آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

91

پنجشنبه, ۱۲ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

روزهای پنج شنبه باید واسه کلاس یه مقاله یا خبر به انگلیسی بخونیم و گزارش بدیم. کلا کار بسیار خسته کننده و آزادهنده ایه. اینکه باید هی بگردی و بگردی تا یه چیز تازه در عین حال کوتاه و ساده واسه ارائه پیدا کنی واقعا مزخرفه. سر کلاس به گروه های شش تا هفت نفره تقسیم می شیم و هر گروه مهمان یک آمریکاییه تا به حرف زدنمون نظارت کنه و غلط هامون رو بگیره. هر چند روند کار بسیار بیخوده اما یه فرصت بی نظیره برای تقویت حرف زدن و البته اعتماد به نفسمون. خلاصه اینکه امروز خانمی به گروه ما ملحق شد که نزدیک به هفتاد سال سن داشت. زنی مهربان با چشمهایی به غایت آبی و موهایی سفید و کوتاه بود. یکی از خانم های گروه ما که چینی ست، از هفته ی قبل این خانم رو به یاد داشت و شنیده بود که گفته یه دختر چینی داره. پینگ از خانم ایکس پرسید چطور همچین چیزی ممکنه؟ خانم ایکس اول کمی مکث کرد، بعد گفت این دختر چینی رو به فرزند خواندگی پذیرفتن. بعد پقی زد زیر گریه! نمی دونم در لحظه چه اتفاقی افتاد اما یه دفعه همه چی عوض شد. نمی دونستیم مشکل چیه و با این زبون الکن نمی شد دلداریش داد. فقط یادمه دست خانم ایکس رو محکم گرفته بودم و منم گریه می کردم. خانم ایکس نگران دختری بود که می دونه با اونا متفاوته، می دونه پدر و مادری داره که اونا نیستن و... خانم ایکس غمگین از اتفاقاتی بود که باعث شده بود این دختر کوچولو روزی عضوی از خانواده اش بشه و اتفاقات تازه اون دختر رو که حالا بعد از سال ها به شکل مرگباری عاشقشه، ازش دور کنه. راستش مطمئن نیستم همه ی اون چیزی رو که خانم ایکس گفت کامل و درست فهمیده باشم اما از یه چیز مطمئنم: بعضی دردها رو از ورای کلمات میشه احساس کرد، با همه ی وجود، تا مغز استخون؛ فرقی نمی کنه به چه زبونی حرف بزنی... .

هوا داره سرد میشه. بادهای سرد و بی رحمی می وزن.

۱۵/۱۱/۱۲
آزاده نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">