90
شد سه ماه! به همین زودی سه ماه از اومدن ما به آمریکا و زندگی مشترکمون گذشت. مثل یه چشم به هم زدن بودن. یک سال پیش این موقع به خواب هم نمی دیدیم همه ی خیالپردازیا و آرزوهامون برای زندگی مشترک به حقیقت بپیونده؛ اما خدا خواست و شد.
سه ماه پیش، وقتی تازه رسیده بودیم و هنوز حتی خونه امون رو تحویل نگرفته بودیم، یه شب گفتم من به خودم یه هفته وقت دادم. اگه توی این یک هفته تونستم این محیط جدید رو تحمل کنم و تنم اینجا رو پس نزد، می مونم؛ در غیر این صورت با اولین هواپیما برمی گردم. محمد ساکت گوش می داد. اشکان با خنده و طعنه گفت:«یک هفته؟» با قاطعیت جواب دادم: «آره، یک هفته!»
یک هفته شد دو دهفته، دو هفته شد یک ماه... تا امروز که سه ماه رو پر کردیم و وارد ماه چهارم شدیم. خیابونا دیگه مثل روز اول ترسناک به نظر نمی رسن، آدم های توی اتوبوس و خیابون به اندازه ی آدم های توی اتوبوس و خیابون شیراز غریبه ان و اینجا هم سختی ها و آسونی ها خاص خودش رو داره.
اما یه چیزی هست که فکر کنم کمبودش رو هرگز هیچ چیز دیگه در عالم نمی تونه برام جبران کنه: هیچ کس اینجا، توی خیابون یا مغازه ها یا اتوبوس، به فارسی حرف نمی زنه هر چند هنوز همهمه های دور طنین امیدوارنه ی آوای زبان فارسی رو دارن...!