آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۱۰ مطلب در ژانویه ۲۰۱۷ ثبت شده است

۱۱:۴۰۲۹
ژانویه

از دیشب مصاحبه هامون آنلاین شده و امروز صبح هم گزارش مفصلی ازمون توی مشهورترین روزنامه ی تنسی چاپ شد. دوستان زیادی زحمت کشیدن و مطلب رو هم رسانی کردن و حمایتشون رو نشون دادن. هر چند عده ی زیادی هم فحش رو به جوون ما کشیده بودن و گفته بودن اگه ناراحتید برگردید مملکت خودتون که این اتفاقات برای ما اهمیتی نداره. جدای از این آدم ها، عده ی زیادی امروز جلوی دفتر سناتور ایالت توی نشویل جمع شده ان و تظاهرات کردن. گویا وقتی داشتن از یه چهارراه رد می شدن یه ماشین با سرعت رد شده که زیرشون بگیره و چند نفر رو هم زخمی کرده البته خوشبختانه کسی آسیب جدی ای ندیده و پلیس هم اون یارو رو دستگیر کرده.

این جور وقتا آدم تازه متوجه میشه داره کجا زندگی میکنه و کیا دور و برشن. دوستان و آشنایان زیادی ظرف همین یکی دو روز به هر طریقی که می تونستن محبتشون رو بهمون نشون دادن. فرانک و آدری ما رو به شام دعوت کردن، استادا و دوستای محمد برام پیام های دلگرم کننده فرستادن حتی رئیس بخششون گفته اگر اجازه بدید من پول بلیط برگشت آزاده رو پرداخت کنم و اگر به وکیل نیاز داشتید فقط به ما خبر بدید و البته خانم همسایه که فقط باهاش سلام و علیک داریم امروز ما رو دم در دید و گفت دیشب گزارشمون رو توی تلویزیون دیده و به شوهرش گفته اینا همسایه های ما هستن! بعد هم گفت نگران نباشید، خدا اون بالا همه چیز رو کنترل می کنه. خانم همسایه ما رو بغل کرد تا بهمون ثابت بشه هنوز نقطه های روشنی همین نزدیکی ها هست.

حالا که هیجان ماجرا خوابیده، کم کم تنم داره سرد میشه و اون حال بد خودش رو یواش یواش نشون میده. بدجوری گیج و خالی ام، دلم میخواد از اینجا هم برم، برم یه جای امن که از چیزی یا کسی نترسم یا نگران نباشم اما... اما انگار همچین جایی وجود نداره. انگار باید قبول کنم که تا همیشه همینطور خواهد بود فقط من باید دست از فرار کردن بردارم و یک جا ساکن بشم، باید بپذیرم که جایی رو به عنوان خونه انتخاب کنم شاید به آرامش برسم.

هر قدمی که امروز برمی داشتم، هر جا که می رفتیم، این واقعیت مثل تیری دو شاخه به سمتم برمی گشت که من دیگه نمی تونم برگردم پیش خانواده ام. عجیبه که تا قبل از این این موضوع تا این اندازه اذیتم نمی کرد؛ فقط واقعیتی بود که پذیرفته بودمش اما الان روحم رو داره می سابه و خرد می کنه. احساس می کنم یکی از دلایلش اینه که قبلا انتخاب کرده بودم نرم اما الان مجبورم کردن. البته این رو هم نمیشه انکار کرد که همون سفر کوتاه هم تاثیرات منفی اش رو روم گذاشته.

حالم خوب نیست و جالب اینه که می دونم چرا خوب نیست و اینو هم می دونم که نیاز به زمان دارم تا دوباره بتونم از جام بلند شم. انگار هم زمان دارم از بالا به خودم نگاه می کنم. فقط این بار باید به خودم اجازه بدم تا فرو بریزم، کامل خراب بشم، بلکه از این خرابه های چیز تازه ای در بیاد.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۰۲۸
ژانویه

اینجا دوباره ساعت به وقته نشویله. امروز صبح وقتی چشمام رو باز کردم باورم نمی شد توی خونه ی خودم توی رختخواب خوابیده ام. از روز سه شنبه که زده بودم بیرون تا دیشب، توی رختخواب نخوابیده بودم؛ فقط دو ساعت صبح روزی که رسیده بودم ایران. اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم توی هیچ فرودگاه یا هواپیمایی نیستم، ترس جا موندن و آواره شدن ندارم و قرار نیست هیچ تصمیم سرنوشت سازی بگیرم، برام عجیب بود.

بالاخره این کابوس تمام شد. هنوز دقیقا نمی دونم چی شده و بهم چی گذشته اما کم کم دارم متوجه می شم که چه شانسی آوردم دو سه ساعت قبل از امضای اون قانون لعنتی وارد خاک آمریکا شدم والا معلوم نبود چه بلایی سرم میاد. خبرهای خوب می گن فعلا دیوان عالی آمریکا این قانون رو زیر سوال برده و دستور داده اجازه ندن کسانی که ویزا یا گرین کارت دارن رو بازداشت کنن و 7 ایرانی ای که توی فرودگاه دالاس گیر افتاده بودن آزاد شدن. این اتفاق خودش قدم بزرگیه که ممکنه به لغو این قانون احمقانه منتهی بشه.

امروز ظهر از چند تا شبکه های خبری نشویل و یکی از روزنامه های تنسی باهامون تماس گرفتن که بیان در مورد اتفاقاتی که افتاده مصاحبه کنن. یکی یکی از ساعت چهار بعدازظهر اینجا بودن. ما حرف هامون رو زدیم و درد دل هامون رو کردیم. حتی خانمی که باهامون مصاحبه می کرد یه جای حرف ها به گریه افتاد. این حداقل کاری بود که می تونستیم بکنیم، که به بقیه نشون بدیم وقتی احمقی برای خودنمایی کاغذی رو به اسم قانون امضا می کنه، اون امضا روی زندگی آدم های واقعی تاثیر می ذاره.

حالا که کم کم دور و برم داره ساکت می شه، حالا که کم کم دارم به زندگی معمولی ام بر می گردم، پیش خودم فکر می کنم که چه ها بر من گذشت و چطور گذشت؟ مثل یه فیلم سینمایی بود؛ فیلمی که این بار من شخصیت اصلی اش بودم.

توی این یک سال و نیمی که دور از ایران بودم همیشه نسبت به خانواده و گذشته ام احساس نگرانی شدیدی داشتم؛ اینکه همه چیز رو یک مرتبه پشت سرم رها کردم و رفتم. امید داشتم این سفر بخشی از این حس رو از بین ببره اما به جاش نه تنها حسرت و غمی همیشگی رو بهم اضافه کرد بلکه ناراحتی اینکه عزیزانم رو مشوش کردم و به نگرانی هاشون افزودم هم به قبلیا اضافه شد. فهمیدم بیش از اونی که فکر می کردم دلتنگ همه چیز بودم؛ تا وقتی اون آدم ها و شهرم رو ندیده بودم نهفمیده بودم که چقدر تک تک سلول های بدنم صداشون می زنه و بهشون احتیاج داره. من در تاریکی وارد شیراز شدم و در تاریکی ترکش کردم، بدون اینکه چیزی از شهرم رو ببینم. حسرت فرصتی که از دست رفت، شاید تنها فرصتم، بزرگتر از اونیه که توی سینه ام جا بشه.

این روزها از اون روزهاییه که واقعا نمی دونم آینده قراره با خودش برامون چی بیاره؟! هیچ تصوری ازش ندارم اما امیدوارم اتفاقات بهتری در پیش باشن هر چند ما به چند خبر خوب هم قانع ایم!

کمی که حالم بهتر بشه، کمی که دور و برم رو مرتب کنم، از سفر کوتاهم با جزئیات بیشتری خواهم نوشت اما الان... الان فقط به استراحت احتیاج دارم.

بعد از همه ی این اتفاقات، بعد از اون 72 ساعت جهنمی، فقط یک چیزه که منو هنوز سر پا نگه داشته: محمد خوشحاله، واقعا خوشحاله!

آزاده نجفیان
۱۶:۵۴۲۷
ژانویه

اینجا، به وقت نیویورک، ساعت ۵ و نیم بعدازظهره. بالاخره دوباره وارد خاک آمریکا شدم! برخلاف تصور من و همه، نه تنها معطل و بازجویی نشدم بلکه با احترام و همدردی راهم دادن! 

افسر پشت گیت ازم پرسید چند وقت ایران بودی و وقتی شنید یک روز، علت رو پرسید. ماجرا رو که براش تعریف کردم و توضیح دادم ابراز همدردی کرد و گفت موضوع خوبی برای شروع گفتگوست اما ما وقت نداریم! پرسید پرواز بعدی ام کیه؛ پاسپورتم رو مهر کرد و گفت: خوش اومدی!

من ساعت سه بعدازظهر وارد خاک آمریکا شدم در حالی که ترامپ قرار بوده ساعت ۴ امروز قانون جدید رو امضا کنه. 

به سختی می تونم بشینم و پاهام ورم داره و هنوز باید دو ساعتی منتظر بمونم تا به نشویل پرواز کنم. احساس می کنم محکم سرم به جایی خورده، گیجم اما دردی که توی قفسه ی سینه اماحساس می کنم بهم میگه که دارم از گیجی در میام.

تو این چند روز فرق بین غم و حسرت رو فهمیدم: غم یعنی گل های نرگسی که خواهرت برات خریده، غم یعنی خواهرت برای آخرین بار موهات رو سشوار بکشه، غم یعنی رفقات یکی یکی از راه دور و نزدیک بیان تا تو رو چند دقیقه ای ببینن و برن، غم یعنی  بابات برای چمدونت قفل جدید بخره، غم یعنی مادرت یک ساعت قبل از رفتن به فرودگاه بهت بگه: ما که با هم اصلا حرف نزدیم!، غم یعنی پشت سرت آب نریزن که بر نگردی، غم یعنی... .

حسرت اما یعنی بدونی دیگه دست کم به این زودیا این آدم ها رو نخواهی دید، کارهایی رو که دو سال منتظر انجامشون بودی رو دیگه انجام نخواهی داد، دیگه شیراز رو نخواهی دید؛ حسرت یعنی غمی که تا همیشه یه جایی توی سینه و گلوت رو می سوزونه... .

خیلی خسته ام، نه، واسه این حالم هیچ توصیفی کامل و کافی نیست. شاید اگه بالاخره بتونم چمدونام رو باز کنم، لباسای سفرم رو توی کمد آویزون کنم، با صدای بلند گریه کنم... اونوقت بهتر بشم. شاید اون موقع این کابوس بالاخره تموم بشه.

آزاده نجفیان
۱۳:۱۷۲۶
ژانویه

1

اینجا، توی اتاقم در شیراز، حاضر و آماده نشستم و منتظر آخرین گروه مهمانان هستم.

صبح ساعت ۴ رسیدم شیراز، با همه ی ترس ها و غم ها، امیدها و ناامیدی ها. ساعت ۸ صبح محمد زنگ زد که گفتن تا زمان اجرای گسترده قانون جدید حداقل ۲۴ ساعت وقت هست و باید با بلیطی که پریشب برام گرفته بود و به وقت جمعه ۵ صبحه، برگردم.

سرگیجه شروع شد! از رختخواب پریدم بیرون. گیجی اولیه که رفع شد مامان و خواهرا کمک کردن خودم رو جمع و جور کنم و هر کس رفت دنبال پیگیری کاری برای من. منم شروع کردم به استادان راهنما و مشاور زنگ زدن و شرایط رو توضیح دادن و تقاضای حمایت از راه دور کردن.

بعد فرزانه و محمد اومدن، سولماز برام زرشک پلو پخته بود، مریم اومد، فهیمه اومد، راضیه و حامد و ملیحه اومدن... تا همین الان که منتظر خانواده ی محمدم برای دیدار نهایی.

توی دلم آتیش روشن کردن؛ دودش چشمهام رو می سوزونه و دهانم رو تلخ می کنه. نمی دونم قراره چی بشه؛ از ورودم به آمریکا جلوگیری می کنن یا بهم اجازه ورود می دن، نمی دونم!؟

حال خوبی ندارم در عین حالی که بی حسم. انگار همه ی ماجراها تنها در یک روز طولانی که از سه شنبه شروع شده داره اتفاق می افته و سر تموم شدن نداره.

خسته ام، در حسرت یک خواب طولانی و راحت. لطفا برام دعا کنید.

آزاده نجفیان
۱۳:۴۲۲۵
ژانویه

0

اینجا، توی فرودگاه دوحه نشستم و احساس میکنم دقیقا بین زمین و آسمون؛ در بی مکانی و بی زمانی مطلق! اینجا، این صندلی، این نقطه، برای من یه دنیای دیگه است، محل اتصال! فرودگاهی که حتی بین گذاشتن پریز برق برای مشتری هایی با ملیت های مختلف تبعیض قائل شده، دوباره قراره شاهد یکی از سخت ترین و سرنوشت سازترین اتفاقات زندگی من باشه. من اینجا نشستم و بی هیچ هوشیاری ای اما با حجم عظیمی از درد، می نویسم چون نمی خوام این شب از یادم بره.

محمد که خبر رو گفت، محمد که گفت سرنوشت و آینده ام ظرف چند ساعت آینده قراره با امضای احمق لمپنی که رییس جمهور آمریکاست تعیین بشه، شروع کردم به گریه کردن! فقط خودم رو می دیدم که غریبه ای ام در بین هزاران غریبه ی بی تفاوت که مثل سیل اشک می ریزم و هق هق می کنم و هیچ جا و آدمی برای پناه بردن بهش ندارم.

از خودم می پرسیدم چرا الان؟ چرا دقیقا الانی که من فقط یک ساعت و نیم با خونه فاصله دارم؟ چرا حالا که کیلومترها با اون یکی خونه ام فاصله دارم؟ چرا جایی این همه دور و این همه نزدیک، چرا وقتی این همه زود و این همه دیر؟ 

توی اون سیل اشک فقط صدایی توی سرم می گفت خدا رو شکر کن سوری نیستی! خدا رو شکر هنوز میشه راهی پیدا کرد...

از خودم می پرسم کی این تعلیق قراره تموم بشه؟ چرا هر چی جلوتر میرم به ابهام و پیچیدگی این ماجرا اضافه میشه؟ چرا...؟ محمد میگه ایران بودن هزینه داره، میگه هر چی خیره پیش میاد. من میگم دیگه نمی دونم چی ممکنه خیر باشه؛ موندن یا با اولین پرواز جمعه برگشتن؟

امشب از اون شباییه که سحر نداره؛ منم و این فرودگاه لعنتی و سردرد و بیخوابی و غمی که هیچ سیل اشکی آرومش نمی کنه...

آزاده نجفیان
۱۵:۴۱۲۴
ژانویه

اینجا ساعت چهار و ربع بعدازظهر به وقت بوستون هست. اولین قدم رو برداشتم و حدود ۵ ساعت دیگه به سمت دوحه پرواز خواهم کرد. از پنجره های بزرگ هواپیما بیرون پیداست که یخ زده و مه گرفته است و ریز ریز بارون میباره. البته دمای داخل فرودگاه هم  دست کمی از بیرون نداره، مخصوصا برای من که یه پیرهن مردونه و شلوار گشاد پوشیدم؛ زیادی سرده!

کم کم خستگی بهم داره اثر میکنه اما اینقدر آرامش ندارم که بتونم بخوابم. صبح ساعت ۶ بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم. بعدش هم تند تند آخرین لوازم سفر رو آماده کردیم و زدیم بیرون. آرزو کرده بودم قبل از برگشتن دوباره هوا سرد بشه و مزه ی زمستون زیر دندونم بیاد که برآورده شد! نشویل دیروز و امروز سرد بود و الان هم که اینجا واقعا زمستونه.

توی فرودگاه قبل از ورود به گیت باید تاییدیه ی بلیط می گرفتیم که مرتب می گفت اطلاعات شما معتبر نیست. کلی ترسیدم اماخانمی کخ مسوول چک کردن بلیط ها بود بی دردسر کارت پروازم رو صادر کرد. جالب اینجا بود که پیش از گرفتن کارت پرواز، با باسکول فرودگاه دو تا ساکم رو وزن کرده بودیم و هر دوتاش دو پوند اضافه داشت. وسط فرودگاه دل و روده ی چمدونا رو بیرون ریختیم و زیر نگاه بقیه هی همون چند دست لباسی رو که واسه خودم برداشته بودم کم و زیاد کردیم اما در کمال تعجب باسکول شرکت هواپیمایی نه تنها اضافه بار نشون نداد بلکه دو سه پوند کمتر هم نشون داد! هیچی دیگه، دوباره همونجا چمدونا رو بازکردیم و یه تعداد از وسایلرو برگردوندیم داخلش. خوبی ماجرا این بود که برخلاف تصورم بار رو مستقیم شیراز تحویل می گیرم و این خودش خیلی از سختی ماجرا کم می کنه.

خلاصه اینکه با محمد خداحافظی کردم و از گیت امنیتی رد شدم. موقع بازرسی باید همه وسایل همراهت رو بذاری توی سبد، حتی کفش و ساعت و کمربند و بذاریشون رو نقاله. خودت هم باید بری توی یه استوانه شیشه ای، دستات رو هم ببری بالای سرت. یه اسکنر بزرگ سرتاسری دورت می چرخه و چکت میکنه. برخلاف دفعه ی قبل که از فرودگاه شیکاگو وارد شدیم و همه چیز بسیار شلوغ و نامحترمانه بود، این بار به سبک جنوبی ها در آرامش و مهربانی انجام شد و حتی خانم محافظ با خوش رویی بهم گفت گوشواره ام خیلی قشنگه و آقای مسوول چک کردن وسایل بطری آبم رو گرفت و گفت نمی تونم با خودم ببرمش اون ور ولی اگه بخوام میتونم برم بیرون و بطری رو تموم کنم و برگردم. به سرعت و راحتی از گیت حفاظتی رد شدم و رسیدم به گیت خروجی. اونجا یه کم گیج بازی در آوردم چون دقیق نمی فهمیدم با اون لهجه غلیظ چی میگن. هر بار یه گروه خاصی رو صدا میکردن سوار بشن و من هی فکر میکردم همه باید برن و خلاصه دهنشون رو سرویس کردم تا نوبتم شد!

از نشویل تا بوستون دو ساعت با هواپیما راهه. اینجا توی هواپیما غذا نمیدن و حداکثر یه نصف لیوان آب یا آبمیوه مجانی نصیبت بشه اما اینبار احترام این پرواز طولانی رو نگه داشته بودن و علاوه بر آب و نوشابه بهمون یه چیپس کوچولو هم دادن! اگر کسی سفارش مشروب می داد باید پولش رو هم حساب می کرد.

خلاصه اینکه پرواز خوبی بود و الان اینجا توی فرودگاه بوستون نشستم و دارم تلاش میکنم کمی بخوابم یا کتاب بخونم. هنوز یک روز و نیم دیگه از این سفر طولانی باقی مونده که ۱۲ ساعتش در آسمان ها سپری خواهد شد!

آزاده نجفیان
۲۳:۰۹۲۳
ژانویه

فردا روز موعوده! الان تنها چیزی که دلم میخواد اینه که یه سوراخ در زمان، همینجا و همین لحظه باز بشه، من واردش بشم و اون ورش شیراز باشه. هر چی در این دو ماه گذشته تلاش کردم تا اومدن این روز رو فراموش کنم، الان دلم میخواد زودتر همه چیز اتفاق بیفته و تموم بشه.

تقریبا دو بار چمدون بستم و جالب اینجاست که تقریبا هیچ لباسی واسه خودم برنداشتم. تلاش می کنم تا هر چی میشه بارم رو سبک و سبک تر کنم تا نخوام تنهایی مقادیر زیادی رو با خودم از این فرودگاه به اون فرودگاه بکشم.

امروز نگار که برای خداحافظی زنگ زده بود بهم می گفت هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی اینجا رانندگی کنی و از پس این کار بربیای! میگفت خیلیا هستن که بیش از ده ساله آمریکان اما هنوز همین کار رو نمی تونن بکنن. جواب دادم وقتی مجبور باشی، همه کاری میکنی. شنیدن این جواب از زبون خودم برام جالب بود. این سفر دو روزه ی طولانی و به تنهایی هم برام به اندازه ی رانندگی ترسناکه اما... اما آدمیزاد وقتی مجبور میشه همه کاری ازش برمیاد.

احتمالا این آخرین یادداشتی باشه که از آمریکا می نویسم. اگر فردا اینترنت و توان داشته باشم ممکنه از توی فرودگاه بوستون و قبل از خارج شدن از مرزهای این کشور یه یادداشت دیگه هم بنویسم اما اینکه بعدی اش کی خواهد بود، توی فرودگاه یا هتلی در دوحه یا وقتی که رسیدم شیراز، واقعا نمی دونم.

پنج شنبه صبح زود شیراز خواهم بود. لطفا برام دعا کنید.

آزاده نجفیان
۲۱:۵۲۱۹
ژانویه

این روزها، اگر خبرهای ناگوار و تمام نشدنی بذارن، سعی می کنم تا جایی که ممکنه خودم رو آروم و سرگرم نگه دارم. دارم همه ی تلاشم رو می کنم تا بخش بیشتری از رساله رو تا اینجام بنویسم چون می دونم پام اون ور برسه همه چی شتاب می گیره و دیگه وقتم دست خودم نیست. از الان کلی نگران انتظارات و کاراهایی هستم که اونجا دارم اما نمیشه کاریش کرد.

توی هفته ای که گذشت یه مهمونی مفصل برای استاد محمد و خانمش و ترین گرفتم که با اینکه لازانیای اسفناج نشست کرده بود و مرغم هم کمی شور شده بود اما در کل مهمانان عزیز راضی از سر میز بلند شدند هر چند بعد از اینکه رفتن، من به معنای واقعی کلمه، بعد از دو روز سر پا بودن و تدارک دیدن، از پا افتادم و افقی شدم. به هر حال این یه قانون کلیه که کمر درد همیشه باید وقتی که به سرپا موندن زیاد احتیاج داری خودش رو نشون بده!

روز سه شنبه هم با گروه کوچیکی از دوستان نزدیکتر برای ناهار بیرون رفتیم. بچه ها یه رستوران مشهور مکزیکی رو پیشنهاد داده بودن که من و محمد بارها از جلوش که همیشه هم شلوغ بود رد شده بودیم اما هیچ وقت توش نرفته بودیم. نکته ی جالب توجه در مورد غذای این رستوران این بود که یه جور پیش غذا برامون آوردن که توی پوست ذرت پخته شده بود! ارسولا برامون توضیح داد که این غذا، که اسمش رو یادم نمیاد، توی آمریکای جنوبی طرفدارای زیادی داره اما هر کشور به سبک خودش آماده اش می کنه. توی خمیر آرد ذرت رو با قارچ و ذرت و پیاز داغ پر کرده بودن و توی پوست ذرت پیچیده و پخته بودن. مزه اش واقعا عالی بود. یه جور حس متفاوت و بدوی خوبی داشت؛ خود خود جنس بود، آمریکایی نشده بود، واقعا یه غذای سنتی بود که میشد بوی زندگی رو ازش شنید.

به جز این دو اتفاق خوب، بقیه ی هفته رو سعی کردم کمی کار کنم. خیلی فوق العاده نبوده اما به هر حال کمی کارام پیش رفته که همین موضوع خوشحالم می کنه.

از فردا مارتن انجام کارهای آخر هفته شروع میشه که با کارهای روزهای آغازین سفر برگشت همزمان شده و این یعنی دهنم سرویسه.

یه حس عجیبی دارم؛ نه خوشحالم نه ناراحت! البته که خوشحالم چون دارم بعد از یک سال و نیم برمی گردم شهرم پیش خانواده و دوستام و البته که ناراحتم چون دارم محمد رو پشت سرم برای 4 ماه جا میذارم اما میدونم این تنها راهیه که دارم پس چاره ای جز انجامش نیست و اینکه تا توی دل ماجرا نرم و تجربه اش نکنم ازش نجات پیدا نخواهم کرد. تجربه ی این سی سال زندگی اگر فقط یک چیز بهم یاد داده باشه اونم اینه که تنها راه خلاصی از ترس، روبرو شدن باهاشه.

از چی می ترسم؟ نگران چی هستم؟ این سوالیه که روزی هزار بار از خودم می پرسم و صدها بار بقیه در روز ازم می پرسن! از حجم کار و فشاری که رو دوشمه، از آدم هایی که پاره های تن منن، اما همه اشون الان برام غریبه ان و منم به غریبه ای تبدیل شدم که داره از اون سر آب ها برمی گرده خونه؛ نه برای یک روز و دو روز و یک هفته و یک ماه، برای چهار ماه. از فرسوده شدن بین کارها و آدم ها می ترسم و البته بیشتر از همه از خودم در شرایط بحران. خوب می دونم که خیلی از این ترس ها و نگرانی ها وقتی در موقعیت قرار بگیرم محو می شن یا راه کنترلشون رو پیدا خواهم کرد اما تا اون موقع، تا لحظه ی مواجه شدن با ترس هام، جز نگران بودن و سعی بر آروم کردن خودم کاری نمی تونم بکنم.

آزاده نجفیان
۱۸:۰۷۰۸
ژانویه
دقیق یادم نمیاد اما تقریبا سه سال پیش بود. روزهایی بود که ناامیدی و گسستگی ام از دنیا به حداکثر خودش رسیده بود و با افسردگی شدید و دردناکی در سکوت دست و پنجه نرم می کردم که با اینکه علاقه و اعتقادی به داوطلبانه مردن نداشتم اما اینقدر در اون روزهای سیاه به دنبال روزنه روشنی و نور بودم که گاهی آرزو می کردم حتی مرگ غافلگیرم کنه بلکه نجات پیدا کنم. همون روزها، درست وقتی که انتظارش رو نداشتم، ورق برگشت و سر و کله ی محمد توی زندگی ام پیدا شد و من شروع کردم به آینده خوش بین شدن. یادم میاد کمی بعد از شروع ماجرای من و محمد، یه شب با تکون های زلزله از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که به محض باز کردن چشمم از ذهنم گذشت این بود: خدایا! الان نه! الان که زندگی اون روش رو به من نشون داده، نه؛ خواهش می کنم...!
امروز از صبح که خبر رو شنیدم پیش خودم فکر می کنم درست وقتی که فکرش رو نمی کنی، انتظارش رو نداری، درست وقتی که فکر می کنی از همیشه آماده تری، مهره هات رو دقیق چیدی، رفتار رقیب رو پیش بینی کردی، چونه هات رو زدی و... مرگ از راه می رسه! پیش خودم فکر می کنم دیشب که مرگ سراغ عالیجناب رفته، اونم درست وقتی که داشته خودش رو برای یه بازی جدید آماده می کرده، احتمالا اولین چیزی که از ذهنش گذشته این بوده: خدایا! الان نه! اما مرگ تنها صحنه ای در زندگیه که با هیچ سیاستی نمیشه دورش زد...
آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۵
ژانویه

این دو هفته اینقدر شلوغ و سریع گذشت که خودش می تونست به تنهایی یه تحویل سال محسوب بشه! اعتراف می کنم که خاطرات مبهمی از این ده روز دارم و بیشترشون اینقدر در مهی از اضطراب و فشار غوطه ور هستن که به سختی به یادشون می یارم.

شب سال نو با پوریا و شقایق و مهمانانشون رفتیم اُپری لند تا چراغ های کریسمس رو ببینیم. به طرز عجیبی از میزان چراغ ها کاسته شده بود اما همچنان بسیار زیبا بودن و در چیدن و انتخاب تزئینات واقعا سلیقه به خرج داده بودن. بعد از این گردش کوتاه، برگشتیم خونه ی بچه ها چون مهمانانشون برامون غذای ترکی درست کرده بودن و نمی شد به همچین پیشنهاد سخاوتمندانه ای نه گفت. یه جور کباب مرغ بود که توی شیر و خامه و ادویه خوابانده بودنش و بعد هم گذاشته بودنش توی فر. بعد از شام شقایق پیشنهاد داد بریم آتیش بازی شب سال نو رو ببینیم. مثل سیل از آسمون بارون می بارید و هوا هم سرد بود. من که فکر می کردم احتمالا آتیش بازی با این هوا کنسل باشه و زیاد هم دل و دماغش رو نداشتم اما به همت شقایق ساعت یازده و ربع زدیم بیرون. بارون قطع شده بود. فکر می کردم توی ترافیک شدیدی گیر کنیم و جای پارک گیرمون نیاد اما خوشبختانه از ترافیک خبری نبود و هر چند به سادگی جای پارک گیر نیاوردیم اما اونقدرها هم سخت نبود.

برعکس هر سال که این مراسم توی مرکز شهر و لب رودخونه برگذار میشه، امسال توی پارکی نزدیک مرکز شهر بود. ورودی پارک به شکل مختصری بازرسی بدنی کردن و رفتیم داخل. جمعیت زیادی اومده بودن اما خلوت تر از اون چیزی بود که انتظارش رو داشتم. ما که از استیج خیلی فاصله داشتیم اما مانیتورهای بزرگ روی صحنه رو نشون می دادن. برنامه از ساعت 4 بعدازظهر شروع شده بود و یک ربع به 12، وقتی که ما رسیدیم، به اوج خودش رسیده بود. یادی کردن از خواننده هایی که سال 2016 مرده بودن و از هر کدوم یه بخشی از آهنگشون رو نواختن که مردم هم در خوندنش همراهی کردن. چند دقیقه مونده بود به سال نو، یه نت موسیقی آروم از جایی که نصب شده بود رو به پایین حرکت کرد و شروع کردن همه با هم شمارش معکوس رو گفتن. ساعت 12 که شد آتیش بازی هم شروع شد. جالب بود که بارون تقریبا قطع شده بود و گاهی نم نم ریزی می بارید واسه همین با اینکه آتیش بازی فرصت خودنمایی آنچنانی توی آسمون پیدا نکرد اما به هر حال مجال بروز پیدا کرد.

اینکه سالی عوض شده بود، اینکه ما اونجا بودیم اما هیچکدوم از این اتفاقات دقیقا به ما ربطی نداشت و ما اونجا بودیم و نبودیم، حال عجیبی بود. هیچ وقت این تجربه رو قبلا نداشتم که اون ساعت شب توی خیابون با یه عالمه آدم، منتظر رخ دادن اتفاقی باشم اما یه چیزی مرتب توی ذهنم تکرار می شد: امسال این تنها لحظه ی تحویل سال نویی ست که من در کنار محمدم؛ اهمیتی نداره که این اتفاق در دنیایی به موازات ما داره اتفاق می افته، مهم اینه که ما، در اون لحظه، اونجا، باهمیم!

واکنش آدمای دور و برمون جالب بود. هر کس سرش به کار خودش گرم بود و کاری به کار بقیه نداشت. یه عده که بلافاصله بعد از تحویل سال رفتن، یه عده بی خیال می خندیدن و بالا و پایین می پریدن یا عکس می گرفتن اما... اما یه چند نفری هم بودن که اون لحظه رو واقعا به لحظه ای در زندگی خودشون تبدیل کرده بودن: زوج میانسالی که بارونی بلند پوشیده بودن و بی خیال اما آروم و خوشحال با هم می رقصیدن، دختر و پسر جوونی که همدیگه رو می بوسیدن و با هم سلفی می گرفتن اما از نگاهشون پیدا بود نه صدایی می شنون و نه حضور کس دیگه ای رو به غیر از خودشون دو تا احساس می کنن و پسر جوانی که با مادربزرگش به مراسم اومده بود؛ پیرزن به سختی راه می رفت، محکم خودش رو توی کاپشنش پیچیده بود اما نوه ی جوان و سرحالش، بازروش رو گرفت بود، دستش رو دورش حلقه کرد بود و با هم به آتیش بازی نگاه می کردن. من هیچی عکسی نگرفتم. محمد شروع کرد به عکس و فیلم گرفتن اما بهش گفتم ولش کنه، گفتم بی خیال این همه عکس و فیلمی که هرگز برنمی گردیم دوباره مرورشون کنیم، بیا این لحظه رو واقعا احساس کنیم! اون شب خیلی ها اومده بودن اونجا اما به نظرم آدم های کمی بودن که اون شب رو به یه شب خاطره انگیز و منحصر به فرد توی زندگیشون تبدیل کردن.

بعد برگشتیم خونه، در سکوت و خاموشی شهری که عمیقا معتقدم امسال خیلی کمتر از پارسال خوشحال و روشن بود و... و راستش از بعدش چیز زیادی یادم نمیاد چون از فردای اون شب کار بود و کار بود و کار و وقتی هم که کار نبود، فکر و استرس کار بود تا... تا سه شنبه که بالاخره با همراهی و همکاری محمد تصحیح مقاله تمام شد و فرستادمش. به این ترتیب تنها روزی که در این ده روز می تونم بگم به معنای واقعی کلمه برای من روز تعطیلی و استراحت محسوب میشه، چهارشنبه است!

ظهر ناهار خونه ی استاد محمد دعوت بودیم. یه پسر کوچولوی دو ساله داره که مطلقا ما رو تحویل نمی گرفت اما بالاخره تونستم مقاومتش رو در هم بشکنم و در پایان مهمونی ما بسیار با هم دوست شده بودیم تا اونجا که خیلی بی رودربایستی اومد و روی پام نشست تا کارتون ببینه! چشمای مامانش گرد شده بود. می گفت معمولا 24 ساعت طول می کشه تا با کسی صمیمی بشه.شب هم به مناسبت تولد پوریا، خونه اشون دعوت بودیم که با غذاهای خوشمزه ی ایرانی و ترکی دلمون رو از عزای ناهار گیاهخواری درآوردیم!

22 روز دیگه باقی مونده. زمان کم کم داره معناش رو برام از دست می ده...

آزاده نجفیان