آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

92

جمعه, ۱۳ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

آخر هفته ها به استراحت و آشپزی برای بقیه ی روزهای هفته می گذره. تصمیم گرفتم کسالت و تنبلی رو کنار بذارم و برای شروع، این هفته با ذوق و برنامه ریزی بیشتری غذا بپزم. پس دستور پخت دو تا غذای جدید رو درآوردم و از چهارشنبه مقدماتشون رو فراهم کردم. خورشت کرفس بسیار خوشمزه تر از اونی شد که انتظارش رو داشتم. امیدوارم مرغ پرتقالی هم که در دستور پخت غذای روز یکشنبه است به همین خوبی بشه.

امروز یه مستاجر جدید واسه آپارتمان بالایی امون اومد. خدا خدا می کردیم آدم ساکتی باشه و مثل قبلی اذیتمون نکنه. نیم ساعت پیش که محمد واسه بردن آشغال بیرون رفته بود، آقای همسایه رو سرگردون توی راه پله دیده بود. گویا کلید، در خونه رو باز نمی کرده و آقای همسایه نصف شب توی سرما بیرون معطل مونده بود. محمد آدرس واحد مسوول مجتمع رو بهش داده بود و برگشته بود خونه. از اونجایی که میخواست دوش بگیره بهم گفت در رو باز نکنم و خودش پرید توی حموم. ده دقیقه پیش آروم درمون رو زدن. مردد بودیم باز کنیم یا نه؟ بالاخره نصفه شبه و احتمال داره هر کسی پشت در باشه. از طرفی نمی دونستیم اگه بازم آقای همسایه باشه چیکار می تونیم براش بکنیم؟ دلم واسه مرد بیچاره بدجوری می سوخت. بالاخره محمد در رو باز کرد، کسی نبود. رفت بیرون دنبالش. چند دقیقه گذشت و هیچ صدایی نمی اومد. دلم شور افتاده بود. در رو باز کردم و صداش زدم، جواب داد من بالام، نگران نباش. شنیدم در بالا باز شد و صدای پای محمد از راه پله اومد. با خنده در و باز کرد و گفت:«قفلای اینجا قلق داره.» قسمت جالب ماجرا اینجاست که همسر قهرمان من با الهام از جوکی که امروز براش خونده بودم تونسته بود مشکل آقای همسایه رو حل کنه. رو واتساپ جوکی برام اومده بود که توش به طعنه و طنز از دوره های آموزشی ویژه ی آقایان نوشته بود. یکی از کلاس های فشرده ای که قرار بود برای آقایان برگزار بشه این بود: یادگیری چگونگی پیدا کردن چیزها؛ ابتدا نگاه کردن به جایش و بعد زیر و رو کردن خانه! محمد گفت وقتی آقای همسایه رو سرگردون توی راه پله دیدم که مسوول مجتمع در رو به روش باز نکرده بود و هیچ کس رو توی نشویل نداشت که امشب رو پیشش بمونه، یاد این بخش جوکت افتادم و به خودم گفتم بذار یه بار دیگه امتحان کنیم، شاید خوب نگشتیم! و به این ترتیب به محض اینکه کلید رو می چرخونه در باز میشه و بعله. نتیجه ی اخلاقی این داستان اینه که : جوک ها هم می تونن آموزنده باشن اگه شنونده عاقل باشه.

۱۵/۱۱/۱۳
آزاده نجفیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">