1
اینجا، توی اتاقم در شیراز، حاضر و آماده نشستم و منتظر آخرین گروه مهمانان هستم.
صبح ساعت ۴ رسیدم شیراز، با همه ی ترس ها و غم ها، امیدها و ناامیدی ها. ساعت ۸ صبح محمد زنگ زد که گفتن تا زمان اجرای گسترده قانون جدید حداقل ۲۴ ساعت وقت هست و باید با بلیطی که پریشب برام گرفته بود و به وقت جمعه ۵ صبحه، برگردم.
سرگیجه شروع شد! از رختخواب پریدم بیرون. گیجی اولیه که رفع شد مامان و خواهرا کمک کردن خودم رو جمع و جور کنم و هر کس رفت دنبال پیگیری کاری برای من. منم شروع کردم به استادان راهنما و مشاور زنگ زدن و شرایط رو توضیح دادن و تقاضای حمایت از راه دور کردن.
بعد فرزانه و محمد اومدن، سولماز برام زرشک پلو پخته بود، مریم اومد، فهیمه اومد، راضیه و حامد و ملیحه اومدن... تا همین الان که منتظر خانواده ی محمدم برای دیدار نهایی.
توی دلم آتیش روشن کردن؛ دودش چشمهام رو می سوزونه و دهانم رو تلخ می کنه. نمی دونم قراره چی بشه؛ از ورودم به آمریکا جلوگیری می کنن یا بهم اجازه ورود می دن، نمی دونم!؟
حال خوبی ندارم در عین حالی که بی حسم. انگار همه ی ماجراها تنها در یک روز طولانی که از سه شنبه شروع شده داره اتفاق می افته و سر تموم شدن نداره.
خسته ام، در حسرت یک خواب طولانی و راحت. لطفا برام دعا کنید.