آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

128

شنبه, ۱۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۰۸:۵۵ ب.ظ

معمولا وقتی کسی از ایران زنگ می زنه از یه جای بحث به بعد می رسیم به ترامپ و اسلام هراسی و حالا هم که موافقت بدون قید و شرط و سریع اوباما با قانون سختگیری در مورد ویزا و رفت و آمد ایرانی ها. اینکه این قانون به کل برنامه هایی رو که ما برای آینده داشتیم زیر و رو می کنه یک طرف، غمگین شدن از غربت یک طرف دیگه. گاهی، بعضی از روزهای خیلی سیاه و بد، این فکر وحشتناک توی کله ام چرخ می خوره که چرا جا واسه من توی مملکت خودم نبود؟ چرا منو تو کشور خودم نخواستن؟ کجای کار رو اشتباه کرده بودم؟ نکنه باید بیشتر مبارزه می کردم؟ نکنه... . اما فکرای وحشتناکتر وقتی میان که می بینی انگار توی این سرزمین جدید هم که بهش پناه آوردی تو رو نمی خوان، منتظر فرصتن تا پَسِت بزنن، ازت می ترسن و متاسفانه دلایل کافی هم برای این رفتارشون دارن.

برای باشگاه کتابی که ماهی یک بار توی خونه ی فرانک برگزار میشه، این بار فرانکشتاین رو خوندیم. به طرز احمقانه ای احساس می کردم حال خاورمیانه ای ها به خصوص ایرانی ها، علی الخصوص از نوع مسلمونش، حال فرانکشتاین بیچاره است. موجود وحشتناکی که قلب بسیار مهربونی داره اما همه تا می بیننش یا صداش رو می شنون ازش فرار می کنن در حالی که اگه فقط چند دقیقه به حرفاش گوش بدن، خواهند فهمید موجود بدی نیست. حالا شده حکایت ما؛ همه از اسم ایران و اسلام می ترسن، کسی هم به خودش این زحمت رو نمی ده چند دقیقه به حرفای ما گوش بده، شاید به اون وحشتناکی که به نظر می رسیم نباشیم.

دیشب توی مهمونی آدری، زن فرانک، با چشم های مهربونش از ته دل دعا می کرد نذرم قبول باشه و خواهش می کرد اگه بازم به مشکلی برخوردم بهشون خبر بدم تا کمکم کنن. آدری می گفت تو یه جزیره ی کوچیک توی یه اقیانوس بزرگی، می فهمم که چقدر ترسیدی. و فرانک عزیز همه ی اون خونه ی بزرگ و قدیمی رو که پر از آدم شده بود دنبال من گشته بود تا بهم نوشیدنی بدون الکل تعارف کنه! آمریکایی ها از ما خاورمیانه ای ها در مقام مقایسه خیلی جاها مهربون ترن اما ترس، ترس بزرگترین دشمن آدمیزاده.

دوستی می گفت ترامپ صدای بخش قابل ملاحظه ای از آمریکایی هاست که سالهاست شنیده نشده. قانون به مردم آمریکا اجازه نمیده نژادپرست باشن، اجازه نمیده به کسانی که مذهب متفاوتی دارن بی احترامی کنن، حتی اجازه نمیده به همسایه اشون مستقیما بگن صدای ضبط لعنتی اش رو کم کنه چون این تذکر ممکنه حریم خصوصی همسایه رو به خطر بندازه. آمریکایی ها توی خیابون، توی اتوبوس، سرکار، به همدیگه لبخند می زنن، مودب هستن و مواظبن هیچ قانونی رو نقض نکنن. انگار هیچ سوپاپ اطمینانی برای تخلیه ی نارضایتی و خشمی که کم کم و بی صدا ذخیره میشه وجود نداره. اینه که یه روز یه نفر یه اسلحه برمی داره و بنگ... خودش رو تخلیه می کنه. حالا، بعد از مدتها، دوباره مردی پیدا شده که داره بدون ملاحظه کاری این خشم رو ابراز می کنه، چرا نباید طرفدارش باشن؟

این روزها احساس می کنم کمی بیشتر حال پناهجویان بیچاره رو می فهمم، هر چند که این مقایسه از اساس قیاس مع الفارقه اما...

۱۵/۱۲/۱۹
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

مهاجرت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">