آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

156

پنجشنبه, ۱۴ ژانویه ۲۰۱۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

گاهی به این فکر می کنم که چطور تونستم؟ چطور، با کدوم جرات، تونستم از همه چی بکنم و دست خالی به این سرزمین جدید بیام؟ وقتی فکرش رو می کنم که حتی اتاقم رو توی شیراز مرتب نکردم، کاغذ و یادداشت هام همه جا پراکنده بود، کتابام روی زمین کنار کتابخونه تا بالا چیده شده بود و حتی وقت مرتب کردنشون رو پیدا نکردم. لباسام، عکسام، خرده ریزه هایی که در طول سالیان واسه یادگاری جمع کرده بودم، سی دی هام، فیلم هام، بیت هایی که تحریر کرده بودم ... همه رو همونطور که بود پشت سرم گذاشتم و اومدم؛ انگار داشتم می رفتم سفر. وقتی به شب آخری که شیراز بودم و فردا ظهرش قرار بود بریم تهران تا از اونجا از ایران خارج بشیم، فکر می کنم؛ دو تا چمدون و یه ساک، همه اش همین، همه ی اون چیزی که از 28 سال زندگی قرار بود با خودم به این ور کره ی زمین بیارم ، خواهرم مرتب می چید و وزنش می کردیم، کم و زیاد می کردیم و وزنش می کردیم. از همه ی اون چیزهایی که داشتم و نداشتم فقط اونایی رو می تونستم با خودم بیارم که ترازو اجازه می داد، حاصل زندگیم رو باید وزن می کردم...! الان که بهش فکر می کنم می بینم هزار برابر ترسناک تر از اون روزها به نظر می رسه. چطور تونستم این کار رو بکنم؟ با کدوم جرات؟ احساس می کنم تنها چیزی که بهم قدرت می داد این عبارت کوتاه بود:«اینجا هیچی نداریم اما اونجا، حداقل واسه 5 سال آینده، زندگیمون تامینه.» این بیچارگی منو رو به جلو هل می داد، کمک کرد بند بند وجودم از ترس و اضطراب پاره نشه، کمک کرد 28 سال زندگیم رو توی دو تا چمدن خلاصه کنم، با شهرم، دوستام، خانواده ام خداحافظی کنم، 14 ساعت سوار هوایپما بشم و دو اقیانوس و دو قاره رو پشت سرم بذارم و با هیچی زندگی جدیدی رو توی یه سرزمین جدید شروع کنم. شاید باورش سخت باشه اما حتی الان که دارم این مطلب رو می نویسم ناخودآگاه اشکم سرازیر می شه؛ چطور تونستم، با چه جراتی؟ 

یک ماه طول کشید تا خواهرم اتاقم رو مرتب کرد و به وسایلم سر و سامان داد. وسایلم رو دست نخورده توی فایل و کمد نگه داشتن. یه روز باید برگردم و به همه چی سر و سامون بدم، یه روز باید برگردم و تکلیف یادداشتا، عکسا، سی دیا، کتابا... رو روشن کنم، یه روز باید برگردم و از همه چی درست و حسابی خداحافظی کنم، تختم رو مرتب کنم، اتاق رو جارو بزنم، کتابخونه رو با وسواس گردگیری کنم، اون روسری گل گلی سبزه رو سرم کنم و برم بین نرده ها و پنجره شیشه رو تمیز کنم... باید...باید... یک بار برای همیشه گریه هام رو بکنم... باید...

۱۶/۰۱/۱۴
آزاده نجفیان

ترس

زندگی در آمریکا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">