آزاده در سرزمین عجایب

یادداشت های روزانه یک مهاجر

یادداشت های روزانه یک مهاجر

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات آنلاین منه که توش درباره ی زندگی جدیدم در آمریکا خواهم نوشت. نظرات این وبلاگ بسته است و بسته خواهد ماند. لطفا درباره ی نوشته ها و جزییاتش ازم چیزی نپرسید چون به هر حال بی جواب خواهید موند! شماره ای که بالای هر پست وبلاگ خواهد اومد نشانگر تعداد روزهایی که از اقامتم در این سرزمین جدید می گذره. همین و تمام.

منوی بلاگ
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۹ نوامبر ۱۹ ، ۲۳:۰۳ 1507
  • ۲۰ جولای ۱۹ ، ۱۶:۲۴ 1395
  • ۱۵ جولای ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1390
  • ۱۴ جولای ۱۹ ، ۲۳:۳۹ 1389
  • ۰۴ جولای ۱۹ ، ۲۲:۳۱ 1379
  • ۱۷ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۰۱ 1362
  • ۱۰ ژوئن ۱۹ ، ۲۱:۱۷ 1355
  • ۰۶ ژوئن ۱۹ ، ۲۳:۰۶ 1351
  • ۲۷ می ۱۹ ، ۱۷:۰۰ 1341
  • ۲۴ آوریل ۱۹ ، ۲۱:۱۰ 1308

237

چهارشنبه, ۶ آوریل ۲۰۱۶، ۰۹:۳۷ ب.ظ
دیشب یه خواب وحشتناک دیدم. خیلی ترسیده بودم و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم. کم کم داشتم توی خواب یه بلایی سر خودم می آوردم که با صدای زنگ ساعت محمد از خواب پریدم! طبق معمول، محمد خودش بیدار نشد و ساعت رو واسه ده دقیقه خفه کرد اما من سریع از تخت بیرون پریدم. ساعت 6 صبح بود و همه جا هنوز تاریک. واقعا ترسیده بودم. دوباره برگشتم توی تخت و سعی کردم بخوابم اما فکرم مشغول بود. داشتم با خودم کلنجار می رفتم که نکنه اون کابوسی که دیدم واقعیت بوده و الان این بیداری خوابه؟ توی همین فکرا و خیالات فلسفی بودم که ساعت محمد واسه بارم چهارم زنگ زد. این بار دل رو به دریا زدم و صداش کردم. واقعا داشت دیرش می شد. گفت می خواد با اتوبوس هفت و نیم بره و ساعت یک ربع به هفت بود. بالاخره زنگ موبایل رو خاموش کرد و نیم خیز شده بود بلند شه که گفتم: میشه یه کم بغلم کنی؟! خواب بد دیدم. خیلی می ترسم. بیچاره بین خواب بیداری چرخید طرفم و بغلم کرد. دلم نمی خواست بره اما می دونستم دیرش شده و عجله داره واسه همین گفتم باشه، برو. با عجله بلند شد تا حاضر بشه.
تمام مدتی که توی خونه می چرخید و وسایلش رو جمع می کرد، صبحانه می خورد و لباس می پوشید، مچاله زیر پتو مثل جوجه ی سرماخورده نگاش می کردم (نمی دونم جوجه ی سرماخورده چیه اما محمد به شدت و با قاطعیت اصرار داره در بچگی جوجه هاش که سرما می خوردن حالتشون بسیار شبیه من بوده وقتی که مریض و خسته ام! متاسفانه هیچ مدرکی دال بر رد یا تایید این مدعا در دست ندارم.) چاره ای نبود، باید می رفت. وقتی هفت و نیم با عجله از خونه زد بیرون، بلند شدم پشت سرش در رو قفل و چراغا رو خاموش کردم، برگشتم تو تخت تا یه بار دیگه شانسم رو واسه یه خواب بی کابوس امتحان کنم.
۱۶/۰۴/۰۶
آزاده نجفیان

زندگی در آمریکا

کابوس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">