آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

216

چهارشنبه, ۱۶ مارس ۲۰۱۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ
به تازگی اومدن و واسه پنجره ی اتاق توری گذاشتن. تا حالا واسه اینکه شب بازش بذاریم مقاومت می کردم تا اینکه دیشب از شدت گرما مجبور شدیم. از اونجایی که سیستم سرمایش و گرمایش ما مرکزی ست و در تاریخ خاصی به هم تبدیلشون می کنن، وقتی هوا زودتر گرم یا سرد میشه تنها راه مقابله ی ما با تغییرات ناگهانی آب و هوایی باز یا بسته کردن پنجره هاست! خلاصه اینکه دیشب تصمیم گرفتیم پنجره ی اتاق رو باز بذاریم. من اون سمتی از تخت می خوابم که دقیقا زیر پنجره است. حدس می زدم ممکنه یه کم اذیت بشم اما چاره ای نبود. فکر کردم اینقدر خسته ام که نخواهم فهمید چی به چیه غافل از اینکه حوادث غیرمترقبه در نشویل عزیز همیشه به اتفاقات ممکن تبدیل میشن! از لحظه ای که رفتیم تو رختخواب طوفان شروع شد. باد مرتب کرکره رو می کوبید به پنجره و لبه ی تخت. در کنار صدای طوفان، صدای ماشین هایی که بی وقفه توی بزرگراه در حرکت بودن حتی یک لحظه هم قطع نمی شد. تو شیراز هم پنجره ی اتاق من رو به خیابون باز میشد و با صدای زندگی شهری بیگانه نبوده و نیستم اما با اینکه بزرگراه با فاصله ی زیادی که با جنگل پر شده از ما قرار داره، اصلا فکرش رو نمی کردم صداش اینقدر آزاردهنده باشه. بعد بارون هم به طوفان اضافه شد اما آزاردهنده ترین صدا متعلق به هیچکدوم از این موارد نبود، صدای وحشتناک پرنده هایی بود که نصف شد توی طوفان و بارون داشتن آواز می خوندن! اصلا باورم نمی شد. توی همون خواب بیداری، وقتایی که از کابوس بیدار میشدم و احساس می کردم کله ام شده اندازه ی کدو، مرتب این حرف استادم یادم می اومد که یکی رفته بودی توی باغ؛ ازش پرسیدن چطور بود؟ گفت از عرعر بلبل یک لحظه آسایش نداشتیم! به خداوندی خدا که عبارتی درست تر از «عرعر بلبل» برای پرنده ی دیوانه ای که نصف شب آواز می خونه وجود نداره. 
بالاخره ساعت 5 صبح اینقدر هوشیار شدم که بلند شم و اون پنجره ی لعنتی رو ببندم. اون نیم ساعتی رو که در سکوت دراز کشیده بودم تا دوباره خوابم ببره، عین برگشتن از عالم مرده ها بود.
صبح دیر بیدار شدم. نمی تونستم زودتر بلند شم. هوا خیلی بهتر شده بود اما هر کاری کردم نتونستم خودم رو راضی کنم پنجره رو باز کنم. فقط با غضب از پشت شیشه به اون پرنده های لعنتی خوشحال نگاه می کردم.
۱۶/۰۳/۱۶
آزاده نجفیان

بهار

زندگی در آمریکا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">