آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۷ مطلب در آوریل ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۲:۵۲۲۴
آوریل

هفته ای که گذشت هفته ی شلوغ و پر از بدو بدو و تصمیم ها و فکرهای تازه بود. همین شد که هر شب اینقدر خسته بودم که تنبلی ام می اومد بنویسم! 

اول از همه اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم خونه امون رو عوض کنیم. این تصمیم برای ما خیلی مهم و بزرگه چون اولین باریه که قراره در طول زندگی مشترکمون دنبال خونه بگردیم و البته با توجه به بودجه ی ما و قیمت های خونه که هر روز داره توی نشویل بالا و بالاتر میره این تصمیم می تونه خیلی سرنوشت ساز باشه. دو سال پیش وقتی اومدیم اینجا، اشکان خونه رو واسه ما اجاره کرده بود و ما فقط وسایل رو خریدیم و منتقل کردیم. راستش تا همین اواخر هم خیلی مصمم نبودیم اما اینقدر زمستان امسال بخاطر نداشتن بخاری و آب گرم اذیت شدیم که بالاخره کفه ی رفتن سنگین تر شد. هر چند همین الان هم باهاشون شرط کردیم که اگر تا آخر می نتونستیم خونه ای پیدا کنیم قراردادمون رو تمدید کنیم ولی به هر حال هنوز بیش از یک ماه وقت هست. واسه همین این چند روز اخیر توی ماراتن گشتن و گشتن و گشتن بودیم.

اینجا معمول ترین راه برای پیدا کردن خونه از طریق سایت های اینترنتیه. تو شرایط مورد نظر و حداکثر مبلغی رو که می تونی پرداخت کنی به سایت می دی و اون فهرست خونه های مورد نظر و در مناطق مختلف شهر نشونت می ده. ترجیح ما به اینه که حالا که داریم جامون رو عوض می کنیم، بریم یه کم نزدیک به دانشگاه خونه پیدا کنیم اما ظرف همین یک هفته فهمیدم با درآمد ما این موضوع تقریبا غیرممکن به نظر می رسه. از طرفی یکی از شرایط ما اینه که حتما ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه باشه تا اگر لازم شد و ماشین نبود بتونیم رفت و آمد کنیم که این موضوع با توجه به سیستم داغون حمل و نقل عمومی نشویل، کار ما رو مشکل تر کرده.

با وجود همه ی نگرانی های و مشغولیت های فکری ای که خونه پیدا کردن با خودش برامون آورده، اعتراف می کنم این کار خالی از لطف هم برامون نبوده. شهر رو دنبال خونه گشتن بهمون بعد از مدتها این امکان رو داده که وقت بیشتری رو با هم صرف کنیم و جاهایی بریم و آدم هایی رو ببینیم که تا الان ازشون بی خبر بودیم. مثلا امروز رفتیم یه خونه دیدیم که وسط جنگل و بالای کوه بود! همه ی خونه های این مجتمع نمای چوبی داشتن جوری که به قول محمد انگار توی جاده چالوس داری دنبال خونه می گردی. خانمی که قرار بود خونه رو بهمون نشون بده گفت سوار ماشین اتون بشید و دنبال من بیاید چون خونه بالای تپه است! خلاصه اینکه از وسط جنگل همینطور دایره ای رفتیم بالا و بالا و بالاتر تا اینکه به خونه ی مورد نظر رسیدیم. باورش برام سخت بود که کسی حاضره اونجا زندگی کنه. بدون ماشین اصلا امکان رفت و آمد وجود نداشت و تازه توی زمستون هم اگه برف بیاد رسما اون بالا حبس می شی تا بهار آینده! البته خونه با اینکه یک خوابه بود بسیار بزرگ و قشنگ بود و یه حیاط کوچولو هم داشت. راستش ما خونه رو پسندیدیم، البته نه اونی که سر کوه بود، نه، یکی دیگه رو که پایین بود اما هنوز خیلی فکر و حساب کتاب مونده تا تصمیم نهایی رو بگیریم. 

جدای از این فکرها و کار اضافه، زندگی همیشگی ام هم این هفته کمی شلوغ تر بود. هفته ای که گذشت آخرین هفته ی دانشگاه و کلاس ها بود. روز دوشنبه با محمد رفتم سرکلاسی که با استادش در تدریس همکاری می کنه چون قرار بود در مورد کتاب شرمن الکسی حرف بزنن. محمد اصلا وقت نکرده بود کتاب رو بخونه و من مجبور شدم با جزئیات براش ماجرا رو تعریف کنم. بعد از اینکه استاد مقدمات رو گفت، کلاس رو به دو گروه تقسیم کرد برای بحث، گروه اول با محمد رفتن یه کلاس دیگه و من موندم و کمتر از ده نفر از بچه ها و استاد. دانشجوهای بسیار باهوش و با ادبی بودن. بحث های عالی ای در گرفت و خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم و به یادآوردم چه چیزهای مهمی رو به مرور فراموش کرده بودم. کلاس که تموم شد محمد بهم گفت خدا بهش رحم کرده من با این دقت کتاب رو خونده بودم و براش خلاصه کرده بودم چون بچه ها سوال های خیلی جزئی ای پرسیده بودن و خلاصه اینکه به عنوان جایزه منو برد یکی از رستوران های مورد علاقه امون و بعد از مدت ها با هم یه پیتزای عالی خوردیم.

روز پنج شنبه با گروهی از بچه های امسال کلاس فرانک که دوستای شقایق هستن رفتیم پیک نیک. دخترای خیلی خوبی ان و بسیار خوش گذشت و کلی هم غذای خوشمزه آورده بودن بعلاوه ی ساندویچی که من درست کرده بودم و بسیار طرفدار پیدا کرد. نکته ی جالب این بود که بالاخره بعد از یک سال گفتگو و دعوت و رد دعوت و... اون دختر ایرانی ای رو که پارسال همین موقع ها توی کلاس زبان دیده بودم و بهش شماره داده بودم، دیدم! خیلی کم توی جمع های اینطوری شرکت می کنه و تا حالا چندین بار دعوت ما رو برای به خونه هامون اومدن رد کرده ام این بار بالاخره رویت شد. دختر خیلی ساکتیه. احتمالا بعدا ازش خواهم نوشت.

جمعه با رفقای خودم واسه صبحانه به یکی از رستوران های مشهور نشویل رفتیم. صف درازی جلوی رستوران بسته بودن که بسیار ترسناک بود و حدود نیم ساعت معطل شدیم تا رسیدیم جلوی در ورودی. پسری که مسوول کنترل صف بود ازمون پرسید اهل کجایی ایم و وقتی فهمیدم هفت دوست از هفت کشور متفاوت هستیم سر از پا نمی شناخت! رستوران وحشتناک شلوغ بود و ما برای فرار از سر و صدا توی حیاط پشتی نشستیم و صبحانه ی فوق العاده ای خوردیم.

روز شنبه تولد ژیوان، پسر نگار بود. هر چند پیش بینی ها از هفته ها قبل حاکی از سیل و بارون و طوفان بود اما نگار به هیچکدوم از این مسائل پیش پا افتاده محل نداد و تصمیم قاطع گرفت که توی پارک جنگلی مهمونی تولد بگیره و امیدش به خدا باشه! ما هم در سیل و طوفان با کمی تاخیر در محل حاضر شدیم و ناهار سالاد الویه و ساندویچ و فلافل خوردیم و به چشم شاهد بودیم که بچه ها توی بارون چه آتیشی سوزوندن و هیچ چیز نتونست مانع از خوشحالی اشون بشه. از اونجایی که هوا هر لحظه سرد و سردتر و خیس و خیس تر می شد، زود برگشتیم اما فهمیدیم اگر روز بارونی مجهز بیای بیرون، پارک جنگلی بهترین جا برای قدم زدنه.

حتی نوشتن این همه ماجرا هم منو خسته می کنه حالا فکر کنید همه ی این اتفاقا رو واقعا در طول هفته ی گذشته پشت سر گذاشتم و امروز هم از صبح مشغول خونه دیدین بودیم. اگر خدا بخواد فردا رو قراره خونه بمونم و کمی استراحت و کار کنم. امیدوارم بتونم تنبلی رو کنار بذارم و بیشتر بنویسم.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۱۶
آوریل

هفته ای که گذشت برای من هفته ی شروع های دوباره بود. شروع به از خود بیرون اومدن، شروع به نوشتن کردن.

کارلا چند ماهیه که توی موزه ی پارک مرکزی نشویل به شکل داوطلب کار می کنه. در واقع دو روز در هفته رو می ره و به عنوان مشاور طرح های موزه و نمایشگاه های پیش رو باهاشون همکاری می کنه. از اونجایی که کارلا و لوریس آخر آگوست به بوستون منتقل می شن چون لوریس توی یکی از دانشگاه های ماساچوست استخدام شده، کارلا بهم پیشنهاد داد منو رو به جای خودش به مسوول موزه معرفی کنه مخصوصا که نمایشگاه پیش رو قراره بخشی از آثار عکاسی شادی قدیری باشه و به شدت به یک زن ایرانی برای مشاوره نیاز دارن. منم از خدا خواسته قبول کردم.

روز چهارشنبه بعدازظهر ساعت 2 موزه بودم و کارلا من رو پیش سوزان برد. سوزان خانم مسنی بود که پارکینسون داشت و همین موضوع فهمیدن حرفش رو برام مشکل می کرد. برام جالب بود که بیماری اش خونه نشینش نکرده و از اون جالب تر اینکه از کار به خاطر بیماری اخراجش نکردن! سوزان دفتر کوچیک و شلوغی داشت که پر از اشیا غیرمرتبط و عجیب غریب بود و رنگ بنفش دیوارها هم فضا رو وهم آلودتر می کرد.

اولش کمی در مورد مسائل عمومی و سیاست حرف زدیم بعد بهم گفت تا صندلی ام رو برگردوندم و به عکسای روی دیوار نگاهی بندازم و بگم چی دستگیرم میشه. تعجب کردم چطور متوجه وجود عکسا روی دیوار نشده بودم. چند تا از آثار قدیری به دیوار چسبونده شده بود و حالا کارلا و سوزان منتظر بودن من براشون در مورد دریافتم و فضا و پیش زمینه های متن توضیح بدم. اول از همه باید بگم واقعا کارهای قدیری رو تحسین می کنم. عکس ها بسیار هوشمندانه گرفته شده بودن و تصویر سمبلیک و هنرمندانه ای از زن ایرانی به نمایش می ذاشتن. من حرف زدم و توضیح دادم، پیشینه ی تاریخی و سیاسی و مذهبی و گفتم و به صدها سوالی که سوزان توی ذهنش بود جواب دادم. در نهایت گفت که بسیار خوشحاله از اینکه منو پیدا کردن و من کمک بزرگی برای فهمیدن بهتر این آثار بودم.

پروژه ای که کارلا داره روش کار می کنه مربوط به وضعیت زنان در یونان باستان و پیدا کردن مشابهت ها و تفاوت های تاریخیه. من به روشن تر شدن بعضی از مباحث کتاب زنان سبیلو و مردان بدون ریش افسانه نجم آبادی رو بهشون معرفی کردم و بعد از کلی بحث و گفتگو سوزان گفت می خواد موزه رو بهم نشون بده. در مورد تک تک نقاشی ها کلی حرف داشت که از شنیدنشون بسیار لذت بردم و بعد هم رفتیم طبقه ی دوم موزه که یک مجسمه ی چندین متری از یه زن یونانی- رومی- مصری اونجا گذاشته بودن که سرتا پا طلایی بود. راستش عظمت مجسمه به کنار، به نظر من خیلی مجسمه ی زشت و بسیار زرقی برقی ای بود! به هر تقدیر ساعات بسیار خوشی بر من گذشت و یاد روزگارانی  افتادم که چیزی بیشتر از یه خانم خونه دار پشت رساله ی دکتری مونده، بودم! قرار شد باز هم با هم دیدار داشته باشیم و صحبت کنیم.

خیلی سریع زدم بیرون چون باید ساعت 5 برای جلسه ای دانشگاه می بودیم و باید می رفتم شقایق رو هم برمی داشتم. دفتر دانشجوهای بین الملل یک وکیل و یک مشاور حقوقی رو دعوت کرده بود تا برای دانشجوهایی که از 7 کشور تحریم شده هستند و خانواده هاشون صحبت کنن و به سوال ها و ابهاماتشون جواب بدن. فرصت خوبی بود تا ایرانی ها دانشگاه رو هم ببینیم و البته علی، مسوول دفتر، شام خوبی هم از یکی از رستوران های کردی سفارش داده بود. جلسه ی بدی نبود. شرایط رو توضیح دادن و توصیه کردن تا جایی که امکان داره سفر نکنیم یا قبل از سفر حتما با یکی از وکلا مشورت کنیم و برای بازجویی در فرودگاه آماده باشیم. به جز این حرف های تکراری از سر محبت و توجه، شام خوشمزه ای بود مخصوصا که بعد از دو سال شیرینی نخودچی خوردم و می تونم به جرات بگم بیش از 60 درصد شیرینی ها توسط شخص بنده بلعیده شد.

به جز اتفاقات خوب روز چهارشنبه، دوباره همکاری ام رو با دوچرخه شروع کردم. اون موقع که داشتم با سرعت برق و باد رساله رو جمع می کردم و درگیر سفر به ایران و آمادگی قبلش بودم، ایمیل دادم و اجازه خواستم چند ماهی مرخصی باشم. آقای حسن زاده لطف کرد و پذیرفت. اون موقع قرار بود از بهمن ماه دوباره شروع به کار کنم که اون ماجراها پیش اومد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا راضی بشم و ازشون بخوام بهم اجازه ی دوباره کار کردن رو بدن. راستش فکر می کردم دلیلی نداره به آدمی که این همه مدت بی خبر غیبت می کنه دوباره اعتماد کنن اما دوچرخه مثل همیشه با من مهربون بود. آقای حسن زاده بدون هیچ پرسشی قبول کردن تا من دوباره ماهی یک معرفی کتاب بنویسم و براشون بفرستم. قدمی بزرگی برای من بود! این که دوباره جدی مشغول خوندن و نوشتن بشم، اینکه هدف مشخصی داشته باشم و به سمتش حرکت کنم، خیلی برام اهمیت داشت. امروز اولین مطلبم رو نوشتم و فرستادم. اولین قدم برای دوباره سرپا ایستادن. از صمیم قلب آرزو می کنم این قدم ها اینقدر محکم باشن تا بتونن منو هر چه زودتر بلند کنن.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۸۱۰
آوریل

نوشتن از این چند روز مهمونداری و اشک ها و لبخندهاش کار ساده ای نیست. این چند روز به آشپزی و گفتن و شنیدن و درددل کردن گذشت. کم بیرون رفتیم و بیشتر خونه بودیم. محمد که از صبح می رفت توی اتاق به درس خوندن و مقاله نوشتن، ما دو تا می موندیم تنها به حرف زدن. فیلم دیدیم، کلی شقایق در مورد شاخ های اینستاگرام اطلاعات منو به روز کرد، خرید رفتیم و البته یه قورمه سبزی و لازانیای خیلی خوشمزه هم خوردیم.

اما در این چند روز یک اتفاق خاص و منحصر به فرد افتاد که نوشتنش لازمه. شنبه شب من و شقایق داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه مسنجر فیس بوک شقایق شروع کرد به زنگ زدن. نگار بود. خیلی تعجب کردیم که چرا داره با مسنجر زنگ می زنه نه با تلفن. شقایق جواب داد و بعد از یه احوالپرسی ساده یکدفعه لحن و صدای شقایق تغییر کرد. از اون طرف محمد هم یکدفعه از اتاق بیرون پرید که من دارم میرم دنبال نگار و بچه ها. معلوم شد چند دقیقه پیش بیرون خونه ی نگار اینا تیراندازی شده در حالی نگار و بچه ها خونه تنها بودن. به پلیس زنگ زده بودن اما هنوز خبری ازشون نبود. توی اتاق پشتی پناه گرفته بودن اما واضح بود که داشتن قالب تهی می کردن. نگار به پوریا زنگ زده بود که برن خونه ی اونا اما بعد که فهمیده بود پوریا نشویل نیست به شقایق زنگ زده بود. از اون طرف پوریا هم به محمد پیام داده بود که به داد نگار برس. محمد گوشی رو از شقایق گرفت و به نگار گفت الان با اشکان میان و برشون می دارن. خیلی ترسیده بودیم. بزرگترین ترسم این بود که این دو تا برن اونجا و اون فرد مسلح هنوز توی محله باشه و بهشون شلیک کنه. یه جورایی در عین ترس عصبانی هم بودم که حالا محمد باید جوونش رو به خطر بندازه هر چند می دونستم عصبانی اتون احمقانه و خودخواهانه است.

به محمد اصرار کردیم نره یا صبر کنه و دیرتر بره گوش نداد. اصرار کردیم ما رو هم با خودشون ببرن که بازم توجهی نکردن. هر دو به سرعت زدن بیرون و ما دو تا تنها موندیم با یک دنیا نگرانی. بعد از حدود ربع ساعت محمد زنگ زد که دارن نگار و بچه ها رو برمی دارن و میارن خونه ی ما و اینکه توی محله هیچ خبری نیست و حتی سگ هم پرسه نمی زنه. احمد بیچاره سر کار بود و فقط تلفنی از حال خانواده اش با خبر می شد.

نیم ساعت بعد رسیدن. پرسیدم چرا اینقدر دیر کردین، محمد گفت نگار خواسته با ماشین خودشون بیاد و اونا هم داشتن دنبالش می اومدن اما چند جا اشتباه پیچیده و این شده که طول کشیده برسن. داغون بودن. اشکان و محمد رفتن پایین خونه ی اشکان تا یه کم به ما فضا بدن. تا رفتن نگار زد زیر گریه. هیچ وقت گریه اش رو ندیده بودم. گفت توی عمرش هرگز این همه نترسیده بوده. گفت انگار دقیقا پشت در خونه اشون تیراندازی می کردن،اینقدر که صدا از فاصله ی نزدیکی به گوش می رسیده. از بد روزگار تلفنش هم هنگ کرده بوده و مجبور شده با آی پد به پلیس زنگ بزنه اما با اینکه دو بار زنگ زده بودن خبری از پلیس نشده بوده. نگار می خواسته بچه ها رو برداره و سریع با ماشین فرار کنن اما ژیوان گفته هیچ جا نمیاد. نگار گفت ژیوان گفته توی مدرسه بهشون آموزش می دن که اگه کسی با اسلحه وارد مدرسه شد و بهشون حمله کرد چطور پناه بگیرن و خودشون رو نجات بدن! از ته دل خدا رو به خاطر این آموزش به موقع و صحیح که جوون این خانواده رو نجات داده بود شکر کردم.

برای نگار چایی و نبات آوردم تا حالش بهتر بشه. ژیوان ساکت و افسرده روی مبل دراز کشیده بود. معلوم بود که شوکه ست. ناریا اما چیزی نفهمیده بود خوشبختانه و مشغول بازی کردن با بادکنکای من بود. خیلی زود هر دو از خستگی و هیجان خوابشون برد. نگار هم کمی آروم شد هر چند همه متعجب و عصبانی بودیم از اینکه چرا خبری از پلیس نشده. نگار می گفت یک ماه پیش به در ورودی خونه ی همسایه ی بغلی اشون تیر خورده. متاسفانه محله اشون محله ی خوبی نیست و این بار دیگه کار رو به آخر رسونده بودن.

هر چی اصرار کردم که شب بمونن، نگار قبول نکرد. گفت باید یازده بره دنبال احمد و از سرکار بیاردش و برن خونه چون فردا باید بره سر کار و لباساش خونه ست. از طرفی این استدلال درست و منطقی رو داشت که بذار بچه ها فردا صبح توی خونه ی خودمون بیدار بشن تا احساس کنه همه چیز عادیه و قضیه براشون حالت بحران روحی پیدا نکنه. واقعا به خاطر این طرز فکر و ایستادگی تحسینش می کنم. خلاصه اینکه ساعت یازده محمد و اشکان کمک کردن و بچه ها رو بردن گذاشتن توی ماشین و نگار رفت.

نمی دونم چرا خبری از پلیس نشده بود. چند تا احتمال وجود داره: یکی اینکه چون توی اون محله این اتفاقات بدیهی و محتمل به نظر می رسه پلیس تصمیم گرفته بی خیالش بشه یا وارد درگیری سیاه ها نشه که بسیار ظالمانه و نژادپرستانه است. احتمال دیگه ای که اشکان مطرح می کنه اینه که شاید اون کسی که تیراندازی کرده خود پلیس بوده که در تعقیب عده ای بوده به همین خاطر به منطقه نیرو نفرستادن و احتمالا پای تلفن هم به نگار این رو گفتن اما چون نگار استرس داشته متوجه نشده.

به هر حال ماجرا هر چی که بود به خیر گذشت و یک بار دیگه ما رو در این بهت و حیرت باقی گذاشت که زندگی در آمریکا زوایای پنهان زیادی داره که به این راحتی ها و در زمان اندک نمیشه به همه اشون پی برد.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۸۰۶
آوریل

دیشب باشگاه کتاب این ماه بود. این بار شقایق هم همراهم اومد. پیش بینی توفان کرده بودن و بادهای وحشتناکی می وزید. تعدادمون خیلی کم بود اما مثل همیشه بحث های گرم و خوبی درگرفت. آدری و فرانک هر دو بی نهایت خوشحال شدن که بهم اجازه دادن از طریق اسکایپ دفاع کنم. بودنشون و همدردی اشون دلگرمی بزرگیه برام.

امروز هم مثل پنج شنبه های دیگه با کارول کلاس داشتم. تا رسیدم شروع کرد به غرغر و شکایت از شوهر خواهرش که چند روزی مهمانش بودن و اینکه روزی ده ساعت شوهر خواهرش از کامپیوتر کارول و اینترنتش استفاده می کرده و حالا هم که رفته کارول نمی تونه به اینترنت وصل بشه و کاراش پیش نمی رن. حسابی کلافه بود. در عین حالی که یه کم دلم براش می سوخت خیلی هم برام بامزه بود که نمی دونه چطوری باید دوباره به اینترنت وصل بشه و فردا قراره از پشتیبانی بیان و با زدن فقط یه دگمه کارش رو راه بندازن. بودن با کارول و معاشرت باهاش، حتی با وجود سابقه ی مخالفت سیاسی ای که با هم داریم، برام واقعا غنیمته. کارول نزدیک به هشتاد سال سن داره و وقتی باهام حرف می زنه یا بهم ایمیل می ده واقعا احساس می کنم در زمان سفر کردم اینقدر که کلمه هایی که به کار می بره به گوشم ناآشناست. جالبیش اینجاست که همونطور که پیرزن و پیرمردهای ما موقع حرف زدن خیلی از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنن، کارول هم این کار رو می کنه واسه همین در عین حالی که وقتی حرف می زنه ازش چیزای جدید یاد می گیرم، کلی هم به این شکل حرف زدنش می خندم و گاهی اون رو هم با این رفتارم به خنده می ندازم. خوشحالم که ترجیح دادم درس خوندن رو باهاش ادامه بدم. این درس خیلی بزرگیه که تحمل کردن عقاید مخالف و به جای پافشاری بر اختلاف ها دنبال نقاط مشترک گشتن همیشه نتایج لذت بخشی به دنبال داره.

این آخر هفته شقایق قراره دو سه روزی بیاد خونه ی ما چون پوریا داره فردا برای شرکت توی کنفرانس میره کانزاس. این آخر هفته میخوام بیشتر آشپزی کنم و تلاش کنم سر خودم رو گرم نگه دارم.

قبل از شروع به نوشتن این مطلب کردن حال و انرژی بیشتری داشتم اما از وقتی فیلم حمله ی موشکی آمریکا به سوریه رو که از امشب شروع شده، دیدم همه ی اون حس و حال پرید. نمی دونم چیزی از خاک سوریه مونده که این لاشخورها به توبره نکشیده باشن یا نه؟! فرانک همیشه میگه دنیا داره روز به روز بهتر میشه، میگه دنیا از زمانی که من بچه بودم خیلی بهتر و قابل تحمل تر شده؛ ببیند رفتار مردم چقدر با سیاه ها و زن ها عوض شده؟! اما من همیشه جواب می دم دنیا شاید در بعضی جنبه ها رو به بهبود باشه اما دامنه و شکل خرابی ها وسیع تر و متفاوت تر شده.  چطور میشه به دنیایی که به این راحتی میشه جنگی رو درش شروع کرد یا ادامه داد، گفت دنیای بهتر؟!

آزاده نجفیان
۲۱:۳۵۰۴
آوریل

هوای بهار، به قول مادربزرگم، دیوانه است و من رو هم داره دیوونه می کنه! یه روز اینقدر سرده که دست و پات رو گم می کنی و یه روز دیگه اینقدر گرمه که نمی دونی چطور خودت رو باید نجات بدی. چیزی که این شرایط رو طاقت فرساتر می کنه اینه که سیستم گرمایش و سرمایش ما هم دیوانه شده و ما نه هوای گرم داریم و نه هوای سرد! حداکثر کاری که می تونیم واسه تنظیم دما بکنیم توی این شرایط باز یا بستن در بالکن و پنجره است.

امروز ظهر قرار بود برم شقایق رو بردارم و با هم بریم برای تابستون صندل و لباس بخریم. بعد از مدتها صبح زودتر بیدار شدم و سعی کردم کمی تمرکز کنم تا درس بخونم و بعد هم یازده و نیم زدم بیرون. امروز یک روز مهم در تاریخ آمریکا هم به شمار می آید؛ در واقع تنها تاریخ مهم در تقویم آمریکا برای من این روزه: روز بستنی مجانی شرکت بن و جری!!! هر سال توی آوریل این بستنی فروشی مشهور یک اسکوپ بستنی مجانی میده و تو هر چند بار هم که بخوای می تونی بری توی صف و بستنی بگیری. محبوب ترین مارک بستنی اینجا برای من مارک بن و جری است و محبوب ترین طعم بستنی هم بستنی شکلاتی با براونی! خلاصه اینکه ساعت 12 خونه ی شقایق اینا بودم. مغازه بستنی فروشی روبروی دانشکده ی محمد ایناست اما چون اونجا جای پارک گیر نمیاد ماشین رو توی پارکینگ خونه ی بچه ها پارک کردم و با اتوبوس رفتیم و دم مغازه پیاده شدیم. با اینکه فقط یک ربع از شروع فستیوال گذشته بود اما صف طولانی ای جلوی مغازه تشکیل شده بود که نسبت به پارسال همین موقع یه کم غیرمنتظره بود. ما از صف نترسیدیم و این شد که بعد از بیست دقیقه رفتیم توی مغازه و خوشحال و خندان با بستنی هامون اومدیم بیرون. ایراد ماجرا اونجاست که قبل از اینکه ما پامون رو از در مغازه بذاریم بیرون، یک اسکوپ بستنی من تموم شده بود!هییییییییییی.... کاریش نمی شد کرد.

پوریا اومد دنبالمون و ما رو بگردوندن خونه. از اونجا زدیم بیرون و رفتیم یه مرکز خرید نزدیک خونه ی بچه ها و تقریبا سه ساعت اونجاها چرخیدیم و بالاخره موفق شدیم اجناس مورد نظرمون رو تهیه کنیم. وقتی برگشتیم ساعت حدود چهار و نیم بود اما گرما چنان فشاری به من آورده بود که سردرد محترم بعد از مدت ها برگشتن و منو زمین زدن. همیشه و هرسال، اول شروع فصل گرما، من این سردردهای طولانی و عذاب آور رو تحمل می کنم تا اینکه بدنم کم کم به این شدت گرما عادت می کنه و فقط هر از گاهی که تحمل و طاقتش تموم میشه سردردها برمی گردن. فعلا که هیچی نشده دو روزه که پشت سر هم سردرد دارم و امیدوارم خنکی وعده داده شده در چند روز آینده به دادم برسه.

شقایق ماکارونی خوشمزه ای برامون درست کرد با یک عالم ذرت آبپز که به طرز عجیبی مزه اش با ذرت های ایران فرق می کرد. گپ دوستانه ی بعد از شام هم که بر لذت غذا افزود. حیف که باید برمی گشتیم سر درس و مشقمون.

الان در بالکن و پنجره رو باز گذاشتم و هوای خنکی داخل خونه سرک می کشه. خسته و گیجم اما امیدوار به بهتر شدن همه چیز. شاید فردا روز بهتری باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۲۷۰۲
آوریل

در پاسخ به این سوال رایج که سیزده به در خود را چگونه گذراندید؟ باید بگم: بسیار متنوع!

صبح که برخلاف تصورمون همه به موقع و سرساعت حاضر بودن و زودتر از اون چیزی که انتظار داشتیم از خونه زدیم بیرون و تقریبا یه ربع به نه به پارک رسیده و مستقر شده بودیم. هوا هم برخلاف انتظارمون بیش از اندازه سرد بود مخصوصا توی سایه. آتیش روشن کردیم اما چون چوب ها خیس بودن و هوا هم خیلی سرد، گرمای قابل توجه ای تولید نمی شد. من و محمد رفتیم و با هم قدم زدیم تا از طبیعت زیبا و فرصتی که بعد از مدتها برای پیاده روی دو نفره دست داده استفاده کنیم و در ضمنش کمی هم هیزم برای آتیش جمع کردیم.

نگار اینا حدود یازده اومدن و با رسیدنشون همه چی یکدفعه ای شتاب گرفت. نگار سکان هدایت آماده سازی ناهار رو به عهده گرفت و هر کس مشغول کاری شد. جوجه هایی که شقایق و پوریا مزه دار کرده بودن بسیار عالی شده بود و ما رو تا مرز ترکیدن رسوند.

قرار بود ساعت سه بعدازظهر به بعد گروهی از ایرانی هایی که توی نشویل و دور و برش دانشجو بودن توی پارک کناری برای سیزده به در جمع بشن. از اونجایی که ما می دونستیم اون ور جا برای نشستن گیر نمیاد، خبرشون کردیم که به ما ملحق بشن و این شد که دور دوم سیزده به در ما از ساعت دو بعدازظهر به بعد شروع شد.

کم کم به تعداد حاضران اضافه شد و کلی آدم های هم سن و سال دیدیم که همه ایرانی بودن و ما از وجودشون بی خبر بودیم. دوستان سریع بساط تخمه و قلیون رو برپا کردن و یکی از بچه ها هم با استریوی ماشینش آهنگ های مزخرف مخصوص این جور جمع ها رو در فضا منتشر کرد. خلاصه اینکه پیش خودم فکر می کردم آدم هایی که از کنار ما رد می شن و همه هم برای پیاده روی و استفاده از طبیعت به سمت پارک سرازیر شدن، با دیدن ما و شنیدن موسیقی ای که بی خیالانه با صدای بلند پخش می شد، چه فکری می کنن؟!

طرفای عصر، هجوم پشه ها من رو مجبور به عقب نشینی کرد و حدود بیست دقیقه ناچار شدم تنها توی ماشین بشینم و نظاره گر بچه ها باشم که دارن پانتومیم بازی می کنن اما هوا که کمی خنک تر و تاریک تر شد از تعداد پشه ها هم کاسته شد و تونستم بیام بیرون کمی در بازی شرکت کنم.

روز خیلی خوبی بود. هوای عالی هم به کمکمون اومد. برام جالب و البته کمی نگران کننده بود که زیاد علاقه ای به حضور در این جمع تازه نداشتم و کلا تلاشی برای قاطی شدن یا حتی باز کردن سر حرف باهاشون نمی کردم. هنوز خودمم نمی دونم چرا اما این رفتار خیلی با اون تصویری که از خودم سراغ داشتم متفاوته.

تعطیلات نوروز هم تمام شد. امیدوارم هر چه زودتر حس و حال کار کردن به من برگرده و به معنای واقعی کلمه به تعطیلات طولانی مدتم خاتمه بده!

آزاده نجفیان
۲۲:۳۸۰۱
آوریل

تعطیلات واقعا داره تموم میشه! درسته که ما اینجا چیزی به اسم تعطیلات عید نداریم اما من یه جورایی به خودم استراحت مطلق داده بودم؛ هم به این خاطر که کمی ذهنم آزادتر بشه و هم به این دلیل که کمی بیشتر خودم رو در فضای ایران و حال و هوای این روزهاش تصور کنم.

به هر حال فردا قراره کار هرگز نکرده رو انجام بدیم: بریم سیزده به در! تا جایی که یادم میاد ما توی خونه امون هیچ وقت به معنای واقعی سیزده به در نداشتیم. مامانم فقط 5 روز مرخصی داشت و ترجیح خودش و همه امون به این بود که هفته ی اول عید رو خونه باشه و موقع سال تحویل پیشمون باشه واسه همین معمولا سیزده به درها سرکار بود یا اینقدر خسته بود که دیگه جوونی برای بیرون رفتن نبود. این سال های آخر که کمی از ترافیک کاریش کم شده بود و ما هم از آب و گل دراومده بودیم، سیزده به درها می رفتیم از خونه بیرون؛ حافظیه، سعدی، باغ ملی... .جز یکی دو تا سیزده به در که به سال های خیلی خیلی دور بر می گردن، یادم نمیاد ما هم مثل بقیه خودمون رو به آب و آتیش زده باشیم که بزنیم به کوه و دشت و صحرا. اما امسال که الحمدلله دوستان خوب و پایه ای داریم، تصمیم گرفتیم که این سنت حسنه رو به جا بیاریم.

شقایق و پوریا مادر خرج شدن و مسوولیت خریدن و مزه دار کردن جوجه رو به عهده گرفتن. نگار اینا قراره برنج و مخلفات تهیه ی آتیش رو بیارن، من هم سالاد مفصلی درست کردم و مافین های شکلاتی ام از روی میز بدجوری دلبری می کنن. ایشالا قراره فردا صبح زود بزنیم بیرون و بریم پارک جنگلی نزدیک خونه ی ما. ایرانی ها و کردها و لرهای مقیم نشویل معمولا چهارشنبه سوری ها و سیزده به درها پارکی حوالی  همین پارکی که ما میخوایم بریم جمع میشن واسه همین احتمال اینکه جا توی اون منطقه گیرمون نیاد زیاده. اینجا نمیشه روی چمن نشست و بساط پهن کرد. حتما باید بری و آلونک پیدا کنی یا اینترنتی رزرو کنی که در اون صورت باید 50 دلار پول بدی! خلاصه اینکه ما داریم تلاش می کنیم سحرخیز باشیم تا بلکه رستگار بشیم.

وقتی مافین ها رو از فر درآوردم و گذاشتم روی میز تا سرد بشن پیش خودم فکر کردم چه خوبه آدم از روی یه دستورالعمل مشخص کاری رو انجام بده با ضمانت اینکه نتیجه اش خوب و رضایت بخش خواهد بود؛ بدون استرس و نگرانی و امید به خوشحال شدن و خوشحال کردن بقیه. فکر کردم چه خوبه اگه برم شیرینی پز بشم؛ از صبح تا شب کارم سر و کله زدن با خوشمزه ترین چیزهای عالم باشه که برای شادی ها و خوشحالی ها آماده میشن و روح مردم رو آروم می کنن. وقتی به محمد گفتم جواب داد دو تا کار در دنیا تو رو خوشحال می کنه، خوندن و نوشتن و شیرینی پختن. گفتم مدتهاست که دیگه خوندن و نوشتن خوشحالم نمی کنه، میخوام ولش کنم و برم شیرینی بپزم! در جواب فقط نگام کرد و خندید.

اینکه در سی سالگی دارم فکر می کنم که واقعا چه چیزی خوشحالم می کنه و میخوام چیکاره بشم، برام عجیبه. حسن اینجا زندگی کردن در اینه که هر زمانی که تصمیم بگیری شغلت، زندگی ات و یا خودت رو عوض کنی راه برات بازه. تا وقتی که بخوای زندگی کنی هیچ کس مانعت نمیشه. شایدم باید به یه «من» جدید فکر کنم، به یه زندگی جدید، شغل جدید با خوشحالی های جدید.

آزاده نجفیان