پاکستانی بود دانشجوی پزشکی وندربیلته و دوستش جو دانشجوی دکترای مطالعات خاورمیانه. جالب اینجا بود که جلوی چشم ما و در عین حالی که داشتیم حرف می زدیم، میزبانان محترم مشغول آماده کردن غذا بودن و از ما هم خواستن که در چیدن سفره بهشون کمک کنیم! همونطور که متاسفانه حدس زده بودم شام ماهی بود. اول چیزی مثل سوپ گوجه برامون آورد که همین که اولین قاشق رو گذاشتم دهنم دیدم مثل یخ سرده و معلوم شد این سوپ نیست بلکه یه جور سالاد- سس مکزیکی ست که باید با تورتیلا بخوری. این از مرحله اول که من حذف شدم. مرحله دوم سالاد و سیب زمینی پخته سرو شد که خوب بود اما امان از مرحله ی سوم که ماهی از راه رسید! من به شکل عادی از ماهی متنفرم حالا چه برسه به اینکه بو هم بده. از روی ناچاری و احترام یه تیکه برداشتم اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از یه ذره بخورم. کلا صحنه ی جالبی نبود مخصوصا که می تونستم حال میزبان رو درک کنم که من از اول شروع شام تقریبا به هیچی لب نزده بودم جز سیب زمینی! خوشبختانه مرحله چهارمی هم که دسر باشه در راه بود و عایشه و جو از شیرینی فروشی مورد علاقه ی من کیک خریده بودن و ما هم با خودمون شیرینی برده بودیم. خوشبختانه هندونه هم داشتن. همه ی اینا به کنار، رفتار سگه خیلی عجیب بود. دوست داشت همه توجه ها بهش باشه و چون ملت مشغول شام بودن مرتب می رفت و می اومد و ناله و گریه می کرد! دهن ما رو سرویس کرده بود. بعد هم که کیک آوردن از هیچ کاری برای خوردن کیک فروگذار نمی کرد اما بهش کیک ندادن چون گفتن شکر باعث میشه هایپراکتیو بشه و تا صبح ما رو از بپر بپر بیچاره کنه. در نهایت یدیدا تصمیم گرفت ببرتش بیرون یه تابی اش بده چون فکر کرد احتمالا سگه به دستشویی رفتن احتیاج داره که این همه ناله می کنه. سگ و یدیدا که رفتن، ما هم کمی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. اینو بگم که از گشنگی سر پا بند نبودم اما اینقدر حالت تهوع داشتم که نمی تونستم چیزی بخورم. به هر بدبختی ای بود چند لقمه غذا خوردم و رفتم خوابیدم.

برای جمعه شب کارلا و ایو به همراه شوهرشون رو برای شام دعوت کرده بودیم و نیت کرده بودم برای اولین بار فسنجون بپزم. شقایق یک بار پخته بود و همین کارش بهم اعتماد به نفس داده بود که بد نیست منم امتحان کنم. از اونجایی که کارلا به تازگی یکی از دندونای عقلش رو عمل کرده بود باید برای اون هم سوپ می پختم که بتونه یه چیزی بخور. خلاصه اینکه صبح جمعه خسته و بی حال و گشنه بلند شدم و تا ساعت 4 بعدازظهر مشغول آماده کردن و غذا پختن بودم. خوشبختانه محمد بخش نظافت خونه و جارو کردن و مرتب کردن رو به عهده گرفته بود و من از این یه کار معاف بودم. قرار بود ساعت 8 اینجا باشن. لحظات آخر ایو خبر داد که شوهرش نمی تونه بیاد و در نهایت همون حدود 8 هر سه اینجا بودن. ایو برامون کاپ کیک چای سبز پخته بود و کارلا و لوریس هم یه گل ارکیده ی بسیار زیبا برامون کادو آورده بودن. شب بسیار خوبی بود و باید اعتراف کنم فسنجونم بسیار بسیار بسیار خوشمزه شده بود. به قول مامانم اینم یه قورباغه ی دیگه که قورتش دادم!

محمد بیچاره همین الان شستن یه کوه ظرفی رو که از دیشب مونده بوده تمام کرد. شلوغی این دو روز خیلی کمک کرد تا اتفاقات اخیر ایران و ترس هاش رو فراموش کنم. امیدوارم روزهای بهتری برای همه در راه باشه، با آسودگی خاطر و آرامش.

آزاده نجفیان
۱۸:۵۷۰۳
ژوئن

پیش از شروع باید اشاره کنم که ما حدود ساعت 1 رسیدیم خونه و نزدیک به سه ساعت خوابیدیم اما همچنان بی نهایت خسته و بی انرژی هستیم. به جز کیفیت متفاوت عروسی ایرانی ها و خارجی ها، ماهیت هر دو که خستگی سرسام آوره گویا یکی ست!

ماجرا از اونجا شروع شد که یکی از استادان محمد، فیلیپ، که یهودی هم هست هفته ی پیش ما رو برای عروسی اش دعوت کرد. فیلیپ یه پسر ده ساله داره و این بار دومی ست که ازدواج می کنه. ما با اشتیاق این دعوت محبت آمیز رو پذیرفتیم به دو دلیل: اول اینکه حضور در مراسم ازدواج آدم هایی با ملیت ها و مذاهب متفاوت این شانس بزرگ رو به آدم می ده تا تجربه های تازه ای کسب کنه و به اندوخته های معنوی اش افزوده بشه. دلیل دوم هم اینکه، وقتی تو در کشوری غیر از کشور خودت زندگی می کنی، دعوت شدن به مراسم این چنینی، مراسمی که خانوادگی و خصوصی هستند، می تونه نشانه ای از این باشه که تو داری کم کم در این جامعه ی جدید پذیرفته می شی و کمتر غریبه به نظر می رسی. به هر حال ما دعوت رو قبول کردیم و این تازه اول ماجرا بود! سوال های زیادی به ذهنمون هجوم آوردن: برای کادوی عروسی باید چیکار کنیم؟ چی باید بپوشیم، مخصوصا که به مراسم ازدواج یهودی ها دعوت شده بودیم و... . توی دعوت نامه اومده بود که مراسم دعا صبح از ساعت 9 تا 11 و نیم خواهد بود، بعد ناهار و بعد هم بعدازظهر مهمونی خونه ی عروس و داماد. از اونجایی که ما روزه می گیریم، طبیعتا بخش ناهار حذف می شد و هیچ کدوم هم جوون و توانا مهمونی رفتن اونم بعدازظهر رو نداشتیم. پس تنها گزینه ی باقی مونده شرکت در مراسم دعای صبح بود که به نظر ما مهمترین و جالب ترین بخشش می اومد.

برای خرید کادوی عروس من از کارول مشورت گرفتم. کارول گفت اینجا رسم بر اینه که عروس و داماد فهرستی از چیزهایی که لازم دارن تهیه می کنن و می رن توی یکی از فروشگاه های مشهور که این لوازم رو داره ثبت نام می کنن. تو باید بری توی سایت اون فروشگاه، اسم عروس و داماد رو پیدا کنی و ببینی توی اون فهرست چه چیزهایی خریده شده و چه چیزهایی باقی مونده، از بین اونها یکی رو بخری و خود فروشگاه هدیه رو می فرسته دم خونه زوج خوشبخت! برام خیلی خیلی جالب و البته عجیب بود. به جای اینکه پدر و مادر زوج جهیزیه بخرن، اینطوری اقوام و دوستان می تونن با توجه به وسعشون کمکی هم به عروس و داماد کرده باشن. ما هم فروشگاه و فهرست رو پیدا کردیم. خوشبختانه اقلام سنگین مثل تخت خواب و دیگ و قابلمه خریده شده بود و چند تا چیز سر دستی کوچولو باقی مونده بود. خرید کردیم، پول کاغذ کادو و حمل و نقل رو هم دادیم و یه کارت تبریک هم نوشتیم و خلاص.

مسئله ی بعدی لباس بود. کارول از دوست یهودی اش پرسید که توی مراسم صبحگاهی در کنیسه چی باید پوشید. اون خانم هم جواب داد که یه لباس رسمی ساده که سفید یا سیاه نباشه و خیلی هم توی چشم نیاد چون عروسه که باید اون وسط بدرخشه! بماند که تا من تصمیم بگیرم چی بپوشم چه مناقشه ها و مناظره ها و مجادله ها بین ما در گرفت اما در نهایت یه کت تابستونی صورتی رنگ داشتم که اون رو با یه شلوار کرم پوشیدم و شال عروسی ام رو هم باهاش همراه کردم. خیلی زیاد در مورد لباس استرس داشتم. نه فقط به خاطر اینکه همیشه خانم ها فکرشون به خاطر این موضوع مشغول میشه، بیشتر به خاطر اینکه نمی خواستم شکل لباس پوشیدن من توهینی به مراسم اون ها باشه یا اینکه خیلی به چشم بیایم.

صبح ساعت هشت و نیم زدیم بیرون و اولش هم کمی گم شدیم اما نه اونجا بودیم. تصور ما از این مراسم تصویری مشابه اون چیزی بود که از عروسی مسیحی ها توی فیلم ها دیده بودیم اما همین که وارد شدیم فهمیدیم که اشتباه کرده بودیم! چون من به احترام شال سر گذاشته بودم تا در رو باز کردیم توجه ها جلب شد. آقایی اومد و سلام و احوالپرسی کرد و محمد که گفت به خاطر مراسم ازدواج اونجایی ام گرم تر استقبال کرد و ما رو به داخل راهنمایی کرد. همون دم در، مردها باید کیپا به سر می ذاشتن، همون کلاه نعلبکی شکل که یهودی ها سر می کنن. وارد که شدیم بخش زنانه و مردانه اش جدا بود، مردها وسط سالن، روی ردیف نیمکت ها می نشستن و زن ها دو گوشه ی سمت راست و چپ. جالب اینجا بود که به محض ورود متوجه می شدی این مردها هستن که به نوعی حجاب دارن نه زن ها! علاوه بر کیپا، همه یک شال بسیار بلند و پهن سفید رنگ که حاشیه هاش خط های موازی مشکلی داشت رو به شکل خاصی روی دوش انداخته بودن یا روی سرشون کشیده بودن. جالب تر اینکه بعضی از این شال ها، اون قسمتی که روی سر می کشیدن، گلدوزی شده بود یا نگین های درخشان تزیین شده بود. 

آقایون مشغول خوندن دعا بودن به زبان عبری. از عروس و داماد خبری نبود و ورود ما و غریبه بودنمون از همون لحظه ی اول به چشم اومد. محمد رفت توی ردیف مردها نشست و من تنها موندم. خانمی اومد کنار من و ازم پرسید من واسه چی اومدم و منم گفتم. گفت به نظرم اشتباه اومدین چون اینجا خبری از عروسی نیست. منم رفت ردیف کنار محمد و ازش پرسیدم ماجرا از چه قراره نکنه اشتباه اومدیم که گفت نه پرسیده و درسته. همون گفتگوی کوتاه چند کلمه ای من با اون خانم باعث شد که به یکی از مسوولان کنیسه خبر بده ما واسه چی اومدیم تا ما رو راهنمایی کنن. اون آقا هم اومد و گفت فیلیپ و یدیا هفته ی پیش عروسی کردن و امروز فقط مراسم دعاست و معلوم نیست اونا کی بیان. دو تا خانم اومدن سراغ من و با من سلام و احوالپرسی کردن. عروس و داماد رو می شناختن. یکی اشون کنار من نشست و شد دستیار من در مراسم طولانی ای که در پیش داشتیم. یه کتاب دعا اونجا بود و در کنارش تورات، به زبان عبری و انگلیسی. اول مشغول خوندن دعا بودن؛ یک آقای مسن با صوت دعا رو می خوند و بقیه هم زیر لب تکرار می کردن. جلوی محراب شماره صفحه ی دعا رو زده بودن که کسی که دیر میاد بتونه پیدا کنه. بعد که دعا تموم شد، کشویی توی محراب باز شد و تورات رو که به شکل طومار بود و توی جلد مخمل پیچیده بودن و تزیین کرده بودن، در آوردن و دور سالن چرخوندن و بعد گذاشتن روی میز وسط. توی همین فاصله فیلیپ هم از راه رسید و خیلی از دیدن ما تعجب کرد و خوشحال شد. فیلیپ به محمد گفته بود خوندن تورات و اینکه هر بخش یا صفحه اش در چه زمانی خونده بشه، تقسیم بندی شده؛ یعنی اینکه هر شنبه، بخش خاصی از تورات رو همه ی یهودی ها در همه جای دنیا می خونن که از پیش مشخص شده و تغییر هم نمی کنه. چند تا پسر جوان که بعد معلوم شد ایرانی هستند، تورات رو به حالت ترتیل قرائت کردن. بدی ماجرا به این بود که مرتب وسط دعا باید بلند می شدی و دوباره می نشستی. از اونجایی که همه ی این مراسم به زبون عبری بود خیلی خسته کننده شده بود. وسط خوندن تورات، رابای اتفاقات و خبرهای مهم رو اطلاع رسانی می کرد تا اینجوری خستگی مردم هم در بره. یه پسرک کوچولو بین همه آبنبات پخش کرد و خانم کناری به من توضیح داد که وقتش که بشه باید این آبنبات رو با احتیاط پرت کنیم! رابای اعلام کرد که تولد یکی از بچه هاست و براش آرزوی سلامتی کرد، بعد شروع کردن به زبون عبری تبریک گفتن و ما هم آبنبات ها رو به سمت وسط سالن که تورات قرار داشت پرت کردیم و دختر بچه ها و پسر بچه ها حمله کردن تا آبنبات جمع کنن. در واقع این طوری بچه ها رو هم در این مراسم شریک کردن. بعد از دوباره خوندن دعا و تورات، رابای خبر عروسی فیلیپ و یدیا رو داد و فیلیپ رفت چند سطری از تورات رو قرائت کرد و بعد دوباره آبنبات پرت کردیم و مردها دور تورات حلقه زدن و شروع کردن به چیزی رو به آواز خوندن و چرخیدن؛ حالتی مثل رقص. چند تا خانم هم توی قسمت ما دست یدیا رو گرفتن و کمی بالا و پایین پریدن تا این شادی رو جشن گرفته باشن. بعد از این شادی، دوباره دعا و تورات، بعد هم فیلیپ رفت بالای منبر و درباره ی مسئله ی ای در تورات حرف زد که به جرات می تونم بگم تنها قسمتی بود که ما از کل مراسم فهمیدیم دارن چی می گن! مراسم خیلی خیلی طولانی تر از اون چیزی بود که فکر می کردیم. این شور و حضورشون و صبری که بر خوندن دعا و این نشست و برخاستن های چندباره داشتن، واقعا منو شگفت زده کرد. یه جاهایی نزدیک آخر مراسم، دو تا دختر بچه دعا خوندن و بقیه جواب دادن، بعد پدر عروس رفت نان و شراب حاضر کرد که ما نفهمیدیم چرا. بچه ها توی قسمت مردانه با پدرهاشون نشسته بودن، حتی دختربچه ها البته اونایی که زیر سن بلوغ بودن. دعای آخر مراسم، یه جاییش پدرها دستشون رو روی سر بچه هاشون گذاشتن یا شالشون رو روی سر بچه هاشون کشیدن. و اینکه بالاخره بعد از دو ساعت و نیم مراسم تمام شد! من که داشتم از حال می رفتم. به محمد گفتم این مومنین که این طور در عبادت می کوشن و می جنبن به ناهار بعدش امید دارن، من و تو چی که نه تنها حالا حالاها از غذا هیچ خبری نیست بلکه تازه باید بریم خونه دعا و نماز خودمون رو شروع کنیم!!!

دو دیگه از استادای وندربیلت رو که یهودی بودن رو هم دیدیم که یکی اشون یکی از استادان قدیمی و مشهور مطالعات دین هم هست و کمی هم فارسی بلده. اومدن جلو و احوالپرسی کردن و گفتن یه دفعه که می تونستیم غذا بخوریم باید برگردیم و بهشون ملحق بشیم. همه بسیار مهربان و با آغوش گشوده با ما برخورد کردن. چه مردهایی که ردیف به ردیف با محمد دست دادن و خوش و بش کردن، چه خانم هایی که با من مهربان بودن و بهم خوش آمد گفتن. جالب اینکه یک خانواده ی ایرانی هم اونجا بودن که نشد من باهاشون صحبت کنم اما با محمد حرف زده بودن. اینجا گویا جمعیت یهودی های ایرانی رو به نام یزدیان می شناسن، نمی دونم چرا اما می شد از قیافه هاشون فهمیدی که یهودی ایرانی هستن.

فیلیپ خیلی خیلی از حضور ما تشکر و بخاطر اینکه مراسم ازدواج توی ماه رمضان هست و ما روزه ایم عذرخواهی کرد. حدود ساعت 12 خسته و له زدیم بیرون. تجربه ی واقعا منحصر به فردی بود که اگر ناهار هم بهش اضافه می شد مسلما خیلی بهتر می شد! به هر حال الان که من دارم این مطلب رو می نویسم ما هنوز یک ساعت و نیم تا افطار فاصله داریم اما دیگه جوونی برامون باقی نمونده. امیدوارم این چند ساعت باقی مونده رو هم طاقت بیاریم.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۸۰۲
ژوئن

تابستون که از راه می رسه خیلی از برنامه های خانوادگی هم که برای عموم در نظر گرفته شدن، در نشویل شروع می شن. یکی از این برنامه ها نمایش فیلم توی پارکه که پارسال هم توی ماه جون، برگزار شد.  هر 4 پنج شنبه ی این ماه، موقع غروب آفتاب نمایش فیلم رو شروع می کنن. فیلم توی یکی از پارک های نشویل که توی خیابون اصلی و مهم تقاطع کلیسا و کنیسه و مدارس هست، نمایش داده میشه و معمولا هم فیلم های مشهور سال یا فیلم های کلاسیک و خانوادگی رو پخش می کنن که بچه ها هم از دیدنشون لذت ببرن.

پارسال من نرفتم چون ماشین نداشتیم و هماهنگی اش خیلی سخت بود اما امسال منتظر بودم. دیروز اولین پنج شنبه ای بود که فیلم پخش می کردن. فیلم دیشب کارتون «Sing» بود. من کریسمس فیلم رو توی سینما دیده بودم اما محمد ندیده بود و تجربه ی تازه ای هم محسوب می شد. از اونجایی که هر دو روزه بودیم یه کم مردد بودم که بریم یا نه که دوستان گفتن آوردن غذا زشت نیست و می تونیم توی پارک افطار کنیم. خلاصه اینکه با جمعی از بچه ها قرار گذاشتیم و دنبال شقایق اینها هم رفتیم و راه افتادیم سمت پارک. من ساندویچ درست کرده بودم. همین که پیچیدیم توی خیابون اصلی، جمعیتی که نشسته بودن جلوی اسکرین بزرگ توی پارک، ما رو شوکه کرد! همه یه پتو یا زیرانداز آورده بودم و جا گرفته بودن. چند تا از مغازه ها و رستوران های نشویل هم دور تا دور چادر زده بودن و مشغول فروش محصولاتشون بودن. جالب اینجا بود که مسوولان برگزاری برنامه با کلیسا و کنیسه و مدرسه ای که سه گوشه ی پارک قرار گرفتن هماهنگ کرده بودن که پارکنیگشون رو در اختیار سیل مشتاقان قرار بدن اما باز هم به سختی می شد جای پارک پیدا کرد. محمد ما رو دم پارک پیدا کرد تا بریم و بقیه رو پیدا کنیم و خودش رفت دنبال جای پارک. خوشبختانه نگار زودتر رسیده بود و یه جای خوب جا گرفته بود. خیلی خیلی شلوغ بود. ما ساعت هفت رسیدیم و فیلم کمی از هشت گذشته بود که شروع شد. دیدن این همه آدم که سرخوشانه برای دیدن فیلم توی پارک اومدن بیرون کیف داشت. یه دخترک کوچولو همسایه ی ما بود که زیبایی اش من یکی رو از پا درآورده بود. حدود 4 سال یا کمتر داشت با دو تا چشم مثل دو تا تیله ی بزرگ خاکستری. موهاش بور بود و کوتاه. یه کوچولو جلو و عقب موهاش رو مش صورتی کرده بودن که دخترک رو بیشتر دلبر می کرد. یه لباس زرد رنگ هم پوشیده بود که تیر خلاص رو به بینندگان می زد. به جرات می تونم بگم جز توی این عکس های اینترنتی از بچه های خوشگل، هرگز هیچ بچه ای ندیده ام که اینقدر زیبا باشه. به نظر من که از شدت زیبایی ترسناک به نظر می رسید!

به هر حال فیلم که با تاریک شدن هوا شروع شد ما هم تونستیم روزه ام رو باز کنیم و دوستان هم بسیار مراعات حال ما رو کردن و با نهایت توجه و دقت ازمون پذیرایی کردن. هوا خیلی خوب و خنک بود به خاطر همین حشرات روی سر و صورتمون نریختن و زیاد اذیت نکردن. حدود ساعت ده فیلم تمام شد و مردم به سرعت یک چشم به هم زدن توی تاریک ناپدید شدن. ما هم چندان تا از بچه ها رو بردیم رسوندیم و برگشتیم خونه. تجربه ی خیلی جالبی بود هر چند کمی کمردرد و پادرد با خودش آورد. بعید می دونم واسه دیدن بقیه ی فیلم ها برم اما به هر حال شروع خوبی بود.

ما فردا صبح علی الطلوع عروسی دعوتیم! کیا صبح روز شنبه ازدواج می کنن؟! معلومه دیگه؛ یهودی ها! بله، ما فردا به عروسی یکی از استادان یهودی محمد دعوتیم. اینکه چی قراره بپوشیم و کادو چی دادیم و ماجرا از چه قراره رو فردا که از عروسی برگشتم خواهم نوشت.

آزاده نجفیان
۱۴:۵۹۳۱
می

اینقدر این شب ها بعد از افطار خسته ام که واقعا دستم به نوشتن نمی ره والا خیلی اتفاقات مهم توی این یک مدت افتاده که باید زودتر می نوشتمشون. مهمترین اتفاق هم اینه که: ما بالاخره خونه پیدا کردیم!

ماجرا از اینجا شروع شد که استاد راهنمای محمد حدود یک ماه پیش که ما شروع به گشتن کرده بودیم، یه روز اتفاقی خبردار شد که ما در به در داریم دنبال یه خونه با قیمت مناسب می گردیم که نزدیک دانشگاه باشه. دانشگاه هایی که تمرکزشون روی پژوهش هست، مثل وندربیلت، تقریبا هر سه سال که استاد پشت سر هم درس می ده، یک سال مرخصی با حقوق به استاد می دن که بره به زندگی و تحقیقاتش برسه و پروژه های ناتمام علمی اش رو تمام کنه یا برای فرصت مطالعاتی در دانشگاه دیگه ای اقدام کنه. این سال تحصیلی ای که در پیشه، نوبت مرخصی با حقوق استاد محمده و از اونجایی که همسر و پسرش توی یه شهر دیگه در شمال غرب آمریکا زندگی می کنن، تصمیم گرفته بود که بره و این یک سال رو با خانواده اش در پورتلند بگذرونه و... و خونه اش رو اجاره بده. نکته اینجا بود که خونه ی ایشون یه خونه ی بزرگ واقعی ست و ما به هیچ وجه از پس پرداخت اجاره ی اون خونه بر نمی یایم. ریچارد، استاد محمد، یه نداهایی به ما داده بود که ما رو راضی خواهد کرد ولی من خیلی دل نبسته بودم چون احساس می کردم هر چقدر هم که قیمت اجاره رو پایین بگه بالاخره ما از پس پرداخت پول آب و برق اون خونه و هزینه های نگهداری اش بر نمی یایم. خلاصه اینکه حدود دو هفته پیش ایمیل داد که ما چقدر می تونیم اجاره بدیم؟! ما هم کلی حساب کتاب کردیم و راستش رو بهش گفتیم که چقدر می تونیم هزینه کنیم. ریچارد هم جوانمردی کرد و گفت همین اجاره ای رو که الان داریم بابت این آپارتمان پرداخت می کنیم، از اول جولای به اون پرداخت کنیم و خودش هم هزینه ی آب و برق و بقیه ی خرج نگهداری خونه رو پرداخت می کنه!!! باور نکردنی بود. به خواب هم نمی دیدیم همچین پیشنهاد فوق العاده ای برای همچون خونه ای بهمون بشه. جای شک و پرسیدن نداره که قبول کردیم.

جمعه شب گذشته برای شام اومدن خونه ی ما. هر دو گیاهخوار هستن واسه همین من دلمه درست کرده بودم البته بدون گوشت و سوپ بروکلی و چدار. من و پسرک ریچادر دوستان خیلی خوبی هستیم و زن و شوهر واقعا از اینکه پسرک این همه با من راحت و صمیمی است تعجب می کنن. وقتی داشتم شام رو می کشیدم ریچارد گفت که یکشنبه دارن می رن و محمد می تونه بیاد فردا کلید رو ازشون بگیره! انتظارش رو نداشتیم اینقدر زود خونه خالی بشه. کاترین هم خیلی خیلی تشکر کرد از اینکه میخوایم بریم و توی خونه ی ریچارد زندگی کنیم. در واقع یه جوری رفتار کردن که انگار اونی که داره لطف می کنه ما هستیم نه اونا! به هر حال محمد روز یکشنبه صبح زود بردشون فرودگاه و با کلید خونه و ماشین برگشت!

من قبلا فقط یکبار رفته بودم توی اون خونه. یه خونه ی دوبلکس دو خوابه با یه حیاط مفصله. طبقه پایین آشپزخونه و اتاق خواب اصلی و سالن پذیرایی است بعد حدود 15 تا پله می خوره می ره بالا که یه جورایی حالت زیرشیروانی داره یه اتاق کوچیک هست و بقیه اش رو ریچارد تبدیل کرده به اتاق کار و مطالعه اش. خونه ی قشنگیه، خیلی بزرگه برای ما و پر از وسیله است! راستش هیچ جایی واسه وسایل ما نیست حتی همه ی کشوهای آشپزخونه هنوز پر از کنسرو و مواد غذاییه و توی یخچال هم پر از سس و غذاهای آماده است! از اونجایی که تخصص ریچارد مطالعات اسلامی ست، همه جای خونه تابلوهای بزرگ بسم الله، انا فتحنا، فرش های ایرانی، تمثال های ادیان مختلف و... آویزونه و جالب تر اینکه حتی روی در یخچال، بین هزاران عکس و آهن ربایی که روی در چسبیده، یه عکس از حضرت علی وجود داره!!! تجربه ی واقعا عجیب و غریبیه! از یه طرف خیلی خوشحالیم که فرصت زندگی توی یه خونه ی آمریکایی واقعی رو پیدا کردیم، فرصتی که خدا می دونه اصلا ممکنه دوباره دست بده یا نه و از طرف دیگه مسوولیتی که پیش رومونه یه کم آزاد دهنده است. این وسط من بیچاره دو تا اسباب کشی در پیش دارم: اول باید برم خونه ی ریچارد و وسایل اون رو بسته بندی کنم و واسه وسایل خودم جا باز کنم، از طرف دیگه باید خونه ی خودم رو جمع و جور و برای اسباب کشی حاضر کنم. با همه ی اینها، بی انصافیه که بگم خوشحال نیستم. بار عظیمی از روی دوش امون برداشته شد، دست کم برای یک سال آینده. خونه نزدیک دانشگاه و پیاده حدود 40 دقیقه راهه. زندگی کردن توی یه محله ی متفاوت، با آدم های متفاوت و توی یه خونه ی متفاوت، تجربه ی جدیدیه که آمیخته با بیم و امید لذت بخشیه.

تنبلی اجازه بده، بیشتر از مراحل و فرایند اسباب کشی و جزئیاتش خواهم نوشت.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۲۴
می

دیروز برای تولد اشکان یه مهمونی سورپرایز گرفتیم! خیلی یکدفعه ای برنامه جور شد و بچه ها هم برخلاف همیشه تونستن برنامه اشون رو جور کنن و بیان. قرار بر این شد که من کیک بخرم و عدس پلو با مرغ و سوپ درست کنم، شقایق هم پیتزا و سالاد آماده کنه. مشکل اصلی این بود که چطور اشکان رو بکشونیم خونه ی ما؟! پوریا مسوولیت این بخش رو به عهده گرفت.

قرار بر این شد که بچه ها ساعت هفت شب خونه ی ما باشن. بازم برخلاف همیشه، همه سر وقت اومدن اما از اشکان و پوریا خبری نبود. هی ما زیر برنج و فر رو روشن کردیم و خاموش کردیم اما خبری از اینا نشد. پوریا زنگ زد و گفت اشکان گفته تا هفت و نیم دانشگاه کار داره، بعد آزاد میشه. خلاصه اینکه هی ما سر خودمون رو با چایی گرم کردیم و هی زیر غذاها رو کم و زیاد کردیم تا بالاخره صدای پوریا و اشکان از پایین اومد. کیک به دست منتظر شدیم اما خبری ازشون نبود. بدبختی این بود که یه شمع بیشتر نداشتیم و اونم داشت آب می شد. احمد بیچاره هم گوشی به دست یه جا وایساده بود تا اینا که وارد میشن فیلم بگیره. محمد رفت پایین تا بیاردشون بالا. بالاخره با هزار تا دنگ و فنگ اشکان اومد و سورپرایز شد! بعد از فوت کردن شمع نوبت به شام بود. وقتی یه عالمه آدم گشنه منتظر نشستن که تو شام بکشی و تو هم فقط دو تا دست، یه کمر شکسته و یه گاز چهار شعله و یه آشپزخونه ی قوطی کبریتی داری یعنی کارت دراومده! همیشه سخت ترین بخش مهمونی برای من کشیدن شام سر سفره است. با اینکه همیشه کس یا کسانی هستن که کمکم کنن اما از اونجایی که توی آشپزخونه ی ما فقط یک نفر جا میشه و نفر کمکی همیشه باید توی درگاهی وایسه که غذا رو سر میز ببره یا حداکثر ظرف رو برای من نگه داره تا غذا بکشم، به من خیلی سخت می گذره. دیشب هم همه دور میز جمع شده بودن و منتظر. پیتزاها روی میز بود و من می دونستم اگر بگم شروع کنید قبل از اینکه بقیه غذاها رو بکشم، همه خودشون رو با پیتزا سیر می کنن و بقیه غذاها می مونه. واسه همین مجبور شدم خیل عظیم گشنگان رو که به میز چشم دوخته بودن منتظر نگه دارم تا غذاها کشیده بشه و تقریبا همه اشون بیاد سر سفره. با اینکه خودم چندان از کیفیت عدس پلو راضی نبودم اما خوشبختانه بقیه دوست داشتن و به خیر گذشت.

سنت حسنه ی دیگه ای که ما توی مهمونی های بزرگ داریم استفاده از ظرف های یکبار مصرف، ترجیحا کاغذی، ست. من همیشه یه کیسه زباله ی بزرگ میذارم دم دست تا بعد از تموم شدن غذا، همه ی بازیافتی ها رو جمع کنم و ببرم بریزم توی سطل بازیافت. این کار یه کم بقیه رو معذب می کنه چون من مثل پلیس مرتب چک می کنم کسی ظرف یکبار مصرف رو توی سطل آشغال نندازه اما کم کم بقیه عادت کردن به اینکه وقتی من هستم و مهمونی هم هست، باید بازیافتی ها رو جدا کنن و تحویل من بدن. اینم واسه خودش دستاوردی محسوب می شه، دست کم در حد و اندازه ی من!


آزاده نجفیان
۲۲:۵۳۲۲
می

ماجرای ما و کردیت کارتمون هم کم کم داره واسه خودش کتابی میشه! امروز ظهر باید می رفتم و چند تا خرید مهم می کردم، هر کدوم از یه مغاز و یک جای متفاوت. توی اولین مغازه که کارت کشیدم، کارتم کار نمی کرد. چند بار فرایند رو از اول تکرار کردم اما جواب نمی داد. از فروشنده عذرخواهی کردم و ازش خواستم جنس رو برام نگه دار تا اینترنتی حسابمون رو چک کنم ببینم مشکل چیه!؟ ظاهرا مشکلی نبود. محمد هم از قضا کتابخونه بود و نمی شد بهش زنگ زد. روی تلگرام پیام دادم. اونم چک کرد، دید مشکلی نیست. گفت دوباره امتحان کن. رفتم توی صف وایسادم و دوباره کارت کشیدم اما بازم کارتم رو نمی خوند. خجالت کشیدم. از فروشنده کلی عذرخواهی کردم و زدم بیرون که برم اون شعبه ی بانک که همون نزدیکی ها بود و من تا حالا توش نرفته بودم. 

بانک شلوغ بود و برخلاف شعبه ای که ما همیشه می رفتیم، فقط یک باجه اش فعال بود و کمی بی سر و صاحاب به نظر می رسید. اون کسی که باید دم در مشتری رو راهنمایی می کرد، در حال چرخیدن توی بانک و از این طرف به اون طرف دویدن بود و تا منو دید گفت تا ده دقیقه دیگه میام، لطفا بشینید. خلاصه نوبت من که رسید و ماجرا رو توضیح دادم با خوشرویی گفت خودش کارتم رو چک می کنه. کارت شناسایی ام رو چک کرد و ازم پرسید اسمم رو درست تلفظ می کنه یا نه. بعد از بالا و پایین کردن صفحه ی کامپیوتر گفت کارتم فعاله، حساب هم مشکلی نداره و احتمالا ایراد از دستگاه کارت خوان مغازه بوده. خیلی خوشحال شدم. بعد از اون ماجرای گم شدن کیف پول محمد و بعد پیدا شدنش و باطل کردن کارت و صادر شدن و فعال کردن دوباره اش، واقعا طاقت معطلی دوباره رو نداشتم. به محمد خبر دادم که مشکلی نیست و تصمیم گرفتم برم مغازه ی دیگه و کارت رو امتحان کنم. کارت دوباره جواب نمی داد! محمد پیشنهاد کرد برم ببینم می تونم از عابر بانک پول بگیرم یا نه. خوشبختانه تونستم پول بگیرم اما به هر حال کردیت کارتمون جواب نمی داد. دوباره مجبور شدم برم بانک. تا وارد شدم، همون کارمند قبلی منو به اسم صدا کرد و ازم پرسید چی شده؟! ماجرا رو که شنید منو به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد و گفت الان می ره مسوول این کار رو صدا می زنه. خانمی باهاش به اتاق برگشت و اون آقا با حوصله توضیح داد که قضیه از چه قراره و بعد رفت. اون خانم حساب ما رو بررسی کرد و گفت کردیت کارتمون بلاک شده اما هر چی سعی می کنه دلیلش رو بفهمه، چیزی مشخص نیست! رفت و از دیگران هم پرسید اما هیچ کس نمی دونست قضیه از چه قراره. تنها پیشنهادش به من این بود که به خدمات مشتریان بانک زنگ بزنم و از اونا کمک بخوام. عجله داشت که بره و از اونجایی که من مشتری یه شعبه ی دیگه بودم احساس کردم چندان خودش رو موظف نمی دونه کار منو راه بندازه. خلاصه اینکه درمونده از بانک زدم بیرون و رفتم و با پول نقد خریدام رو کردم. محمد هم هر کاری کرده بود نتونسته بود با خدمات مشتریان بانک تماس بگیره از بس که پشت خط نگه اش داشته بودن.

فعلا دوباره کارتمون کار نمی کنه. فردا هم که هر دو سرمون شلوغه و نمی تونیم بریم بانک و پیگیری اش می افته به چهارشنبه. حسابی اعصابم بهم ریخت اما در بین همه ی این اعصاب خردی ها، برام تعجب آور و خوشحال کننده است که می بینم خودم از پس انجام کارهای اداری به تنهایی بر میام. معنی اش اینه که هم انگلیسی ام به اون حد استانداری که باید رسیده و دیگه لهجه ی افراد رو هم تا حد زیادی متوجه می شم و هم اینکه کم کم ترسم داره از این جا و آدم های جدید می ریزه. گاهی وقتا، مثل امروز، به خودم میام و می بینم چقدر تغییر کردم و خودم از این تغییرات بی خبرم!!!

آزاده نجفیان
۱۱:۴۵۲۰
می

حالا که سرنوشت انتخابات مشخص شده و کم کم سر و صداها رو به خاموشی می ره، میشه ازش حرف زد.

دیروز برای ما تجربه ی خیلی جدید و کمی طاقت فرسایی بود. ساعت هفت و نیم خونه ی شقایق اینا جمع شدیم تا از اونجا راه بیفتیم. اگر اشتباه نکنم 15 نفری بودیم که با چهار تا ماشین زدیم به راه. الهام، دوست جدید ایرانی امون، با ماشین ما اومد. باید وسط راه هم دو نفر دیگه از بچه ها رو برمی داشتیم. تا راه افتادیم، روی گوشی هامون هشدار طوفان ظاهر شد و کمی بعدش آسمون تیره و تار و بعد هم بارونی شد. سیل می بارید و من فقط آرزو می کردم کار به جاهای باریک تر نکشه که خوشبختانه بیست دقیقه ای بارید و تمام شد. جاده ی تنسی به سمت کنتاکی بسیار سرسبز و زیباست. پر از درخت و جنگل و راهی که از کوه ها و تپه ها بالا و پایین می ره و همین موضوع مسیر رو برای آدم قابل تحمل می کنه. یه جاهایی بین راه، وسط کوه و جنگل، مه از بین درخت ها بلند می شد و پرواز می کرد! 

ساعت یک به وقت لگزینگتون رسیدیم. وارد هتل که شدیم دیدیم دم در یه کاغذ آ چهار چسبوند که روش نوشته محل رای گیری. چند نفر هم دم در وایساده بودن و حرف می زدن که از شکل نگاه کردنشون معلوم بود اونا هم اومدن واسه رای دادن. از ماشین که پیاده شدیم یه خانم محجبه رو دیدم که مثل ایرانی ها شال سرش گذشته بود. تا دیدمش لبخند زدم و بلند گفتم سلام! یه چیزی، یه چیز گرم و شادی، یک دفعه توی تمام تنم سرازیر شد. اینجا میشه فارسی حرف زد! این غریبه ها، دیگه غریبه نیستن! داخل هتل به سمت اتاق رای گیری علامت زده بودن. مثل حوزه های ایرانی بود اما خلوت. آقایون سلام و احوالپرسی کردن اما نه از جنس سلام و احوالپرسی ناظران انتخاباتی، از جنس غریبه هایی که توی خیابون یکدفعه به هم برمی خورن و بعد چند لحظه می فهمن با هم آشنان!!! دیدم اسمم رو به فارسی صدا می کنن، درست و خوانا و خوش صدا، دیدم آقایی با خط خوش اسمم رو نوشت، درست و خوش خط و خوانا بعد انگشت زدم و برگه رو گرفتم. صدای خنده و شوخی بلند بود. اتاق پر شده بود از صداهای آشنا، انگشت هایی که به نشان پیروزی رو به دوربین بلند می شدن و چهره های غریبه ای که لبخند می زدن. یادم نمیاد دوره ای بوده باشه که رای نداده باشم، اما این بار فرق می کرد. صدای ضربان قلبم رو می شنیدم، بلند و محکم. هی مرتب می گفتم بسم الله، انگشت می زدم می گفتم بسم الله، می نوشتم می گفتم بسم الله، به سمت صندوق می رفتم می گفتم بسم الله، تعرفه رو که انداختم توی صندوق هم گفتم بسم الله. شناسنامه های مهر خورده رو با شکلات بهمون برگردوندن و کلی از اومدنمون تشکر کردن.

حالا که رای رو داده بودیم، همگی توی راهرو پشت در تنها دستشویی لابی هتل که بین خانم ها و آقایون مشترک بود صف کشیده بودیم و هی عکس می گرفتیم و هی با ایرانی های دیگه ای که تک تک یا گروه گروه می اومدن خوش و بش می کردیم. معلوم شد بچه هایی که باعث و بانی صندوق شده بودن خودشون دانشجوهای دانشگاه کنتاکی بودن. صف بلند دستشویی که به پایان رسید، رفتیم یه رستوران مدیترانه ای همون نزدیکی ها و کباب بسیار خوشمزه ای خوردیم هر چند به قول یکی از بچه ها، بعد هزار و اندی که به یه کباب خوشمزه رسیدیم، اینقدر اضطراب داشتیم که بهمون نچسبید. بعد از ناهار یک گروه از بچه ها خداحافظی کردن و رفتن و ما هم به سمت خونه حرکت کردیم.

موقع رفتن، من مرتب بی بی سی رو چک می کردم و خبرها رو برای بقیه می خوندم. موقع برگشتن هر ربع ساعت هر منبع خبری رو که دم دست بود چک می کردم. هوا گرم شده بود و استرس امانمون رو بریده بود. هی اشک پرده می شد و جاده رو تار می کرد. یه جای که کمی از مسیر اصلی منحرف شده بودیم، یک دفعه به یک دشت گل رسیدیم؛ یه دشت پر از گل شقایق.

حدود 7 بعدازظهر به وقت نشویل دوباره جلوی خونه ی شقایق اینا بودیم. سردرد و خستگی امان من رو بریده بود. بچه ها می خواستم دور هم جمع شن تا با هم نتایج رو دنبال کنن اما من نمی تونستم. ماشین رو برداشتم و برگشتم خونه تا استراحت کنم. کمی بعد محمد برگشت و گفت بچه ها قراره بیان خونه اشکان جمع بشن. با اینکه حالم خوب نبود و اما ترجیح دادم برم پایین پیش بچه ها. به حرف و درد دل اینقدر نشستیم تا بالاخره آمار اولیه رو اعلام کردن. حدود 12 شب بود. ما خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. اینقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم خودم رو تا تخت برسونم اما می ترسیدم بخوابم! به محمد گفتم نکنه مثل اون بنده ی خدا بخوابیم و فردا بیدار شیم ببینیم یکی دیگه رئیس جمهور شده؟! اما ته دلم می دونستم اونایی که باید بیدار باشن، بیدارن؛ میشه رفت و کمی استراحت کرد. صبح که دیدم توی اینستا یکی از بچه ها پست گذاشته که صبح بخیر آقای رئیس جمهور، فهمیدم حدسم درست بوده!

اگر قرار باشه جشنی گرفته بشه، به نظرم  اون جشن برای پیروزی روحانی در انتخابات نیست، برای داشتن همچین ملتیه! چه نفس راحتی کشیدم از اینکه ما اینقدر بزرگ و بالغ شدیم که دیگه به این راحتی ها نمیشه گولمون زد. مردم ما اینقدر فهمیده شدن که از خودشون به خاطر منافع جمعی می گذرن و دیگه با وعده ی یارانه از خود بی خود نمی شن. درسته که سال 88 هزینه ی سنگینی دادیم و خیلی ها هنوز دارن هزینه ی اون روزها رو می دن اما در عوضش اون بهای سنگین امروز نتیجه داده. اون خون ها بیهوده به زمین ریخته نشدن. همه این حرفا به کنار، جماعت! مردم ما از مردم آمریکا عاقل ترن! ما توی این انتخابات از آمریکایی ها فهیم تر ظاهر شدیم. حالا دیگه با خیال راحت تر می تونم خفتشون بدم!!!

امروز نتایج رای لگزینتگون رو اعلام کردن: از مجموع 178 رای، روحانی174 و رئیسی 4 رای آورده. به هر حال این همه راه رو کوبیدن و رفتن، ارزشش رو داشته.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۵۱۸
می

به وقت ایران الان دیگه روز سرنوشت ساز شروع شده و تا حدود یک ساعت دیگه رای گیری شروع میشه. ما فردا صبح زود به سمت لگزینگتون، کنتاکی حرکت می کنیم تا رای بدیم. حدود سه ساعت و نیم رانندگی ست و فکر کنم نزدیک به ده نفری هستیم که از نشویل راه می افتیم. رای گیری طبق آدرسی که سایت وزارت امور خارجه ارائه کرده، توی هتلی در لگزینگتون برگزار میشه. این اولین تجربه ی ما از رای دادن خارج از ایرانه. اگر همه چیز طبق برنامه پیش می رفت و ترامپ رئیس جمهور نمی شد، امروز باید توی ایران پای صندوق رای می رفتم نه کنتاکی! نشد که بشه اما قرار نیست چیزی مانع از انجام کار درست بشه. به خدا توکل می کنیم. به قول مامانم: الخیر فی ما وقع.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۴۱۶
می

کم این روزها از انتخابات و خبرهاش استرس می کشیم چه برسه به اینکه هیجانات روزانه هم مزید بر علت می شن! بیلی و خانواده اش فردا دارن بر می گردن مغولستان واسه همین یه تعدادی از وسایلش رو برای فروش گذاشته بود. یه جاروبرقی خیلی خوب با یه قیمت عالی هم داشت که با هم قرار گذاشته بودیم من برای شقایق اینا برش دارم. امروز ظهر قرار بود برم شقایق رو بردارم و بین ساعت دو تا سه بعدازظهر خونه ی بیلی باشیم تا جارو رو تحویل بگیریم.

من پنج دقیقه به دو از خونه اومدم بیرون که کیسه ی آشغالا رو بیرون بذارم. دیدم درست کنار ماشینمون، همسایه ماشینش رو که یه ون خیلی گنده است درآورده و داره باهاش ور می ره و راه رو بند آورده. سریع برگشتم بالا و درها رو قفل کردم و رفتم سراغشون. به زحمت انگلیسی حرف می زدن و کاملا می فهمیدن قضیه از چه قراره. ماشین رو کنار کشیدن و منم با هزار زحمت از اون گوشه ای که گیر افتاده بودم بیرون اومدم و زدم به راه. یه کمی که رفتم یک دفعه یادم اومد که موبایلم رو خونه جا گذاشتم. ساعت دو و ربع بود. اول خواستم بی خیالش بشم بعد یادم اومد که آدرس خونه ی بیلی توی گوشیمه! مجبور شدم برگردم و موبایل رو بردارم. دوباره که سوار ماشین شدم دیدم ای وای! بنزین نداریم! مجبور بودم برم بنزین بزنم. پمپ بنزین خیلی شلوغ بود و بعد از چند بار دور زدن و بالاخره توی صف جا پیدا کردن، معلوم شد خانم جلویی، نه بدتر از من، بلد نیست بنزین بزنه و احتیاج به کمک داره. خلاصه مجبور شدم ازش سبقت بگیرم و برم پمپ جلوییش که کلی باید ماشین رو عقب و جلو می کردم تا صاف و درست و نزدیک پمپ باشه. ساعت دو و سی و پنج دقیقه بود که من از پمپ بنزین زدم بیرون. بماند که چقدر پشت چراغ قرمز و توی ترافیک گیر کردم تا رسیدم به شقایق. از خونه شقایق اینا تا خونه ی بیلی شش دقیقه بیشتر راه نبود. ده دقیقه به سه راه افتادیم. گوگل مپ داشت مسیر رو نشون می داد و هی بیلی پیام روی پیام که کجایین؟ من باید سه و نیم بانک باشم و اگه نمی تونی بیای، چهار به بعد بیا. پیچیدیم توی خیابونشون و از شانس ما تازه مدرسه در حال تعطیل شدن بود و ماموران حفظ سلامت دانش آموزان جا به جا با علامت ایست وایساده بودن تا بچه ها رو از خیابون رد کنن. ساعت سه رسیدیم به مجتمع ولی هر چی گشتیم واحد بیلی اینا رو پیدا نکردیم. خلاصه اینکه خودش اومد سر خیابون و معلوم شد مجتمع بغل دستی بوده. ساعت حدود سه و پنج دقیقه بود. کلی شرمنده شدم و عذرخواهی کردم. مثل چی عرق می ریختم و آدرنالین خونم اینقدر بالا بود که نمی تونستم راه برم. خلاصه اینکه بیلی و خانمش و دخترش خیلی گرم ما رو پذیرفتن و جاروبرقی رو به اضافه ی دو تا چتر به ما تحویل دادن. همه ی زندگی اشون وسط خونه بود. اینقدر استرس و هیجان داشتم که نشد درست و حسابی ازشون خداحافظی کنم اما به هر حال ماموریت با موفقیت انجام شد. ظرف یک ساعت به اندازه ی یک روز کامل بدو بدو کردم. راسته که می گن آدم وقتی عجله داره بدتر سنگ و مانع سر راهش سبز میشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۰۹۱۳
می

کیف پول محمد پیدا شد!!! کجا؟ همسایه ی روبرویی که ده روز دیگه قراره برگردن ترکیه و دارن وسایلشون رو می فروشن زیر راه پله ها پیداش کرد و آورد تحویل داد. کی؟ درست وقتی که ما همه ی کارت ها رو سوزوندیم و منتظر رسیدن کارت های جدیدیم؛ کارت هایی که زودتر از یک هفته ی دیگه به دستمون نمی رسن و زندگی ما رو مختل کردن. نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت؟! خیالم راحت شد چون دیگه فهمیدم کجاست و حدسمون درست بوده که باید همین دور و برها باشه و می تونست شرایط خیلی بدتری اتفاق بیفته. ناراحتم از اینکه چرا زودتر پیدا نشد تا مجبور نباشیم همه ی این مراحل رو طی کنیم. به هر حال کاریش نمیشه کرد.

فردا برای شام دو تا از استادای محمد دارن میان خونه امون. یکی اشون که با خانمش و دخترش میان، هندی ست و اون یکی هم جز ماهی گوشتی نمی خوره. خلاصه اینکه باید برنامه ی غذایی متفاوتی تدارک ببینم که همه رو راضی کنه.

فعلا کیک موزم توی فر داره آماده میشه. یک دور قالب ها رو پر کرده بودم و این دور دومه. کیک ها بی نهایت زیبا و خوشبو شدن اما متاسفانه در مرحله ی برش از هم هم پاشیدن!!! باید صبر می کردم بیشتر خنک بشن. خوبی ماجرا اینجاست که اینقدر کیک درست کردم که اگر همه اش رو هم خراب کنم به هر حال اندازه ی شش تا تیکه ازش در میاد که یه چیزی جلوی مهمونا بذارم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۴۱۰
می

امروز بالاخره رفتیم بانک و کارت های اعتباری موقت گرفتیم. از اون چیزی که فکر می کردم خیلی راحت تر و سریع تر انجام شد. محمد دیشب با موبایل کارت ها رو سوزوند و یه وقت از بانک واسه ساعت یک و نیم بعدازظهر گرفت. سر ساعت یکی از کارمندهای بانک که خانم بسیار بسیار بسیار خوش اخلاقی بود، منتظرم بود و ما رو به دفترش راهنمایی کرد. مشخصات و مدارکمون رو چک کرد، با حوصله به سوال هامون جواب داد و در ضمن انجام فرایند با هم در مورد زندگی در نشویل اختلاط کرد و در نهایت هم برای محمد کارت موقت صادر کرد و گفت ظرف دو تا سه روز آینده کارت اعتباری جدید به دستمون خواهد رسید. کل ماجرا نیم ساعت بیشتر طول نکشید و خلاص.

از طرف دیگه، محمد دیشب از طریق اینترنت روی سایت راهنمایی و رانندگی اعلام مفقودی کارت کرد. 28 دلار پرداخت و قراره گواهینامه ی جدید با پست ظرف یک هفته تا ده روز بیاد در خونه! به جای اینکه مجبور بشیم از صبح از این سر شهر به اون سر شهر رانندگی کنیم و گرما بکشیم و وقتمون تلف بشه، همه ی این کارها در کمتر از یک ساعت انجام شدن!

اما گل سر سبد خرابکاری های این هفته تا امروز که چهارشنبه باشه، تعلق داره به خرابکاری بنده دیشب توی خونه ی فرانک. آخرین باشگاه کتاب امسال دیشب برگزار شد و فقط هم من و جیل بودیم. اکثر بچه ها یا برگشتن یا مسافرتن واسه همین خیلی خلوت بود. گفتگوی چهار نفره ی بسیار خوبی با فرانک و آدری داشتیم. از اونجایی که جیل به تازگی تونسته امتحان شهروندی رو قبول بشه و جمعه ی آینده هم قراره مراسم رسمی سوگند خوردنش باشه، آدری یه کیک کوچولوی قرمز که روش پرچم آمریکا گذاشته بود، خریده بود تا به این مناسبت این واقعه ی فرخنده را جشن بگیریم. خلاصه اینکه حدود ساعت ده شب خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. همه جا خیلی ساکت و تاریک بود و من انصافا ترسیده بودم. پریدم توی ماشین و عقب عقب اومدم که ماشین رو از پارکینگ در بیارم که احساس کردم ماشین به چیزی خورد. فکر کردم لبه ی پارکینگ باید باشه اما وقتی سر ماشین چرخید، گفتم بذار یه چکی بکنم. بعله! زده بودم گلدون یک منی صاحب خونه رو شکونده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم. از اونجایی که فقط دیشب من و جیل بودیم، خیلی راحت می شد فهمید خرابکاری کار کی بوده و نمی شد از زیرش در رفت! خلاصه اینکه سراسیمه رفتم و در زدم. فرانک با لبخند در رو باز کرد اما من نمی دونستم چطور توضیح بدم ماجرا از چه قراره به خصوص که نمی دونستم گلدون به انگلیسی چی میشه؟! به هر بدبختی ای بود بهش فهموندم که چه گندی زدم. با محبت همیشگی اش آرومم کرد و گفت اصلا مساله ای نیست و پرسید ماشینم طوری شده یا نه؟! از خجالت آب شدم. به هر حال برگشتم خونه و امروز هم یه ایمیل عذرخواهی براش فرستادم که با همون مهربانی و دریادلی همیشگی جوابم رو داد. مخلص کلام اینکه حدود ربع ساعت دیگه روز چهارشنبه تمام خواهد شد. خداوند دو روز باقی مونده ی هفته رو به خیر کنه و مردم رو از شر ما محفوظ بداره!

آزاده نجفیان
۲۱:۴۷۰۸
می

امروز برای ما روز پر ماجرایی بود! محمد مثل همیشه قرار بود ساعت شش و نیم هفت از خونه بزنه بیرون و بره کتابخونه، منم قرار بود ساعت ده و نیم خونه ی جیل باشم تا با هم فیلم کتابی که قراره فردا در باشگاه کتاب ماهانه در موردش حرف بزنیم رو، ببینیم اما ساعت شش و نیم محمد سراسیمه برگشت داخل خونه و گفت کیف پولش رو پیدا نمی کنه. مثل همیشه قاعدتا کیف باید توی در ماشین جا مونده بود اما وقتی چند دقیقه بعد برگشت بالا، معلوم شد که واقعا انگار کیف پولش گم شده! سراسیمه از تخت پریدم بیرون و شروع کردیم به گشتن. آخرین بار کیف پول رو دیشب بعد از خرید، توی ماشین دیده بودم اما بعدش نه من یادم می اومد کجا گذاشتتش نه محمد. محمد سریع حسابمون رو چک کرد، پولی کم نشده بود. با اشکان رفتن سمت مغازه ای که دیشب ازش خرید کرده بودیم و وقتی اونجا هم خبری ازش نبود، به این نتیجه رسیدیم که احتمالا باید جایی توی خونه یا ماشین افتاده باشه. به هر حال از اونجایی که گواهینامه محمد هم توی کیف پولش بود، اشکان رسوندش کتابخونه و من هم همه جای خونه رو زیر رو کردم، از زیر مبل و تخت تا توی یخچال و فریزر، اما خبری نبود که نبود. محمد بی پول و کارت شناسایی کتابخونه موند تا من بعد از اینکه کارم خونه ی جیل تموم شد، رفتم برش داشتم و رفتیم بانک.

توی بانک بهمون گفتن باید از طریق اپلیکیشن بانک اعلام سرقت و مفقودی کنیم تا کارت رو بسوزونن و فعلا یه کارت موقت براش صادر کنن تا بعد. ما مطمئن نبودیم که واقعا کیف رو گم کردیم واسه همین تصمیم گرفتیم کمی بیشتر صبر کنیم بلکه پیدا بشه. 

برنامه بر این بود که امروز بعدازظهر بریم دنبال خونه. محمد که نمی تونست رانندگی کنه، منم که توی بزرگراه رانندگی نمی کنم بنابراین انتخابامون به جاهای نزدیک محدود شد. توی مسیر یکی از همون مجتمع های آپارتمانی بودیم که یکدفعه، وسط خیابون، یه کم مونده به چراغ قرمز، در یکی از ماشین ها باز شد و یک مرد سیاه پوست که سرش رو با دستمال سیاه بسته بود، پیاده شد و یکدفعه یه چیزی رو به سمت ما نشونه گرفت. فقط چند ثانیه ی کوتاه، خیلی خیلی کوتاه، طول کشید تا بفهمیم که یه بطری آب دستشه و داره از خیابون رد میشه اما همون چند ثانیه مرگ رو جلوی چشمام دیدم. به خودم گفتم: دیدی!؟ دیدی بالاخره توی روز روشن توی آمریکا یکی روت اسلحه کشید و به سمتت شلیک کرد؟! اون چند ثانیه، در حالی که پشت فرمون بودم و به سمت اون مرد رانندگی می کردم، پیش خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم؟ فقط باید بی اراده به سمت کسی برم که قراره به من شلیک کنه؟! تجربه ی خیلی عجیب و وحشتناکی بود. یه حس ترس و بیچارگی خاصی همراهش بود که حتی الان که دارم توی ذهنم مرورش می کنم، برگشته و نفسم رو به شماره می اندازه اما به هر حال این مورد هم برخلاف تصور ما خوشبختانه پیش رفت و به خیر گذشت.

خونه رو ندیده برگشتیم؛ اون محله جای زندگی کردن نبود حتی اگر بهم پیشنهاد می دادن که مجانی بشینیم. محمد بعدازظهر کارتش رو بلاک کرد به این امید که پیدا بشه اما تا این لحظه که کیف مورد نظر مراجعت نکرده و این طور که بوش میاد از فردا باید دوره بیفتیم و یکی یکی کارت های اعتباری و شناسایی جدید بگیریم.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۱۰۲
می

این وقت سال زمانیه که کم کم دانشجوهای بین المللی به خونه هاشون برمی گردن؛ یعنی دوستایی که با خون دل پیدا کردی و بهش انس گرفتی، دارن برمی گردن کشوراشون!

دیروز دور هم برای ناهار جمع شدیم چون ارسولا و آنا دارن برای تعطیلات برمی گردن پرو و اسپانیا و یون کیان هم هفته ی آخر می داره برای همیشه برمی گرده کره. بدترین قسمت قضیه اینه که معلوم نیست ایو، ارسولا و آنا تا کی قراره آمریکا یا نشویل بمونن و کارلا هم که آخر تابستون زندگی اش منتقل میشه به بوستون.

پارسال این موقع ها هم حالم گرفته بود اما فقط چند تا از بچه ها داشتن برمی گشتن ولی امسال واقعا دور و برم داره خالی میشه. فکری دردناک تر از این نیست که از بین این همه آدم توی دنیا، بالاخره چند نفر رو پیدا می کنی که قلب و روحت بهشون نزدیک تره اما یا تو مجبور میشی ترکشون کنی یا اونا تو رو ترک می کنن.

این دو سالی که اینجا زندگی می کنیم یاد گرفتم که تنهایی شکل ها و تعریف های متفاوتی داره. گاهی وقتا اینقدر این اشکال متفاوتن که به سختی میشه اسمی براشون گذاشت و فقط میشه احساسشون کرد. این سال ها، هر روز و هر لحظه اش بهم یاد دادن که به تعداد آدم ها، تنهایی وجود داره و بعیده بشه کسی رو پیدا کرد که هرگز این حس رو تجربه نکرده باشه. تنهایی برای من هر بار یه معنایی داره، حتی گاهی حس و رنگ منحضر به خودش رو داره اما چیزیه که همیشه هست و هیچ وقت منو رها نمی کنه؛ هر وقت که این تنهایی می ره، سریع یه تنهایی دیگه جاش رو می گیره و... .

آزاده نجفیان
۲۲:۵۲۲۴
آوریل

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغ و پر از بدو بدو و تصمیم ها و فکرهای تازه بود. همین شد که هر شب اینقدر خسته بودم که تنبلی ام می اومد بنویسم! 

اول از همه اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم خونه امون رو عوض کنیم. این تصمیم برای ما خیلی مهم و بزرگه چون اولین باریه که قراره در طول زندگی مشترکمون دنبال خونه بگردیم و البته با توجه به بودجه ی ما و قیمت های خونه که هر روز داره توی نشویل بالا و بالاتر میره این تصمیم می تونه خیلی سرنوشت ساز باشه. دو سال پیش وقتی اومدیم اینجا، اشکان خونه رو واسه ما اجاره کرده بود و ما فقط وسایل رو خریدیم و منتقل کردیم. راستش تا همین اواخر هم خیلی مصمم نبودیم اما اینقدر زمستان امسال بخاطر نداشتن بخاری و آب گرم اذیت شدیم که بالاخره کفه ی رفتن سنگین تر شد. هر چند همین الان هم باهاشون شرط کردیم که اگر تا آخر می نتونستیم خونه ای پیدا کنیم قراردادمون رو تمدید کنیم ولی به هر حال هنوز بیش از یک ماه وقت هست. واسه همین این چند روز اخیر توی ماراتن گشتن و گشتن و گشتن بودیم.

اینجا معمول ترین راه برای پیدا کردن خونه از طریق سایت های اینترنتیه. تو شرایط مورد نظر و حداکثر مبلغی رو که می تونی پرداخت کنی به سایت می دی و اون فهرست خونه های مورد نظر و در مناطق مختلف شهر نشونت می ده. ترجیح ما به اینه که حالا که داریم جامون رو عوض می کنیم، بریم یه کم نزدیک به دانشگاه خونه پیدا کنیم اما ظرف همین یک هفته فهمیدم با درآمد ما این موضوع تقریبا غیرممکن به نظر می رسه. از طرفی یکی از شرایط ما اینه که حتما ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه باشه تا اگر لازم شد و ماشین نبود بتونیم رفت و آمد کنیم که این موضوع با توجه به سیستم داغون حمل و نقل عمومی نشویل، کار ما رو مشکل تر کرده.

با وجود همه ی نگرانی های و مشغولیت های فکری ای که خونه پیدا کردن با خودش برامون آورده، اعتراف می کنم این کار خالی از لطف هم برامون نبوده. شهر رو دنبال خونه گشتن بهمون بعد از مدتها این امکان رو داده که وقت بیشتری رو با هم صرف کنیم و جاهایی بریم و آدم هایی رو ببینیم که تا الان ازشون بی خبر بودیم. مثلا امروز رفتیم یه خونه دیدیم که وسط جنگل و بالای کوه بود! همه ی خونه های این مجتمع نمای چوبی داشتن جوری که به قول محمد انگار توی جاده چالوس داری دنبال خونه می گردی. خانمی که قرار بود خونه رو بهمون نشون بده گفت سوار ماشین اتون بشید و دنبال من بیاید چون خونه بالای تپه است! خلاصه اینکه از وسط جنگل همینطور دایره ای رفتیم بالا و بالا و بالاتر تا اینکه به خونه ی مورد نظر رسیدیم. باورش برام سخت بود که کسی حاضره اونجا زندگی کنه. بدون ماشین اصلا امکان رفت و آمد وجود نداشت و تازه توی زمستون هم اگه برف بیاد رسما اون بالا حبس می شی تا بهار آینده! البته خونه با اینکه یک خوابه بود بسیار بزرگ و قشنگ بود و یه حیاط کوچولو هم داشت. راستش ما خونه رو پسندیدیم، البته نه اونی که سر کوه بود، نه، یکی دیگه رو که پایین بود اما هنوز خیلی فکر و حساب کتاب مونده تا تصمیم نهایی رو بگیریم. 

جدای از این فکرها و کار اضافه، زندگی همیشگی ام هم این هفته کمی شلوغ تر بود. هفته ای که گذشت آخرین هفته ی دانشگاه و کلاس ها بود. روز دوشنبه با محمد رفتم سرکلاسی که با استادش در تدریس همکاری می کنه چون قرار بود در مورد کتاب شرمن الکسی حرف بزنن. محمد اصلا وقت نکرده بود کتاب رو بخونه و من مجبور شدم با جزئیات براش ماجرا رو تعریف کنم. بعد از اینکه استاد مقدمات رو گفت، کلاس رو به دو گروه تقسیم کرد برای بحث، گروه اول با محمد رفتن یه کلاس دیگه و من موندم و کمتر از ده نفر از بچه ها و استاد. دانشجوهای بسیار باهوش و با ادبی بودن. بحث های عالی ای در گرفت و خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم و به یادآوردم چه چیزهای مهمی رو به مرور فراموش کرده بودم. کلاس که تموم شد محمد بهم گفت خدا بهش رحم کرده من با این دقت کتاب رو خونده بودم و براش خلاصه کرده بودم چون بچه ها سوال های خیلی جزئی ای پرسیده بودن و خلاصه اینکه به عنوان جایزه منو برد یکی از رستوران های مورد علاقه امون و بعد از مدت ها با هم یه پیتزای عالی خوردیم.

روز پنج شنبه با گروهی از بچه های امسال کلاس فرانک که دوستای شقایق هستن رفتیم پیک نیک. دخترای خیلی خوبی ان و بسیار خوش گذشت و کلی هم غذای خوشمزه آورده بودن بعلاوه ی ساندویچی که من درست کرده بودم و بسیار طرفدار پیدا کرد. نکته ی جالب این بود که بالاخره بعد از یک سال گفتگو و دعوت و رد دعوت و... اون دختر ایرانی ای رو که پارسال همین موقع ها توی کلاس زبان دیده بودم و بهش شماره داده بودم، دیدم! خیلی کم توی جمع های اینطوری شرکت می کنه و تا حالا چندین بار دعوت ما رو برای به خونه هامون اومدن رد کرده ام این بار بالاخره رویت شد. دختر خیلی ساکتیه. احتمالا بعدا ازش خواهم نوشت.

جمعه با رفقای خودم واسه صبحانه به یکی از رستوران های مشهور نشویل رفتیم. صف درازی جلوی رستوران بسته بودن که بسیار ترسناک بود و حدود نیم ساعت معطل شدیم تا رسیدیم جلوی در ورودی. پسری که مسوول کنترل صف بود ازمون پرسید اهل کجایی ایم و وقتی فهمیدم هفت دوست از هفت کشور متفاوت هستیم سر از پا نمی شناخت! رستوران وحشتناک شلوغ بود و ما برای فرار از سر و صدا توی حیاط پشتی نشستیم و صبحانه ی فوق العاده ای خوردیم.

روز شنبه تولد ژیوان، پسر نگار بود. هر چند پیش بینی ها از هفته ها قبل حاکی از سیل و بارون و طوفان بود اما نگار به هیچکدوم از این مسائل پیش پا افتاده محل نداد و تصمیم قاطع گرفت که توی پارک جنگلی مهمونی تولد بگیره و امیدش به خدا باشه! ما هم در سیل و طوفان با کمی تاخیر در محل حاضر شدیم و ناهار سالاد الویه و ساندویچ و فلافل خوردیم و به چشم شاهد بودیم که بچه ها توی بارون چه آتیشی سوزوندن و هیچ چیز نتونست مانع از خوشحالی اشون بشه. از اونجایی که هوا هر لحظه سرد و سردتر و خیس و خیس تر می شد، زود برگشتیم اما فهمیدیم اگر روز بارونی مجهز بیای بیرون، پارک جنگلی بهترین جا برای قدم زدنه.

حتی نوشتن این همه ماجرا هم منو خسته می کنه حالا فکر کنید همه ی این اتفاقا رو واقعا در طول هفته ی گذشته پشت سر گذاشتم و امروز هم از صبح مشغول خونه دیدین بودیم. اگر خدا بخواد فردا رو قراره خونه بمونم و کمی استراحت و کار کنم. امیدوارم بتونم تنبلی رو کنار بذارم و بیشتر بنویسم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۶
آوریل

هفته ای که گذشت برای من هفته ی شروع های دوباره بود. شروع به از خود بیرون اومدن، شروع به نوشتن کردن.

کارلا چند ماهیه که توی موزه ی پارک مرکزی نشویل به شکل داوطلب کار می کنه. در واقع دو روز در هفته رو می ره و به عنوان مشاور طرح های موزه و نمایشگاه های پیش رو باهاشون همکاری می کنه. از اونجایی که کارلا و لوریس آخر آگوست به بوستون منتقل می شن چون لوریس توی یکی از دانشگاه های ماساچوست استخدام شده، کارلا بهم پیشنهاد داد منو رو به جای خودش به مسوول موزه معرفی کنه مخصوصا که نمایشگاه پیش رو قراره بخشی از آثار عکاسی شادی قدیری باشه و به شدت به یک زن ایرانی برای مشاوره نیاز دارن. منم از خدا خواسته قبول کردم.

روز چهارشنبه بعدازظهر ساعت 2 موزه بودم و کارلا من رو پیش سوزان برد. سوزان خانم مسنی بود که پارکینسون داشت و همین موضوع فهمیدن حرفش رو برام مشکل می کرد. برام جالب بود که بیماری اش خونه نشینش نکرده و از اون جالب تر اینکه از کار به خاطر بیماری اخراجش نکردن! سوزان دفتر کوچیک و شلوغی داشت که پر از اشیا غیرمرتبط و عجیب غریب بود و رنگ بنفش دیوارها هم فضا رو وهم آلودتر می کرد.

اولش کمی در مورد مسائل عمومی و سیاست حرف زدیم بعد بهم گفت تا صندلی ام رو برگردوندم و به عکسای روی دیوار نگاهی بندازم و بگم چی دستگیرم میشه. تعجب کردم چطور متوجه وجود عکسا روی دیوار نشده بودم. چند تا از آثار قدیری به دیوار چسبونده شده بود و حالا کارلا و سوزان منتظر بودن من براشون در مورد دریافتم و فضا و پیش زمینه های متن توضیح بدم. اول از همه باید بگم واقعا کارهای قدیری رو تحسین می کنم. عکس ها بسیار هوشمندانه گرفته شده بودن و تصویر سمبلیک و هنرمندانه ای از زن ایرانی به نمایش می ذاشتن. من حرف زدم و توضیح دادم، پیشینه ی تاریخی و سیاسی و مذهبی و گفتم و به صدها سوالی که سوزان توی ذهنش بود جواب دادم. در نهایت گفت که بسیار خوشحاله از اینکه منو پیدا کردن و من کمک بزرگی برای فهمیدن بهتر این آثار بودم.

پروژه ای که کارلا داره روش کار می کنه مربوط به وضعیت زنان در یونان باستان و پیدا کردن مشابهت ها و تفاوت های تاریخیه. من به روشن تر شدن بعضی از مباحث کتاب زنان سبیلو و مردان بدون ریش افسانه نجم آبادی رو بهشون معرفی کردم و بعد از کلی بحث و گفتگو سوزان گفت می خواد موزه رو بهم نشون بده. در مورد تک تک نقاشی ها کلی حرف داشت که از شنیدنشون بسیار لذت بردم و بعد هم رفتیم طبقه ی دوم موزه که یک مجسمه ی چندین متری از یه زن یونانی- رومی- مصری اونجا گذاشته بودن که سرتا پا طلایی بود. راستش عظمت مجسمه به کنار، به نظر من خیلی مجسمه ی زشت و بسیار زرقی برقی ای بود! به هر تقدیر ساعات بسیار خوشی بر من گذشت و یاد روزگارانی  افتادم که چیزی بیشتر از یه خانم خونه دار پشت رساله ی دکتری مونده، بودم! قرار شد باز هم با هم دیدار داشته باشیم و صحبت کنیم.

خیلی سریع زدم بیرون چون باید ساعت 5 برای جلسه ای دانشگاه می بودیم و باید می رفتم شقایق رو هم برمی داشتم. دفتر دانشجوهای بین الملل یک وکیل و یک مشاور حقوقی رو دعوت کرده بود تا برای دانشجوهایی که از 7 کشور تحریم شده هستند و خانواده هاشون صحبت کنن و به سوال ها و ابهاماتشون جواب بدن. فرصت خوبی بود تا ایرانی ها دانشگاه رو هم ببینیم و البته علی، مسوول دفتر، شام خوبی هم از یکی از رستوران های کردی سفارش داده بود. جلسه ی بدی نبود. شرایط رو توضیح دادن و توصیه کردن تا جایی که امکان داره سفر نکنیم یا قبل از سفر حتما با یکی از وکلا مشورت کنیم و برای بازجویی در فرودگاه آماده باشیم. به جز این حرف های تکراری از سر محبت و توجه، شام خوشمزه ای بود مخصوصا که بعد از دو سال شیرینی نخودچی خوردم و می تونم به جرات بگم بیش از 60 درصد شیرینی ها توسط شخص بنده بلعیده شد.

به جز اتفاقات خوب روز چهارشنبه، دوباره همکاری ام رو با دوچرخه شروع کردم. اون موقع که داشتم با سرعت برق و باد رساله رو جمع می کردم و درگیر سفر به ایران و آمادگی قبلش بودم، ایمیل دادم و اجازه خواستم چند ماهی مرخصی باشم. آقای حسن زاده لطف کرد و پذیرفت. اون موقع قرار بود از بهمن ماه دوباره شروع به کار کنم که اون ماجراها پیش اومد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا راضی بشم و ازشون بخوام بهم اجازه ی دوباره کار کردن رو بدن. راستش فکر می کردم دلیلی نداره به آدمی که این همه مدت بی خبر غیبت می کنه دوباره اعتماد کنن اما دوچرخه مثل همیشه با من مهربون بود. آقای حسن زاده بدون هیچ پرسشی قبول کردن تا من دوباره ماهی یک معرفی کتاب بنویسم و براشون بفرستم. قدمی بزرگی برای من بود! این که دوباره جدی مشغول خوندن و نوشتن بشم، اینکه هدف مشخصی داشته باشم و به سمتش حرکت کنم، خیلی برام اهمیت داشت. امروز اولین مطلبم رو نوشتم و فرستادم. اولین قدم برای دوباره سرپا ایستادن. از صمیم قلب آرزو می کنم این قدم ها اینقدر محکم باشن تا بتونن منو هر چه زودتر بلند کنن.

آزاده نجفیان