102
اینقدر خسته ام که به سختی می تونم تایپ کنم. دیشب آقای همسایه ی بالایی، همون که کلیدش در رو باز نمی کرد، اسباب و اثاثش رسیده بود و از ساعت 11 شب تا 4 صبح دقیقا بالای سر ما مشغول اثاث کشی به معنای واقعی این کلمه بود. فکر کنم نزدیک 5 بود که از خستگی غش کرد و منم بالاخره تونستم بخوابم. دیشب تمام مدت با خودم خیال می کردم الان میرم و از توی حموم تی رو میارم و محکم می کوبم به سقف و بهش می گم: go to bed crazy man. اما این کار رو نکردم. فقط هی فکر کردم فکر کردم و فکر کردم. به چی؟ به اینکه چطوری ته چین درست کنم! محمد همیشه میگه تو خیلی به غذا درست کردن فکر می کنی، به جزئیاتش، به مراحلش و به شکل نهایی اش؛ واسه همینم هست که با اینکه بار اولیه که غذا رو می پزی اما انگار سالهاست داری این کار رو می کنی! راست می گه. من خیلی فکر می کنم. جای این همه فکر کردن که نتیجه اش شد یه ته چین فوق العاده، باید تی رو برمی داشتم و باهاش آقای همسایه رو ساکت می کردم؛ شاید الان از شدت خستگی رو به مرگ نبودم.