آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۷ مطلب در فوریه ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۲:۴۰۲۸
فوریه

اصلا فکرش رو نمی کردم تولدی به این شلوغی و هیجان انگیزی داشته باشم! ظهر دوشنبه رفتم دانشگاه دنبال محمد تا با هم ناهار بریم بیرون (لازم به توضیح نیست که رستوران هم ایتالیایی بود!). بعد از ناهار هم محمد پیشنهاد داد در این هوای خوب بریم کنار دریاچه و قدم بزنیم. فکر خوبی بود چون وسط هفته و بعدازظهر بود یعنی دو زمانی که معمولا مکان های عمومی خلوت تر هستن. هوای خوبی بود و سکوت قشنگی هم همه جا سایه انداخت بود که بی نهایت فضا رو آرامبخش کرده بود. محمد ساعت 5 کلاس داشت و من معمولا دوشنبه شب ها ساعت هفت و نیم می رفتم و برش می گردوندم اما از اونجایی که توی ترافیک اون ساعت روز برگشتنم به خونه و دوباره دنبال محمد اومدن تقریبا دو ساعت طول می کشید، ترجیح دادم برم کتابخونه بشینم کتاب بخونم و منتظر بمونم. محمد بعد از کلاس بدو بدو اومد و با عجله اصرار داشت بریم خونه! منم که منتظر بودم چهارشنبه برام تولد بگیره فکرش رو هم نمی کردم یه سورپرایز پارتی در انتظارم باشه! وقتی در خونه رو باز کردم یه کله ی درخشنده پشت یکی از مبلا دیدم و یه نفر که روی زمین خوابیده بود. اشکان و پوریا مثلا میخواستن استتار کنن من توی تاریکی نبینمشون. خلاصه اینکه سه تایی از ساعت 7 توی خونه منتظر ما بود و شقایق کیک خیلی هیجان انگیزی پخته بود و میز شام مفصلی چیده بود که تدارک غذا برای یه لشکر بود و معلوم شد مهمانان دیگه در آخرین لحظات از اومدن منصرف شدن به همین دلیل ما موندیم و یک عالمه غذا. شب خوبی بود و خوش گذاشت ولی پایان مهمونی های تولد نبود.

هفته ی پیش کارلا و جیل بهم گفته بودن که میخوان برام تولد بگیرن. منم گفتم سه شنبه خوبه. خلاصه اینکه صبح سه شنبه خسته و خواب آلو بیدار شدم و بقایای مهمونی شب قبل رو سرو سامان دادم و زدم بیرون تا برم شقایق رو بردارم باهم بریم یه کم خرید و بعد هم مهمونی.

شقایق یه مغازه پیدا کرده بود که به تناسب رنگ، می تونستی از کیف و کفش تا ساعت و عینک آفتابی یک رنگ و ست پیدا کنی! رفتیم مغازه رو پیدا کردیم و قریب به یک ساعت مثل پروانه هایی که توی چراغونی افتاده باشن بین این همه رنگ و طرح گشتیم تا بالاخره تونستیم یه ساعت برای دوست شقایق بخریم و خودم رو از اون بهشت نجات بدیم! شقایق تخصص خارق العاده ای در لوازم آرایشی و عطر داره. امروز چشم من رو به دنیای تازه ای از کاربرد لوازم آرایشی باز کرد و توی یه مغازه ی بزرگ کلی مواد آرایشی رو امتحان کردیم و به خودم عطر مجانی زدیم و خندیدیم. اینجا حتی می تونی بری به فروشنده ها بگی که مثلا قصد خرید فلان کرم پودر رو داری اما اول میخوای امتحانش کنی. اونا هم تو رو خیلی حرفه ای با ماده ی مورد نظرت آرایش می کنن حتی بهت امکان مقایسه هم میدن. ما که نه اهل خرید بودیم و نه حال سر کار گذاشتن فروشنده های بیچاره رو داشتیم فقط هی چرخ زدیم و از همه چی یه کم امتحان کردیم. تنها جایی که کمی تذکر جدی گرفتیم توی باجه ی یکی از عطرهای مشهور بود که یک دفعه صاحب غرفه از اون پشتا سر رسید و خیلی جدی پرسید می تونه بهمون کمک کنه یا نه؟ ما هم به خودمون قیافه ی جدی گرفتیم و که یعنی داریم تست می کنیم و سریع متواری شدیم!

خونه ی کارلا مثل همیشه گرم و مهربون و پذیرا بود. بچه ها پیتزا سفارش داده بودن و کارلا هم یه کیک چهار طبقه ی کاکائویی با خامه و مربا برام پخته بود که روح همه رو شاد کرد. ارسولا که مدتیه کلاس جواهرسازی میره برام یه گوشواره درست کرده بود و کارلا هم علاوه بر کارت های دست ساز خودش یه کتاب کودک فوق العاده برام خریده که تصویرگری هاش روح آدم رو به پرواز درمیاره.

الان خونه ایم و هر دو داریم از خستگی به ملکوت اعلا می پیوندیم! من که میرم بخوابم اما محمد بیچاره حالا حالاها کار داره.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۲۲۶
فوریه

توی این دو هفته ای که ننوشته ام، که نمی تونستم بنویسم، اتفاقای زیادی افتاده: موهام رو کوتاه رو رنگ کردم (شرابی)، دوباره کلاس زبانم رو با کارول شروع کردم، دوباره رفتن به باشگاه کتاب توی خونه ی فرانک رو شروع کردم، هفته ی پیش برای محمد تولد گرفتم که بهانه ی خوبی برای جمع شدن همه ی دوستان دور هم توی خونه ی ما و یه آشپزی مفصل بعد از مدتها بود. اما امشب شب مهمیه؛ آخرین شب از سومین دهه ی زندگی من! فردا من سی ساله خواهم شد و چهارمین دهه از زندگی ام روی شروع خواهم کرد.

همیشه پیش خودم فکر می کردم وقتی سی ساله ام بشه حتما خیلی بزرگ و عاقل و خانم و باسواد و مستقل هستم اما الان که کمتر از دو ساعت با سی سالگی فاصله دارم می بینم نه تنها به این تصویر طلایی نزدیک نشدم بلکه هزاران سال نوری ازش فاصله دارم! 

شبی رو که بیست ساله شدم یادمه. یادمه توی اتاقم که با خواهرام مشترک بود روی تختم نشسته بودم و روی یه کاغذ کوچیک برای خودم و بیست سالگی ام یادداشت می نوشتم. اون شب نمی دونستم چه چیزهایی قراره برام اتفاق بیفته، خیلی می ترسیدم اما یه هیجان دردناک قلبم رو فشار می داد. الان که در پایان این دهه از عمرم هستم، الان که به عقب برمی گردم و به اون سال ها نگاه می کنم می بینم اتفاقاتی که برام افتاده رو نمیشه توی ده سال جا داد: لیسانس گرفتم، ارشد و دکتری قبول شدم، سرکار رفتم، صاحب اتاق و کتابخونه ی مستقل شدم، ازدواج کردم، مهاجرت کردم... . اما مهمتر از این اتفاقات آدم هایی بودن که در این ده سال باهاشون سر و کار داشتم، آدم هایی که هر کدوم دنیای منحصر به فردی بودن. دوستانی پیدا کردم که مسیر زندگی ام رو برای همیشه تغییر دادن، به رابطه هایی پایان دادم که قلبم رو شکستن و دوستان تازه ای پیدا کردم که زندگی ام عوض کردن. با وجود همه ی این اتفاقات و همه ی این آدم ها، غم و عشق تنها همراهان همیشگی من بودن که هر لحظه قلبم رو ذوب کردن و دوباره قالب زدن.

فردا من سی ساله می شم در حالی که قلبم بزرگ تر، پرعشق تر و غمگین تر از همیشه است و خوشحالم که زندگی کردم، با تمام وجودم، با تک تک سلول های بدنم، زندگی کردم و می دونم که این تنها کاریه که هرگز از انجام دادنش دست نخواهم کشید.

آزاده نجفیان
۲۳:۱۰۱۲
فوریه

امشب شام خونه ی فرانک دعوت بودیم. از حدود ده روز پیش که بهمون تاریخ داده بود و گفته بود تعیین کنید چه روزی می تونید بیاید و راحتید تا امروز صبح که ایمیل یادآوری فرستاده بود و توش حتی نوشته بود که اونا قراره چطور لباس بپوشن، کیا قراره بیان و برنامه و تم اصلی مهمونی چیه!!! عاشق این آدمام.

یه کادوی کوچولویی از ایران با خودمون برداشتیم و رفتیم. مثل همیشه خونه اشون گرم و راحت بود، از قلب هایی که دم در خونه به مناسبت ولنتاین آویزون کرده بودن تا شمع های قلبی شکل و قلب های گرم و بزرگ خودشون که همیشه پذیرای دیگرانه.

 به جز ما، پن و آلموند و یه خانم و آقای دیگه ای هم دعوت بودن که فرانک توی ایمیلش اشاره کرده بود با اینکه هر دوی این عزیز در حال حاضر مجرد هستن ولی قصد جور کردن این دوتا واسه هم رو نداره! خانم، که اسمش رو یادم نمیاد، زن مسن اما بسیار سرزنده و فعالی بود که با اینکه از مادر 99 ساله اش مراقبت می کرد اما مثلا تا واشنگتن با ماشین خودش رانندگی کرده بود تا در راه پیمایی زنان علیه ترامپ شرکت کنه. می گفت دختری داره که سال ها با فرزند مریضش و مشکلات زندگی دست به گریبانه و از اونجایی که بیمه نداره گاهی مجبور می شده برای درمان افسردگی اش، قرص ضد افسردگی ای رو که برای سگ ها تجویز میشه بخوره!!!

باب هم چند سالی رو در آسیای شرقی، از هنگ کنگ تا ژاپن زندگی کرده بود و مرد بسیار ساکتی بود که همسرش بر اثر سرطان فوت شده بود. خلاصه اینکه از هر دری حرف زدیم که البته بیشتر بحث ها حول ترامپ و حماقتاش دور می زد.

آدری شام خوشمزه ای پخته بود و میز بسیار بسیار زیبایی چیده بود که باعث می شد آه از نهاد بلند بشه که چطور زنی بالای 80 سال، می تونه این طور هنوز مهمونداری کنه. برای دسر هم کیکی به شکل قلب پخته بود و دخترش بهش گفته بود رزبری با شکلات، یکی از مشهورترین و رایج ترین شیرینی های ولنتاین هستن و آدری هم برای اولین بار به افتخار ما درست کرده بود و خلاصه اینکه سنگ تمام گذاشته بود. خواهر آدری زمانی که جوان بوده عروسک های چینی و چوبی می ساخته. یک عالم از این عروسک ها همه جای خونه بود، یه تابلو ازشون هم توی دستشویی بود به نام چهار مرحله ی زنانگی که از ازدواج شروع می شد و به پیری ختم می شد.

شب خوبی بود و مثل همیشه بودن با این آدم ها دلم رو گرم کرد و بهم روحیه داد. فردا یه هفته ی دیگه شروع می شه در حالی که من هنوز نمی دونم قراره چیکار کنم. باید منتظر بشینم ببینم این هفته چی قراره پیش بیاد.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
فوریه

برای من که دو هفته ی گذشته رو به ندرت از خونه بیرون اومدم، اونم با شرایط خاص، امروز روز شلوغ و خسته کننده ای بود.

چون جلسه ای که درباره ی این قانون جدید علیه مهاجران بود، ساعت 11 و نیم شروع می شد ترجیح دادم صبح با محمد برم کتابخونه که در واقع از وقتم استفاده کرده باشم و توفیق اجباری ای هم باشه برای از سر گرفتن دوباره ی کار کردن.

صبح زود زدیم بیرون و رفتیم کتابخونه. انصافا خیلی نتونستم کار کنم و فقط حدود چند صفحه به انگلیسی خوندم و بعد یه چرت کوچولو زدم، بعد خوراکی خوردیم، یه کم دن کاملیو خوندم و بالاخره ساعت یازده شد و زدیم بیرون. فکر می کردم قراره توی یه کلاس کوچولو با دانشجوها باشیم اما در عوض با یه سالن کنفرانس نسبتا کوچیک روبرو شدم که علاوه بر دانشجوها چندتا از استادایی که می شناختم هم بودن. همگی با گرمی ازم استقبال کردن و ابراز خوشحالی اش از برگشتنم واقعا دلگرم کننده بود.

اول یه وکیل و استاد تاریخ در مورد این قانون و اثرات و عملکردش حرف زدن و بعد نوبت ما شد. خیلی مضطرب بودم. مدتها بود توی همچین جمعی حرف نزده بودم و هرگز در همه ی زندگی ام به زبونی غیر از فارسی در چنین شرایطی سخنرانی نکرده بودم. خیلی کند حرف زدم اما در نهایت احساس می کنم منظورم رو به خوبی رسوندم. گفتم که وقتی در اخبار ما درباره ی مهاجران می شنویم تصویری که ازشون در ذهنمون میاد آدم هایی هستن معمولا بدبخت و بی خانمان و بیچاره که خیلی دور از ما زندگی می کنن و به ما مربوط نمی شن. رسانه ها با ارائه ی این تصویر این آدم ها رو به اخبار تقلیل می دن و چهره ی انسانی رو از اونا می گیرن. بعد گفتم من و همسرم هم یکی از این آدم ها هستیم، مهاجریم اما آدمیم که امید و آرزو و خانواده داریم. خلاصه ای از آنچه بر ما رفته بود رو گفتم و در نهایت هم اضافه کردم این حرفا رو نمی زنم که دلسوزی شما رو برانگیخته کنم چون همونطور که نیچه می گه چیزی که تو رو نکشه قوی ترت می کنه. من قوی ترم و یکی از دلایل این حس قدرت شماها هستین که از ما حمایت می کنین.

محمد در مورد تاثیر این قانون روی زندگی دانشجوها و بررسی علمی و انتقادی اسلام و دین حرف زد و عصام، یکی از استادای سوری دانشگاه که از دوستان مهربان و صمیمی ماست، به این نکته ی فوق العاده اشاره کرد که این محدودیتی که دولت وضع کرده علیه مهاجران نیست و به ضرر اونا تموم نمی شه بلکه بازنده ی این قانون اول و آخرش آمریکاست که خودش رو از وجود چنین آدم هایی محروم می کنه و البته بقیه ی دنیا هم در حال تحریم علمی و آموزشی آمریکا هستن.

بعد از ما گروهی از فعالان حقوق بشر دانشگاه و شرح از خودشون و کارهایی که کردن و می خوان بکنن حرف زدن و برای همکاری درخواست کمک کردن. خلاصه اینکه جلسه ی بسیار خوبی بود و بهم کلی امید داد.

شب خونه ی یکی از دوستای محمد شام دعوت بودیم واسه همین من سریع برگشتم خونه تا یه کم کارام رو انجام بدم و بعد عصر رفتم دنبال محمد و رفتیم خونه ی ویلیام و همسرش. دو تا فینگلی بسیار بانمک داشتن؛ سه ساله و 6 ماهه، جوزفین و لیام. لیام یکی از صمیمی ترین و خوش اخلاق ترین نی نی هایی بود که تا حالا دیده بودم و جوزفین هم با وجود بانمک بودنش به سختی می تونستیم بفهمیم چی میگه!

برام جالب بود که پدر ویلیام مبلغ مذهبی در فیلیپین بوده و ویلیام تا 18 سالگی اونجا زندگی می کرده. می گفت فیلیپین غربی ترین کشور در آسیاست. گویا زندگی در شهرهای بزرگش عین زندگی در یکی از شهرهای آمریکا یا اروپاست و از اون عجیب تر اینکه به علت اینکه از قرن 16 به این ور فیلیپین مستعمره ی اسپانیا بوده مردم معمولی کاملا سنت هایی مشابه مردم آمریکای لاتین دارن و به سختی میشه ردی از فیلیپین واقعی و اصیل اونجا پیدا کرد. عجیب و دردناک بود که کشوری در قلب آسیای شرقی هست که من هیچ چیز در موردش نمی دونم در حالی که اینقدر اتفاقای مهم درش افتاده.

به هر حال شب خوبی با آدم های خوبی رو پشت سرگذاشتیم و تازه رسیدیم خونه. واقعا نیاز به استراحت دارم. کم کم دارم پیر میشم.

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۷
فوریه

این روزها سعی می کنم زیاد تنها یا توی خونه نباشم. همه ی تلاشم رو می کنم که به کاری مشغول باشم تا زیاد انرژی ام صرف فکر کردن بیخود و خیال پردازی نشه. روز یکشنبه با گروهی از دوستان ایرانی امون رفتیم پارک و قرار هم بر این بود که همه ساندویچ بیارن. فرصت خوبی برای من بود که بعد از مدت ها برنامه ریزی کنم و سرم به آشپزی گرم بشه. هوا برعکس چیزی که آدم از این وقت سال انتظار داره بسیار خوب و آفتابی و مناسب بود و جمع دلنشینی هم بودن که اوقاتمون فقط به حرف زدن گذشت، از هر دری و از هر چیزی. البته مثل همیشه در اینجور مواقع کسی پیدا میشه که به آدم بگه عجله کردی، زود تصمیم گرفتی، حالا اگه دو روز صبر کرده بودی همه چی حل می شد و... . دیگه کسی نمی گه من توی موقعیت تو نبودم یا ده روز پیش شرایط به این گل و بلبلی الان به نظر نمی رسید.

چیزی که برای همه ی ما بسیار جالب و لذت بخشه اینه که توی این مملکت آدم هایی زندگی می کنن که حاضرن برای حقوق دیگران بایستن و مبارزه کنن و در کمال تعجب قانون هم ازشون حمایت می کنه. در این چند روز حتی یک مورد هم نشنیدم یا نخوندم که گزارش شده باشه پلیس راه مردم رو سد کرده یا باهاشون درگیر شده یا کسی رو دستگیر کرده. با اینکه این همه آدمی که توی خیابون و فرودگاه و دانشگاه هر روز جمع شدن و تظاهرات کردن، علیه رئیس جمهور کشور شعار می دادن اما هیچکدومشون از طرف پلیس مورد حمله قرار نگرفتن. جالب تر اینکه در این مملکت همونطور که یک احمق روانی می تونه رئیس جمهور بشه، یک قاضی، یک قاضی فدرال، می تونه حکم رئیس جمهور رو معلق و باطل کنه! به قول شعار دهندگان: دموکراسی اینطوری عمل می کنه. همین چیزهاست که باعث میشه در عین حالی که در حال حاضر آمریکا یکی از بدترین کشورها برای مهاجرین مثل ما محسوب میشه، یکی از بهترین کشورها هم باشه چون هیچ جای دیگه در دنیا مردم اون کشور به خاطر چهارتا مهاجر تو خیابون نمی ریزن و شب و روز رئیس جمهورشون رو یکی نمی کنن!

پیش خودم فکر می کنم من در همه ی زندگی ام همیشه شعار برابری و آزادی و حقوق بشر دادم اما هیچ وقت اینقدر آزادگی و جرات نداشتم که به خاطر یکی از مهاجرای افغانی که توی مملکت ما به صلابه کشیده می شن بایستم یا کاری انجام بدم. اون شب به کارلا می گفتم این روزها احساس می کنم بلایی که دامن آدم هایی مثل ما رو گرفته نتیجه ی آه افغانی هاست. به قول قدیمی ها: دنیا دکاً دکا ست!

خیلی ها این روزها با پیام های محبت آمیزشون از سرتاسر دنیا منو دلگرم و خوشحال کردن. من واقعا یکی از خوشبخت ترین و خوش شانس ترین آدم های روی کره ی زمینم. خوشحالم که فعلا اون قانون لعنتی معلق شده و امیدوارم دادگاه بتونه کاملا باطلش کنه هر چند دیگه فرقی به حال من نداره؛ من فقط یک شانس برای رفتن به ایران و انجام کارهام داشتم که اون روانی همون شانس رو هم سوزوند. دیگه باز یا بسته شدن این راه تفاوتی به حال من نمی کنه اما از صمیم قلب هر روز دعا می کنم خدا گره از کار همه ی اونایی که زندگی هاشون به خاطر اون قانون به هم ریخته، کمک کنه.

فردا یکی از استادای بخش محمد اینا که ترم قبل محمد سرکلاس دستیارش بود، یه جلسه در مورد قوانین مهاجرتی، تاثیراتش و وظیفه ی دیگران در برابر این قوانین و مهاجران گذاشته و قراره من و محمد هم توی اون جلسه هر کدوم ده دقیقه صحبت کنیم. هنور نمی دونم قراره چی بگم اما امیدوارم بتونم حق مطلب رو ادا کنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۳۶۰۳
فوریه

دوست نعمته؛ دور و نزدیکش هم فرقی نمی کنه. وقتی دور باشه، فکر کردن بهش، دیدن خوابش، تو خیال باهاش حرف زدن و درددل کردن و براش گریه کردن آرومت می کنه، نزدیک هم که باشه که دیگه هیچی.

کارلا ما رو واسه شام خونه اشون دعوت گرفته بود و ایو و شوهرش هم بودن. هر بار که میرم خونه ی کارلا و می بینم نقاشی ای، تصویرگری ای یا کاردستی جدیدی به خونه اش اضافه شده، ته دلم قند آب میشه. یه شادی و گرمای خوبی توی خونه اش هست که منو همیشه سر ذوق میاره. ایو هم مثل همیشه آروم و مهربون از راه رسید. ایو تنها کسی بود که قبل از رسیدن من از ماجرا خبر دار شده بود و وقتی ایران بودم بهم پیام می داد و برام آرزوی موفقیت می کرد. بهم گفت سرکلاس پنج شنبه های فرانک که باید بچه ها یه گزارش یا خبر بخونن و سرکلاس ارائه بدن، ایو گزارشی رو که روزنامه در مورد ما کار کرده بوده سرکلاس ارائه داده و موقع ارائه گریه می کرده. شوهرش به خاطر مرگ مادربزرگش مجبور شده بوده یک هفته ای بره ژاپن و برگرده. برامون از ژاپن سوغاتی آورده بود: یه آینه ی کوچیک که درش رو که باز می کردی توش جای لوازم آرایش هم بود. آینه منو توی زمان به عقب برد، انگار که یه زن ژاپنی باشم، توی یه کیمونوی رنگارنگ اما تنگ و دارم آرایشم رو توی اون آینه ی فسقلی چک می کنم!

کارلا شام خیلی خوشمزه ای پخته بود: راویولی کدو حلوایی و دسر هم یه جور براونی ایتالیایی درست کرده بود. سفره ی زیبایی ترتیب داده بود که با اینکه کوچیک بود اما روش یه عالم شمع و گل بود. بیشتر در مورد سیاست و ترامپ حرف زدیم و آخرش خوشبختانه بحث به موسیقی و سینما رسید. خلاصه اینکه بعد از مدتها حال بهتری داشتم.

احتمال داره سال آینده لوریس، شوهر کارلا، توی دانشگاهی در بوستون استخدام بشه به همین خاطر به نظر می رسه این روزها، آخرین فرصت ما برای با هم بودنه. کی می دونه فردا قراره چی پیش بیاد؟!

باید کم کم برگردم به زندگی عادی، باید سر خودم رو بیشتر گرم نگه دارم؛ پیش از اونی که مشاعرم رو از دست بدم!

آزاده نجفیان
۱۱:۴۹۰۱
فوریه

دیروز مرکز دانشجوهای بین الملل دانشجوهای این هفت کشوری رو که محدودیت علیه اش اعلام شده دعوت کرده بود برای یه نشست خصوصی. محمد و اشکان کلاس داشتن و نمی تونستن از اولش بیان اما من و پوریا و شقایق رفتیم. به غیر از یه دانشجوی سوری، بقیه همه ایرانی بودن و برام عجیب بود که این همه ایرانی، اونم دانشجوی دکتری و پست داک، توی وندربیلت وجود داره که من حتی خیلی هاشون رو نمی شناسم.

تا وارد شدم، علی آقا، رئیس جدید دفتر دانشجوهای بین الملل که ایرانی ست، به استقبالم اومد و خوش آمد گفت. بقیه ی اعضا هم که در جریان اتفاقاتی که برامون افتاده بودند خیلی محبت و ابراز خوشحالی و آسودگی کردن که سالم برگشتم.

مشاور رئیس دانشگاه در امور دانشجویان بین الملل مهمان ویژه ی مراسم بود. علی آقا از من خواست که شروع کنم به حرف زدن و ماجرا رو تعریف کردن. شروع کردم به گفتن و گفتن اما یکدفعه وسطش زدم زیر گریه! باورم نمی شد دارم گریه می کنم؛ در طول این چند روز بارها و بارها این قصه رو تعریف کرده بودم اما این بار... این بار چون قرار نبود قوی باشم، چون قرار نبود آدم هایی رو که از برگشتنم خوشحالن ناراحت کنم، بغضم برای اولین بار شکست. همه خیلی ناراحت شدن. من گفتم امروز اومدم اینجا که بگم من می ترسم، می ترسم از اینکه برم توی خیابون و یکی بهم شلیک کنه. دلم می خواد بدونم من، نه به عنوان یه شهروند یا کسی که گرین کارت داره، بلکه به عنوان یک انسان توی این مملکت حقی دارم یا نه؟

آقای مشاور تمام مدتی که من حرف می زدم سرش رو پایین انداخته بود. تموم که شدم ماجرای خودش و دوست ایرانی اش رو برامون تعریف کرد. گفت زمان انقلاب دوست صمیمی ای به نام ولی داشته که هر دو دانشجوی دکتری بودن و تنها غیرسفید پوستای دانشگاه محسوب می شدن. گفت یادشه که ولی از ترس نمی تونسته از اتاق بیرون بیاد و اون می رفته بیرون غذا تهیه می کرده و خبر می آورده که اوضاع از چه قراره. آقای مشاور گفت خیلی خوب می دونم در این شرایط ایرانی بودن یعنی چی؟! گفت دیشب به ولی زنگ زده بودم... . آقای مشاور گفت اینجاست تا بهمون نشون بده دانشگاه سلامت و امنیت ما براش خیلی مهمه و همه تلاشش رو می کنه که ما در محیط دانشگاه امنیت کامل داشته باشیم. حرف هاش دلگرم کننده بود، بودن توی اون جمع آرمش بخش بود.

امروز عده ی زیادی توی یکی از پارک های نشویل جمع شدن و شمع روشن کردن و شعار دادن. تعدادشون اینقدر زیاد بود و اینقدر متنوع بودن که دهنم از تعجب و خوشحالی باز موند! رویا امروز از مونیخ پیام داد که موقع تظاهرات علیه ترامپ به یاد من و اشک هام بوده. دنیا جای خیلی کثیفیه اما این آدمای مهربون لعنتی... این آدمای فوق العاده ی بی نظیر لعنتی همین دنیای کثافت رو به جایی دوست داشتنی تبدیل کردن.

توی جمع دیروز دانشجوی سوری ساکت و تنها نشسته بود. تنها سوالی که کرد این بود که دو سال دیگه که پاسپورتش باطل میشه باید چیکار کنه؟ از خودم خجالت کشیدم که این همه بی تابی کرده بودم؛ دست کم من هنوز جایی به اسم شهر و کشور و خانواده دارم... .

با شقایق که حرف می زدیم بهش گفتم دانشجوها همه جای دنیا زندگی سختی دارن اما بین دانشجوها، دانشجوهای ایرانی مهاجر از همه بدبخت ترن. اگه بشینی پای داستان زندگی هر کدومشون باورت نمیشه این اتفاقات وحشتناک براشون افتاده و اونا همچنان در سکوت کار و پیشرفت کردن. گفتم اگه یه روز بگن همه ی کسانی که دانشجوی ایرانی بودن یا هستن یه جا جمع بشن و داستان زندگی اشون رو تعریف کنن، صدها جلد کتاب میشه با داستان هایی یکی از یکی دردناک تر و باورنکردنی تر.

امیدوارم روزهای بهتر و روشن تری در انتظار همه امون باشه.

آزاده نجفیان