آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیماری» ثبت شده است

۱۹:۳۸۰۴
مارس

من عادت ندارم موقعی که مریضم کسی ازم مراقبت کنه. مامان که پرستار بوده و سال ها با بیمارای مختلف و به خصوص سرطانی ها و مرگشون دست و پنجه نرم کرده بوده، سرماخوردگی و دردای معمولی زیاد به چشمش نمی اومد. تا می گفتی حالم بده، می گفت چیزی نیست خوب میشی. نوع و میزان دارویی رو که باید مصرف می کردیم مشخص می کرد و نظارت می کرد بیش از اندازه مصرف نکنیم. به شکل و شیوه ی خاص خودش نگران بود و مراقبت می کرد. وقتایی که سرما می خوردم، فقط خواهرم هوام رو داشت. مرتب سرمیزد و گاهی هم که خسته از دانشگاه و سرکار برمی گشت سوپی می پخت تا آروم تر بشم. 

برام عجیبه که حالا که مریضم یه نفر نصفه شب از صدای سرفه ها بیدار میشه و نفس هام رو می شمارش تا هر وقت عادی شدن بخوابه، کارای خونه رو به جام انجام بده، مرتب دمای بدنم و ساعت خوردن داروهام رو چک کنه و خودش تنهایی میره خرید تا برام سوپ درست کنه! این کارا به جای حس لذت بهم احساس عذاب وجدان و شرمساری می ده. اینکه من همیشه مواظب بقیه ام اما الان حالم طوریه که یه نفر باید مواظبم باشه برام باعث خجالته. نیست تنم عادت نداره به اینکه موقعی مریضی کسی نازم رو بخره.

حالم خیلی بهتره اما چشم های ورم کرده ام تشنه ی یه قطره خوابن، یه قطره خواب عمیق و راحت...

آزاده نجفیان
۲۲:۱۰۰۲
مارس

نمی دونم این چندمین باری که امسال زمستون سرما می خورم. هر بار فقط یه بخش مریضی سراغم میاد، این بار نوبت سرفه های کمرشکنه. از صبح خونه تنها بودم و با صدها روش سنتی و مدرن سعی کردم سرفه رو مهار کنم اما تنها کاری که تونستم بکنم مبارزه با خوابیدن و چرت زدن بود. الان هم که شربت ضدسرفه ای رو که محمد برام خریده خوردم، اینقدر گیجم که نمی دونم خواب آلودم یا خمار، بیدارم یا هوشیار؟! ده دقیقه گرممه، یه ربع سرد... خلاصه اینکه حال عجیبیه. روزهایی رو که بایدسخت کار کنم تا عقب موندگی ام رو جبران کنم به تنبلی و خماری و مریضی می گذره.

صبح با مامان حرف می زدم. فهمیدم هزار و یک نگرانی افسارگسیخته و مبهم داره. از اون دست نگرانی های بی سر و تهی که توی تاریکی آدم رو دنبال می کنن و هی بزرگ و بزرگ تر میشن. سعی کردم با دلیل و منطق بخشی از این فکر و خیالات رو مهار کنم اما تنها جوابی که با بغض بهم داد این بود: «فقط تو رو سپردم به خدا.»

هنوزم نگرانی هاش ترسان و مریضم می کنه.

آزاده نجفیان
۲۱:۳۴۱۷
ژانویه

گاهی تنها اتفاق خوشایند یک روز، خوردن یه کاسه ی پر بستنی شکلاتیه...!

آزاده نجفیان