آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

1205

پنجشنبه, ۱۰ ژانویه ۲۰۱۹، ۱۰:۳۵ ب.ظ
منتخبی از حوادث ده روز گذشته:
1. شنبه ی پیش ریچارد (استاد راهنمای محمد و صاحبخونه ی سابق ما) با همسر و پسرش شام اومدن خونه ی ما. بعد از بارش افکار با محمد به این نتیجه رسیده بودیم که شام براشون آش و کوکوی سبزی درست کنم. بار اول بود آش می پختم. خودم راضی نبودم، یه کم سبزی اش زیاد شد اما محمد و بقیه بسیار دوست داشتن. پسرک خیلی بزرگ شده و با اینکه بیش از یک سال بود منو ندیده بود اما اصلا غریبی نکرد. حالا دیگه واسه خودش مردی شده. خیلی با نمک حرف می زنه. با خودشون یه کیک کوچولو برای دسر آورده بودن. پسرک در تمام مدت شام آروم و قرار نداشت و هی می رفت سر یخچال که کیک رو نگا کنه. برخلاف پدر و مادرش، به هیچ چیز سبزی لب نمی زنه!!! مجبور شدم براش مک اند چیز درست کنم. با اینکه بار اولم بود اما خیلی خوشمزه شد. هر چند پسرک اینقدر مشغول بازیگوشی و سرک کشیدن به کیک توی یخچال بود که به زحمت دو سه تا لقمه ازش خورد. یه کم معذب بودم توی این خونه ی جدید و خیلی خیلی کوچیکمون دعوتشون کنم. مخصوصا که کاترین رو بجز دو بار ندیدم و خیلی باهاش رودربایستی دارم. اما اینقدر هر دو آدم های خوب و صمیمی ای هستن که آدم اصلا باهاشون احساس غریبی نمی کنه. یه جورایی ظرف این یکی دو سال گذشته ریچارد به یکی از اعضای خانواده ی ما تبدیل شده. گاهی وقتا فکر می کنم اینقدری که من باهاش راحتم، محمد بیچاره نیست، اونم بخاطر اینکه محمد دست و پاش به واسطه ی رساله بسته است اما من این رودربایستی رو ندارم.
2. سرماخوردگی محترم برگشته! هفته ی پیش دوباره گلو دردم شروع شد این بار با درد قفسه ی سینه و نفس تنگی. چند روزی تحمل کردم و فکر کردم با قرص سرماخوردگی رفع و رجوع میشه که نشد. این بود که این بار در اولین فرصت ممکن که سه شنبه صبح بود، وقت دکتر گرفتم. همون خانومی که دفعه ی قبل ویزیتم کرده بود، این بار هم منو دید. این دفعه از گلو نمونه گرفتن و بهم خبر دادن که بعله، عفونت داره. دکتر گفت یا آموکسی سلین بهت اثر نکرده یا هم اینکه توی این فاصله دوباره یه باکتری جدید گرفتی. به هر حال دوباره برام یه انتی بیوتیک جدید نوشت و گفت باید نمونه ی خلط گلوت رو بفرستیم آزمایشگاه تا باکتری رو کشت کنن و بفهمن دقیقا چه جور آنتی بیوتیکی به این دوست مقاوم ما کارگره. نتیجه ی آزمایشگاه قاعدتا دو روز طول می کشه تا بیاد که میشه فردا. دکتر گفت اگه لازم بود که آنتی بیوتیکت رو عوض کنیم، خبرت می دم. منم و یه باکتری سمج و یه معده ی داغون و آنتی بیوتیک های رنگارنگ! زشته به خدا آخرش بخاطر یه باکتری سرماخوردگی ساده و عفونت گلو بمیرم!
3. با محمد رفتیم یه سر کلارسکویل تا هم محمد کارهای اداری مربوط به این ترم رو انجام بده و هم اینکه من دانشگاهی رو که توش درس می ده ببینم. کلارسک ویل شهر که چه عرض کنم، یه دهات متوسطه. دانشگاه با اینکه دانشگاه خیلی فقیریه اما بزرگ و آبرومنده. بیشتر شهر با اقتصاد کشاورزی می گرده. یک ساعت رانندگی با نشویل فاصله داره. بعد از اینکه کارای اداری محمد تموم شد، با هم رفتیم ناهار خوردیم که از قضا صاحب رستورانی ایرانی دراومد! بعد محمد گفت هر بار که این مسیر رو می اومده می دیده که سر راهش نوشته غار فلان و بهمان، دلش می خواسته منو بیاره اینجا که با هم بریم این غار رو که یکی از جاذبه های گردشگری شهره ببینیم. رفتیم. یه سوراخ کوچولو بود. یه مثلا دریاچه هم بود که بیشتر شبیه آبگیر بود. همین. به هر حال جاذبه ی گردشگری هم باید هم سایز و قواره ی شهر باشه دیگه.
4. دیشب داشتم کیسه ی آب گرم رو پر می کردم که باهاش دل دردم رو تسکین بدم که کیسه از دستم در رفت و آب جوش ریخت روی شکمم. چنان جیغی کشیدم که تا ساعت ها بعدش طنینش توی سرم بود. خوشبختانه حجم کمی آب ریخته بود اما تقریبا همه ی شکمم قرمز بود و وحشتناک می سوخت. اولش درد طبیعی بود اما مدتی که گذشت اینقدر زیاد و وحشتناک شد که می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. دل درد که هیچی، همه ی غم ها و غصه های عالم از یادم رفته بود. محمد نصف شب رفت و برام کرم ضد سوختگی خرید. خوشبختانه، برخلاف تصورم، کرم خیلی زود اثر کرد و هم درد رو آروم کرد و هم التهاب سریع برطرف شد. صبح که بیدار شدم از اون همه ورم و سرخی، یه هلال قرمز متورم دور نافم باقی مونده بود. جالبه که همیشه یکی از کابوس های زندگیم این بود که با کیسه ی آب گرم خودم رو بسوزونم. نمی دونم باید خوشحال باشم که پیش بینی ام درست از آب دراومده یا ناراحت باشم که اینقدر بهش فکر کردم بالاخره اتفاق افتاد. به هر حال فعلا شکمم سوخته و بعید می دونم به این زودی ها جرات کنم سراغ کیسه ی آب گرم برم.
5. امروز اولین جلسه ی گروه مشورتی داوطلب های موزه بود. درباره ی رویدادهای پیش رو در سالی که میاد صحبت کردیم و هر کس پیشنهادات و انتقاداتش رو گفت. آدم های خوبی ان و من خوشحالم که من رو هم در جمعشون پذیرفتن. جلسه که تموم شد، خانومی که کنارم نشسته بود ازم درباره ی نحوه ی تلفظ اسمم پرسید و معلوم شد کلی دوست ایرانی داره. درباره ی ایران و خاطره ها و حوادث مشترک صحبت کردیم. خانم بسیار مهربون و خوش صحبتی بود. راستش اصلا انتظار نداشتم در اولین جلسه، دوست پیدا کنم.
6. توی آمریکا یه شکلی از کمد هست که بهش می گن: Walk in closet. بخاطر اینکه این کمدها خیلی بزرگن و در واقع گاهی اندازه اشون از یه اتاق معمولی هم بزرگته، این طور نامگذاری اشون کردن. معمولا یه در از این کمدها به داخل حموم هست که دسترسی آدم رو برای تعویض لباس خیلی آسونتر می کنه. ما هم یه همچین کمدی داریم البته خیلی بزرگ نیست اما اینقدر بزرگ هست که علاوه بر کمد لباس، به عنوان انباری هم ازش استفاده می کنیم. توی این کمد، آب گرم کن ما هم یه گوشه ای قرار داره. قرض از این دراز گویی اینه که امروز که از موزه برگشتم دیدم آب گرم کنمون سوت می کشه! اهمیت ندادم چون فکر کردم احتمالا باید یه مشکلی در سیستم آب رسانی ساختمون باشه. یکی دو ساعت بعد که محمد رسید خونه، صدای سوت اینقدر بلند شده بود که توی اتاق هم شنیده می شد. محمد چراغ کمد رو روشن کرد و دیدیم ای وای، روی سر آب گرم کن آب جمع شده. ساعت تقریبا چهار بعدازظهر بود و امروز هم روزی نبود که دفتر مدیریت ساختمون باز باشه. محمد به تاسیساتی مجتمع زنگ زد و براش پیغام گذاشت که اوضاع از این قراره. صدای سوت هی بلند و بلندتر می شد تا جایی که مغز منو داشت سوراخ می کرد. محمد دوباره به تاسیساتی زنگ زد. این بار گوشی رو برداشت. معلوم شد صدای سوت مربوط به دستگاه هشداریه که پایین آبگرم کن گذاشتن که هر وقت نشتی داد، خبر بده. دستگاه رو برداشتیم، صدای سوت هم قطع شد. آقای تاسیساتی به محمد گفت چطور شیرهای آب رو ببنده که تانک دیگه نشتی نده تا اینکه فردا زنگ بزنن لوله کش بیاد یه نگاهی بهش بندازه. خلاصه اینکه در دمای منفی 6 درجه ی سانتی گراد، ما فعلا آب گرم نداریم. الان محمد داره کمد- انباری رو خالی می کنه که فردا اینا میان بتونن بدون مانع به کارشون برسن. جرات ندارم برم توی اتاق. حتی فکر اون همه وسایلی که الان بیرون کمد روی هم تلنبار شدن هم دیوونه ام می کنه. از صمیم قلب آرزو می کنم فردا تعمیرکار اول وقت بیاد و بی دردسر قال قضیه کنده بشه.
۱۹/۰۱/۱۰
آزاده نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">