آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

228

دوشنبه, ۲۸ مارس ۲۰۱۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ

هشتم فروردین برای ما روز خاطره انگیزیه چون پارسال در این روز زن و شوهر شدیم. هیچ وقت در مورد احساسم در اون روز حرف نزدم. احساس میکنم الان وقتشه که یکبار برای همیشه از اون روز بگم و خودم رو خلاص کنم. باید با نوشتن، ذهنم رو از اون خاطرات آزاد کنم تا جا برای خاطرات دیگه باز بشه.

قرارمون بر این بود که روز 6 فروردین با حضور دو تا خانواده ها و دوستان خیلی نزدیک، یه مهمونی کوچیک بگیرم و عقد کنیم. ایام فاطمیه بود و ششم آخرین روزش محسوب می شد. ما عجله داشتیم تا زودتر سند ازدواج رو بگیریم چون باید با هم برای ویزا از سفارت وقت می گرفتیم و هر روز برامون حیاتی بود. اگر بیش از این تاخیر می کردیم ممکن بود به موقع ویزامون حاضر نشه. ظرف یک هفته دو تایی خریدامون رو کرده بودیم و سالن هم رزرو کرده بودیم. همه چیز حاضر بود تا اینکه... صبح چهار فروردین محمد زنگ زد که آقا، پدر بزرگ محمد که مدتها بود به سختی مریض بود، فوت کرده. طبیعی بود که همه چیز در انجماد دردناکی فرو بره. لحظه های تلخ و سختی بود. خانواده ی من که به اصرار من رضایت داده بودن همه چیز اینقدر مختصر و سریع برگزار بشه، آماده ی این بودن که هر اتفاق ساده ای رو نشانه ای برای نشدنی بودن این کار تعبیر کنن؛ مخصوصا که ماجرا به این جا کشیده بود. لحظه های تلخ و سختی بود.

در نهایت تصمیم بر این شد که مهمونی رو کنسل کنیم اما بریم محضر و عقد کنیم. عصر روز پنج شنبه، ششم، با محمد رفتیم تا از محضر برای شنبه وقت بگیریم. یادمه چه حال بدی داشتم. نمی تونستم حتی حرف بزنم. حتی یادمه به محمد گفتم اگه فقط یک اتفاق دیگه بیفته که این ماجرا رو به تعویق بندازه، من دیگه نیستم و باید قید منو بزنه... . خیلی تحت فشار بودم. اون همه استرس و غم در بازه ی زمانی چند ماهه، خارج از توان من بود. نمی دونستم چی باید بپوشم. می خواستم همون مانتوی فیروزه ای رو که واسه بله برون برام آورده بودن بپوشم اما مامان محمد پیغام فرستاد که سفید بپوش.

عصر روز شنبه هر کدوم از خانواده ها جداگانه اومدن محضر. یادمه ما زودتر رسیدیم و مدتی که منتظر محمد اینا بودیم در سکوتی شکنجه آور گذشت. هر خانواده نیم ساعت وقت استفاده از فضای اتاق عقد رو داشت. تصمیم گرفته بودم نرم توی اتاق عقد و همونجا پشت میز بخوام خطبه رو بخونن اما مامان محمد گفت چرا که نه؟ بریم تو اتاق. عموهای محمد لباس سیاه رو به احترام ما درآورده بودن و به عنوان شاهد اومده بودن.

پشت سفره ی عقد نشستیم؛ نه قندی نه نقلی نه پارچه ای که روی سرمون بگیرن. خانواده ی من خیلی ناراحت بودن. از طرفی کاری هم نمی شد کرد. ما نشسته بودیم و من به سالن خالی که یه عده آدم سیاه پوش توش سرپا وایساده بودم و با غم ما رو ورانداز می کردن نگاه می کردم. نمی خواستم عروس بدقدم باشم، نمی خواستم بی ملاحظه باشم اما چاره ای نبود؛ هر یک روز برای ما حیاتی بود... .

عاقد ازم پرسید عروس خانم نقل و قند و پارچه نمی خوای؟ گفتم نه! شروع کرد. بار اول که ازم پرسید وکیلم، مامان محمد گفت حاج آقا اعاده بفرمایید. سه بار گفت تا من بله رو گفتم. تا گفتم بله، از بیرون اتاق صدای کِل اومد، بلند و محکم! توی اتاق همه صلوات فرستادن. بعد یکی یکی اومدن در سکوت روبوسی کردن و عکس گرفتن.

وقتی از محضر اومدیم بیرون و دو تایی توی ماشین تنها شدیم، حال خوبی نداشتم. غم امانم رو بریده بود. هیچ وقت دلم یه عروسی بزرگ و پر سر و صدا نمی خواست اما دلم این همه غربت و غم رو هم طلب نمی کرد. دلم می خواست دست کم دوستام اونجا کنارم بودن، جاهای خالی رو پر می کردن و قلبم رو با بودنشون گرم می کردن؛ اما هیچ کس به جز دو خانواده ی عزادار و عبوس با ما نبود.

ترسیده بودم، فکر می کردم اشتباه کردم. فکر می کردم باید بیشتر صبر می کردم، این همه عجله لازم نبود، که... بعد تصمیم گرفتیم برای اینکه از این حال و هوا در بیایم بریم دیدن دوستانی که در دسترسن. سراغ عادله و حسین رفتیم و دم بابابستنی با هم بستنی خوردیم. بعد رفتیم خونه ی زینب و مسعود. تا از در وارد شدم زینب کل کشید و رو سرم شکلات ریخت! قند تو دلم آب شد. مادر زینب می گفت تو عروسی، با خودت برکت آوردی توی این خونه، ما رو دعا کن... .

چرا این چیزا رو بعد یک سال می نویسم؟ بخاطر اینکه به خودم یادآوری کنم خیلی چیزهای خوب در زندگی گاهی شروع خوب و درخشانی ندارن. من و محمد از هشتم فروردین تا امروز روزهای تلخ زیادی رو با هم تجربه کردیم که هر کدومش می تونست ما رو برای همیشه از هم جدا کنه اما در کنار اون روزهای مرگ آور، هزاران هزار لحظه ی باورنکردنی و شیرین هم داشتیم که هر کدوم از اون لحظات به همه ی اون تلخی ها می ارزه.ما به خودمون و دیگران ثابت کردیم که دوستی همیشه بر هر سختی ای پیروز خواهد شد. هیچکس از فردا خبر نداره. شاید ما نتونیم این راه رو تا آخرش با هم ادامه بدیم اما این دلیل نمیشه که از بودن با هم، هر چقدر هم کوتاه، لذت نبریم.

دلم می خواد این خاطرات بد رو همینجا بذارم و برم. دلم می خواد برای همیشه فراموششون کنم؛ فراموش کنم که چه شروع دردآور و غمناکی داشتیم که چقدر از اینکه نتونیم زیر اون همه فشار کمر راست کنیم می ترسیدم که... می خوام این در رو همینجا ببندم. کی می دونه فردا با خودش واسه ما چی داره؟

۱۶/۰۳/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">