آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۷ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۶ ثبت شده است

۲۳:۲۹۲۶
سپتامبر

در این چند روزی که چیزی ننوشتم اتفاقات سرنوشت سازی افتاد و باید تصمیمات مهمی می گرفتیم. روزهای پر کار و پر فکری بودن که خوشبختانه گذشتن و تنها چیزی که میشه در موردشون گفت همینه. حالا باید منتظر بود و دید تاثیر این چند روزی که گذشت بر زندگی امون چطور و چقدر خواهد بود.

اما ظرف همین حدود هشت روز من دو تجربه ی جدید داشتم: دکتر رفتن! اون گوش درد کذایی بالاخره منو مجبور کرد برم دکتر. از اونجایی که من بیمه ندارم و به قول یکی از آشنایان بیمار شدن در آمریکا اونم بدون بیمه ی درمانی یه جور جرم محسوب میشه؛ وقتی که بالاخره تصمیم گرفتیم برم دکتر اوضاع یه کم پیچیده بود. بیمارستان و درمانگاه دانشگاه حاضر به پذیرش من نشدن چون بیمه نداشتم و ما می دونستیم بقیه ی بیمارستان ها و مراکز درمانی هم احتمالا بدون بیمه بیمار قبول نمی کنن مگر اینکه شرایط اضطراری باشه و مستقیم بری اورژانس. خوشبختانه شرایط ما اورژانس نبود و گوشم عملا خوب شده بود اما چون درد بیش از یک هفته طول کشیده بود محمد اصرار داشت که بریم دکتر ببیندش چون شوخی بردار نیست. به هر حال بهش آدرس مرکز درمانی ای رو داده بودن که بدون بیمه هم بیمار ویزیت می کردن و فقط باید بابت هر بار ویزیت بیست دلار می دادی. بقیه ی هزینه ها مثل انواع آزمایش ها و عکس برداری ها دیگه با خودت بود. دل رو به دریا زدیم و رفتیم.

آدرسی که داده بودن توی یکی از محله های سیاه پوست ها بود. با اینکه مرکز درمانی دیوار به دیوار یکی از دانشگاه های پر افتخار تنسی بود اما چون محله متعلق به سیاه ها بود از کمترین امکانات هم درش خبری نبود. حتی آسفالت خیابون قابل رفت و آمد نبود! خوشبختانه بیمارستان بسیار تمیز و مرتب و پیش رفته بود برعکس جایی که درش قرار داشت! شرایطم رو گفتم و پرستاری من رو پذیرش کرد و بعد از پرسیدن علت اومدن و نشانه های بیماری گفت الان وقت نداریم و برو فردا ظهر بیا. خلاصه اینکه یه فرم مفصل از مشخصاتمون پر کردیم و برگشتیم خونه. روز بعد رفتم دانشگاه دنبال محمد و با هم رفتیم. ساعت سه وقت داشتم. بیش از نیم ساعت معطل شدیم تا صدامون کرد. یه خانم پرستار قد و وزن و فشار خون و دمای بدنم رو گرفت و بعد شروع کرد به پرسیدن هزار تا سوال؛ از سوال های عمومی گرفته تا خصوصی ترین سوال ها، سوال هایی مثل تاریخ تولدت کیه تا کمربند می بندی یا نه؟! جالب بود که تا حالا اسم ایران به گوشش نخورده بود و در مخیله اش هم نمی گنجید زبان فارسی ممکنه چی باشه در حالی که دقیقا در اتاق بغلی یادداشتی به دیوار زده بودن که روش به فارسی هم مطلب رو توضیح داده بودن!

این سوال و جواب ها هم حدود یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید. بعد منو برد یه اتاق دیگه و گفت منتظر باشم تا دکتر بیاد. خانم دکتر اومد و با توجه به اینکه دقایقی پیش اون پرونده ی مفصل رو خونده بود می دونست من روزی که گوش درد گرفتم رفته بودم استخر، فکر می کرد باید یه عفونت ساده باشه اما بعد که گوشم رو نگاه کرد گفت یه چند دقیقه صبر کنم و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد با یه خانم دکتر دیگه اومد که حدس می زنم باید متخصص یا به هر حال بالا دستش بوده باشه. اون خانم دکتر هم دوباره گوشم رو چک کرد و بعد هر دو با هم رفتم از اتاق بیرون. یه کم نگران شدم. چند دقیقه بعد خانم دکتر اولی برگشت و گفت هیچ چیزی که علت درد باشه توی گوشم پیدا نکردن! بهم مسکن داد و یه قرص ضد حساسیت و گفت برم و دو هفته ی دیگه برگردم؛ همین! هیچی دیگه ما هم دست از پا درازتر داروها رو گرفتیم و برگشتیم خونه. این همه برو و بیا و نگرانی فقط واسه چند تا مسکن بود که خداییش فقط از هر دو تا قرص یکی یکدونه خوردم و خلاص. گوش دردم همونطور که یکدفعه ای اومده بود یکدفعه ای هم رفت.

اما این همه ی ماجرا نبود. درست یک روز بعد از دکتر رفتن، عینکم از روی میز کنار تخت که فقط پنجاه سانت با زمین فاصله داره، برای بار هزارم افتاد زمین ولی این بار جفت دسته هاش با هم شکست! باورم نمی شد همچین اتفاقی افتاده باشه. من با خودم از ایران فریم عینک آورده بودم اما دوباره دکتر رفتن و یه پول دیگه خرج کردن واسه عینک بی انصافی بود. چاره ای نداشتیم. پنج شنبه شب بود و من می دونستم حتی اگه فردا اول وقت هم بریم اینا زودتر از دوشنبه بهم عینک نمی دن. محمد گفت بریم چسب قطره ای بخریم تا فعلا دسته ها رو برام بچسبونه تا فردا صبحش. اول قبول نکردم اما از اونجایی که واقعا عاجز شده بودم رفتیم و چسب خریدم و انصافا هم خوب جواب داد. یه کم کج بود اما بهتر از هیچی بود.

ظهر جمعه با محمد رفتیم وال مارت برای دیدن دکتر و تعویض عینک. اول که مسوولش رفته بود واسه ناهار و مجبور شدیم اونجا قدم بزنیم تا برگرده. بعد گفتن فریم عینک رو قبول می کنن اما نمی تونن نسخه ای رو که از ایران آوردم بپذیرن و باید حتما دکتر یا اپتیمتریست چشمم رو ببینه. بعد هم فرمودن حداقل یک هفته طول می کشه تا عینک آماده بشه! شوکه شدم اما طبق معمولا چاره ای نبود. واسه دوشنبه صبح بهم وقت دادن و دوباره دست از پا درازتر برگشتیم خونه. 

امروز صبح اول وقت رفتم اونجا. خانم دکتر بسیار خوش اخلاقی بودن که چشمم رو معاینه کرد و بلافاصله پرسید خیلی مطالعه می کنی؟ گفتم آره! گفت شماره ی چشمت به نسبت پارسال خیلی تغییر کرده و بیشتر شده! خلاصه اینکه واسه ده دقیقه معاینه ی چشم صد دلار ناقابل از ما دریافت کردن! تازه این ارزونترین جای ممکن بود. چون فریم داشتم فقط باید پول شیشه می دادم که ارزونترین شیشه شد 89 دلار. باورش سخت بود که شکسته شدن یه عینک که سر و ته اش توی ایران دویست تومن برام خرج برنداشته بود، اینجا چیزی حدود 200 دلار خرج رو دستمون گذاشت. 

فعلا که با همون عینک وصله پینه ام اینجا نشستم و منتظرم تا ظرف این هفته یا هفته ی آینده بهم زنگ بزنن و خبر بدن عینکم حاضر شده. شمالی ها یه ضرب المثل دارن که میگه زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز درآید! حال من حال این جمله ی نقضه و شکی ندارم که در این عبارت، «زاییدن» به رساله ی محترم دکتری بنده اشاره ی مستقیم داره.

امیدوارم شر و بلا از ما دور و رفع شده باشه چون دیگه نه جوونش رو دارم نه خدایی پولش رو!

آزاده نجفیان
۲۳:۳۸۱۷
سپتامبر

سرماخوردگی محترم دوباره برگشته! معلوم شد اون گوش درد لعنتی هم از تبعات این سرماخوردگی بوده و از امروز که دوباره شروع کردم به خوردن قرص سرماخوردگی درد گوشم هم برطرف شده. امیدوارم تا دوشنبه حالم بهتر بشه چون دوباره باید با شروع هفته برگردم سر کار؛ وقتم داره به سرعت ته می کشه!

کلاس فارسی دیروز صبح با ترین خیلی خوب بود. این دفعه برام کوکی با کره ی بادام زمینی درست کرده بود. احساس می کنم این کارش علاوه بر اینکه لطف و مهربانی ای ست که رگه هایی از ایرانی بودن درش پیداست، یه جورایی پرداخت هزینه ی کلاس هم هست به شکل کالا با کلا! احساس می کنم معلم مکتب خونه ام که هر جلسه بچه ها برام یه چیزی میارن: مرغ، خروس، تخم مرغ، روغن... . 

دامنه ی لغاتش بسیار گسترده و کامله بخصوص که کاملا به غربی هم مسلطه اما نمی تونه یه جمله ی کامل رو به فارسی بگه. ازش خواستم برام یک زن و یک مرد رو توصیف کنه. لحظات بامزه ای با هم داشتیم که باعث رد و بدل شدن اطلاعات تاریخی و فرهنگی هم شد. دو تا کتاب نوجوان به زبان فارسی با خودش آورده بود که باهام روخوانی و درک مطلب کار کنیم. گفت توی یه دست دوم فروشی کتاب ها رو پیدا کرده. یکی از اون کتاب ها لبخند انار مرادی کرمانی بود. برام جالبه که همون ایرادات و مشکلاتی رو که مثلا یه بچه ی دبستانی در خوندن و نوشتن باهاش مواجه میشه؛ مثلا مرجع ضمیر رو نمی تونه پیدا کنه، اینقدر حواسش پرت روخوانی میشه که یادش می ره داستان درباره ی چی بود و... . گفت واسه خوب شدن فارسیش به آهنگ های گوگوش و داریوش و... گوش می ده. بهش قول دادم چند تا آهنگ معاصرتر براش بفرستم که با فارسی امروز هم گوشش آشنا بشه. محمد میگه تو رو خدا این کار رو نکن و بذار آبرومون حفظ بشه!

عصر بعد از مدتها با محمد رفتیم سینما؛ سینمای دانشگاه البته. هر سال سینمای وندربیلت تعدادی فیلم که معمولا فیلم های بین المللی هستند رو نشون میده. پارس یه فیلم از کارگردان ایرانی توش بود اما امثال از خاورمیانه فیلمی درباره ی ملاله هست. اکثر فیلم ها مستند هستند اما گاهی فیلم داستانی هم توشون هست. دیشب نوبت فیلم آمریکایی بود: مریخی (The Martian) از ریدلی اسکات. مت دیمون به خاطر این فیلم نامزد اسکار شده بود. من نه طرفدار کارهای اسکات هستم و نه مثل خیلی ها عاشق سینه چاک مت دیمون اما بدم نمی اومد این فیلم رو ببینم اونم وقتی که قرار بود مجانی پخش بشه! بچه ها هم خبر داده بودن که قراره دو نفر از ناسا بیان و آخر فیلم در مورد مسائل فنی و علمی ای که در فیلم درباره اش بحث میشه توضیح بدن. به هر ترتیبی بود برنامه امون رو جور کردیم و ساعت شش و نیم اونجا بودیم. خوب شلوغ شده بود. فیلم خوبی بود هر چند چون اکثر صحبت ها در مورد مسائل فیزیک و نجوم بود واقعا فهمیدنش به انگلیسی بدون زیرنویس سخت بود.  مثل همیشه بیش از اندازه روی ویژگی های ابرانسانی آمریکایی ها تاکید شده بود اما تسلیم نشدن قهرمان فیلم، باورش به ادامه و حل مشکل، واقعا جالب و تحسین برانگیز بود. از اونجایی که ما خیلی شخصیت های علمی ای نیستم و فیلم هم حدود دو ساعت و خرده ای طول کشیده بود و شام هم خونه ی شقایق و پوریا مهمون بودیم، دیگه واسه سخنرانی و توضیحات دوستانی که از ناسا اومده بودن ننشستیم و البته لازم به ذکره که خیلی های دیگه هم با ما هم عقیده بودن.

شقایق خیلی دختر تر و فرز و خانم و خانه داریه مخصوصا که ذخایر غذایی غنی ای هم از ایران با خودش آورده که جیغ منو درمیاره؛ از جمله زرشک تازه! بعد از یک سال یه زرشک پلوی واقعی خوردم. یکی از معدود چیزایی که اینجا نیست و من به شدت دلتنگش میشم همین موجود کوچولوی قرمز و خوشمزه است که متاسفانه اینجا به قیمت گزافی می تونی یه مشت آشغالش رو بخری.

فعلا که در تعطیلاتم. امروز بیشتر استراحت کردم اما فردا کلی کار دارم؛ از جمله مقادیر قابل ملاحظه ای آشپزی.

آزاده نجفیان
۲۳:۰۰۱۵
سپتامبر

دیروز صبح قرار ملاقاتی با معلم جدید زبانم داشتم. بالاخره بعد از مدت ها وقتش بود که معلم ثابت داشته باشم. ساعت ده مدرسه بودم و مدیر موسسه اومد منو با خودش برد اتاقش. قبلا بهم گفته بود خانم داوطلبی که قراره با من حداقل به مدت شش ماه به شکل خصوصی زبان کار کنه اسمش هست کارول، مدرکش رو در حوزه ی آموزش گرفته و الان بازنشسته ی دانشکده ی پرستاری است. خیلی خوشحال بودم که دوباره قراره با یک آدم دانشگاهی کار کنم؛ آدمی که می دونه نیازهای من چیه و می تونه کمک کنه خودم رو زودتر بالا بکشم. کارول هم سن و سال فرانک بود، با موهای کوتاه یک دست سفید و چشم های خاکستری. خیلی جدی و مصمم و بدون هیچ رودربایستی ای حرف می زد، گوش می داد و سوال می پرسید. متوجه شدم علاوه بر لهجه ی جنوبی خیلی هم از اصطلاحات و ضرب المثل ها استفاده می کنه که فهمیدن حرفش رو کمی برام با تاخیر همراه می کنه. به هر حال جولی، مدیر موسسه، ما رو به هم معرفی کرد و بعد هم بر اساس نیازهای من یه برنامه ی کلی برای شش ماه آینده تنظیم کرد و آخر کار هم تعهد نامه ی رو امضا کردیم که هر دو طرف رو متعهد به مسوولیت پذیری و حفظ احترام و فاصله می کرد. مثلا توی تعهد نامه اومده بود همه ی دیدارهای ما در قابل معلم و شاگرد باید در مکان های عمومی باشه و اجازه نداریم خونه ی همدیگه بریم یا اجازه نداریم با ماشین خودمون همدیگه رو برسونیم. البته جولی توضیح داد اگه به عنوان دو تا دوست بخواید این کارا رو بکنید اشکالی نداره اما دیگه اون وقت کلاس درس نخواهد بود.

کارای اداری که تموم شد، جولی ما رو تنها گذاشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم. کارول در مورد رساله ام پرسید و مجبورم کرد با جزئیات براش توضیح بدم می خوام چیکار کنم. سوال هایی که می پرسید دقیقا سوال هایی بودن که مثلا هیات رئیسه ی جلسه ی دفاع می تونه بپرسه. پدرم دراومد! آخر کار گفت از این به بعد موظفی در مورد رساله ات و کاری که انجام می دی به من گزارش و توضیح بدی. اجبارت نمی کنم کی باید این کار رو بکنی اما تو لازم داری که بتونه نحوه ی کارت رو به بقیه توضیح بدی پس خوب بهش فکر کن و خبرم کن. خیلی خوشحال شدم. کارول هنوز نیومده اون نگرانی بزرگ من رو که عاجز بودن از توضیح کاریی که دارم می کنم، فهمیده بود و داشت تلاش می کرد برطرفش کنم. خلاصه اینکه قرارمون شد چهارشنبه صبح ها ساعت 9. موقع رفتن ازش پرسیدم به نظرش انگلیسی من چطوره؟ بهم گفت جولی گفته بوده انگلیسی من متوسط رو به بالاست ولی به نظر اون انگلیسی من هیچ مشکلی نداره و فقط باید کلمات رو واضح تر تلفظ کنم. کارول معتقده یه کم لهجه داشتن نه تنها بد نیست بلکه می تونه قشنگ هم باشه واسه همین می گن اصرار نکنم که لهجه ام از بین بره.

بعد از کلاس راه افتادم به سمت استخر. ده روز بود که بخاطر سرماخوردگی و دوران نقاهت طولانی بعدش از برنامه عقب بودم. البته چند دقیقه بعد از اینکه وارد آب شدم تقریبا از استخر اومدن پشیمون شدم چون چنان گوش دردی سراغم اومد که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. گوش درد محترم ول نکرد تا رسیدم خونه. به مامان پیام دادم که چه کنم؟ مطلبی رو درباره ی نحوه ی کنترل گوش درد برام فرستاد که تقریبا افاقه نکرد. شروع کردم به سرچ کردن و دیدم گفتن اگه استامینوفن بخورین در کنترل درد و احیانا پایین اومدن تب و کاهش التهاب کمک می کنه. خوشبختانه همینطور هم شد اما موقع خواب درد برگشت و همه ی امروز هم با من بود تا تنها روزی رو که در این هفته کامل خونه بودم رو به کلی خراب کنه. 

عصر محمد که برگشت تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم. مدتها بود تنهایی با هم جایی نرفته بودیم. به یه دونات فروشی خیلی مشهور هم سر زدیم. به نظر می رسه گوشم تصمیم گرفته یه کم بهم استراحت بده و فعلا شل کرده. فردا صبح اگه دوباره شروع کنه مجبورم برم دکتر. امیدوارم کار به اونجا نکشه.

فردا صبح با ترین کلاس فارسی دارم. هفته ی پیش حالش خوب نبود و کلاس رو کنسل کرده بود اما این هفته کلاس برقراره. امیدوارم همه چی آروم و خوب پیش بره.

آزاده نجفیان
۲۲:۴۹۱۳
سپتامبر
به نظر من هیچ چیز به اندازه ی یه پاستای خوشمزه روز آدمیزاد رو بخیر نمی کنه! با بچه ها ساعت 12 و نیم یه رستوران ایتالیایی نزدیک خونه ی ما قرار گذاشته بودیم. قرار امروز خیلی یهویی شد. یونگ جان خبر داد که ناچاره آخر اکتبر برگرده کره. یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته بود اما شرکتش توی کره با سال دوم موافقت نکرده و حالا مجبوره شوهر و پسرش رو اینجا تنها بذاره و با دخترش برگرده سئول. یونگ جان یکی از بهترین دوستانیه که در این یک سال داشتم. از بین آسیای شرقی ها، کره ای ها از همه صمیمی تر، مهربون تر، خوشگل تر و خوشیپ تر هستن! خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم توی این تقریبا دو ماهی که به رفتنش مونده بیشتر همدیگه رو ببینیم و اولین قرار هم همون تور ناهار بین المللی بود که دوباره شروع به کار کرد و این بار قرعه به نام رستوران ایتالیایی افتاد.
رستوران توی یه خیابون فرعی بود واسه همین من توی این یک سال متاسفانه ندیده بودمش. ورودی اش بیشتر حالت مغازه داشت که محصولات ایتالیایی و البته شیرینی ها خوشمزه می فروخت و بعد وصل می شد به رستوران. دقیقا بَرِ خیابون بود، نزدیک چهارراه. خوشبختانه وقتی رسیدیم یه جای پارک خالی شده بود و مستقیم از توی خیابون پیچیدم توی جای پارک. ارسولا زودتر رسیده بود و توی اون شلوغی وقت ناهار از گارسون خواسته بود یه میز 5 نفر بهمون بده و اونا هم قبول کرده بودن. ارسولا این تابستون بالاخره تونسته گرین کارتش رو بگیره و وقتی که من برگشتم اونا رفتن مادرید. می گفت دمای هوا توی مادرید 42 درجه ی سانتی گراده طوری که سوختن پوستت رو کنار ساحل احساس می کنی. ارسولا اصالتا اهل پرو ست، اما شوهرش اسپانیایی ست و خوب البته داشتن زبان مشترک فاصله ی بین قاره ای بینشون رو عملا ناپدید کرده.
بچه ها کم کم رسیدن. آنا و آدریان کوچولو در از همون لحظه ی ورود در مرکز توجه بودن. با اینکه آدریان هنوز یک سالش نشده اما ماشاالله حدود 20 پوند (چیزی حدود ده کیلو) هست! بسیار باهوش و خوش اخلاقه به ویژه که ماها رو یادش میاد و پیش ما غریبگی نمی کنه و بسیار بسیار یونگ جان رو دوست داره. همه خیره خیره به این پسرک کنجکاو و تپل نگاه می کردن حتی یکی از خانم های پیشخدمت که مسوول میز ما نبود بدو بدو اومد و گفت با اینکه سه تا نوه داره اما آدریان از همه اش با نمک تره و نتونسته جلوی خودش رو بگیره و نیاد از نزدیک ببیندش.
غذای مورد علاقه ی من چیکن پستو ست؛ مرغ با ریحون به همراه هر نوع پاستا، فرقی نمی کنه چه نوعی. این رستوران ایتالیایی بسیار خوب این غذا رو پخته بود. گفتگوهای ضمن غذا خوردن هم که به لذت ماجرا افزود. تصمیم گرفتیم تا پیش از اینکه یونگ جان بره دو هفته یک بار همدیگه رو ببینیم تا از وقتمون نهایت استفاده رو کرده باشیم.
موقع برگشتن از ارسولا خواستم واسه خارج شدن از پارک بهم فرمون بده. باید صبر می کردیم چراغ قرمز بشه بعد من از پارک بیرون بیام. دردسرتون ندم که دو سه بار مجبور شدم عقب و جلو برم تا بتونم بالاخره از پارک بیام بیرون. حسابی جلوی بچه ها خجالت کشیدم اما ارسولا واقعا صبوری و راهنمایی کرد.
موقع خداحافظی بچه ها بهم گفتن بالاخره بزرگ شدی و رانندگی می کنی! پیش خودم فکر کردم همین مسیر کوتاه رو با ماشین رفتم چقدر باعث صرفه جویی در وقت و اعصابه. خدا رو شکر که بالاخره به این درجه از بلوغ رسیدم؛ گیرم نصف نیمه!

آزاده نجفیان
۰۰:۰۰۱۳
سپتامبر

آخر هفته ها رو بیشتر سعی می کنم استراحت کنم، بدون فکر کردن به کارها و نگرانی های بقیه ی هفته. بیشتر وقتم البته به تمیزکاری و آشپزی می گذره اما همین دو کار هم راه های خوبی برای فرار از فکر و خیالن.

آخر هفته ی هفته ی گذشته به دیدار دوستان و دورهمی گذشت. شنبه رو خونه ی نگار اینا مهمان بودیم و به صرف کباب کوبیده ی خونگی گذشت. یکشنبه ظهر، درستی وقتی که به زحمت از خواب بیدار شده بودیم و داشتیم فکر می کردیم ناهار رو چیکار کنیم، به شکل ناگهانی به دورهمی عده ای از ایرانیان مقیم نشویل که همگی به شکلی با وندربیلت در ارتباط بودن دعوت شدیم. از اونجایی که دیدار آدم های تازه بود و به هر حال مشکل ناهار رو حل می کرد، قبول کردیم اما وقتی نزدیک محل پیک نیک می شدیم دلم بدجوری شور می زد. قرار گرفتن در جمع ایرانی ها به یادم میاره که من چقدر با بقیه متفاوتم و همین موضوع بی نهایت مضطربم می کنه! من آشپز فوق العاده ای نیستم، خانم خانه دار بی نظیری نیستم، شیرینی پزی بلد نیستم، نمی تونم سه سوت بپرم و برم یه کوه ظرف کثیف رو بشورم یا در بحث های کاملا زنانه شرکت کنم و... در جمع ایرانی ها بودن یک عالمه «ناتوانی و نیستم» رو به یادم میاره که معذبم می کنه. وقتی مجبور باشی با ملاک هایی سنجیده بشی که هیچ جوره توشون جا نمی شی و به اندازه اشون درنمیای، حاصل این اندازه گیری و سنجش چیزی جز شکست و خجالت و سرخوردگی نیست.

اما برخلاف تصورم، برخلاف انتظارم که قراره با جمعی قضاوت گر و تازه به دوران رسیده روبرو بشم، با چند خانواده ی بسیار مهربان و تحصیل کرده و صمیمی روبرو شدیم که اوقات شادی رو در هوایی که به افتخار ما اندکی بهتر شده بود، رقم زدن و البته جوجه کبابی که یکی از بهترین جوجه کباب هایی بود که ظرف این یک سال و چند ماه خوردم! در واقع اون کسی که این بار زود قضاوت کرده بود من بودم نه دیگران. خوشحالم که در موردشون اشتباه کرده بودم. همیشه دیدن آدم های خوب، از هر ملیت و با هر فرهنگ و زبانی، حال منو خوب می کنه حالا چه برسه به اینکه ایرانی هم باشن و فارسی هم حرف بزنن.

خلاصه اینکه بعداز ظهر یکشنبه به آشپزی و آماده سازی واسه هفته ی پیش رو گذشت اما یکدفعه ساعت ده شب محمد گفت بیا با هم فیلم اژدها وارد می شود مانی حقیقی که تازه روی یوتیوب اومده رو ببینیم. من فکر می کردم فیلم طنزه و از اونجایی که این اواخر جز فیلم آشغال ایرانی ندیده بودم، فرض رو براین گرفتم که مثل همیشه حداکثر نیم ساعتش رو نگاه می کنیم و بعد می ریم می خوابیم تا هفته رو با سحرخیزی آغاز کنیم اما برای بار دوم در یک روز، کاملا در اشتباه بودم! فیلم در ژانر جنایی- ترسناک بود و به جرات می تونم بگم یکی از بهترین فیلم های ایرانی ای که تا به امروز در عمرم دیدم. داستان قوی فیلم، استعاره ها و نشانه ها، روایت گری خیره کننده و حساب شده، موسیقی میخکوب کننده که همه ی اینا با هم چنان فضای وهم آلود و سوررئالی رو ساخته بود که هنوز که هنوزه یه هراس همراه با تحسین ته جوون منه که البته نذاشت دیشب راحت بخوابم و برنامه ی سحرخیزی دوشنبه رو کلا نقش برآب کرد. واقعا مانی حقیقی رو برای دانشی که در نوشتن این فیلمنامه و در ساختن این فیلم به خرج داده عمیقا تحسین می کنم. چقدر خوشحالم که می بینم کسانی هستند که با دانش و مطالعه کار می کنن و فهمیدن درسته که هنر یه چیز حسی و درونیه اما ساختن اثر هنری نیاز به پرورش و مطالعه داره. خلاصه اینکه جان من پر از هراس و بی خوابی اما سرشار از تحسین و تفکره و به شدت دیدن این فیلم رو توصیه می کنم.

فردا ظهر با دوستان قدیمی یه قراره ناهار توی رستوران ایتالیایی داریم. این روزها به دیدن آدم ها و معاشرت باهاشون بیش از هر وقت دیگه ای احتیاج دارم. راستی از فردا کلاس زبان فرانک هم شروع میشه. من که نیستم اما مطمئنم به اونایی که از فردا می رن سرکلاس خیلی خوش خواهد گذشت.

آزاده نجفیان
۲۳:۵۷۰۶
سپتامبر

از امروز ثبت نام کلاس زبان شروع شده. صبح با شقایق رفتم تا برای ثبت نام همراهیش کنم. خونه ی اونا نزدیک کلیساست واسه همین رفتم اول اونجا پارک کردم بعد دو تایی با هم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم واسه ثبت نام. با اینکه تقریبا زود رسیدیم اما کسان دیگه ای هم بودن که زودتر از ما رسیده بودن و واسه روز اول ثبت نام خیلی شلوغ بود. فرانک رو بعد از دو ماه دیدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. شقایق رو بهش معرفی کردم. فرانک خودش رو به شقایق به عنوان یکی از دوستان من معرفی کرد! دیدن فرانک و بودن توی اون حال و هوا، من برد به یک سال پیش همین موقع. باورم نمی شد یک سال پیش با چه استرسی از در همین سالن وارد شده بودن تا واسه ثبت نام مصاحبه بدم. بعد از ثبت نام یه کم اون دور و بر مغازه گردی کردیم و برگشتیم خونه ی شقایق اینا. باید زود برمی گشتم خونه چون چند تا تلفن به ایران داشتم که باید می زدم. همیشه دیدن رفقا و حرف زدن باهاشون حال منو خوب می کنه. گاهی لازمه یکی از بیرون به آدم نشون بده که داره با خودش چیکار می کنه؛ مثل یه سرعت گیر که ممکنه به موقع جلوی یه فاجعه رو بگیره. بعد هم زنگ زدم به مامانم که اونم همون حرفای رفقا رو تکرار کرد و باعث شد بیشتر به این فکر بیفتم که شاید بهتر باشه کمی دست از سر خودم بردارم و بذارم روحم بیشتر نفس بکشه.

عصر، بعد از حدود دو ماه، نوبت باشگاه کتابمون بود. دور هم جمع شدن دوباره، حرف زدن، بحث کردن و دیدن آدم هایی که حرفت رو می فهمن، حالم رو خیلی بهتر کرد. موقع برگشتن آدری منو کنار کشید و از حال و روزم پرسید. مفصل براش درد دل کردم. مثل همیشه با مهربونی و همدردی گفت می تونم روشون حساب کنم و منو با قلبی پر از امید روانه کرد. نکته ی قابل ذکر باشگاه کتاب امشبمون هم این بود که برای اولین بار خودم تنهایی، با ماشین خودمون، رفتم و برگشتم.

به خاطر سرماخوردگی این هفته استخر رفتنمون تعطیل شده اما امیدوارم از جمعه حالم اینقدر بهتر بشه که بتونم برم توی آب. روزهای پر کاری در راهند، باید قوی و صبور باشم.

آزاده نجفیان
۱۱:۴۱۰۴
سپتامبر

هفته ای که گذشت  هفته ی شلوغی بود. خیلی کارای مهمی انجام ندادم اما در عین حالی که دیر گذشت زود هم تموم شد! کسالت و سرماخوردگی هم این هفته رو بی در و پیکرتر کرد ولی شکر خدا بالاخره تموم شد و از فردا یه هفته ی تازه شروع خواهد شد. 

مهمترین اتفاق این هفته این بود که من یه شاگرد خصوصی دارم که بهش فارسی درس می دم! البته پولی در کار نیست اما تجربه ی خیلی خوبیه. ترین دانشجوی دکتری تاریخه و بعضی واحدهای مشترک با محمد داره. دو هفته قبل استاد راهنمای محمد بهش ایمیل داد که دانشجویی سراغ من اومده و درخواست داده براش کلاس فارسی برگزار کنن اما چون متقاضی به اندازه ی کافی نیست نمیشه کلاس رسمی گذاشت و از طرفی استادی هم ندارن که درس بده. پرسیده بود من وقت دارم به شکل خصوصی بهش درس بدم یا نه؟ منم از خدا خواسته قبول کردم. اول یه ملاقات رسمی با هم توی دفتر استاد محمد داشتیم که ما رو به هم معرفی کرد و جمعه اولین جلسه ی کلاس بود. پدر ترین ایرانیه که قبل از انقلاب اومده آمریکا و مادرش آمریکایی ست. عربی رو خیلی خوب می فهمه و حرف می زنه اما فارسی رو خیلی ابتدایی بلده. دامنه ی لغاتش خوبه و البته خوندن متن و فهم متنش خیلی بهتر از حرف زدنشه. یه کم در مورد زمان فعل ها حرف زدیم و بعد هم یه متن رو به شکل اتفاقی انتخاب کردم و یه صفحه ازش رو خوندیم و در موردش حرف زدیم. این کلاس در واقع تمرینی برای بهبود انگلیسی حرف زدن من هم هست. باید یاد بگیرم چطور اصول رو به انگلیسی توضیح بدم که همین باعث میشه دنبال کلمات و روش های جدید بگردم. ترین دختر بسیار خوب و مهربانیه. برام یه کیک شکلاتی خونگی هم آورده بود که به جرات می تونم بگم یکی از خوشمزه ترین کیک های شکلاتی ای بود که من در همه ی عمرم خورده بودم! قرار شده دستور پختش رو بهم بده.

این روزها پر از اگر و مگر و شاید و بایدم. پر از چراهایی که جوابی براشون نیست و ترس ها و نگرانی هایی که راهی برای فرار ازشون ندارم و جز صبر کردن چاره ای نیست. این روزها بیشتر از همیشه در این یک سالی که گذشت، احساس تنهایی می کنم. دلم برای حرف زدن با یک دوست تنگ شده. محمد توی چشم هام نگاه می کنه و می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ من فقط آروم اشک می ریزم و تو دلم می گم گاهی حرف زدن دردناک ترین کار دنیاست.

آزاده نجفیان