آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۴ مطلب در ژانویه ۲۰۱۹ ثبت شده است

۲۲:۱۹۱۵
ژانویه

1. این آخر هفته رو درگیر تماشای دیوانه وار سریال آن شرلی بودم! چندین بار تلاش کردم تا مجموعه ی کتاب ها رو بخونم اما خسته ام کردن. بجز جلد اول، که البته مشهورترین کتاب این مجموعه است، بقیه ی کتابها اینقدر جذاب و پر ماجرا نیستند. منم دیگه اینقدر جوون و پر حوصله نیستم که بتونم شش هفت جلد کتاب رو دنبال کنم. نسخه های جدیدی هم که از آن شرلی ساختن، با وجود همه ی محاسنشون، هیچکدوم به خوبی، روانی و وفاداری همون سریالی که ما توی بچگی می دیدیم نیستن. این شد که کلی گشتم تا بالاخره تونستم مجموعه ی کامل رو توی یکی از کتابخونه های نشویل گیر بیارم. تا قبل از دیدنش، فکر می کردم ایران خیلی سریال رو سانسور کرده یا اینکه همه ی سریال رو نشون نداده، اما بعد متوجه شدم نه تنها همه ی قسمت ها نشون داده شدن، بلکه تقریبا هیچ چیزی سانسور نشده بود. سریال به همون خوبی ای بود که یادم می اومد. حس های خوبی رو در من زنده کرد. یادم انداخت آن شرلی برای من عزیز بود چون بین خودم و این دختر مشابهت های زیادی می دیدم؛ هیچکدوممون خوشگل نبودیم و هر دو بی نهایت خیالپرداز بودیم. یادم اومد چقدر دوست داشتم معلمی به خوبی خانم استیسی و خود آن شرلی بشم و چقدر دوست داشتم عاشق دیوونه ای مثل گیلبرت بلایت داشته باشم! مجموعه 4 تا دی وی دی بود که فکر کنم در مجموع می شد حدود 10 ساعت فیلم. ظرف دو روز دیدمشون؛ اینقدر پشت سر هم و فشرده که شب هم خواب سریال رو می دیدم. تجربه ی خیلی قشنگی بود که واقعا دلم نمی خواست تموم بشه. داستانی که دلت می خواد تا ابد ادامه داشته باشه.

2. این یک ماه اخیر مشغول خوندن کتاب حجیمی بودم که برای جمع کتابخونی گروه خانومها انتخابش کرده بودیم: Americana. کتاب به فارسی ترجمه نشده. نویسنده اش یه خانم نیجریایی است که آمریکا زندگی می کنه. دقایقی پیش کتاب رو تموم کردم. فوق العاده بود. مدت ها بود که رمانی، به فارسی و انگلیسی، تا این اندازه گیرا که بتونم با شخصیتش همذات پنداری کنم، نخونده بودم. کتاب سرگذشت یه دختر نیجریاییه که به آمریکا مهاجرت کرده. شرح زندگی اش و اتفاقاتی که براش در طول مهاجرت افتاده، در عین حالی که برام آشنا و ملموس بود، دور و تلخ هم بود. با خوندنش متوجه شدم من چقدر مهاجرت آسون و بی دردسری به نسبت شخصیت های کتاب داشتم. جالب این بود که شخصیت اصلی کتاب بلاگر بود و در مورد تجربیاتش از زندگی در آمریکا می نوشت. حس خوبی بهم دست داد. هر چند کاری که من توی این وبلاگ می کنم اصلا با کار اون قابل مقایسه نیست، اما خوندن کتاب کلی بهم ایده داد برای بیشتر نوشتن و فکر کردن. 

آزاده نجفیان
۲۲:۳۳۱۱
ژانویه

و اما ماجرای آبگرمکن ما...:

صبح که محمد داشت می رفت دانشگاه، به آقای تاسیساتی مجتمع زنگ زد که ببینه کی میان. طرف هم گفت لوله کش حدودای ظهر میرسه. محمد تقریبا ساعت نه از خونه زد بیرون. من اما تصمیم گرفتم یه کم بیشتر بخوابم مخصوصا که انتظار نداشتم زودتر از یازده بیان. این بود که خوش و خرم در بی خیالی خودم می غلطیدم که دیدم یه دفعه در خونه رو زدن! یه کم از ده گذشته بود. مثه فرفره از جا پریدم و رفتم سمت در. حالا قیافه ی من چه شکلیه؟ پیژامه ی قرمز بع بعی نشان تنمه، موهام ژولی پولی، عینک هم ندارم. فقط در رو باز کردم و گفتم یه دقیقه صبر کنید! پریدم لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، عینکم رو زدم و انگار نه انگار آقای تاسیساتی و لوله کش منو با لباس خواب دیدن، در رو باز کردم که بفرمایید داخل. تاسیساتی امون می دونه که باید توی خونه ی ما کفشاش رو دربیاره. به لوله کش گفتم لطفا کفشات رو دربیار، گفت من هی باید برم و بیام، نمی تونم. کفشام تمیزه! منم گفتم باشه. مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ سریع اومدن داخل، یه لوله ی دراز هم با خودشون آوردن که آب تانک آبگرمکن رو خالی کنن. توی همین فاصله، آقای لوله کش در کمد ما رو از جا درآورد و گذاشت یه گوشه! در این وقت بود که من متوجه شدم قراره کلا آبگرمکن جدید برامون بذارن که البته سایزش بزرگتره و جابجا کردنش به فضای بیشتری نیاز داره. خلاصه، در حالی که من روی تخت خواب نامرتبمون نشسته بودم، آقای لوله کش آب تانک رو خالی کرد، تانکر قدیمی رو برد بیرون، تانکر جدید آورد، نصب کرد، جوش کاری کرد، برقش رو تنظیم کرد و تمام! کل کارش یک ساعت طول کشید. باورم نمی شد اینقدر سریع و تمیز کار رو انجام داده باشه، بدون هیچ اتلاف وقتی. حالا اگه ایران بود، دو روز باید می دویدی لوله کش رو پیدا کنی، بعد که می اومد کلی باید سر قطعه و قیمت چونه می زده، بعد دو روز طول می کشید تا قطعه ی جدید رو بخره و... . خوشبختانه اینجا این طوری نبود. از اونجایی هم که ما اینجا اجاره نشینیم، کل این ماجرا یک قران هم برام خرج بر نداشت.

بخش هیجان انگیز ماجرا اینجاست که دوستان تاسیساتی که رفتن، من پریدم توی دستشویی. در همین فاصله از درمانگاه زنگ زده بودن که نتیجه ی کشت باکتری رو بهم اعلام کنن. بعدش هر چی زنگ زدم و پیغام گذاشتم که بابا با من تماس بگیرید، من منتظرم؛ خبری نشد. امروز آخرین روز هفته بود. رفت تا دوشنبه. امیدوارم باکتری های عزیز به من مجال بیشتری بدن، دست کم تا شروع هفته ی آینده.

آزاده نجفیان
۲۲:۳۵۱۰
ژانویه
منتخبی از حوادث ده روز گذشته:
1. شنبه ی پیش ریچارد (استاد راهنمای محمد و صاحبخونه ی سابق ما) با همسر و پسرش شام اومدن خونه ی ما. بعد از بارش افکار با محمد به این نتیجه رسیده بودیم که شام براشون آش و کوکوی سبزی درست کنم. بار اول بود آش می پختم. خودم راضی نبودم، یه کم سبزی اش زیاد شد اما محمد و بقیه بسیار دوست داشتن. پسرک خیلی بزرگ شده و با اینکه بیش از یک سال بود منو ندیده بود اما اصلا غریبی نکرد. حالا دیگه واسه خودش مردی شده. خیلی با نمک حرف می زنه. با خودشون یه کیک کوچولو برای دسر آورده بودن. پسرک در تمام مدت شام آروم و قرار نداشت و هی می رفت سر یخچال که کیک رو نگا کنه. برخلاف پدر و مادرش، به هیچ چیز سبزی لب نمی زنه!!! مجبور شدم براش مک اند چیز درست کنم. با اینکه بار اولم بود اما خیلی خوشمزه شد. هر چند پسرک اینقدر مشغول بازیگوشی و سرک کشیدن به کیک توی یخچال بود که به زحمت دو سه تا لقمه ازش خورد. یه کم معذب بودم توی این خونه ی جدید و خیلی خیلی کوچیکمون دعوتشون کنم. مخصوصا که کاترین رو بجز دو بار ندیدم و خیلی باهاش رودربایستی دارم. اما اینقدر هر دو آدم های خوب و صمیمی ای هستن که آدم اصلا باهاشون احساس غریبی نمی کنه. یه جورایی ظرف این یکی دو سال گذشته ریچارد به یکی از اعضای خانواده ی ما تبدیل شده. گاهی وقتا فکر می کنم اینقدری که من باهاش راحتم، محمد بیچاره نیست، اونم بخاطر اینکه محمد دست و پاش به واسطه ی رساله بسته است اما من این رودربایستی رو ندارم.
2. سرماخوردگی محترم برگشته! هفته ی پیش دوباره گلو دردم شروع شد این بار با درد قفسه ی سینه و نفس تنگی. چند روزی تحمل کردم و فکر کردم با قرص سرماخوردگی رفع و رجوع میشه که نشد. این بود که این بار در اولین فرصت ممکن که سه شنبه صبح بود، وقت دکتر گرفتم. همون خانومی که دفعه ی قبل ویزیتم کرده بود، این بار هم منو دید. این دفعه از گلو نمونه گرفتن و بهم خبر دادن که بعله، عفونت داره. دکتر گفت یا آموکسی سلین بهت اثر نکرده یا هم اینکه توی این فاصله دوباره یه باکتری جدید گرفتی. به هر حال دوباره برام یه انتی بیوتیک جدید نوشت و گفت باید نمونه ی خلط گلوت رو بفرستیم آزمایشگاه تا باکتری رو کشت کنن و بفهمن دقیقا چه جور آنتی بیوتیکی به این دوست مقاوم ما کارگره. نتیجه ی آزمایشگاه قاعدتا دو روز طول می کشه تا بیاد که میشه فردا. دکتر گفت اگه لازم بود که آنتی بیوتیکت رو عوض کنیم، خبرت می دم. منم و یه باکتری سمج و یه معده ی داغون و آنتی بیوتیک های رنگارنگ! زشته به خدا آخرش بخاطر یه باکتری سرماخوردگی ساده و عفونت گلو بمیرم!
3. با محمد رفتیم یه سر کلارسکویل تا هم محمد کارهای اداری مربوط به این ترم رو انجام بده و هم اینکه من دانشگاهی رو که توش درس می ده ببینم. کلارسک ویل شهر که چه عرض کنم، یه دهات متوسطه. دانشگاه با اینکه دانشگاه خیلی فقیریه اما بزرگ و آبرومنده. بیشتر شهر با اقتصاد کشاورزی می گرده. یک ساعت رانندگی با نشویل فاصله داره. بعد از اینکه کارای اداری محمد تموم شد، با هم رفتیم ناهار خوردیم که از قضا صاحب رستورانی ایرانی دراومد! بعد محمد گفت هر بار که این مسیر رو می اومده می دیده که سر راهش نوشته غار فلان و بهمان، دلش می خواسته منو بیاره اینجا که با هم بریم این غار رو که یکی از جاذبه های گردشگری شهره ببینیم. رفتیم. یه سوراخ کوچولو بود. یه مثلا دریاچه هم بود که بیشتر شبیه آبگیر بود. همین. به هر حال جاذبه ی گردشگری هم باید هم سایز و قواره ی شهر باشه دیگه.
4. دیشب داشتم کیسه ی آب گرم رو پر می کردم که باهاش دل دردم رو تسکین بدم که کیسه از دستم در رفت و آب جوش ریخت روی شکمم. چنان جیغی کشیدم که تا ساعت ها بعدش طنینش توی سرم بود. خوشبختانه حجم کمی آب ریخته بود اما تقریبا همه ی شکمم قرمز بود و وحشتناک می سوخت. اولش درد طبیعی بود اما مدتی که گذشت اینقدر زیاد و وحشتناک شد که می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. دل درد که هیچی، همه ی غم ها و غصه های عالم از یادم رفته بود. محمد نصف شب رفت و برام کرم ضد سوختگی خرید. خوشبختانه، برخلاف تصورم، کرم خیلی زود اثر کرد و هم درد رو آروم کرد و هم التهاب سریع برطرف شد. صبح که بیدار شدم از اون همه ورم و سرخی، یه هلال قرمز متورم دور نافم باقی مونده بود. جالبه که همیشه یکی از کابوس های زندگیم این بود که با کیسه ی آب گرم خودم رو بسوزونم. نمی دونم باید خوشحال باشم که پیش بینی ام درست از آب دراومده یا ناراحت باشم که اینقدر بهش فکر کردم بالاخره اتفاق افتاد. به هر حال فعلا شکمم سوخته و بعید می دونم به این زودی ها جرات کنم سراغ کیسه ی آب گرم برم.
5. امروز اولین جلسه ی گروه مشورتی داوطلب های موزه بود. درباره ی رویدادهای پیش رو در سالی که میاد صحبت کردیم و هر کس پیشنهادات و انتقاداتش رو گفت. آدم های خوبی ان و من خوشحالم که من رو هم در جمعشون پذیرفتن. جلسه که تموم شد، خانومی که کنارم نشسته بود ازم درباره ی نحوه ی تلفظ اسمم پرسید و معلوم شد کلی دوست ایرانی داره. درباره ی ایران و خاطره ها و حوادث مشترک صحبت کردیم. خانم بسیار مهربون و خوش صحبتی بود. راستش اصلا انتظار نداشتم در اولین جلسه، دوست پیدا کنم.
6. توی آمریکا یه شکلی از کمد هست که بهش می گن: Walk in closet. بخاطر اینکه این کمدها خیلی بزرگن و در واقع گاهی اندازه اشون از یه اتاق معمولی هم بزرگته، این طور نامگذاری اشون کردن. معمولا یه در از این کمدها به داخل حموم هست که دسترسی آدم رو برای تعویض لباس خیلی آسونتر می کنه. ما هم یه همچین کمدی داریم البته خیلی بزرگ نیست اما اینقدر بزرگ هست که علاوه بر کمد لباس، به عنوان انباری هم ازش استفاده می کنیم. توی این کمد، آب گرم کن ما هم یه گوشه ای قرار داره. قرض از این دراز گویی اینه که امروز که از موزه برگشتم دیدم آب گرم کنمون سوت می کشه! اهمیت ندادم چون فکر کردم احتمالا باید یه مشکلی در سیستم آب رسانی ساختمون باشه. یکی دو ساعت بعد که محمد رسید خونه، صدای سوت اینقدر بلند شده بود که توی اتاق هم شنیده می شد. محمد چراغ کمد رو روشن کرد و دیدیم ای وای، روی سر آب گرم کن آب جمع شده. ساعت تقریبا چهار بعدازظهر بود و امروز هم روزی نبود که دفتر مدیریت ساختمون باز باشه. محمد به تاسیساتی مجتمع زنگ زد و براش پیغام گذاشت که اوضاع از این قراره. صدای سوت هی بلند و بلندتر می شد تا جایی که مغز منو داشت سوراخ می کرد. محمد دوباره به تاسیساتی زنگ زد. این بار گوشی رو برداشت. معلوم شد صدای سوت مربوط به دستگاه هشداریه که پایین آبگرم کن گذاشتن که هر وقت نشتی داد، خبر بده. دستگاه رو برداشتیم، صدای سوت هم قطع شد. آقای تاسیساتی به محمد گفت چطور شیرهای آب رو ببنده که تانک دیگه نشتی نده تا اینکه فردا زنگ بزنن لوله کش بیاد یه نگاهی بهش بندازه. خلاصه اینکه در دمای منفی 6 درجه ی سانتی گراد، ما فعلا آب گرم نداریم. الان محمد داره کمد- انباری رو خالی می کنه که فردا اینا میان بتونن بدون مانع به کارشون برسن. جرات ندارم برم توی اتاق. حتی فکر اون همه وسایلی که الان بیرون کمد روی هم تلنبار شدن هم دیوونه ام می کنه. از صمیم قلب آرزو می کنم فردا تعمیرکار اول وقت بیاد و بی دردسر قال قضیه کنده بشه.
آزاده نجفیان
۲۳:۱۷۰۱
ژانویه

امروز اولین روز سال 2019 بود. هر چقدر امروز به سکوت و آرامش گذشت، دیشب شلوغ و پر سر و صدا بود. دیشب با گروهی از دوستان رفتیم تماشای آتیش بازی سال نو. برنامه ی موسیقی از ساعت چهار و نیم بعدازظهر شروع شده بود. ما حدود ساعت 11 و نیم زدیم بیرون و خیلی خیلی خوش شانس بودیم که در آخرین لحظات، نزدیک جایی که مراسم برگزار می شد تونستیم جای پارک گیر بیاریم و بیست دقیقه به 12 توی پارک باشیم. دو روز بود که مثل سیل بارون می اومد اما دیشب هوا بسیار خوب و صاف بود. طبق آمار خودشون، راست یا دروغ، چیزی حدود 200 هزار نفر توی مراسم شرکت کرده بودن! وقتی ما رسیدیم کیت اربن، همسر خانم نیکل کیدمن، در حال نواختن بود. راس دوازده آتیش بازی شروع شد و انصافا هم زیبا بود. در واقع زمان بندی از این بهتر نمی شد؛ به موقع برای مراسم اصلی رسیدیم و بدون اینکه خسته بشیم آتیش بازی رو تماشا کردیم و زدیم بیرون. علاوه بر اینکه خیلی خیلی شلوغ بود، صدا هم به صدا نمی رسید. من صدای لرزش موسیقی رو مستقیم توی دیافراگمم احساس می کردم! بعدش تصمیم گرفتیم یه سر بریم مرکز شهر و ببینیم اوضاع از چه قراره. تقریبا نیم ساعت تو ترافیک بودیم تا رسیدیم. «شلوغ» فقط مال یه دقیقه اش بود! به شلوغی و پر سر و صدایی اش، آدم های شاد و مستی که این ور اون ور می رفتن، بالا می آوردن، تنه می زدن، متلک می گفتن و سر و صدای اضافه ایجاد می کردن رو هم باید اضافه کرد. به زحمت راه خودمون رو بین این جمعیت عجیب و غریب باز کردیم و رسیدیم تا رودخونه. روی پل چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. توی راه برگشت دو تا پلیس رو دیدیم که که دست و پای یه خانوم بیهوش رو گرفته بودن و از بار بیرون می آوردن! خلاصه تا رسیدیم خونه و رفتیم توی رختخواب حدود سه صبح بود! تجربه ی جالبی بود که به شخصه مایل به تکرارش نیستم. به جز آتیش بازی که بار دومی بود می دیدیم، بقیه اش اصلا لذت بخش نبود. بیش از اندازه بلند و استرس زا بود. به هر حال بعد از گذروندن چهار سال میلادی در آمریکا، این بخشش رو هم باید از نزدیک می دیدیم.

فردا اولین روز کاری سال جدیده و من باید برم موزه. امیدوارم روزهای پر انرژی تری در انتظارم باشن.

آزاده نجفیان