آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

226

شنبه, ۲۶ مارس ۲۰۱۶، ۱۱:۴۵ ق.ظ

من زیاد از مهمون بازی خوشم نمیاد! در واقع اگه بخوام صادق باشم و روراست، اصلا خوشم نمیاد. خانواده ی ما یه خانواده ی کوچیکه که همیشه دور از همین اقوام و فامیل کم زندگی کرده. واسه همین ما کلا اهل مهمون بازی نیستیم و راستش زیاد هم بلد نیستیم. اصلا یکی از دلایلی که از زندگی در این سوی اقیانوس ها راضی ام، پرهیز ناخواسته از همین مهمون بازی هاست. اما وقتی شوهرت مهمونی رفتن رو دوست داشته باشه و علاقه مند به دعوت مهمون به خونه باشه، زیاد فرقی نمی کنه موضع گیری تو نسبت به این ماجرا چی باشه.

 تو این چند ماهی که با هم زندگی می کنیم کلا سه تا مهمونی دادم. خیلی ساده و جمع و جور برگذارش کردم اما از یک هفته قبلش ذهنم درگیر بوده و مشغول خرد خرد انجام دادن کاراش بودم. مهمونی دادن بیش از جسمم، ذهن ایده آل گرام رو که همه چیز رو درست و به اندازه و بی اشکال می خواد، خسته می کنه. اما متاسفانه راه فراری ازش نیست، حتی در این سوی اقیانوس ها!

حدود یک ماه پیش محمد بهم گفت یکی از دوستان اتوبوسیش( این اصطلاحیه که محمد و اشکان برای کسانی که هر روز در اتوبوس باهاشون هم مسیرن اختراع کردن) که آقایی از هندوستان و ویجی نامی است ( اسمو حال کردین؟ فکر کنم اسم هندی از این کلاسیک تر واسه ایرانیا پیدا نمیشه. احتمالا شیوع استفاده از اسم ویجی در هند مثل محمد در ایرانه!) در مورد کار و همسرش باهاش درددل کرده. به ویژه اینکه همسرش بسیار تنهاست و احتیاج به یه دوست داره. ناراحت شدم. اتفاقا توی همون هفته ای بود که به شدت مریض و ضعیف بودم. یه کم شیرینی درست کردم و رفتیم دوتایی در خونه اشون که توی مجتمع ماست. خانم مهربانی با یه دختر کوچولو در رو باز کردن و بعد ویجی خواب آلو سر و کله اش پیدا شد. گفتیم فقط برای آشنایی اومدیم و هر چی اصرار کردن بریم تو، قبول نکردیم. محمد شماره گرفت و شماره اش رو داد و برگشتیم. فکرم با همین ملاقات کوتاه خیلی مشغول شد. حس تنهایی و بی کسی ای که خودم تجربه اش کرده بودم  رو گذاشتم کنار زنی که بخاطر بچه از صبح تا شب توی خونه اسیره و... . حالم خیلی خراب شد اما چیزی منو از حرکت رو به جلو باز می داشت. نمی دونم چی، شاید هم حس انسان گریزی نهادینه در من.

گذشت تا اینکه دیروز ویجی به محمد پیام داده بود که کی وقت دارین یه سر بیایم خونه اتون. بعد کلی مذاکره قرار برای امشب ساعت 8 تنظیم شد. حوصله نداشتم. مهمون داری یک طرف، آشنایی با آدم های جدید طرف دیگه اما چاره ای نبود. به محمد تاکید کردم مثل آمریکایی ها زمان مشخص کنه. اول اکراه داشت اما بعدا تسلیم شد و بهشون گفت بین 8 تا 9 بیان. تجربه ی معاشرت با هندی ها  کمی بی نظمی رو بهم نوید می داد. از داشتن این حس دوگانه ی بی حوصلگی و اشتیاق حالم از خودم بهم می خورد؛ اینکه دلم نمی خواد بیان اما از طرفی انسان دوستی چی میشه؟

حدسم درست بود و با 45 دقیقه تاخیر رسیدن! خانم ویجی که اسمش رو هم نفهمیدم، زن بسیار مهربان و مسلط به زبان انگلیسی بود. اصلا اون زن ضعیفی که ویجی و ذهنم ترسیم کرده بودن نبود. دوستان هندی زیادی در نشویل داشت و معلوم شد 4 ساله آمریکا زندگی می کنن، در سه ایالت مختلف. از هر دری حرف زدیم و به ویژه با دختر یک سال و نیمه اشون، هیراشا، دوست شدم. حدود نیم ساعت نشستن و رفتن.

از خودم بخاطر همه ی اون فکر و خیالا خجالت می کشم اما... من به همین بدی ای هستم که هستم؛ جدال همیشگی بین خودم و بهتر بودن.

۱۶/۰۳/۲۶
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

مهمانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">