آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۹ مطلب در مارس ۲۰۱۷ ثبت شده است

۲۳:۴۴۲۷
مارس

دوشنبه ها تنها روزیه که محمد فقط دو ساعت عصر کلاس داره و بقیه ی روز رو معمولا خونه است. از اونجایی که فردا سالگرد ازدواج ماست تصمیم گرفتیم امروز فرصت رو غنیمت بشمریم و بعد از مدتها کمی با هم وقت صرف کنیم. رفتیم به رستوران تایلندی مورد علاقه امون و بعد هم رفتیم توی خیابونای اطراف دانشگاه قدم زدیم.

قرار بود ساعت چهار و نیم با کارلا و ایو و شقایق بریم سینما تا دیو و دلبر رو ببینیم. محمد ساعت سه و ده دقیقه پیاده راه افتاد طرف دانشگاه و من رفتم کارلا و شقایق رو برداشتم و رفتیم طرف سینما. از اونجایی که تقریبا چهل و پنج دقیقه زود رسیدیم، تصمیم گرفتیم بریم یه چرخی توی مال بزنیم. برخلاف همیشه خیلی خلوت بود و عروسک خرگوش مخصوص عید ایستر که توی غرفه با بچه ها عکس یادگاری می گیره اینقدر بیکار بود که برای ما دست تکون می داد و ما رو می خندوند!تا ما مشغول چرخ زدن بودیم بارون مفصلی هم شروع شد که مجبورمون کرد تا جایی که ممکنه به بهانه ی نگاه کردن وارد مغازه ها بشیم و مغازه به مغازه خودم رو هر چه بیشتر به سینما نزدیک کنیم تا کمتر خیس بشیم.

خلاصه اینکه ایو هم کمی بعد رسید و وارد ساختمون شدیم. از اونجایی که ساختمون سینما رو دارن تعمیر می کنن، علاوه بر اینکه همه جا بهم ریخته و نامرتب و کثیف بود، توی سالنی که قرار بود فیلم رو نشون بدن چنان بوی گندی می اومد که انگار روی چاه فاضلاب نشسته بودیم! علاوه بر اون بوی گند، چنان داخل سینما سرد بود که مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. بعد از حدود نیم ساعت تبلیغ و تیزر فیلم هایی که به زودی به نمایش درخواهند اومد، فیلم شروع شد. سینما برای اون ساعت روز، اونم اول هفته، خوب شلوغ بود.

باید اعتراف کنم که فیلم بسیار خوبی بود؛ حتی بهتر از کارتونش! من سال هاست که دیگه از طرفداران پرنسس های دیزنی نیستم اما به قول کارلا بین همه ی اون دخترکان خنگی که منتظرن پرنس چارمینگ بیاد و نجاتشون بده، بل قابل تحمل تره. موسیقی فیلم دقیقا همون موسیقی انیمیشن بود با این تفاوت که همه چیز بسیار زنده و زیبا بود. جلوه های ویژه حرف نداشت و برخلاف تصورم اصلا توی ذوق نمی زد و مصنوعی نبود. بازی ها خیلی خوب و روان بود و کارگردان هم این ذوق رو به خرج داده بود که در حد یکی دو جمله تغییراتی بنیادی توی داستان بده و کمی واضح تر مقصود داستان رو برسونه. فیلم واقعا خوبی بود و چای و کیک بعدش هم توی کافه ی کنار سینما که کم کم داره به یه سنت حسنه تبدیل میشه، خیلی بهمون چسبید.

بارون نم نم می بارید و من بچه ها رو رسوندم خونه و رفتم محمد رو برداشتم و اومدیم خونه. از اونجایی که هنوز کلی از شب باقی مونده بود و من هم حوصله ی انجام کار دیگه ای رو نداشتم، فیلمی رو که شبکه ی pbs در مورد خواهران برونته ساخته دیدم. هر چند معتقدم می شد کار بهتری در مورد خواهران برونته ساخت اما همینقدرش هم غنیمت بود. یادآوری شرایطی که اونا درش زندگی می کردن، تلاشی که برای عوض کردن دنیای اطرافشون و نجات خودشون کردن، کارهای بزرگی که انجام دادن و اینکه هیچکدوم به سن 40 سالگی نرسیدن، خالی از لطف نیست. پیش خودم فکر می کنم چه راه طولانی ای رو بشریت طی کرده تا به اینجا رسیده؛ هر لحظه و هر روز تلاشی توانفرسا اونوقت من صبح ها به زور بلند میشم، یه فصل کتاب می خونم و روی مبل چرت می زنم. اگر بخوایم با گاهشمار عمر خواهران برونته بسنجیم من حداکثر ده سال دیگه فرصت دارم با در نظر گرفتن اینکه امیلی در سی سالگی مرد و آن 5 ماه بعد از امیلی در 29 سالگی. باید فکری به حال این تنبلی که داره به عادت تبدیل میشه بکنم.

آزاده نجفیان
۲۳:۲۹۲۳
مارس
لحظه ی تحویل سال همیشه برای من لحظه ی غریبی بوده؛ تلاشم برای اینکه فکرم متمرکز باشه و خواسته هام مشخص، اونم همه اش برای رسیدن و درک کردن لحظه ی موعود، همیشه موفقیت آمیز نبوده. بعضی سال ها اون لحظه ی تغییر، اون لحظه ی سرنوشت ساز طبیعی و روحانی رو بیشتر حس کردم و سال های زیادی هم بوده که مثل ماهی از دستم سرُ خورده و رفته؛ حضور خیسش رو احساس کردم اما دیگه اثری ازش نبوده.
امسال لحظه ی سال تحویل به وقت ما ساعت 5 و نیم صبح بود. شب قبلش خونه ی احمد و نگار مهمون بودیم و انصافا هم نگار سنگ تموم گذشته بود؛ از پختن فسنجون و مرغ شکم پر بگیر تا رولت و شیرینی نارگیلی و گردویی. دورهمی خوبی بود برای به استقبال سال نو رفتن اما خب شب دیر برگشتن ما رو خیلی خسته کرد واسه همین وقتی ساعت پنج ساعت زنگ زد و بیدار شدیم، علاوه بر غمی که روی دلم سنگینی می کرد خستگی هم مزید بر علت شده بود.
یکی از علت هایی که دوست ندارم اینجا سال تحویل رو در کنار بقیه یا در جمع های بزرگ تر باشم اینه که اون وقت مراسم سال تحویل خیلی عمومی و باز برگزار میشه. دقیق ترش اینکه به جای سال تحویل یه مدل ایرانیزه شده ای از کریسمس به نمایش در میاد که چندان به مذاق من خوش نمیاد. نه اینکه اون شکل جشن گرفتن بد باشه، نه؛ اصلا نوروز یعنی سرور و شادی به بهانه ی رسیدن بهار اما حال و هوای جشن گرفتن ما فرق می کنه. اینکه همه یه جا جمع شن و در حال بزن و بکوب و خوردن و نوشیدن و آواز خوندن باشن و با شمارش معکوس به استقبال سال تحویل برن، شبیه اون چیزی که از یه جشن ایرانی تو ذهن منه نیست. من دنبال یه لحظه سکوتم، یه لحظه آرامش، یه لحظه تفکر، یه لحظه برای مرور سالی که گذشت و تمرکز برای آرزوی اتفاقات خوب در سال آینده. چطور ممکنه توی یه مراسم بزن و برقص این لحظه شکل بگیره؟
با وجود همه ی تلاش هام برای ساختن لحظه ی سال تحویل، نشدی اونی که می خواستم. هر کاری کردم یکی از شبکه های ایران رو اینترنتی بگیرم، سرعت مجال نداد. آخرش هم مجبور شدیم بزنیم بی بی سی و سال جدید رو همونطوری که دلم نمی خواست شروع کنیم: با رقص و آواز و شمارش معکوس!
دلم خیلی خیلی گرفت! فکر اینکه اون لحظه از دست رفت، برای همیشه، و تصور از دست رفتن هزاران لحظه ی دیگه، دلم رو شکست. این شد که سال نو من با اشک و غم تحویل شد اما مگه میشه بهار رو با بغض و گریه متوقف کرد؟ قرار بود بچه ها برای شام روز عید بیان خونه ی ما. پس رفتم و خوابیدم تا صبح کمی سرحال تر بیدار شم و به تدارک مهمونی برسم.
شقایق صبح اومدم اینجا و برامون عیدی آورد و منو در آماده کردن غذا و خونه یاری کرد. دورهمی کوچیک خوبی بود با غذاهای خوشمزه و البته ماهی ای که خوشبختانه روی ما رو سفید کرد و آبرومون رو نبرد!
اولین روز نوروز من به شستن ظرف های مهمونی شب قبلش گذشت! کلی ظرف مونده بود که در اقساط متفاوت شستم و خشک کردم و جابجا کردم.
چهارشنبه ی این هفته قرار بود جدایی نادر از سیمین رو توی دانشگاه نمایش بدن. با شقایق رفتیم برای تماشای فیلم. فکر نمی کردم ما دو تا تنها ایرانی هایی باشیم که در مراسم شرکت می کنیم اما همین طور بود. متاسفانه زیرنویس فیلم خیلی خوب نبود و مترجم زحمت ترجمه ی خیلی از جملات مشابه رو که پشت سر هم تکرار می شدن به خودش نداده بود با این وجود به نظر می رسید که فیلم مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان دوستش داشتن. بعد از فیلم دو تا استاد در موردش صحبت کردن و بچه ها هم سوال های خوبی پرسیدن که نشون می داد هم منتقدان و هم مخاطبان خیلی خوب با فیلم ارتباط برقرار کردن و فهمیدنش. حس خوبی بود هر چند دلمون می خواست یه ایرانی هم اون بالا بود که به بعضی سوالات جواب واضح تری بده.
امروز صبح پیش خودم فکر می کردم حالا که کلاس زبانم این هفته کنسل شده یه روز آروم و بی سر و صدا توی خونه دارم اما محمد پیام داد که عصر توی دانشگاه مراسمی هست از گردهمایی ادیان و قراره نه تنها از رستوران هندی مورد علاقه ی ما غذا بیارن بلکه تی شرت مجانی هم می دن! جا برای بحث و وقت تلف کردن نبود. قرار شد عصر برم شقایق رو بردارم و بریم در این مجمع خوبان عالم شرکت کنیم. گفته بودن به صد نفر اول تی شرت می رسه. محمد تا یه ربع به شش سرکلاس بود و بعدش بدو بدو رفتیم. باور کردنی نبود که قبل از شش تقریبا سالن پر شده بود و متاسفانه سایز اسمال و مدیوم اون تی شرت های لعنتی هم تموم شده بود. فلذا من و شقایق از تی شرت نصیبی نبردیم. جا برای نشستن اصلا پیدا نمی شد. همینطور ناامید ایستاده بودیم یه گوشه و خانم هایی رو که لباس های قشنگ رنگی رنگی هندی و پاکستانی و مالزیایی پوشیده بودن نگاه می کردیم که دیدیم یک دفعه از جایی که ما ایستادیم، صف غذا شکل گرفت! تقریبا یه معجزه بود. صف خیلی کند حرکت می کرد و بیم این می رفت که غذا به ما نرسه که خوشبختانه معلوم شد پیش بینی این سیل عظیم جمعیت رو می کردن و غذا به اندازه ی کافی سفارش داد. سرپا غذا خوردیم و راستش قبل از اینکه اصلا مراسم شروع بشه زدیم بیرون. خسته تر از این بودیم که بخوایم سرپا وایسیم و برنامه رو تماشا کنیم.
مامانم ازم می پرسید خیلی حوصله ات سر رفته که نوروزی و توی خونه گیر کردی؟ نیست ببینه که خوشبختانه فعلا وقت سرخاروندن هم ندارم چه برسه به سر رفتن! 
آزاده نجفیان
۱۷:۳۶۱۹
مارس

یکی از عجیب ترین چیزهایی که از زندگی در یک قاره ی دیگه تجربه کردم این بود که زمان یه امر کاملا نسبیه! اینکه زمانی که من درش زندگی می کنم با زمانی که عزیزانم درش نفس می کشند به اندازه ی یک حرکت زمین متفاوته، به شکل غم انگیزی برام حیرت انگیزه! توی همین زمان نسبی من در یک سال دو بار تقویمم عوض می شه، دوبار تحویل سال نو دارم! راستش از یه جایی به بعد دیگه تقویم و زمان برام بی معنا شد؛ این اختلافات و همپوشانی های زمانی باعث شد تا من گذر زمان رو با چیزهای دیگه ای اندازه بگیرم و روزها و ماه ها رو طور دیگه ای پیدا کنم. از روی سفید شدن موهای محمد و خودم، از چین هایی که روی پیشونی ام هی عمیق و عمیق تر می شن، می فهمم ماه و سال دارن می گذرن. سه شنبه ها و شنبه ها دیگه یه روز هفته توی تقویم نیستن، روزایی ان که به مامان، به خونه، به خواهرام زنگ می زنم؛ این طوریه که می فهمم هفته ها دارن می گذرن. وقتی صدای ساعت موبایل محمد صبح ها بیدارم می کنه و صدای کلیدش بعدازظهرها از جا بلندم می کنه، می فهمم روزها دارن می گذرن... .

سال 95 عجیب ترین سال زندگی من بود. بزرگترین و هیجان انگیزترین تجربه های زندگی ام رو در این سال کسب کردم؛ تا مغز استخون شاد شدم، تا سر حد مرگ ترسیدم، صدای ترک خوردن روحم رو از غم و رنج شنیدم و یکبار دیگه بهم ثابت شد که حتی با پشت سر گذاشتن همه ی این لحظات، با رودرو شدن با همه ی این اتفاقات، در نهایت یک روز صبح از خواب بیدار می شم، خرده شکسته هام رو از روی زمین جمع می کنم و بلند می شم. این سی سال زندگی و همه ی اتفاقات سال 95 بهم یاد دادن و یادآوری کردن که زندگی همیشه پیروزه و هیچ غمی تا ابد دوام نمیاره حتی اگر جای زخم های ناسورش تا ابدالدهر باقی بمونن.

دلم می خواد فکر کنم فردا این سال تموم میشه اما بدبختی اینه که تقویم ذهنم با سال میلادی خودش رو مطابقت داده و باور نمی کنه که سال در حال به پایان رسیدنه! دعا می کنم، برای خودم و برای همه، که سال و حال قلبامون تحویل بشه، که روزگار بهتری در راه باشه، که غم ها کم بشه، برکت به دل ها و سفره ها برگرده، که سال جدید، با هر تقویمی و در هر بازه ی زمانی ای، بالاخره ما رو دریابه و در آغوش بگیره!

بهار بر همگی مبارک!

آزاده نجفیان
۲۲:۵۱۱۶
مارس

حال و هوای دم عید به اینجا هم رسیده! دو روزه دارم واسه مهیا کردن هفت سین و مهمونی روز عید خرید می کنم. ا زاونجایی که لحظه ی سال تحویل میشه ساعت 5 صبح روز دوشنبه به وقت ما، سر سفره خودمون دوتا فقط هستیم اما بچه ها قراره دوشنبه شب شام بیان خونه ی ما و منم تصمیم دارم حسابی همه چیز نوروزی باشه.

پارسال زیاد برام مهم نبود. همونطور که کریسمس مال من نبود، سال نو هم یه جورایی مال من نبود؛ یه جایی بودم بین هردوتاش که هیچ کدومش برام معنای خاصی نداشت اما امسال همه چیز فرق کرده. برای این عید پیش بینی های دیگه ای کرده بودم که هیچ کدوم درست از آب در نیومدم واسه همین می خوام هر کاری رو که فکر می کردم قراره بکنم و نشد، انجام بدم با این تفاوت که آدمایی که قراره منو همراهی کنن وجایی که هستم کاملا عوض شده.

پارسال توی یه ظرف کوچولو یه هفت سین کوچولو فقط جهت خالی نبودن عریضه چیدم اما امسال رفتم و ظرف خریدم و به شیوه ی خودم گل گلی تزئینشون کردم و حالا توی کابینت منتظر رونمایی هستن. از اونجایی که عید ایستر معمولا با نوروز همپوشانی داره مشکلی با پیدا کردن تخم مرغ رنگی نداریم و همه جا میشه همه جور تخم مرغ در طرح ها و رنگ های متفاوت پیدا کرد. نه بلدم نه دوست دارم که سبزه سبز کنم و فکر می کنم اگر قرار به بودن برکت و سبزی سر سفره است، گلدونای قشنگم که باهاشون اتمام حجت کردم تا روز موعد روی فرم بیان، کفایت خواهند کرد. از ماهی گلی هم سال های ساله که توی خونه ی ما خبری نیست؛ چه اونوقتی که ایران بودم و چه حالا. یادمه دو سال پیش که محمد و خانواده اش برام روزه بعله برون که پنج شنبه ی آخر سال هم بود، سفره ی هفت سین آوردن، یه ماهی فایتر هم توی تنگ آوردن که ماهی بیچاره دو روز بعدش به دلایل نامعلومی مرد! این اولین و آخرین ماهی ای بود که طی این سال ها سر سفره ی هفت سین ما بود. سنبل هام هم امسال سر از خاک در نیاوردن که البته با این اختلالات آب و هوایی حق هم داشتن. همین، تموم شد دیگه؛ هفت سینم کامله!

همه ی اونایی که منو می شناسن می دونن که از ماهی متنفرم اما تصمیم گرفتم امسال برای مهمونی روز عید برای ماهی خواران عزیز ماهی بپزم، باشد که رستگار شویم!

امروز با رفقا بعد از مدتها ناهار رفتیم بیرون. برعکس هفته ی گذشته این هفته هوا به طرز وحشتناکی سرد شده، حتی یک بار برف هم اومد و نشست اما سریع آب شد. صبح که داشتم می رفتم کلاس زبان دیدم آبی که توی قمقمه توی ماشین مونده بود یخ بسته! آخرین باری که با بچه های رفته بودیم ناهار بیرون، مهمونی خداحافظی من بود. حالا که فکرش رو می کنم انگار یه قرن از اون روزها گذشته هر چند لحظه به لحظه اش هر روز و هر ساعت از جلوی چشمم رد میشه... . خلاصه اینکه در این سرمای طاقت فرسا ناهار خوبی خوردیم و گپ دوستانه ی خوبی زدیم و بعد از سه چهار روز موندن توی خونه، امروز اولین روزی بود که از صبح که زدم بیرون تا هفت شب بیرون بودم.

کارول بهم می گفت به نظر می رسه حالت بهتر شده، خیلی آرومتر به نظر میای. خودمم همین فکر رو می کنم. شاید با تموم شدن این سال خیلی چیزا هم تموم بشه.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۶۱۱
مارس

از سفر کوتاهمون در حین سفر چیزی ننوشتم به یک دلیل ساده: نداشتن آنتن و اینترنت!

روز پنج شنبه بعدازظهر در حالی که هوا اینقدری گرم شده بود که مجبور شدیم تابستونه بپوشیم و توی ماشین کولر روشن کنیم، به سمت سوانی حرکت کردیم. سوانی (Sewanee) یه شهر بسیار بسیار کوچیک در یک ساعت و نیمی نشویله که در واقع اسم شهر از اسم دانشگاه بزرگی که اونجا هست اومده. کنفرانس قرار بود روز جمعه و شنبه باشه و محمد جمعه ارائه داشت اما از اونجایی که ارائه اش ساعت 8 صبح بود ترجیح دادیم یه روز قبلش بریم و یه شب اونجا بمونیم تا همایش رو از دست ندیم.

وقتی که به هتل رسیدیم، اولین چیز عجیب این بود که آنتن موبایلمون رفت و ساعت هامون یک ساعت جلو کشیده شد. حدس زدیم که این منطقه باید در منطقه ی زمانی شرقی باشه واسه همین ساعتا تغییر کرده اما عجیب تر اینکه به محضی که با اینترنت ضعیف هتل وصل شدیم دوباره ساعاتا یه ساعت به عقب برگشت! نمی دونستیم قضیه از چه قراره اما به هر حال وسایل رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم سمت دانشگاه. با آنتن ضعیف و اینترنتی که قطع و وصل می شد، تونستیم دانشگاه رو که وسط جنگل بود پیدا کنیم.

ویلیام، دوست محمد، بهمون گفته بود دانشگاه سوانی رو مثل کمبریج ساختن؛ یه دانشگاه بزرگ و اشرافی وسط جنگل. همین طور بود. دانشگاه ساختمونای قدیمی با برج و بارو و البته یه کلیسای بسیار بزرگ و مفصل وسط دانشگاه. معلوم شد تنها جاذبه ی گردشگری شهر همین دانشگاه و مسیر پیاده روی اطرافش و البته صلیب بسیار بزرگیه که در محوطه ی دانشگاه بالای کوه نصب کردن. از اونجایی که هوا خوب بود و روشن کمی قدم زدیم و رفتیم رو هم دیدیم. بسیار زیبا و باشکوه بود و یک نفر هم داشت ارگ می زد با اینکه کلیسا خالی بود. صدای ارگ توی اون سقف بلند می پیچید و به سمت آدم برمی گشت و اون همه شیشه های زیبا که با داستان های انجیل طراحی و رنگ آمیزی شده بودن هوش از سر آدم می برد. همه چیز دانشگاه سوانی ما رو یاد قلعه های قدیمی قرون وسطی می انداخت. از اونجایی که تعطیلات بهاره هم بود، تعداد دانشجوهایی که اونجا بودن خیلی کم بود و دانشگاه، وسط جنگل، خیلی ترسناک و ساکت به نظر می رسید.

بعد تصمیم گرفتیم بریم و اون صلیب بزرگ رو ببینیم. یه راه باریک از بین جنگل می رفت به سمت کوه و آخر مسیر یه صلیب خیلی بزرگ روی کوه نصب کرده بودن که منظره ی زیبایی رو به دشت وسیع زیر پاش داشت. واقعا زیبا بود. مه سنگینی روی کوه و دشت نشسته بود و به جز صدای پرنده ها و باد، هیچ صدایی نمی اومد.

وقتی برگشتیم هتل، مسوول هتل گفت که علت اینکه ساعتامون قاطی کرده اینه که یک ور خیابون منطقه ی زمانی شرقی محسوب میشه و طرف دیگه منطقه زمانی مرکزی! اینه که با جابجا شدن توی خیابون ساعتا هم عوض می شد. از اونجایی که تنها شرکت تلفنی ای که توی سوانی وجود داشت at &t بود، هر کس که سیم کارت این شرکت رو نداشت، از جمله ما، نه آنتن داشت و نه اینترنت و به این ترتیب از همه ی امکانات ارتباطی  و عالم متمدن هم محروم بود! خوشبختانه اینترنت هتل سرعت مناسبی داشت و برای ما که ساعت 4 رسیده بودیم و ساعت 6 همه جای شهر رو گشته بودیم و برگشته بودیم، نعمت بزرگی بود.

شب بارون خیلی خیلی شدیدی اومد و منم مثل همیشه بسیار بدخوابیدم و وقتی ساعت شش و نیم ساعت زنگ زد، به محمد گفتم تو برو، بعد که ارائه دادی برگرد و منو بردار. محمد که از در رفت بیرون، من به خودم گفتم: چه احمقی هستی تو؟! این همه راه رو اومدی که ارائه اش رو توی کنفرانس ببینی، اونوقت می خوای توی این هتل دور افتاده تنها بمونی و بخوابی؟ بلافاصله بلند شدم تا بهش زنگ بزنم قبل از بیرون رفتن از هتل بیاد و منو هم برداره اما آنتن موبایلی وجود نداشت و هر چی به اسکایپ و ایمو و واتساپ زنگ می زدم، جواب نمی داد. ساعت هفت و بیست دقیقه بود و ناامید رفته بودم توی رختخواب که دیدم در باز شد و محمد اومد تو! گفت یادش رفته بوده برام آب معدنی بذاره و واسه همین برگشته. پریدم بیرون و گفتم صبر کنه تا من حاضر بشم. ظرف ده دقیقه لباس پوشیدم و وسایل رو ریختیم تو ماشین و رفتیم تا تسویه حساب کنیم. همه جا رو مه گرفته بود. مثل فیلمای ترسناک شده بود: یه جنگل بی برگ و بار که با مه پوشانده شده! چشم چشم رو نمی دید. با احتیاط توی جاده پیش می رفتیم و دنبال مسیر می گشتیم؛ طبعا از آنتن و اینترنت و گوگل مپ هم خبری نبود. یه ربع به هشت رسیدیم و به سختی جای پارک پیدا کردیم. محمد سریع ثبت نام کرد و برگه ها رو گرفت و رفتیم توی سالنی که برای پذیرایی آماده کرده بودن. کمی اونجا معطل شدیم و بعد هم کلی سرگردون شدیم تا اتاقی رو که محمد اونجا ارائه داره پیدا کنیم و خلاصه اینکه هشت و ده دقیقه ویلیام ما رو پیدا کرد و برد توی جلسه. همه منتظر ما بودن! اون پنل فقط شامل دو تا مقاله می شد که محمد دومی اش بود. نفر اول در مورد سلمان فارسی ارائه مقاله داد و بعد نوبت محمد بود که در مورد مفهوم «الکتاب» در قرآن مقاله نوشته بود. ارائه محمد خیلی خوب بود و همه بسیار از نتایج مقاله اش هیجان زده شدن. از یه چیزی مطمئنم اونم اینه که اگر این دوستان محمد رو به خاطر مقاله اش سال های بعد به یاد نیار، به خاطر دختر خواب آلودی که پولیور گلبهی پوشیده بود و موهای کوتاه شرابی اش روی کله اش به طرز وحشتناکی پف کرده بودن، به یاد خواهند آورد!

خلاصه اینکه بعد از تموم شدن پنل، محمد گفت از اونجایی که ویلیام واسه ارائه اش اومده، ما هم باید واسه ارائه ی اون بریم. این شد که مجبور شدم یک ساعت و نیم با سر ورم کرده توی یه پنل دیگه بشینم تا بالاخره تموم بشه و بتونیم بریم واسه ناهار. از اونجایی که محمد واسه ناهار ثبت نام نکرده بود، رفتیم تا چند تا از رستورانای مشهور منطقه رو امتحان کنیم. مشهورترینشون که به مذاق ما خوش نیومد و مثل همیشه سر از یه رستوران ایتالیایی سردرآوردیم که غذاش بد نبود و ما رو به هر حال سیر کرد. اشکان ساعت دو ارائه داشت. برگشتیم دانشگاه و بعد از ارائه اشکان، برگشتیم سمت نشویل و خونه.

منطقه ی بسیار زیبایی بود. با اینکه هنوز بهار پاش به اونجا نرسیده بود اما چیزی از شکوه و زیبایی اش حتی با وجود خشکی و سرما، کم نشده بود اما سوانی به معنای واقعی کلمه یه دهات بود! یه خیابون دراز با چند تا رستوران هتل که به دانشگاه می رسید. یه منطقه ی اشرافی ایزوله برای دانشجوها و اساتید که به خاطر اون ها همین چند تا رستوران هم ساخته شده بود. به نظر من که خیلی کسل کننده است زندگی کردن توی همچین جایی، چه در مقام استاد و چه در جایگاه دانشجو. نکته ی جالب این بود که ما هیچ دانشجوی سیاه یا خارجی ای ندیدیم و به نظر می رسید دانشگاه فقط مخصوص سفیدهاست. وقتی که توی یکی از سالن ها منتظر شروع پنل بودیم، محمد به نکته ی خوبی اشاره کرد. عکس زنان افتخار آفرین دانشگاه رو به در و دیوار زده بودن و کنارشون بخشی از آثارشون رو گذاشته بودن اما به قول محمد هیچ اثر یا نامی از اون ها در سالن افتخارات کلیسا نبود. زن ها همیشه صداهای غایبن، حتی وقتی نمیشه حضور تاثیرگذارشون رو انکار کرد.

تجربه ی خوبی بود. هر دو به این سفر و این تغییر احتیاج داشتیم اما همه ی اتفاقات این دو سه روز در این ماجراها خلاصه نمیشه. امروز ظهر ایمیلی بهم رسید که توش نامه ای بود که می گفت دانشگاه موافقت کرده من از طریق اسکایپ از رساله ام دفاع کنم!!! باورم نمی شد. به خواب هم نمی دیدیم در کمتر از یک ماه با این موضوع موافقت کنن. احساسات عجیبی یک دفعه بهم هجوم آوردن: خوشحالی، رهایی و در کنارش هجوم دوباره ی استرس. نمی دونم اما انگار دلم نمی خواست به این زودی این نامه ی موافقت صادر بشه. دلم می خواست هی عقب و عقب تر بیفته تا من فرصت بیشتری برای برنگشتن به کار اصلی ام، برای برگشتن روی پاهام، داشته باشم اما این بار هم همه چیز برخلاف انتظارم پیش رفت هر چند به قول شازده کوچولو همیشه یه پای قضیه لنگه! حالا که من اجازه رو دارم، مقاله ام سرنوشتش مشخص نیست و... خلاصه اینکه همیشه یه جای کار جور نیست.

به هر حال بالاخره انگیزه ای برای دوباره شروع به کار کردن پیدا شد. انگار دیگه واقعا وقت بیدار شدنه!

آزاده نجفیان
۲۲:۴۰۰۸
مارس

از هفته ی قبل شقایق به پسرا وعده داده بود که چهارشنبه براشون کله پاچه درست می کنه. همه دلا رو صابون زده بودن که تعطیلات بهاره قراره واقعا یه اتفاق متفاوت و خستگی درکن واقعی باشه که البته این آرزو محقق نشد! روز یکشنبه که با شقایق و پوریا بیرون رفته بودیم به 4 تا از مغازه های ایرانی و بین المللی سر زدیم اما هیچکدوم زبون نداشتن و کله هاشون هم تازه نبود. آخر سر توی مغازه ی چهارم بهمون گفتن اگر زبون میخواین باید صبح زود روز جمعه بیاین و توی صف وایسین شاید گیرتون بیاد! من که خیلی خوشحال شدم که برنامه بهم خورد اما حالا عزیزان دانشجو بسیار گرفته شد. از اونجایی که مهمونی هنوز سر جاش بود شقایق تصمیم گرفت غذای دیگه ای بپزه و همگی دور هم جمع بشیم.

به شقایق گفتم دسر رو من درست می کنم. تصمیم گرفته بودم مافین درست کنم و دو سه روز بود مقدماتش رو آماده می کردم و توی اینترنت دنبال یه دستورپخت خوب می گشتم. یکی از محبوب ترین انواع مافین، مافین بلوبری است. با اینکه به نظر من بلوبری به تنهایی هیچ مزه ی خاصی نداره و مزه ی آب می ده اما توی دو محصول غذایی بی نهایت خوشمزه است: یکی مافین و دومی اسموتی.

خلاصه اینکه امروز صبح با کلی ترس و لرز رفتم و شروع کردم به آماده کردن مواد و با کلی دردسر و کثیف کاری مواد رو ریختم توی قالب و گذاشتم توی فر. بیست دقیقه بعد وقتی در فر رو باز می کردم باورم نمی شد با یکی از زیباترین صحنه های خلقت روبرو بشم: مافین ها خیلی زیبا و حرفه ای پف کرده و طلایی شده بودن و انفجار بنفش بلوبری های توشون به زیبایی اشون افزوده بود. باورم نمی شد اینقدر خوب شده باشن اونم با وجود اینکه بار اولی بود درست می کردم.

حدود ساعت سه و نیم زدیم بیرون چون محمد و پوریا قرار بود با کمک هم فرم مالیاتی امسال رو پرکنن تا هر چه زودتر بفرستیم. شقایق یه پلو و مرغ بسیار خوشمزه درست کرده بود و در کنارش آش و سالاد الویه هم پخته بود که باعث شد از شدت خوردن همه به مرز انفجار برسن. خوشبختانه جا برای مافین مونده بود و به نظر می رسید همه خوششون اومد.

فردا ما به سمت سووانی، شهر کوچکی در یک ساعت و نیمی نشویل، حرکت خواهیم کرد. محمد صبح روز جمعه باید توی کنفراسی توی دانشگاه اونجا مقاله ارائه کنه به همین خاطر ما فردا بعدازظهر می زنیم به راه که شب رو توی هتل بمونیم و جمعه عصر هم انشاالله برگردیم. همه خیلی تعریف شهر و زیبایی ها و طبیعتش رو می کنن حتی با وجود اینکه به جز دانشگاه چیزی توش نیست.

یه ساک کوچولو داریم با خودمون می بریم اما بستن همین ساک و آماده کردن وسایلی که ممکنه توی راه نیاز داشته باشیم کلی از من انرژی گرفته. هر دومون به این سفر احتیاج داریم. امیدوارم اتفاقای خوبی در پیش باشن.

آزاده نجفیان
۲۳:۴۸۰۶
مارس

تعطیلات بهاره از امروز شروع شده. امسال هوا خیلی خیلی زود بهاری و گرم شده. پارسال زمستون طولانی تر بود هر چند چندباری هوا اینقدر گرم شد که شکوفه ها دراومدن و بعد یکدفعه برف اومد و همه چیز رو بهم ریخت اما امسال از این خبرها نبود. دو سه هفته ی وحشتناک سرد داشتیم و یه برف مختصر اما بقیه ی روزها بیشتر هوا پاییزی بود تا زمستونی. حتی امسال بارون کمتری هم بارید. تقریبا شکوفه ی درخت ها تموم شده و بعیده تا دو سه هفته ی دیگه دوام بیارن. دو تا زمستون توی نشویل زندگی کردن این رو بهم یاد داده که واقعا با یکی دو تا شکوفه بهار نمیشه! درختا تا هوا گرم میشه شکوفه می دن و با سرما شکوفه اشون می ریزه و دوباره و دوباره اما بهار واقعی وقتی میرسه که درخت های کهنسال و پیر شروع می کنن به سبز شدن. درختای با تجربه با کمی گرم شدن هوا توی زمستون گول نمی خورن، اونا خوب می دونم بهار واقعی کی میرسه و همه ی انرژی اشون رو برای اون لحظه ی باشکوه جمع می کنن. دیروز که داشتم رانندگی می کردم دیدم درخت های کهنسال هم دارن کم کم سبز میشن؛ بهار واقعا از راه داره می رسه و خدا می دونه که این جوونه ها چطور قلب منو فشرده می کنن... .

امروز با شقایق رفتیم پیاده روی. مدت ها بود که می خواستیم یه برنامه هفتگی بذاریم و یه کم به این بدن های کسل و تنبل حرکت بدیم اما هی نمی شد تا اینکه امروز دل رو به دریا زدیم و شروع کردیم. من از خونه خودم با ماشین رفتم خونه ی اونا پارک کردم بعد با هم پیاده تا دانشگاه رفتیم و برگشتیم. مسیر رفت چون سرپایینی بود خیلی خسته نگذشت اما برگشتن پدر من یکی که در اومد. هوای ابری بهاری قشنگی بود و باد خوبی هم می وزید که در کم کردن سرعت ما بی تاثیر نبود. حداکثر همین یک ماه و نیم رو برای استفاده از هوای خوب وقت دارم چون با این سرعتی که تقویم و فصل ها دارن پیش میرن، تابستون در کمینه و هر تار موی من می تونه شرح مفصلی از گرما و شرجی بده!

این هفته قراره کمی استراحت کنیم و به خودمون برسیم و البته یه سفر یکی دو روز هم در پیش داریم. بوی عید و نوروز اینجا نمی یاد اما عجیبه که همون شتاب و اضطراب اسفند اینجا هم احساس شدنیه؛ انگار بخشی از خون و گوشت من شده باشه.

آزاده نجفیان
۲۲:۵۰۰۲
مارس

از وقتی که برگشتم پنج شنبه صبح ها با کارول کلاس دارم. کمی دو دل بودم که دوباره باهاش کلاس بردارم یا نه، به خاطر رای دادنش به ترامپ و باقی قضایا، اما بعدا تصمیم گرفتم یه شانس دوباره بهش بدم و الان خوشحالم که این کار رو کردم. اصلا در مورد سیاست حرف نمی زنیم و چون فعلا قضیه ی رساله ام مسکوت مونده این موضوع هم از دستور کارمون حذف شده؛ به جاش در مورد سینما، هنر، ادبیات و زندگی حرف می زنیم و می خونیم که برای من هم فرصت خوبی برای بالا بردن توانم در بحث و گفتگوست و هم زمانی برای حرف زدن از چیزهایی که دوست دارم. به کارول گفته بودم دوشنبه تولدمه واسه همین امروز بعد از کلاس بهم گفت تا دم ماشینش باهاش برم و بعد یه گلدون گل رز که یک عالم غنچه ی رز صورتی کوچولو داشت از ماشین درآوردم بهم گفت این هدیه ی تولدته، من بلد نیستم کیک درست کنم! خیلی خیلی خوشحال شدم. اصلا انتظارش رو نداشتم. مدت ها بود که دلم می خواست یه گلدون تازه به خونه اضافه کنیم اما چیزی که چشمم رو بگیره پیدا نمی کردم تا اینکه این گلدون از آسمون رسید! فوری رفتم و برای زیرش یه بشقاب خریدم. الان کنار بقیه ی گلدون ها آروم گرفته. وقتی غنچه هاش باز بشن باید هزار برابر قشنگ تر از اینی بشه که الان هست.

آخر هفته ی گذشته فرانک به محمد ایمیل داده بود که پنج شنبه شب، یعنی امشب، جلسه ای هست به نام فرزندان ابراهیم که معمولا سالی یک بار در نشویل برگزار میشه. توی این جمع معتقدان به سه ادیان ابراهیمی دور هم جمع میشن و معمولا سخنرانی دارن که در مورد مسائل مطرح روز صحبت می کنه. سال پیش توی مرکز مسلمونای نشویل برگزار شده بود و یک رابای رو از بوستون برای سخنرانی دعوت کرده بودن که فرانک بی نهایت تعریفش رو می کرد. امسال توی یکی از کنیسه های یهودی با سخنرانی یکی از بنیان گذاران مسلمون این نشست ها و انجمن قرار بود برگزار بشه. فرانک پرسیده بود که آیا ما دوست داریم باهاشون بریم یا نه؟ محمد که خودش باید در جلسه ی دیگه ای شرکت می کرد و نمی تونست بیاد اما من به احترام فرانک تصمیم گرفتم که برم و قرار شد ساعت  6 عصر بیان دنبالم.

دو سه دقیقه قبل از 6 اینجا بودن و ما شش و پنج دقیقه توی پارکینگ کنیسه پارک کردیم در حالی که جلسه شش و نیم شروع می شد! من هیچ وقت توی یه کنیسه نبودم. خیلی معمولی بود، و سالن ورودی و راهروها مثل هر ساختمون دیگه ای بود. میزی وسط گذاشته بودن که روش شیرینی و شکلات بود و میز دیگه ای که روش آب و قهوه بود. معلوم شد که خانمی که به همه خوش آمد میگه و مسوول برگزاری برنامه است کلی دوست یزدی داره و جالب تر اینکه بیشتر شیرینی های روی میز ایرانی بودن: مثل باقلوا، نون کشمشی، باسلوق و شیرینی نخودچی. از اونجایی که به نظر می رسید شیرینی ها خونگی باشن، پیش خودم فکر کردم لابد یه ایرانی، به مناسبت عید، نشسته و توی خونه این شیرینی ها رو برای مراسم درست کرده! کلی حس خوبی بهم دست داد. عجیب تر اینکه روی میز نوشیدنی ها شربت ویمتو هم پیدا کردم که منو برد به سال های بچگی ام و شیشه های بلند و سنگینی که مایع داخلشون قرمز پررنگ بود و مزه ی عجیبی می داد.

بامزه اینکه تا فرانک من رو معرفی می کرد همه من رو از روی خبر روزنامه و اخبار تلویزیون می شناختن و شاید اگه موهام رو کوتاه نکرده بودم اصلا نیاز به معرفی هم نبود. آدم های بسیار خوب و مهربانی بودن و همگی ابراز خوشحالی کردن که من با موفقیت برگشتم و نگران آینده ام بودن.

وارد سالن اصلی شدیم. سالنی بود به شکل نیم دایره که میز و صندلی ها همه چوبی بودن و دیوارها همه با روکش چوبی یک دست و زیبایی پوشیده شده بودن. به سبک کلیساها پنجره های بزرگ داشت و همه جا اون شمعدان پنج شاخه دیده می شد. خیلی ساده تر از ساده ترین کلیساهایی بود که من دیده بودم و بیشتر شکل یه سالن کنفرانس بود؛ حتی رابای هم لباس مخصوصی نپوشیده بود و اصلا اگه نمی گفتن که رابای هست من نمی فهمیدم. یکی از علتاش می تونه این باشه که این گروه از یهودی ها که میزبان برنامه بودن درواقع به روز و مدرن شده ی یهودیت هستن و خیلی از سنت هایی که ما انتظار داریم دیگه رعایت نمی کنن.

به هر حال نوبت به سخنرانی آقای دکتر شد. ایشون با آیه ای از قرآن شروع کردن و بحث رو سعی کردن ببرن به این سمت که باید نفرت رو با عشق جواب داد و یهودیت و مسیحیت و اسلام همیشه با هم در ارتباط بودن و این رابطه باید به شکل حسنه در بیاد. ایشون خیلی پراکنده و طولانی و مبهم حرف زد و بیشتر کارش تبلیغ اسلام و همین جمعیت فرزندان ابراهیم بود. سخنرانی اش که تمام شد فرانک از من پرسید فهمیدی چی گفت؟ منم با اعتماد به نفس گفتم آره! فرانک جواب دادم اما من نفهمیدم! آدری هم گفت منم تو فهمیدن حرفاش مشکل داشتم. علاوه بر اینکه سخنانش مبهم و غیر مرتبط بود، لهجه ی هندی آقای دکتر هم بر عدم وضوح و مبهم تر شدن حرفاش افزوده بود و این شد که متاسفانه سخنرانی اش اون تاثیری رو که باید می ذاشت نذاشت. بعدش یه خانم جوانی از طرف موسسه ای که مهاجران رو حمایت میکنه در مورد مفهوم امنیت ملی و حفاظت ملی، مبهم بودن و دوپهلو بودن این کلمه و سواستفاده ای که ازش میشه علیه مهاجران و پناهنده ها صحبت کرد که با اینکه خیلی کوتاه بود اما لب مطلب ادا شد و تاثیرگذار بود. چند نفر سوال داشتن که مجری از هر دو سخنران خواست جواب بدن. سوال اول این بود که چطور میشه نفرت رو با عشق جواب داد اما خود آقای دکتر که مطرح کننده ی این مبحث بود نتونست به سوال جواب بده اما اون خانم جوان به زیبایی و بسیار منطقی پاسخ گفت و همه براش دست زدن. خلاصه اینکه جلسه تمام شد و فرانک همین سوال رو از من پرسید و من جواب دادم واقعا نمی دونم!

جمع خوبی بودن هر چند دلم می خواست به جای اینکه یه آدم کله گنده ی اداری رو برای سخنرانی از طرف مسلمان ها در چنین شرایط حساسی دعوت کنن، یه آدم تاثیرگذار با بیان و دانش بیشتر رو دعوت می کردن که این جلسه جذاب تر و مفیدتر باشه.

به هر حال فرانک من رو برگردوندن خونه و از ماشین پیاده شد و منتظر شد تا من برم توی خونه بعد رفتن. آدری برام یه کارت به مناسبت تولدم پست کرده بود که متاسفانه برگشت خورده بود و بجاش کارت رو خودش دستی بهم داد. محبت این زن و مرد واقعا منو زنده می کنه. تجربه ی جالبی بود هر چند احساس می کنم تجربه ی قبلی فرانک در مورد این نشست رو به کلی خراب کرد و متاسفانه دیگه چیزی نداره که به مدت یک سال برامون تعریف کنه!

آزاده نجفیان
۲۳:۱۹۰۱
مارس

امروز بعد از مدتها چند کار مفید انجام دادم: کتاب خوندم و یه فیلم مستند خوب دیدم.

محمد این ترم دستیار استادی است در دانشگاه که درس با عنوان فلسفه ی سرخپوستان یا چیزی مشابه به این رو درس می ده. درس جالبیه و کلا بخشی از کار کلاسی دانشجوها به دیدن فیلم یا خوندن قصه و رمان می گذره. یکی از کتاب هایی که استاد تعیین کرده تا بچه ها بخونن و سرکلاس در موردش حرف بزنن اسمش هست: Fight نوشته ی شرمن الکسی. الکسی یکی از نویسندگان مشهور و با استعداد سرخپوسته که تا جایی که من یادم میاد فقط یک داستان کوتاه و یک رمان به اسم خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت، ازش به فارسی ترجمه شده. خاطرات یک سرخپوست... کتاب بسیار خوبیه و ترجمه ی خوبی هم داره اما بعید می دونم کتابی که گفتم به فارسی ترجمه شده باشه. این کتاب مثل کتاب قبلی از زبان یه نوجوان سرخپوست روایت میشه و به نوعی سفر در زمان در ذهن این نوجوانه که به این ترتیب تاریخ سرخپوست ها در آمریکا و وضعیتش در دنیای معاصر مرور میشه. کتاب بسیار دردناکیه اما بی نهایت خوندنی. نمی دونم آخرین باری که با این شوق و ذوق مشغول خوندن کتابی برای تموم کردنش شدم کی بوده. امروز با اینکه کمی عجله داشتم تا کتاب رو تموم نکردم نتونستم بلند شم برم ناهار خورم و به کارام برسم. داستان کتاب چند روزه که ذهن منو به شدت به خودش مشغول کرده و صحنه هایی که نویسنده توصیف می کنه از پیش چشمم کنار نمیره. دردی در سطر سطر کتاب هست که بیش از اندازه واقعی و قابل درکه.

از اون طرف، سینمای دانشگاه، مطابق بقیه ی چهارشنبه ها فیلمی برای نمایش داشت که این بار به مناسبت ماه مارچ که ماه زنان نامیده میشه درباره ی مفهوم زیبایی بود با نام : Embrace.  فیلم مستندی بود که خانمی عکاس ساخته بود درباره ی بدن، زیبایی، تصویری که زن ها از بدنشون دارن و احساشون نسبت بهش. این خانم با توجه به تجربه ی شخصی اش متوجه شده بود که اکثر زن ها از بدنشون متنفرن و همین جرقه ای شده بود برای ساختن این فیلم. سفر کرده بود به آمریکا و اروپا و با فعالان این حوزه، زنانی که علیه تصویر اغراق شده و غلط رسانه ها از زن شروع به فعالیت کردن، زنانی که معلول یا بیمار یا به نوعی غیر طبیعی هستن اما خودشون و زیبایی اشون رو پذیرفتن و به آرامش رسیدن، مصاحبه کرده بود. فیلم بسیار تامل برانگیز و البته صد چندان ناراحت کننده ای بود. یکی بخش های عجیب فیلم اونجایی بود که این خانم برای مصاحبه با دکتری که جراح پلاستیک در لس آنجلس بود به آمریکا رفته بود و در کمال تعجب، آقای دکتر ایرانی بود!!! شاید هیچکس توی اون سالن به اسم دکتر یا ملیتش توجه نکرد و البته هیچکس متوجه نشد که چقدر ایرانی بودنش منو تکون داد و ناراحت کرد و خاطرات وحشتناکی رو در ذهنم زنده کرد.

برخلاف تصورم عده ی قابل ملاحظه ای برای دیدن فیلم اومده بودن و بعد از تموم شدنش هم قرار بود در مورد فیلم و مباحثش بحث آزاد بشه که چون دیروقت شب بود و محمد توی کتابخونه منتظر من بود، من بلند شدم. با تمام وجودم آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو در مکان های عمومی تر نمایش داد، کاش مخاطبان عام تر هم برای دیدن این فیلم می اومدن چون عمده ی کسانی که برای دیدن چنین فیلمی میرن معمولا خودشون عقایدی انتقادی در همین سمت و سو دارن و دیدن چنین فیلم هایی چندان تحول انقلابی ای براشون ایجاد نمی کنه اما پیش خودم فکر می کردم اگر مثلا اجازه داده میشه این فیلم رو توی دبیرستان ها پخش کنن یا توی یه سینما در سطح شهر اکران عمومی می شد، چی می شد؟ آرزو می کردم کاش می شد این فیلم رو توی ایران هم نمایش بدن، درس بدن، دست کم یه بخش هاییش رو، شاید از درد و رنج تعدادی از آدم ها کاسته بشه اما می دونم که نمیشه. فکر اینکه تو می دونی بقیه درد می کشن و می فهمی که برای چیزهای بی خودی دارن زجر می کشن اما کاری از دستت برنمیاد مثل جهنم می مونه.

خلاصه اینکه امروز خیلی کارای مفیدی کردم اما دوباره سنگین شدم، دوباره همه ی اون فکر و خیال ها برگشتن و منو پایین کشیدن. کاش راهی برای دوباره بالا رفتن پیدا می شد... .

آزاده نجفیان