84
قدم می زنم. پیاده رو پر از برگ های زرد و بزرگ ماگنولیا است که خزان کردن. از اون روزهاییه که سد خاطرات گذشته برداشته شدن و گذشته بی رحمانه بهم هجوم آورده. با خودم می گم: یعنی میشه یه روزی برسه که همه ی این خطرات بد و آزاد دهنده رو فراموش کنم؟ میشه روزی بیاد که این تلخی ته حلقم رو هر بار که زبون رو تو دهن می گردونم، احساس نکنم؟... درست همین موقع یه خانم بسیار مسن توی پیاده رو ظاهر شد. سرتا پا بنفش پوشیده بود! یه بارونی بلند بنفش با یه کلاه پر دار بنفش که کج رو سرش گذاشته بود. با واکر راه می رفت، آروم و خمیده. نزدیکتر که شد دیدم باید بیش از 80 سال سن داشته باشه، با یه قیافه ی خسته و چروکیده. از کنارم که رد می شد به خودم گفتم با چه امید و حوصله ای توی این روز گرم و بارونی که هوا اینقدر گرفته و ناامیده، زده بیرون؟ وقتی داشته هن و هن آماده میشده، با چه انگیزه ای فکر کرده چی بپوشه و لباساش رو چطور ست کنه؟ چقدر بنفش انتخاب خوبیه واسه یه ظهر پاییزی غم انگیز... بعد یادم به گفتگوی فرانی و زویی* افتاد. زویی تعریف می کنه که یه بار که داشتن برای رفتن به برنامه ی رادیویی بچه های نابغه حاضر می شدن، سیمور بهش می گه که کفشاش رو هم واکس بزنه. زویی اعتراض می کنه که برنامه رادیوییه و کسی کفشاش رو نمی بینه. سیمور می گه: برای خانم چاقه، بخاطر خانم چاقه واکس بزن....
*رمان فرانی و زویی، نوشته ی دی.جی. سلنجر